« الاغ تندتر » « دیوث حرکت کن » چشم بندم را سفت و سخت بسته بودند و جایی را نمی دیدم . زمین و زمان دور سرم می چرخیدند ، افرادی مثل من اگر دستگیر میشدند خانواده ها فکر بر گشتن و آزاد شدن را از سرشان بیرون میکردند . این جنایتکارها حتی بچه های 13 و 14 ساله را بی اسم و رسم و بی آنکه کوچکترین سرنخی از فعالیت های سیاسی شان داشته باشند به چوبه های دار سپرده بودند . انگار از آسمان تبر میبارید ، همه جا ، همه چیز رنگ خون میداد . در سکوتی مرگبار شور و شوق های دوران انقلاب خوابیده بود یعنی سرکوبش کردند و خاکستر یاس را در هوا میپراکندند . سگهای ولایت زوزه کشان با پوزه های کف کرده و خون آلود صدای هر مخالفی را با گلوله پاسخ میدادند . در نقطه دستگیری ام در خیابان ، درست چند متر آنطرفتر در یک خانه تیمی صدای شلیک گلوله ها بگوش میرسید . بعدها شنیدم که یکی از اعضای آن خانه تیمی که مهدی اسمش بود تیر خورده و سپس بجای اینکه او را به بیمارستان برسانند وحشیانه به تخت شکنجه اش میبندند و در زیر ضربات مشت و لگد میکشند .
از دهان و دماغم خون میریخت ، به صورتم تف می انداختند . گوشم از شدت سیلی ها زوزه میکشید ، گیج و ویج شده بودم . با اردنگی به داخل سلولی یک در یک پرتابم کردند . تاریک ، تاریک بود و نمناک . خواستم با آستین پیراهنم خونهایی را که جلوی جشمهایم را گرفته بودند پاک کنم اما دستم بالا نمی رفت ، تمام بدنم کرخت و بی حس بنظر میرسید . لحظه هایی که بر من میگذشت بیشتر به یک کابوس وحشتناک شبیه بود ، کابوسی در بیداری. حتی در عالم خیال هم نمی دیدم خمینی که آنهمه شعار میداد که آب و برق را مجانی میکنیم و شما را به مقام انسانیت میرسانیم ، خودش از هر حیوانی پست تر و درنده تر شده باشد . از خبرهای هولناکی که روز و شب می شنیدیم مغزمان سوت میکشید و باورش برایمان مشکل بود . اکنون خودم واقعیت اخبار را در کنج سلولهای جهنمی تجربه میکردم .
برای من در وهله نخست ، حفظ اطلاعات ، مهم بود با هر قیمتی . در ذهنم اوضاع و احوال و شرایطی را که بسر میبردم بالا و پایین میکردم . داده ها را روی هم می چیدم که چگونه وقت را بسوزانم و دست بازجوها را در پوست گردو بگذارم .
بخودم میگفتم در زندگی نقطه عطفهایی وجود دارد که آدم را در دوراهی بود و نبود میگذارد . با یک انتخاب صحیح و پای فشردن تا آخرین نفس بر آن اهداف ، انسان را به لحاظ کیفی به یک مرحله فراتر جهش میدهد و او را در برابر شرایط سخت مقاوم تر و اراده اش را صیقل میزند . جوهره ای که در ذات هر آدمی وجود دارد
هنوز چند ساعتی نگذشته بود که لگدی محکم به در سلول خورد و پژواکش چنان در گوشم پیچید که مغزم سوت کشید . دستهایم از پشت بسته بودند : « بلن شو ، پدر سوخته منافق »
از کلماتی که از دهانشان می پرید و فرهنگ لات و لوتی شان خونم به جوش می آمد میخواستم با دندانهایم خرخره شان را از خشم بجوم . آدمهایی با هزاران عقده جنسی و فردی و اجتماعی که با مذهبی که خمینی سمبل آن بود در هم آمیخته بود . گفتم : « نمی تونم حرکت کنم » .
با چشمهای دریده اش نیم نگاهی به من انداخت و در حالی که نیشخند میزد با قنداق تفنگ چنان به گردنم کوبید که در جا دنیا در چشم هایم تیره و تار شد و از حال رفتم . پاهایم را گرفتند و کشان کشان با فحش های چارواداری که مانند نقل و نبات از دهانشان بیرون می آمد مرا با خود بردند . از دور و اطراف صدای قرآن می آمد . یکی به آنها میگفت : « التماس دعا » . دیگری میگفت : « میخوای تیر خلاص بزنمش » .
