Saturday, March 19, 2011

یک آخوند در فرنگ - طنز نوروزی


قرار بود که با دوستان هلندی ام برای جشن تحویل سال نو به منزل یکی از هموطنانم در شهر لاهه بروم . نم نم باران اسفندی روی شاخه هایی که تازه جوانه زده بودند می بارید و صدای دلنشین  پرنده های عاشق که در انتهای زمستان جفت خود را از فراز درختان صدا میزنند از هر سو بگوش میرسید و به من که عاشق طبیعت بودم شور و حال دیگری میداد .  اما این شکوفایی طبیعت مانند همه جای دنیا ،  برای همه یکسان نیست . بیشتر مردم آنقدر در گیر زندگی ماشینی و کامپیوتری هستند که بهار و زمستان را از هم تشخیص نمی دهند . 
از پنجره به کوچه چشم بستم . دو دختر جوان با دامن کوتاه یا بهتر بگویم با مینی ژوب سوار دوچرخه در حال صحبت بودند و در همان حال میخندیدند . اگر خوب نگاهشان میکردی  بقول آیات عظام ، دار و ندارشان را میشد  از هفت فرسخی تشخیص داد و دهها رساله قطور در  باره اش نوشت .

در اینجا این رسم و رسوم عادی است . هلند یکی از سکسی ترین کشورهای جهان است و از این بابت برای آنها که به دین و اخلاق و مسائل فقهی سخت معتقدند ،  ایجاد شبهه و ترس در دلشان میکند و میترسند که هر آن  لحظه زلزله یا سونامی وحشتناکی در این کشور  کوچک رخ دهد و دمار از روزگارشان در آورد . همان بلایی که بر سر قوم لوط آمد و خداوند از نمک نشناسی این قومی که راه سوراخ سکس را گم کرده بودند به خشم آمد و چنان انتقامی از آنها گرفت که هنوز که هنوز است از شنیدن آن پس از هزارها سال مو بر تن انسان سیخ میشود .  
در  ایران  اسلام یا آخوند زده که اگر تنت بخارد و بخواهی متلکی بگویی  دمار از روزگارت در میاورند و خشتک شلوارت را میکنند و هزار پرونده اخلاقی برایت میسازند و آفتابه ها در کوچه خیابانها به گردنت آویزان  میکنند .
اما در هلند بر عکس اگر به دختری بگویی سکسی بنظر میرسی خوشش می آید و در جواب میگوید . Wat lief  و در ملا عام گونه ات را می بوسد یا از خوشحالی پر در می آورد و پلیس ها بجای دستگیر کردن و شلاق یا سنگسار به چهره ات لبخند میزنند و از این عمل قبیحه ! خوشحال میشوند . در این کافرستان که فکر میکنم  بر اثر نفرین الهی یا لعن آیت الله ها در آن افتاده ام ، کمتر اتفاق می افتد که  دختر و پسر با هم ازدواج کنند . چند سالی بدون خواندن عقد صیغه و دادن پول توسط جنس نر یا مهریه و هزار کوفت و زهر مار دیگر با هم سالها نزدیکی میکنند  و بعد از اینکه زبانم لال بچه دار شدند ،  اگر دلشان خواست ازدواج میکنند . 

