Sunday, December 05, 2010

قتل ناموسی




« آخر تو چه مردی هستی که چنین دختر پتیاره ای را نمی کشی  »
زمین و زمان در سر حاج شعبا نعلی می چرخیدند . قرصهای آرامش بخش را  در کف دستش گذاشت و آنها را یکجا  با آب سر کشید  و شیشه خالی آن را با  غضب بر دیوار کوبید . شیشه خورده ها در کف اتاق پرت و پلا شده بود و او با پای برهنه مانند دیوانه ای از زنجیر رها شده  قدم میزد  .  کابوسی جهنمی جسم و روحش را تسخیر کرده بود .
تصاویر بی ناموسی دخترش در ذهنش رژه میرفتند و ارواحی گنگ  در سایه های شمعهایی  که پت پت کنان نفسهای آخر خود رامیکشید ند به چهره اش زل میزدند و بر سرش فریاد میکشیدند . : 
« شرف مردانگی ات چه شده است شعبانعلی ، ناموس انسان نقل و نبات نیست که از مغازه سر کوچه بخری و اگر خوشت نیامد پس اش بدهی ، شرف مانند آب جوی است   بر باد رفت بر نمی گردد ،  بی غیرت ، بی غیرت ...


از این همه کابوسهای پی در پی که مثل یک متعه برقی در مغزش وز وز و سوت میکشیدند خسته و ذله شده بود .  او درست در همین روزها در هفت سال  پیش دختر هفت ساله اش را که که بر سر اختلاف با همسرش به منزل پدرش فرستاده بود ، بر اثر همین سوءظن ها کشته بود  . او گمان میکرد که دخترش در خانه پدرش توسط دایی اش مورد تجاوز قرار گرفته است و همین شک جهان را در پرده چشمانش سیاه کرده بود و در یک طرح از پیش ریخته شده ،   سپیده ( دختر هفت ساله اش ) را  پس از  خواندن نماز در حالی که آیه ای از قرآن را بر لب قرائت میکرد با چادر مشکی مادرش خفه کرد و آنگاه در حالی که از آن صواب اخروی احساس غرور مردانگی میکرد در چاهی در اطراف بیابانهای قم انداخت و بر گشت . 
فکر میکرد که پس از کشتن دختر معصومش که تنها بر اثر یک « شک » رخ داده بود  آرامش به او باز میگردد اما اشتباه میکرد . این تازه اول کار بود . چرا که بعد از پیدا کردن جسد دخترش و نشان دادن آن به پدرش و آزمایشات پزشکی که معلوم شده بود به او تجاوز نشده بود . شعبانعلی دیوانه شده بود .
کسی روز و شب در مغزش فریاد میزد : « قاتل ، قاتل تو دختر معصوم بیگناه را کشتی ، قتلی که حتی یک حیوان با بچه اش مرتکب نمی شود . قاتل ، قاتل ، قاتل » .
 انواع دوا و درمانها جوابی نمی داد . قرصهای دکترهای روانپزشک او را بدتر کرده بود . زن سومش دو سه بار او را به نزد دعا نویس و رمال معروف حرم شاه خراسان امام رضا  برده بود و با آنکه بر روی تنش حمد و سوره را با خطی نستلیق و بسیار خوانا نوشته بودند ، اجنه از تاریکخانه وجودش دل بر نمی کندند و اذیت و آزارها را صد برابر کرده بودند . انگار که  از آن دوا و درمانها   به خشم آمده بودند .
 رمال گفته بود که بر اساس فتوای آیت الله روحانی باید بر روی باسن چب سکینه  نیز دعا  ،  برای دفع بهتر شیاطین نوشته شود  .  چرا که آن  شیاطین شیاطین بو داده  و چغر و موذی میباشند  که در جا با خشم شعبانعلی مواجه شد که فریاد زد
:  « اگر خدا هم بگوید من نمی گذارم یک مرد نامحرم روی باسن زنم یک کلمه اگر چه آیه ای از قرآن باشد بنویسد . » .