بالاخره مرا در اطاقی انداختند و رفتند . صداهای خفیف و گنگی از آنطرفتر بگوش میرسید . کمی گوش خواباندم و شنیدم :
« همون نسترنو میگم ، همون نانازه که از سوراخ حموم زندون لخت مادرزاد دیدش میزدیم »
وقتشه امشب عقد و عروسش کنیم »
: « دو نفری »
: « مگه چه عیبی داره ، صوابش چند برابر میشه »
: « حکم ، حکم امامه ، حلاله نوکرتم حلال » .
: « فردا گندش در می آد ، ما رو به خط مقدم رو مین ها میفرستن » .
در همین هنگام صدای سرفه ای شنیده شد و آن دو با صدای بلند گفتند : « سلام حاج آقا »
دست و پاهایم را با یک چشم بهم زدنی محکم به تخت بستند . حاج آقا به آنها گفت که میرود وضو بگیرد بعد از ربع ساعتی بر میگردد . انگار نقشه هایی در سر داشتند ، با آن سر و روی زخمی ، چشمهایم در زیر نور زننده لامپ که درست روی سرم آویزان بود اطراف را گنگ و تار میدید .
یکی از آنها که گویی از ریش هایش خون می چکید دوری به اطرافم زد و وراندازم کرد و گفت :
« مال بدی نیس ، من از پسر بچه های منافق هم مثل دختراشون خوشم می آد ، این سوسولها رو باید تو مقعدشون دسته بیل فرو کرد » .
این تخم و ترکه های ولایت تا وقتی که تفنگ داشتند برای ما رجز میخواندند . اما در خیابانهای شهر به تنهایی جرات بیرون آمدن نداشتند . از سایه های خود میترسیدند . از چهره یک رهگذر عادی . گویی در سرشان چیزی بنام مغز وجود نداشت . به هیچ چیز هم اعتماد و اعتقاد نداشتند . به پر و پاچه آخوندها پیچیده بودند ، تا استخوانی به پیش شان بیندازند و دم بجنبانند .
زیب شلوارش را پایین کشید و با قهقهه ای دیوانه وار و قیافه مافنگی و خل و چلش به طرفم آمد و در همانحال که احمقانه نگاهم میکرد آلت تناسلی اش را در آورد و شروع کرد به سر و رویم شاشیدن .
: « ناراحت نشو ، آب زمزم بهشته ، شاش سرباز گمنام ، شب اول قبر بی سئوال و جواب نکیر و منکر به بهشتت میبره » .
سپس مثل هیولایی خونخوارکه از خشم تنوره میکشد نوک لوله سلاحش را در دهانم گذاشت و گفت : « باز کن مادر قحبه ، میخوابم تو دهنت بشاشم ، شاش ، بشاشم » من اما دهانم را باز نمی کردم .
: « جرت میدم ، خودم باتوم تو کونت میزارم تا هفت جد و آبا خودتو بالا بیاری » .
مثل بچه گنجشکی در دامشان افتاده بودم ، کاری از دستم ساخته نبود . با دروغ و دنگها و حیله های لو رفته میخواستند ازم حرف بیرون بکشند . میدانستم که اگر کوچکترین ضعفی از خود نشان دهم از همان نقطه وارد میشوند . بخصوص ترس . ترس در هنگام بازجویی کوه را تبدیل به کاه میکند ، قدرت روحی را که مهمترین سلاح در مقابله با شکنجه گران است از انسان سلب میکند و آدم را از ستیغ قله شرافت به حضیض دره خیانت پرتاب میکند . اما در مقابل عنصر مقاومت و عشق به آزادی اراده را صیقل میزند و چنان نیرویی به آدمی میدهد که از فولاد تفتیده نیز تفتیده تر خواهد شد و دشمن را با همه الدرم بلدرم ها حقیر و زبون میکند .
همقطارش که عینعلی جن گیر خطابش میکرد با چشمهایی که دور برش را چرک و چروک پر کرده بود و در موقع حرف زدن با آن دندانهای سیاه و زردش تعفن بیرون میزد ، به کمکش آمد و پوتین اش را روی گلویم گذاشت :
« کی ... تو دهنت ، میگم باز کن ، میخوام تو دهنت بزارم » .
نفسم داشت بند می آمد ، سپس وحشیانه روی زمینم هل دادند . به چشمهای دریده شان نگاه میکرددم ، به دستهای پر از چرک و خونشان . از چشمهایم نفرت را میخواندند . از آتش کینه ای که در دلم زبانه میکشید .
نقی که مشغول گرداندان تسبیح در دستانش به صحنه نگاه میکرد ، ناگاه چرخی زد و با پوتین نوک فلزی اش محکم به شکمم کوبید ، نفسم یک آن بند آمده بود ، دنیا تیره و تار در دور سرم میچرخید ، احساس کردم که دارم میمیرم . لذتی شیرین در خود احساس کردم ، مرگ در زیر دستان این کفتارها ی آدم نما چه شیرین است . اما من آسان نمی مردم ، شیرین تر از مرگ زندگی بود حتی در تاریکخانه های قرون وسطایی این شیاطین .
