Sunday, April 19, 2015

شیخکی مومن و با تقوا بود



عاشقانه های مهدی یعقوبی - 41


در سراشیب غروب
ساعتی مانده به خواب سبک گنجشکان
سر قایق لب رود
من تو را بوسیدم
و به حیرت دیدم 
به چه نفرت ما را 
مردم میهن در زنجیرم
که نگه میکردند 
گوییا ، انگاری
چون جنایتکاری
عاشقان را به وطن می دیدند

خشم در چهره شان می جوشید
و به روی لبشان
لعن و نفرین بر ما

تو در آغوش تب آلوده من ترسیدی 
و در احساسی گنگ
نرم می لرزیدی
تپش قلب تو را
 می شنیدم در خویش 
با دلی پر تشویش

ناگهان کرکس ها 
همه با ریش سیاه 
که هجوم آوردند
و مرا در غل و زنجیر و قفس افکندند
شیخکی هم ناگاه
سر رسید از خم راه
سیلی سنگینی
به بناگوشت زد 
خون سرخت آنگاه
بر خیابان پاشید
نعره اش خشماگین
در هوا از همه سو بر سر و رویت  پیچید :
باید این فاحشه ها را با مشت
مثل سگهای بیابانی کشت

 شیخکی مومن و با تقوا بود
بر لبش روز و به شب فاطمه زهرا بود

*******

گریه کن محبوبم
این همان مردم محنت زده اند
که به جان دادن عاشق بر دار
گرد هم حلقه زنان در بازار 
شادمان می خندند
و به یک بوسه زیبای دو عاشق در دل
کینه ای بی پایان می بندند
و به گنداب و لجنزاری که در آن غرقند
از خدا خرسندند 
گریه کن ای خوبم 
همدم و محبوبم