Friday, July 13, 2012

کاوه یا اسکندر - مهدی اخوان ثالث




موجها خوابیده اند آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیاب افتاده است

در مزار آباد شهر بی تپش
وای مرغی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش



آه ها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده است
هر چه غوغا بود و قیل و قالها

آبها از آسیاب افتاده اند
دار ها برچیده خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند

مشتهای آسمان کوب قوی
واشدند و گونه گون رسوا شد ه است
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گدایی ها شده است

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
وآنچه بود آب دهن سوزی نبود
این شب ست ؟ آری شبی بس هولناک
لیک پشت تپه  هم روزی نبود

باز ما ماندیم و شهر بی تپش
وآنچه کفتارست و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بینم صدایم کوته است

باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم ، گویی که من لالم تو کر

آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را به سان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به من
تو عجب دیوانه و خودکامه ای

من سری بالا زنم چون ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب

گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده اند

گوید اما خواهرت طفلک زنت
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر

گاه رفتن گویدم نومید وار
وآخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح سقف آمد فرود
وآخرین حرفم ستون است و فرج


می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا

آبها از آسیاب افتاده لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان یا دوستان

آبها از آسیاب افتاده لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
وآنچه گویی گویدم  هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی

آن که در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین و ناپیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد

در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ما ناشریفان مانده ایم
آبها از آسیاب افتاده لیک
باز ما با موج وتوفان مانده ایم

هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ
زین چه حصل جز فریب و جز فریب

باز میگویند فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد امید
کاشکی اسکندری پیدا شود

No comments:

Post a Comment