 سپس سکینه او را با هزار مشقت به پای بوسی  امام زاده بیژن  برد و سه روز او را در حالی که بر طبق رهنمودهای رمال تنها آب میداد به زری بست و در روز چهارم  باز بر اساس گفته های رمال  یک دختر 14 ساله را که تا بحال صیغه نشده بود برای او به مدت  سه روز پیدا کرد و همه اسباب و آسایش او را مهیا کرد تا آرامش اش را حاجی باز یابد .  او با آن که  از این عمل خود راضی نبود اما از اینکه بر فتوای آیت الله عمل کرده است خود را زورکی راضی کرد .
از آن پس شعبانعلی حالش به بهبودی رفت و مثل گذشته رتق و فتق امور را انجام میداد . احتیاجی نبود که به دکترهای جور واجور سر بزند و آنهمه پول و پله خرج دوا و درمان کند  .  هر موقع که کمی  احساس ناراحتی میکرد بساط صیغه را از سوی خدیجه خانم که واقعن یک زن با نماز و خدایی بود و در چند قدمی شان خانه داشت  چفت و جور میکرد و مدتی دماغش چاق میشد ومثل جوانی ها خودش را قبراق احساس میکرد .
 خوشحال بود که خدا او را مرد آفریده است و این انرژی را به او داده است که در سن 60 سالگی سنت پیغمبر را به جا بیاورد و به جماع بپردازد . آنهم با چهار زن که آخرینش کم سن و سال تر از نوه اش بود . 


کار و بارش دوباره سکه شده بود . یک مغازه خوار و بار فروشی نیز برای پسر بزرگش جور کرد و شبهای جمعه هم برای آنکه توپ توپ برای هفته آینده بماند  و به کار و بار و امورات دنیوی بهتر رسیدگی کند ،  سور و سات تریاک را پهن میکرد و ترانه ای از زمان طاغوت را روی گرامافون میگذاشت و شنگول  تا کله سحر که صدای اذان از مناره ها شنیده میشد حال میکرد و بی آنکه نمازش را بخواند بخواب میرفت و پس از بیدار شدن سلانه سلانه به امورات  روزانه اش می پرداخت .
کابوس های گذشته دود شده بودند روی هوا . انگار دست حضرت خضر به شانه اش خورده بود که او  به هر کاری  دست میزد . خوب از کار در می آمد . دوبار به کربلا و یک بار به مکه مشرف شد . در مساجد وقتی محرم میشد  در هنگام  نوحه خواندن آخوند  و گریز به عاشورا در پای منبر ،  چنان میگریید که زمین و زمان با او بر سر و سینه می زدند و همه خیال میکردند که بی شک او یکی از سربازان امام زمان در هنگام ظهور آن حضرت خواهد بود .
 برای خوابیدن  با او  در شبها و یا هنگام رفتن به سفر همیشه بین  زنهایشان دعوایشان میشد . او  زن آخری را که به شوخی  یا جدی  « عایشه »  لقب داده بود بیشتر عشق میورزید . شاید دلیلش آن بود که او 14 سال بیشتر نداشت .
 عایشه هنوز درست و حسابی سینه های مرمرینش گل نداده بود و کال و نرسیده به نظر می رسید  و  گاه گاه  که از پشت گردنبندش بر جستگی هایش در خانه برق میزد ،  مسلمان و نامسلمان را از دین و آئین بدر میکرد . چشمانش قدرتمندترین مردان را به زمین می افکند و لبخند جادوی اش .
 حاجی معتقد بود که او موجب خیر و برکت خانواده شده است . سال و ماهی نبود که با او به مسافرت به اطراف و اکناف مملکت نرود  .  النگوهایش از طلا بود . دستبند هایش از طلا بود . گردنبند هایش از طلا بود آنهم طلای 24 عیار .
حاجی میترسید او را برای خرید چرت و پرت به مغازه ها ، یا برای تحصیل در مدارس بفرستد . حتی نغوذباالله با خواهران حجاب و عفاف برای  جلسات هفتگی در بنیاد شهدا .
میگفت : «  این بسیجی هایی که من می بینم ، از هر مادر جنده ای بی چشم و رو ترند . دختر آدم را در هوا می قاپند . خدا نکند ، استغفرالله بفهمند که من چنین گنجی در خانه دارم ،  تازه با این سن و سال  . تفو برتو ای چرخ گردون تفو  » .