 با دوستان هلندی ام که زن و شوهر و یک دختر و پسر جوان  بودند بطرف خانه هموطنم که در کمپ پناهندگی با او آشنا شده بودم  براه افتادیم . در راه  زمین و آسمان را برایشان بهم می بافتم و آنها هم همینطور . گاهی هم سکوت میکردیم و در حالی که راه میرفتیم به اطراف و اکناف چشم میدوختم  . لباس دختر هلندی که اسمش « مارتا » بود آبرودار! بود اما ، مشکلش این بود که شلوارش سفید و آنقدر نازک بود که در زیر شلوار کتانی و چسبانش هر چه نادیدنی را میشد بی عینک دید  .  زن و مرد هلندی هم که همسایه ام بودند  هر چند متری که میرفتند می گفتند که : « Ik hou van je ( دوستت دارم ) و همدیگر را بغل میکردند و گرم میبوسیدند و من زیر لب استغفرالله ، استغفرالله میگفتم . آنها سگ کوچک خود را که سفید رنگ با موهای بلند و چشمانی براق و قهوه ای بود با خود آورده بودند . همچنین  یک کادویی  که بسته بندی قشنگی کرده بودند  به همراه داشتند  . من هم کنجکاوی بخرج ندادم که ببینم که چه میباشد و حسرت میخوردم که چرا خودم چیزی برای دوستم نخریدم تا هدیه اش بدهم . 
بالاخره به مقصد رسیدیم و در زدیم . دوستم شعبانقلی در را که باز کرد از وحشت نزدیک بود که سکته کنم  . درست در مقابلم فردی را با عبا و عمامه دیدم که ایستاده و با چشمهای دریده و از کاسه در آمده و ریشهای بلند کوسه ای شکل و شال سبز مانند ظل الشیطان نگاهمان میکند . رفیقم گفت که این حاج آقا عباسقلی برادرش میباشد که برای دیدنش این همه راه را متحمل شده است و خجالتش داده است . هلندیها هم کمی سورپرایز شده بودند  و کمی ابروهای نازکشان را با چشمهای زلالشان درهم فرو بردند اما در جا خودشان را کنترل کردند و لبخند زدند .
رفتیم داخل و روی مبل و صندلی نشستیم و بعد از خوش و بش از هر دری سخن راندیم . عباسقلی  که تازه از سفر رسیده بود و صم و بکم از زبان هلندی سر در نمی آورد با خنده ای  احمقانه رو بمن ، بدون آنکه به مهمانان دیگر نگاه کند عذر خواست و برای استراحت در حالی که تسبیح شاه مقصود اصلش را در دستهایش میگرداند ازمان خداحافظی کرد و رفت در اتاق دیگری تا استراحت کند . بنظر میرسید  کمی پریده رنگ و حال به حالی شده بود . علتش را نمی دانستم . شاید هم از سفر طولانی از ایران به این کشوری که ما در قدیم کشور گل و بلبلش میگفتیم  و یا از دیدن سگ که  در داخل اتاق یک مسلمان بود .  خلاصه شعبانقلی برای اینکه آداب و رسوم ایرانی را به رخ مهمانان  بکشد تمام خانه را به رنگ پرچم ایران مزین کرده بود و گلهای رنگارنگ با گلدانهای زیبا در اطراف و اکناف چیده بود  و دهها هنر دیگر که زبانم از گفتنش قاصر است .  همانطور که رسم و رسوم ما ایرانی هاست دقیقه به دقیقه تعارفشان میکرد که آجیل یا میوه میل نمایند و مهمانان که هرگز در زندگی شان با اینهمه تعارف مواجه نشده بودند کمی دست پاچه میشدند چرا که در این کافرستان اصلن این همه تعارف و صدقه و قربان رفتن نداشتند  . بی شیله و پیله و راحت با یکدیگر بر خورد میکردند .
دو ساعتی به آغاز سال نو مانده بود و زمان به کندی میگذشت  . روده های بزرگم داشت روده های کوچکم را میخورد .  شکمم را صابون زده بودم که بعد از تحویل سال غذای مفصل و چرب و نرمی بخورم و دق دلی در بیاورم . 


