Thursday, April 24, 2014

بادهای کبود - داستان تازه ای از مهدی یعقوبی




ولید با چهره ای برافروخته در حالی که در یک دستش خشمگینانه شمشیر جواهر نشانش را میفشرد و با دست دیگرش موهای بلند  تهمینه را در کنار خانه ای که در آتش میسوخت گرفته و به زمین میکشید . فریاد الله و اکبر سر میداد . سر و صورتش از کشت و کشتار خونمالی شده بود  و زخمی عمیق روی بازوی چپش به چشم میخورد .   وقتی به نزد فرمانده اش حارث  که بر روی اسبی از شاهزادگان ایرانی نشسته بود رسید ، لگدی محکم به شکم دختر حواله کرد و در حالی که مشتی از موهای کنده شده  در دستش مانده بود گفت :
 - این قحبه  به رسول خدا محمد فحش میدهد ، آیا سر از گردنش جدا کنم .
 
حارث  از سرش کلاهخود آهنی  را بر داشت و دستی به یال بلند اسبش که زین و یراقش مرصع و زین پوشهایش زردوزی شده بود کشید  و در حالی که در گرد دختر قدم میزد و به بالا و پایینش نظر می انداخت کمی مکث کرد و سپس با ابروهای درهم  کشیده گفت :
- «   پس این ماده الاغ  عجم به  پیامبر خدا توهین میکند ،    لختش کنید تا نشانش دهیم که کسانی که با فرستاده خدا بی احترامی میکنند چه مکافاتی انتظارشان را میکشد

با اشاره اش ،  دو تن از سپاهیان شمشیرهای خود را به زمین گذشتند و در حالی که نیشخند میزدند به طرف  تهمینه  دویدند و  در یک چشم به هم زدن لباسهایش را از تنش دریدند  و لخت و مادر زاد در وسط سپاهیان رهایش کردند .