چند بار زنهای حاج شعبانعلی از حسادت عجیبی که داشتند ،  غذای مسموم به عایشه دادند و به همین دلیل حاجی یک خانه جدید در محله عیان نشین شهر برای او خرید . عایشه دیگر آن زنهای بقول خودش لکاته  را نمی دید و آنقدر با جادوی زنانه اش شعبانعلی را طلسم کرده بود که شعبانعلی بی دیدن او در آن پیری خوابش نمی برد و روز و شب  قربان صدقه اش میرفت . پول پشت پول ، طلا جواهر ، پشت طلا جواهر . با عایشه هر شب اش مثل شب زفافش بود . او دیگر زیاد رغبتی به زنهای دیگر نداشت و بیشتر شبها را با زن آخری میگذراند . 
همین بیتوته کردن در پیش زن آخری ،  بعدها باعث درد سرش شده بود . چرا که آنها را به لحاظ سکس و عاطفه راضی نمیکرد  زنهایی که بر خلاف او در ابتدای جوانی بسر میبردند .
 یک روز خبر به او رسید که زن دومش بروبیایی با آخوند محله دارد . او تا این خبر را شنید چهره اش سرخ شد و دود از کله اش برخاست  و چنان بر افروخت که با تبر دو درخت تبریزی را در حالی که دیوانه وار فریاد میکشید از کمر دو نصف کرد .  او عادتش بود که اگر سخت عصابی میشد ، تبر در دست بگیرد و به جان درختان بیفتد . بهرحال بهتر از آن بود که کار دست خود ش بدهد و خون بیگناهان را بریزد .
 در گذشته عادتش این بود که  دست های زن خطاکار را به بندد و با کمر بند به جانشان بیفتد ، و هی بزند و دق دلی خود را خالی کند .  خطایشان مثلن این بود که بی اجازه او به مغازد خواربار فروشی رفتند و یا در راه چادرشان را خوب روی صورتشان نگرفته بودند و اشکالات صد من یک غاز ...
کسی اما هرگز ندیده بود که به عایشه یک تو بگوید . میگفت او مرا به یاد رسول ... می اندازد . 