نقی ول کن معامله نبود . ابروهای بهم پیوسته اش را درهم کشید و گفت که چاردست و پا حرکت کنم و صدای عرعر در بیاورم . انگار سادیسم داشت .
: « نسناس بگو عر عر، مادر قحبه ، پارس کن » .
دستهایش خالکوبی شده بود و ریشهای کوسه ای و جوگندمی داشت . قیافه ابله مانند و دماغ نوک تیزش که تا نزدیکی های دهانش قد کشیده بود . نمی توانستم حرف بزنم با صدای خفه ای گفتم که : آب میخواهم آب .
: «، بهت آب میدم آب میخوای کونی »
لیوانی را از روی میز کنار در بر داشت و پیش چشمم شلوارش را پایین کشید و پر از شاش کرد و گفت : « بنوش » .
دهانم را بسته بودم فکر نمی کردم که این سربازان امام زمان تا این حد سقوط کرده باشند . .
: « میگم آب بخور »
یک لنگه از کفشش را در آورد و شروع کرد با قهقهه با آن پوزه های کف کرده اش به دهانم کوبیدن . با هر ضربه گمان میکردم که فکم در رفته است . میخواست تحقیرم کند ، تا با لو دادن دوستانم خفیف و خوار شود و دیگر قدرت آن را نداشته باشم که برای ابد سر بلند کنم .
نقی بعد از ورجه ورجه کردن های بسیار خسته شد رفت گوشه ای روی صندلی نشست و از لیوان پلاستیکی آبی سر کشید و ته مانده اش را به روی موهایش خالی کرد ، آن دیگری وارد کار شد . گفت :
« من این پفیوز رو به حرفش می آرم » . قیافه مافنگی و حال و زاریاتی داشت . قدی متوسط و قوزی ، وصورتی پت و پهن ، و سری طاس و پیشانی ای بلندی که در وسطش از مهر نماز پینه بسته بود . این پینه بستن پیشانی آنروزها برای کسانی که در دم و دستگاه ولایت کار میکردند مد بود تا راحت تر به مقام و منصبی برسند . از دو چشمان درشتش شرارت می بارید . چند بار در اتاق شکنجه قدم زد و در حالی که در موقع فکر کردن ، انگشت سبابه اش را در گودی چشمهایش که در آن شرارت میبارید میچرخاند و سپس یکهو ایستاد و بریده بریده آیه ای از قرآن را زیارت کرد و در گوشی به عینعلی چیزی گفت : « با این دیوث کار دارم » .
در حالی که به پشمهای روی صورتش ور می رفت نگاهی بمن کرد . حتم داشتم که خبرهایی شده است . حرکات و سکنات آنها وحشی تر شده بود . دهن دره ای کرد و بعد از آن مثل گرگی به طرفم پرید با دندانهای چرکین و کرم خورده اش گوشم را بشدت گاز گرفت . قیافه ای شبیه دراکولا به خود گرفته بود ، هر چه بیشتر خون مینوشید بیشتر تشنه میشد .
در همین هنگام صدای سرفه ای شنیده شد . انگار حاجی بر گشته بود ، به سرعت چشم بندم زدند ، به هیچ عنوان نمی خواستند که قیافه حاجی را ببینم .
از دالان زندان صدای اذان می آمد ، همه چیز در آنجا رنگ و بوی مرگ میداد . اگر به کوچکترین سرنخی از فعالیت های سیاسی دست می یافتند ، به صغیر و کبیر رحم نمی کردند و از دم تیغشان می گذراندند .
حاجی مکثی کرد و به آرامی گفت : « شما نمازتون رو بخونید من با این سگ توله کار دارم » .
خیس عرق شده بودم ، با آنکه سعی میکردم بر خودم مسلط باشم اما با افکاری که در ذهنم چرخ میزدند آنهم با دستهای بسته احساس چندش آوری به من دست میداد . تنها سلاحم در مقابل شان عشقم به آرمان و اهدافم بود که در آن شرایط سخت و وحشتناک به روح و روانم نیرو میداد . آنها میتوانستند مرا له و لورده کنند ، بسوزانند ، سرم را در مستراح فرو کنند ، گرسنگی بدهند ، ماهها به حمام نبرند یا به توالت . اما نمی توانستند روح سرکش و مغرورم را بشکنند . این عشق بی پایان قوه ای پایان ناپذیرم میداد ، همان قوه ای که آنان را به زانو در می آورد .