کمی به تلویزیونهای ایرانی  نگاه کردم . همه کانالها برنامه های نوروزی و تبلیغی داشتند بجز سیمای جمهوری اسلامی که دعای ندبه و سخنرانی آیت الله مطهری جانمایه امام راحل را در رابطه با سال نو که اسلام ضد نوروز است پخش میکرد . از داخل اتاق بلند شدم و رفتم به بالکن و به افقهای سبز و آسمان آبی چشم دوختم . دختر و پسر جوان هلندی هم که با ما آمده بودند در گوشه ای از حیاط همدیگر را مانند لیلی و مجنون بغل کرده بودند و دل میدادند و قلوه میگرفتند . سرم را بر گردانم تا ببینم شعبانقلی چکار میکند که چشمم به برادر آخوندش افتاد که دزدکی از لای پرده به دختر و پسر هلندی که سخت و سفت مشغول بوسیدن هم بودند نگاه میکرد . کمی کنجکاو شدم و بدون آنکه کسی بویی ببرد رفتم و از پشت سر عباسقلی را پاییدم . در حالی که یک دستش روی آلتش بود و با آن بازی میکرد آنقدر محو تماشای شان بود که زمین و زمان را فراموش کرده بود . سرفه ای کردم و در جا او کمی یکه خورد و صلواتی فرستاد و گفت : « برادر میدونی نزدیک ترین مسجد به اینجا کجاست هوس نماز جماعت کردم » . کمی نگاهش کردم و با مکث گفتم : « دوسه کیلومتری فاصله داره ، مسجد سنی هاس » . تا شنید سنی برق از کله اش پرید و پوزه مافنگی اش را کمی بالا و پایین برد و انگشتهای چرک آلودش را به ابروهای بهم پیوسته و پرپشتش کشید  : « یعنی میگی مسجد علی ابن ابی طالب این دور و بر پیدا نمیشه » .
: « نمی دونم ، من که حتی یه دفعه هم پامو داخل مسجد نزاشتم تازه تا یکی دو ساعت دیگه سال تحویل میشه » . 
مردک خل و چل داشت مرا سر کار میبرد . خودم یک لحظه پیش دیدم که چهار چشمی از لای پرده ها به پر و پاچه دختر هلندی دید میزد و با دست دیگرش با آلتش بازی میکرد . حالا  واسه من جا نماز آب میکشید . خواستم حرفهایی بارش کنم که پشیمان شدم و به شیطان لعنت فرستادم .  
بوی سبزی پلو با ماهی تمام فضای خانه را پر کرده بود . با استشمام آن  تمام خاطرات کودکی  در وجودم زنده میشد و حس غریبی مرا با خود به دورهای دور میبرد . خواستم سری به آشپزخانه بزنم که ناگاه دوباره مانند اجل معلق عباسقلی پیدایش شد . قیافه اش را که دیدم نفسم بند آمد . ریشهای شپش آلودش را سه تیغه کرده  وپیراهن آستین کوتاه مارک Polo Sport با شلوار لی چسبان  پوشیده بود .  بسیار جوانتر و خوش تیپ بنظر میرسید  . یک حزب اللهی صد در صد مدرنیته . از هفت کیلومتری بوی عطر تنش را میشد حس کرد . آنهم چه عطری .
تمام حرکات و نحوه رفتارش از زمین تا آسمان تغییر کرده بود . به خودم گفتم ای دل غافل : « دختر سکسی و تو دل بروی هلندی کار خودش را کرد » .  دستم را به گرمی گرفت و با خود  به اتاق پذیرایی برد . زن هلندی که  با شوهرش مشغول حرف زدن بود با دیدن هیکل رعنای عباسقلی خان  متعجب شد و بسیار ذوق زده . در جا بلند شد و گفت خوش آمدی و در آغوشش گرفت و صورتش را بوسید . آخوندک سابق که دید زنی به آن قشنگی با دستهای لخت و پستان های نیمه عریان در پیش چشمان شوهرش  به آغوشش کشیده است ، همه احکام فقی و دستورات اکید شرعی را فراموش کرد و صورتش را شروع به بوسیدن کرد .  سپس ژاکلین با کمی عشوه دستش را گرفت و در نزد خودش نشاند .
این را هم بگویم که در این کافرستان بر خلاف ایران اسلامی  زنان حرف اول را میزنند و خرشان بیشتر میرود و سمبه هایش در زمینه های گوناگون پر زورتر است . غیرت و ناموس به مفهوم اسلامی آن  اینجا وحشی گری محسوب میشود . عباسقلی پاشنه آشیلش این بود که زبان خارجی بجز عربی بلد نبود و نمی توانست  با ژآکلین گل بگوید و جانم بشنود . کار من شده بود مترجمی بین زن هلندی و آخوندی که در چند ساعت پس از آمدن  در فرنگ کله پا شده  و با دیدن پستانهای عریان و پیکرهای زیبای  زنهایی که از حوری های  بهشتی زیباتر به چشم می آمدند هوش و حواس و دین و ایمانش را از دست داده بود .


 عباسقلی زن و چهار بچه قد و نیم قد داشت . این قضیه را برادرش در گوشی  در آشپزخانه به من گفته بود . خودش را مجرد جا میزد . من هم باید مو به مو حرفهای چرندش را که انگاراز روده اش بیرون میزد به ژاکلین توضیح میدادم .  در هر دو کلمه چهار تا چاخان میکرد و میگفت که  آمده است تا در هلند رشته دکترای متافیزیک را ارواح عمه اش  تمام کند .  سرم داشت از جفنگیات و قمپزهایی که در میکرد  سوت میکشید ، میخواستم هر رشته ای را که میبافد پنبه کنم و در ترجمه حرفهایش سکه یک پولش کنم اما دلم رضا نمی داد . میگفتم هر چه باشد چند روزی از آن قبرستانی که به اینجا آمده است بگذار خوش بگذراند . گاهی هم به من اشاره میکرد و  با آن قیافه احمقش در حالی که آدامس  در دهانش مانند بچه لاتها میجوید  میگفت : « آیا میشه که اونو به حباله نکاح خودم در بیارم ، هر چه باشه سنت پیغمبر صلوات الله و نایبان بر حقشه . صواب هم داره » . در جوابش میگفتم « مرد حسابی پیغمبرت زن  یه مردی را که سُر و مرُ و گنده کنارت نشسته   به حباله نکاح خودش در آورده ، چرا خالی میبافی  » . 
: « چه میدانم در کتابها نوشته که اینجور چیزها در خارج مطرح نیست ، لامذهب  ژاکلین خنده هاش منو کشته . او ن لبهاش ، پستانهای درشت و وسوسه انگیزش ، اون ران های کشیده و نازنینش » .