خلاصه بعد از آن که خبر برو بیای زن دومش را شنید کله معلق شد  . دوباره شروع کرد دور حیاط خانه قدم زدن . دقیقه ای صد بار به شیطان لعنت می فرستاد و تسبیح شاه مقصودش را  که ساخت مشهد بود و از کربلا برایش سوقات آورده بودند دانه دانه هزاران بار می چرخاند و با هر دانه یک استغفرالله زیر لب سر میداد  تا خشم و غضب بر دل و جانش مستولی نشود و خدای ناکرده مانند گذشته که منجر به قتل دختر هفت ساله اش شده بود ، دوباره به کار احمقانه ای دست نزند . بر اثر این اما و اگر ها مدتی به نزد عایشه نرفت و در خانه قدیمی پیش زنانش که خانه ای شبیه قصر دوران قاجار با حرمسرا می مانست ماند . اما افکار لعنتی ولش نمی کردند . با خودش میگفت شاید ، ضعیفه گناهی ندارد و با فاطی کماندوهای دیگر میرود نزد آخوند محله قرآن بیاموزد . صواب دارد . اجرش به او هم می رسد چون شوهرش میباشد . 
چند روزی  خودش را با این خیالات با اما و اگر  سرپا نگه داشت . اما باز کابوس ها از در و دیوار خانه بر سرش باریدن گرفتند  . افکار منفی او را تکه پاره میکردند . مثل جن زده ها گاهی از سایه خود میترسید و به خدا و یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر و امامانش فحش و ناسزا میداد . گاهی بی آنکه خود بخواهد قهقهه میزد و در وسط حیاط آلتش را در می آورد و می شاشید . زنان خانه جرات حرف زدن نداشتند . زن بودند قدرتی نداشتند . اگر یک کلمه فقط یک کلمه می گفتند دمار از روزگارشان حاجی در می آورد و آنها جا و مکانی نداشتند که بروند . اگر به خانه پدری میرفتند سرکوفتشان میزدند که شوهرتان هست ، حق دارد . اطاعت از او واجب است . خدا نکرده زبانم لال زنی گفتند مردی ...
حاجی دوباره شروع به خوردن قرصهای اعصاب کرد و نزد دعا نویس رفت  . اما نشد که نشد  . یک روز دمدمای غروب که کلافه شده بود چند قرص آرامش بخش را سر کشید و بعد از آن شراب کهنه ای را که در زیر زمین خانه برای روز مبادا پنهان کرده بود در حالی که گریه میکرد و میگفت : خدایا مرا ببخش چاره ای برایم باقی نمانده است سر کشید .  شراب و قرصهای اعصاب با هم سازگار نبودند مانند عسل و خربزه . ابتدا حالت خوشی به او دست داد اما درست  بعد از چند دقیقه عرقی سرد بر پیشانی اش نشست و شروع به لرزیدن کرد . همه چیز را باهم قاطی میکرد .  ابتدا به ذهنش زد که خدای لم یلد و لم یولد از شراب نوشیدنش به خشم آمده است و او را تنبیه کرده است  . سپس کار را به جنی ها نسبت داد که در زیر زمین خانه اش در کمین نشسته بودند .  هر چه بود او دیگر خودش نبود . خود را مانند شبح میدید و بی اختیار می خندید و در همانحال گریه میکرد  . ادای مرغ و خروس و بز و گوسفند را در می آورد و گاهی مانند گاو مشت حسن مع مع میکرد .
 از او در عرض  چند روز جز تکه استخوانی بر جای نمانده بود و این روح باقی مانده در وجودش را هم شیاطین اشغال کرده بودند . با هیج دارویی دوا و درمان نمی شدند . چند بار چفیه او را که از دوران جنگ ایران و عراق باقی مانده بود به زری خمینی مالاندند و به گردنش انداختند اما نتیجه نمی داد  .
 دردی که به روح و جان آدمی می افتد با درد جسمانی از زمین تا آسمان تفاوت دارد . نمی شود دید اما وجود دارد و مانند خوره شیره جان آدمی را میخورد  و  ذره ذره نیست و نابود میکند .


دیگر عایشه هم برایش طعم و رنگ و بوی گذشته را نمی داد . از دستش کاری بر نمی آمد . حاجی میگفت : «  وقتی غیرت و شرف مردانگی بجوش می آید  جز با ریختن خون ، خون ، خون  درمان نمی یابد  . » .
او نمی خواست بی گدار به آب بزند و مانند گذشته یک بیگناهی را بکشد این نشان میداد که هنوز تتمه ای از عقل در سرش باقی مانده است یا نیرویی شبیه غریزه صیانت از خود . برای همین یک نفر را که «  رمضان خوش تیپ » لقبش بود اجیر کرد و  کمی جیره و مواجب به او داد تا به تعقیب زنش بپردازد و چند و چون قضیه را در بیاورد .


