در این هوا که منم
و بر این زمین
نه خدا را دیگر کرشمه ایست
و نه شیطان را
{ که خسته از کشاکش در دوسوی من
سر بر شانه نهاده اند }
تنها کرشمه
کرشمه توست ای زیبا
ای کوچک
چون شعله ای رقصان
در میان زمان و کهکشانها
و دل من
که در آن پیدا میشوی و پنهان میشوی
بیهوده و بی مقصد می گذرم
از خم این خیابان و پیچ کهکشان
و هیاهوی زمان و آدمیان و ستاره گان غبار شده
پیر و خسته میگذرم در تاریکی
بی هیچ حسرتی و آرزویی هنوز
بی آنکه بخواهم
در دلم آواز میخوانی تو
و بر چشمه های گمشده در غروب جانم
و باز تاریکی رنگ میبازد
و نور آغاز میشود ...
No comments:
Post a Comment