برادرش هم از اصلن توی باغ نبود ، فقط  گاه گاهی از آشپزخانه یک سرکی میکشید و با لبخند  نیم نگاهی به ما می انداخت و دوباره مشغول پخت و پز میشد . خلاصه از من گفتن و از او نشنفتن . با سماجت و آب زیر کاهی  دو پایش را توی یک کفش کرده بود که کار ژاکلین را بسازد و دق دلی در آورد و در فیضیه پیش طلبه های دیگر تعریف کند و دهانشان را آب بیندازد . وقتی که دیدم که پند و اندرزم به گوشش نمی رود بلند شدم و سی دی ای کلاسیک را انتخاب کردم و ضبط را روشن کردم تا جو را عوض کنم . او یعنی عباسقلی هم نمی دانم با چه رویی سگ کوچک و قشنگ زن و مرد هلندی را در بغلش گرفته بود و هی نوازشش میکرد و با مهربانی  حرف میزد  : « چه نازی ، میخوای ترو به ایرون ببرم   » . و من به خود گفتم لابد حوزه علمیه . 
چیزهایی را که با چشمم میدیدیم نمی توانستم باور کنم . یک آخوند که 24 ساعت در کوچه و خیابان و مسجد و منبر وزاریات میگوید و زیارت نامه میخواند و اجنه شکار میکند . اینجا شکل یک فرد سوپر متجدد را گرفته و دارد قربان و صدقه یک سگ میرود . بدتر از آن زمانی بود که ژاکلین را دعوت کرد که با موسیقی ملایمی که گذاشته بودم برقصد . آنهم با ایما و اشاره که من پا در میانی کردم و گفتم که چند لحظه بد سال نو تحویل میشود و از خر شیطان پایین بیاید . میترسیدم رابطه زن و مرد هلندی شکر آب شود . اما بخرجش نرفت که نرفت و دست ژاکلین را گرفت و بهمراه دختر و پسر هلندی با آن حالت پخمه مانندش شروع به رقصیدن کرد . سرش را روی شانه هایش گذاشته بود و موهایش را که تا کمرگاهش افشان شده بود با وسوسه بو میکرد و سینه اش را به پستانهایش سخت می چسباند و گاه به من نگاه میکرد و چشمکی میزد . انگار ژاکلین هم بدش نمی آمد و با حالتی عاشقانه به چشمهایش نگاه میکرد و خودش را در تام و تمام در اختیارش قرار داده بود . شوهرش که پال نام داشت کمی خسته بنظر میرسید و برای اینکه از آن حال و هوا بیرون بیاید  رفت  در حیاط قدم بزند . در همین هنگام شعبانقلی صدایمان زد که بعد از پنج دقیقه سال تحویل میشود .همه به کنار سفره هفت سین رفتیم . واقعن هفت سین زیبا  و هنرمندانه چیده شده بود  چند ماهی سرخ در تنگ بلوری بازیگوشانه بالا و پایین میرفتند و سیر و سبزه و سیب و قرآنی که هدیه مادر شعبانقلی از ایران  بود در کنار آیینه در ظرفی که هنرمندانه با دست طراحی شده بود گذاشته بود .  من به ساعت چشم انداختم و در زیر لب شعری از حافظ را زمزمه میکردم
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
 زین تطاول که کشید از سر هجران بلبل
  تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد .
یک آن  دیدم که ژاکلین به شوهرش اشاره میکند که کادویی را که آورده بودند  به شعبانقلی بدهد.  . او بطرف پنجره رفت و کادوی بسته بندی شده را باز کرد .  دو بطری شراب هفت ساله را با خود برای شب عید هدیه  آورده بودند و  در برابر چشمان حیرت زده ام  آنها را روی سفره هفت سین درست کنار قرآن گذاشت . به قیافه عباسقلی زیر چشمی نگاهی کردم . دیدم که آتش گرفته است . پوزه غضبناک و لب و لوچه مضحکش  زرد و کبود و بنفش شده بود . از دیدن قرآن در کنار شراب داشت آتش میگرفت . کاردش میزدی خونش در نمی آمد . شده بود همان طلبه پاچه ور مالیده سابق . گویی مانند شب اول قبر چشم های چرک آلودش رفته بود وسط کاسه سر پر از گندش . بالاخره طاقت نیاورد و پاورچین پاورچین به وسط سفره رفت و با لبخندی زورکی قرآن را از کنار بطریهای شراب بر داشت و بسرعت با بوسه دادن به روی جلدش به بالای عمامه و عبای تا کرده اش گذاشت . با دیدن آن صحنه به خودم گفتم که آخوندک بی بته رو در روی شوهرش دستهای شهوت آلودش را به پر و پاچه ژاکلین میبرد و تمام اعضا و جوارحش را لمس میکرد و آب از آب تکان نمی خورد اما با دیدن قرآن در کنار یک بطری شراب به رگ غیرتش بر خورد و تمام وجودش آتش گرفت . مثل آیت الله هایی که از این همه اعدام و کشتار خفقان میگیرند و با دیدن یک زنی که یک تار مویش از روسری اش بیرون زده است هزاران داد و فغان براه می اندازند . 
سال تحویل شده بود و ما شروع به شادمانی و پایکوبی کردیم و بعد از آن تا جایی که توان و جا داشتیم خوردیم و در نهایت بعد از نوشیدن شرابهای کهنه  از هم خدا حافظی کردیم و از هم دیگر جدا شدیم . عباسقلی در همان گیلاس اول کله پا شده بود و هذیان میگفت و حتی هتک حرمت به قول خودش ! به خدا و پیغمبر میکرد .


