اعتماد
ایوب ( پدر) من عاشق فرزند پسر بودم و از اینکه بچه ام دختر شده بود عذاب میکشیدم .
شش سال این رنج را تحمل کردم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم او را بکشم .
بعد از طراحی نقشه قتل ، سحر را به منطقه یی بیابانی بردم . او در طول مسیر مرتب
می پرسید : « بابا کجا می رویم » .
من هم جواب میدادم : « بزودی خواهی فهمید »
تا اینکه او را به طرف یک چاه خشک بردم . همانطور که او ایستاده بود و اطراف را نگاه
No comments:
Post a Comment