دانشمندان آن هورمونی را که در هیپوفیز ترشح میشود و او را در برابر شرایط نامساعد به مقاومت وا میدارد هورمون اکسیتویس مینامند . در شرایط عادی آدمی میترسد ، یعنی یک واکنش تدافعی و غریزی نشان میدهد ، اما هورمون عشق این معادله را در آدمی بهم میزند . علت عشق ورزی مادر به کودک یا کم کردن درد زایمان در همین است و فراتر از آن ایستادگی بر آرمان آزادی در سردابه های مخوف نظام جمهوری اسلامی .
دست و پایم را به تخت بسته بودند ، من بودم و شکنجه گری بیرحم که آمده بود تا آخرین زهرش را بریزد . خودم را به کوچه علی چپ میزدم و مسیر سئوالاتش را به جاده خاکی میبردم . با این تاکتیک بارها و بارها موفق شده بودم ، او را تنها برای دریدن و پاره پاره کردن مخالفان نظام به استخدام در آورده بودند . آدم هر چه چلغوزتر و بی بته تر بود برای نظام اسلامی بیشتر ارزش داشت .
صدای قرآن را بلندتر کرد تا در چتر آن هر کاری که میخواهد با من انجام دهد ، کنارم ایستاده بود . دستم را گرفت و گفت « این باتومو لمس کن ، خوب لمس کن ، میخواهم تو مقعدت فرو کنم تا هر چی اطلاعات داری از دهنت بیرون بزنه » .
آدم معمولی نبود ، به یک فرد مالیخولیایی می مانست . انگار آمده بود که انتقامی شخصی از من بگیرد . از نحوه رفتار و حرفهایش این حس به من دست داده بود . فکر میکردم که از این اتاق زنده بیرون نخواهم کرد .
: « بگو گه خوردم »
: « بگو گه تو رو خوردم نسناس » .
با چیزی شبیه به دمپایی پلاستیکی صورتم را نوازش میداد و سپس محکم بر آلت تناسلی ام میکوبید .
از سین جین هایش معلوم بود که سرنخ هایی دارد . اگر یک جواب مثبتش میدادم سرم بر باد میرفت . میخواست به هر نحوی که شده رابطه ام را با آن خانه تیمی که درست در چند متری اش دستگیرم کرده بودند بدانند . با انواع لطایف الحیل و ترفندهای مزورانه سعی میکرد به من رکب بزند و پاشنه آشیلم را دربیاورد . میگفت : « خودم اعدامت میکنم و تو فاضلاب زندان می اندازمت تا حتی جسدت رو پیدا نکنند » .
کاغذ و قلمی داد تا وصیتنامه ام را بنویسم ، من هم امتناع کردم . هر مخالفت مساوی با ضرب و شتم وحشیانه بود . بنظر میرسید که تجربه اش از دیگران بیشتر است و چند خشتک بیشتر جر داده است . یک نفر را صدا زد و بعد از پچ پچ در دهانم یک پارچه ای چپاندند و با چیزی شبیه به انبر دست دماغم را فشردند . نمی توانستم نفس بکشم . بدنم در حال احتضار تکان تکان میخورد ، میخندیدند و از رنج و آزارم لذت میبردند . یکیشان با قهقهه میگفت : « حاج آقا میشود این سوسول را بحباله نکاح در آورم »
بعد میزدند زیر خنده . سپس شروع کردن به شلاق زدن بر کف پاهایم . با هر ضربه انگار که برق از چشمم می پرید و استخوانم میسوخت . از اینکه هنوز به حرف نیامدم به رگ غیرتشان بر خورده بود . از زدن که خسته شدند. کشان کشان مرا در توالت انداختند و چند سطل از آب های کثیف و گندیده روی سرم خالی کردند . داشتم از حال میرفتم که ناگهان بر اثر شدت پاشیدن آب بر صورتم چشم بندم به کناری رفت و من یک آن چهره جهمنی حاجی را دیدم . شوک برم داشت و به خودم لرزیدم . آنچه را که میدیدم ، باور نمی کردم آن چهره ای که دیدم همکلاسی ام در دوران دبیرستان بود .
در همین هنگام شنیدم که یکی نفس نفس زنان میگفت که زندانی سلول 6 خودش رو حلق آویز کرده است . حاجی گفت به جهنم که نفله شده . مرا دوباره توی سلول تنگ و تاریک انداختند ، با پیکری که درهم شکسته بود اما قلبی که ازعشق به آزادی در نیمه های شب می تپید .
به سیر و سفر در خاطراتم پرداختم به دوران دبیرستان و به حرفهای همکلاسی شکنجه گرم که دیوانه وار بر سرم نعره میکشید : « به شرفم ، خودم تو رو تیر خلاص میزنم »
مهدی یعقوبی