بعد از دو روز شعبانقلی به من تلفن زد و گفت که برادرش یعنی همان طلبه نورانی بعد از تحویل سال برای هوا خوری از خانه خارج شده است و دیگر باز نگشته است . بسیار نگران بودیم  . زمین و زمان را زیر پا گذاشتیم و هر سوراخ سمبه  ای را گشتیم  . اما انگار آب شده بود و در زمین فرو رفته بود . در نهایت چاره ای نداشتیم که به پلیس مراجعه کنیم . بعد از انتظار طولانی یک پلیس زن صدایمان زد و بعد از پرسیدن نام و نشانی و دیدن پاسپورتمان و رابطه مان با عباسقلی توضیح داد که او دستگیر شده است و بطور موقت تا زمان محاکمه در زندان بسر میبرد . سپس بلند شد و چند لحظه به اتاقی دیگر رفت و گفت که کمی منتظر باشید بر میگردم . ما دلهایمان مانند سیر و سرکه میجوشید . آخر چه شده است و چه بر سرش آوردند . شعبانقلی  میگفت که برادرش فرشته است و حتی آزارش به مورچه هم نمی رسد . کار چه آدم نسناسی میتواند باشد که این بلا را بر سر برادرم آورده است . من اما با دیدن آن الم شنگه ها و صحنه هایی که در روز تحویل سال نو از عباسقلی دیده بودم باورم نمی شد و میدانستم که حتما  کاسه ای زیر نیم کاسه است . 
دوباره همان پلیس زن با لبخندی  وارد شد و با نگاهی معنا دار به ما گفت : « این آقایی که برادرتان محسوب میشود . دو شب قبل در محلی که زنان در پشت پنجره کار میکنند ( شهر نو ) رفته است و یک زن را مجبور کرد که بدون کاندوم تا صبح با او سکس داشته باشد . آنهم بدون پول .  زن تن فروش هر چه اصرار کرد که این کار خطرناک است  به خرجش نرفت . این عمل در هلند بشدت ممنوع و تجاوز محسوب میشود . فرق ندارد که چه کسی باشد »  .
عرق سردی روی پیشانی شعبانقلی نشسته بود و از خجالت داشت آب میشد . به من میگفت که جواب زن و بچه هایش را چه بدهم . وانگهی تمام مردم شهر ما در پشتش در مسجد جامعه می ایستند و نماز جماعت می خوانند . 
با هم براه افتادیم . نم نم باران بهاری به صورتم میبارید . سکوتی سرد  در آسمان  بیتوته کرده بود و من از هزاران کیلومتر فاصله انگار ، کوچه شهر های میهنم را در دوقدمی ام احساس میکردم و سال نو را به آنها در دلم تبریک میگفتم .

No comments:

Post a Comment