Wednesday, March 30, 2022

وحوش نوشته مهدی یعقوبی

 


وحوش

- شما رو  به فاطمه زهرا به زنم کاری نداشته باشین، هر کاری که میخواین با من بکنین، فقط بهش دس نزنین .

 حسن که برو بچه ها او را حسن کثافت صدا میزدند تا آه و ناله های یاس آلودش را شنید، مکثی کرد و با دستهایش نقاب سیاهی را که روی صورتش را پوشانده بود پایین تر کشید و چند قدم آمد جلو . چفیه اش را از دور گردنش بر داشت و انداختش روی تاقچه. نیم نگاهی به سرو صورت مسعود که در زیر مشت و لگدها خونمالی شده بود انداخت. سپس با قهقهه گفت : 

- بچه ها ببینید آق مسعود چی میگه ، به زنم دس نزنین ، خب اگه دس بزنیم حضرت آقا چه غلطی میخواد بکنه .

- هر چی پول و پله بخواین بهت میدم ، 

- نیشتو ببند قرمساق و حرصمو در نیار.


تصنیفی دربارهٔ لطفعلی‌خان زند در سفرنامهٔ ادوارد اسکات وارینگ

 

Lotf Ali Khan receiving a European dignitary – Bild von Arg-e Karimkhan, Shiraz 

تصنیفی دربارهٔ لطفعلی‌خان زند در سفرنامهٔ ادوارد اسکات وارینگ

امین تریان

در این سفرنامه تصنیفی بیست و شش بیتی آورده شده است که به گفتهٔ وارینگ "نغمه‌ای مورد علاقه در ایران دربارهٔ لطفعلی‌خان و خیانت حاجی ابراهیم و سقوط سلسله زند" است. تصنیفی که در زمان واپسین فرمانروای زند در شیراز رواج داشته و حتی وارینگ در این هنگام یعنی هشت سال پس از قتل لطفعلی خان آن را شنیده و ضبط کرده است.

بخش اول:

چیزی به نام تمدن اسلامی امروزه نداریم

 


فیلسوف ایرانی و دانشیار گروه فلسفه دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران
*****
چیزی به نام تمدن اسلامی امروزه نداریم! با این لُمپن بازی ها تمدن درست نمی شود!
بدون آزادی تمدن به وجود نمی آید! شما یک جاهل خانه در ارشاد درست کرده اید که یک مشت خوارج آنجا جمع شده اند و هر کتاب و اندیشه ای را در نطفه خفه می کنند! این ملت دارد نابود می شود! ایران را کره شمالی کرده اید! در ایران جاهلان بیشتر از اهل فکر قدرت دارند و صحبت می کنند

نامه ویکتور هوگو به فرزندش

 


اول از همه برايت آرزومندم كه عاشق شوی،

و اگر هستی، كسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اينگونه نيست، تنهایيت كوتاه باشد،

و پس از تنهایيت، نفرت از كسی نيابی.

آرزومندم كه اينگونه پيش نيايد، اما اگر پيش آمد،

بدانی چگونه به دور از نااميدی زندگی كنی.

برايت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

کتاب اسلام و جنگ آلمان نازی


 

جنگ‌جهانی دوم بخش بزرگی از جهان اسلام را هم در بر گرفت. تقریباً 150 میلیون مسلمان از شمال آفریقا تا جنوب شرقی آسیا در حوزۀ نفوذ و سلطۀ فرانسوی‌ها و بریتانیایی‌ها زندگی می‌کردند و شمار مسلمانان ساکن در حوزۀ شوروی هم به 20 میلیون نفر می‌رسید. از سال 1941م که به‌خصوص آثاری از شکست در جبهه‌ها برای قوای آلمان پدیدار گشت، رژیم آلمان تلاش شدیدی را به‌جریان انداخت تا هم پایگاهی در میان مسلمانان مناطق اشغالی کسب کند، هم این جمعیت مسلمان را به‌عنوان متحدان خود برای مقابله با دشمنان و به‌خصوص بریتانیا و شوروی به‌سوی خود به‌کار گیرد. تلاشی که در نقاطی مثل بالکان و قفقاز و کریمه بدون موفقیت نبود! مسلمان‌های بسیج‌شده را در همۀ جبهه‌ها به‌کار گرفتند؛ از ورشو و استالینگراد گرفته تا حتی دفاع از برلین...»

شعری زیبا بر روی پلی در شهر دلفت هلند

 


وقتی که پل روی رودخانه در شهر دلفت هلند ( نزدیکی شهر ما در لاهه ) برای عبور قایق ها بالا میرود این شعر پدیدار میشود

من معمولا هفته ای یک بار با دوچرخه از روی این پل عبور میکنم.



سرنوشت تکان‌دهنده یک ایرانی در اردوگاه‌های کار اجباری دوره استالین

 


 این یادداشت‌ها به قلم کسی نوشته شده که مدت هفت سال پشت دیوار آهنین، جایی که توده‌ای‌ها و کمونیست‌های جهان و مردم فریب‌خورده آنجا را «بهشت» می‌دانند بسر برده است. من نیز مثل بسیاری از کسانی که امروز زیر پرچم کمونیسم سینه می‌زنند روزی شیفته لنین و کتاب‌های او، شیفته زندگی آزاد در بهشت سرخ بودم و وقتی نام استالین را می‌شنیدم از شوق بدنم به لرزه می‌افتاد. ولی امروز پس از یک دوره سیاه که در صحرای ترکمنستان و در میان مردم شوروی زندگی کرده‌ام خوب مفهوم «زندگی آزاد» شوروی، مفهوم «دموکراسی» و «زندگی سعادتمندانه»ای را که آن همه کمونیست‌ها دربارۀ آن فریاد برداشته‌اند می‌فهمم. این یادداشت‌ها، خاطرات هفت سال زندگی سیاه – زندگی خونین و رقت‌آور است. شاید بسیاری از خواندن این یادداشت‌ها مرا بشناسند و از سرگذشت من متأثر شوند و یا برعکس عده‌ای که تحت تاثیر تبلیغات کمونیست‌ها قرار گرفته و فریب خورده‌اند، نسبت به من بدبین شوند. ولی من وظیفه وجدانی خود می‌بینم که آنچه را در طی هفت سال زندگی در شوروی دیده‌ام در اینجا بازگو کنم و حقایقی را که شاید برای اولین بار افشا می‌شود، فاش سازم.

همراه نوشته صادق چوبک

 


همراه  نوشته صادق چوبک 

دوتا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می‌آوردند با هم می‌خوردند و تو یک غار با هم زندگی می‌کردند. یک سال، زمستان بدی شد و به قدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند. چند روزی به انتظار بند آمدن برف تو غارشان ماندند و هر چه ته مانده‌ی لاشه‌ی شکارهای پیشین مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند. اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند. اما هر چه رفتند دهن گیره‌ای گیر نیاوردند. برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می‌شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.

یکی از آنها که دیگر نمی‌توانست راه برود به دوستش گفت “چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده.”

“بزنیم به ده که بریزند سرمون نفله مون کنند؟”

“بریم به اون آغل بزرگه که دومنه‌ی کوهه یه گوسفندی ورداریم درریم.”