 رمضان خوش تیپ چند روز  شهلا  زن دوم حاجی  را تحت نظر داشت و حوالی غروب گزارشات را به او  میداد و شندر غازی میگرفت و میرفت . کم کم حاجی از ته و توی قضیه سر در آورد . داستان از اینقرار بود که شهلا به تنهایی آنهم یواشکی و اینور و آنور نگاه کردن   به خانه آخوند محل میرفت و درس قرآن میخواند .
 نحوه بیرون رفتن و به چپ و راست نگاه کردنش همه چیز را میگفت . 
هزار فکر و خیال در سر حاج شعبانعلی می چرخید و گیجش میکرد .  گاه گاهی به سبیل شاه عباسی اش ور میرفت و در حالی که به صورت خود مثل آدم مالیخولیایی چنگ میزد  به شیطان لعنت میفرستاد . تریاک پشت تریاک میکشید . کسی هم جرات نداشت به او چیزی بگوید . همه او را می شناختند . اگر با کسی بد می افتاد دمار از روزگارش در می آورد . 
با خودش مثل دیوانه ها حرف میزد : « شرف مرد به ناموس اش است . ناموس که بر باد رفت . تنها خون چاره ساز است خون » .
 عکس های توی قاب که بر دیوار آویزان بودند  با پوزخند به قیافه فکسنی و درب و داغانش  می خندیدند و او با خشم آنها را در دستش میگرفت و محکم بر زمین میکوبید . حتی  به قاب  عکسی  که در روزهای انقلاب در کنار  خمینی ایستاده بود نیز رحم نکرد و در کف اتاق گذاشت و روی آن شاشید .


 احساس بی حرمتی میکرد . فکر میکرد به او خیانت شده است . دندانش را از خشم به هم می فشرد و چشمانش از غیض سرخ شده بود . تنها به فکر انتقام بود ، انتقامی سخت تا آنچه را در دلش هست بیرون بریزد . به عواقب کار به زندان و شلاق فکر نمی کرد . میگفتت  : « بچه های من به من افتخار خواهند کرد . من سرمشقشان خواهم شد . اگر بمیرم  باکی نیست . مانند یک مرد می میرم . تازه در این منطفه دهها قتل ناموسی اتفاق افتاده  و آبی از آب تکان نخورده و از قاتلان بعنوان یک قهرمان یاد میکنند و کسی حتی برای یک روز هم به زندان نرفته و اصلن شکایتی صورت نگرفته است »  . 
گاهی به ذهنش می زد که با چاقو سر شهلا را ببرد و در ته چاه در بیابانهای اطراف قم بیندازد . اما پشیمان میشد . گاهی میگفت که دست و پایش را ببندد و یک پیت بنزین بر سرش بریزد و در قهقهه هایش ببیند این ضعیفه چگونه رقص مرگ می کند . اما بعد باز هم پشیمان میشد .
بعد از چندی به فکرش زد که از کجا این دختر و پسری که از شهلا به یادگار دارد . فرزند خودش باشد و نه آخوند محله . آری این دختر و پسر مال من نیست .
فی الفور خدیجه و بتول را نزد عایشه فرستاد  و افکاری شیطانی را در مغزش مرور کرد . توگویی میخواست به جهاد برود آنهم در رکاب پیغمبر . 
از روی تاقچه قرآن را بر داشت و برای استخاره آن را باز کرد و آیه ای را خواند و سپس وضو گرفت و در سجده ای طولانی بعد از راز و نیاز با کسی که خدایش بود بلند شد و رفت تا کلتی را که یادگار دوران جنگ بود و در کمد زیر لباسها پنهان کرده بود بر دارد . یکهو متوجه شد که کلت سر جایش نیست . در جا خشکش زد . همه لباسها و اثاثیه را بهم ریخت . انگار یک قطره آب شده بود و در زمین فرو رفته بود . دوباره شروع کرد به فحش دادن به خدا و پیغمبر و چهارده معصوم ، آنهم چه فحش های آبداری ...
شهلا آرام در آشپزخانه  مشغول شستن ظروف بود . آرامش در نگاهش موج میزد . انگار می دانست که چه اتفاقی میخواهد بیفتد . او از زمانی که بدنیا آمده بود رنگ خوشبختی را ندیده بود و اصلن نمی دانست که چه رنگ است . تنها سیاهی مانند هاله ای شیطانی بر سرش سایه افکنده بود و هرگز محو نمی شد . پدرش یک معتاد بود و در واقع او را به این حیوان یعنی حاج شعبانعلی فروخته بود . چه آرزوهایی که در سر داشت چه رویاهای شیرینی . 
هرگز سرش را بر شانه یک مرد که عاشقش باشد نگذاشته بود . هرگز کسی به او نگفته بود که دوستش دارد . شعبانعلی او را تنها برای رختخواب میخواست آنهم بدتر از حیوانات درنده .  در تمامی زندگی ، روز و شب  در خلوتش اشک میریخت اگر چه نزد دیگران لبخند میزد . بر تنش آثار ضربات کمربند محو نمی شد . زخمها تا کمی بهبود پیدا میکرد . شعبانعلی با دندانهایش در رختخواب یا با کمربندهایش بعد از عصبانیت به جانش می افتاد . شعبانعلی مردی که خدایش در زیر شکمش بود و جز غیرت مردانه که همان خوی حیوانی اش بود چیزی دیگر نداشت .
شهلا در همین رویاها غرق بود که ناگهان شعبانعلی مانند گرگی درنده به آشپزخانه آمد و بی آنکه یک کلام بر زبان آورد دست شهلا را گرفته و با توپ و تشر کشان کشان او را بطرف درخت گردوی پیری که در زیر برفها خم شده بود و خمیازه میکشید برد .  باد سرد و کبودی میوزید . کلاغها بر شاخه های تکیده قار قار میکردند و آسمان در هجوم ابرهای سرگردان پنهان شده بود . از دورها صدای شیهه اسبی شنیده میشد و زوزه های نامفهومی .
شعبانعلی مثل مجانین پشت سر هم هم تکرار میکرد :  « زنیکه خائن ، جنده پتیاره »  و پس از بستن شهلا با ریسمان  دوان دوان به طرف  آشپزخانه رفت و کاردی  بر داشت و بر گشت و شروع به بریدن گلوی او کرد . خون شتک میزد و به صورتش می پاشید و او با کینه ای دیوانه وار کارد را در حالی که خوب نمی برید بر حنجره او فرود می آورد . 
شهلا بر اثر تلاش و تقلاهایش گره ریسمان از دست و پایش  باز شده بود و حاجی بر اثر خون که در چشمش پاشیده شده بود جایی را نمی دید . گاه با آستینش چشمش را پاک میکرد اما باز هم خوب نمی دید . دوباره بلند شد و در حالی که نمی دانست طناب از دست و پای رقیه رها شده است بطرف آشپزخانه رفت تا چاقوی تیزتری بر دارد . شهلا در همین فرصت بلند شد و بطرف کلتی  که روز قبل از توی کمد از زیر لباسها بر داشته بود رفت . او از چشمان حاجی خوانده بود که میخواهد او را بکشد .  شعبانعلی در آشپزخانه هنوز دنبال چاقو میگشت که شهلا صدایش زد :  « هی خوک کثیف دنبال این میگردی » .  شعبانعلی به پ ت ت افتاده بود . با لکنت حرف میزد و از شکل آن گرگ تیر خورده خارج شد و گفت
: « شهلا مرا ببخش ، بر اثر قرصها من کنترلم را از دست دادم . تو میدانی تنها من ترا دوست دارم . بده لطفا آن هفت تیر رو به من ... » .
 شهلا گفت :  « تو کثافت را چه کار به کلمه دوستت دارم .  چی شده مثل موشها شدی . غیرت و شرافت مردانه ات چه شد . بیا هفت تیر را بگیر . » .
شعبانعلی جرات نداشت یک قدم جلو بیاید میدانست که با جنایاتی که در حق او مرتکب شده ، نمی تواند به او اعتماد کند . برای همین گفت : « شهلا ، بندازش پایین » . 
در همین هنگام زنگ در بصدا در آمد . حاجی با عجله به طرف در دوید و فریاد زد  :  « مرا از دست این هند جگر خواره نجات دهید . » .
ناگاه صدای شلیکی شنیده شد و حاجی به زمین افتاد . تیر درست به قلبش اصابت کرده بود .
همسایه ها در را شکستند و با جسد شعبانعلی مواجه شدند . هر جا را که گشتند کسی را ندیدند . از آن زمان به بعد نه کسی چیزی از شهلا شنیده است  و یا اثری پیدا کرده است . انگار مانند قطره ای زلال از باران در دریا افتاده بود و محو شده بود . 
                                                         
                                                                           مهدی یعقوبی