البعثة الاسلاميه الي البلاد الافرنجيه
اثر صادق هدايت
چاپ اول: ارديبهشت 1361
چاپ دوم: امرداد 1361
بكوشش بهرام چوبينه
درحاشيه . . .
هركس نام صادق هدايت را ميشنود بيدرنگ به ياد اثر مشهور او «بوف كور» ميافتد. نامهايي چون «سگ ولگرد»، «زنده به گور»، «سه قطره خون» و يا ديگر آثار او با نويسنده آن تداعي ميشود. در ادبيات فارسي كمتر كسي را ميشناسيم كه با بردن نام بردن كتابش نام نويسنده آن هم به ذهن خواننده تلاقي كند. و اين از ويژگي سبك صادق هدايت است.
«بوف كور» به ديگر زبانها هم ترجمه و نشر گرديده. در حاليكه شهرت او تنها به خاطر اين اثر گرانبها نيست زيرا «داش آكل» هم از او همان نويسنده و در ميان آثار هدايت كاري جالب و در خور بحث و گفتگوي بسيار ميباشد. بدون آن كه ميل داشته باشيم ديگر نويسندگان دوران اخير را كوچك بشماريم اما بايد اعتراف كنيم كه صادق هدايت از چهره هاي ممتاز ادبيات قرن اخير است و تا كنون هيچكس نتوانسته در ايران مانند صادق هدايت اين چنين محبوبيت و اشتهار پيدا نمايد.
با اينكه او اشراف زاده است ليكن جامعه خود را به خوبي مي شناسد. اين شناسايي و آگاهي، روح حساس و و نقاد او را آزار ميدهد. او ميداند كه «در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد». يكي از زخم هاي عميق و مزمن جامعه ايراني هاله تقدس كاذب پيرامون آخوندها در ايرانست. به اين سبب كتابي را كه در دست داريد با اينكه نام آن بارها در ميان فهرست آثار هدايت آمده، اما تا كنون منتشر نگرديده. برخي دوستداران آثار هدايت قسمت هايي از اين كتاب را به طور پراكنده منتشر كرده اند. ولي بيشمارند كسانيكه از وجود اين اثر بي خبرند و به همين سبب نگارنده اين سطور بر آن شما كه تمامي اين اثر خواندني را كه «در صحت و واقعيت معناي آن نميتوان ترديد كرد» چاپ و در اختيار علاقمندان صادق هدايت قرار دهد.
به هر حال به همان شكلي كه دست نويس صادق هدايت بود بدون دخل و تصرفي با زحمات فراوان و امكانات كم به اين شكل كه در دست داريد تهيه و منتشر شد.
اميدوارم كه مورد قبول هموطنان باريك بين قرار گيرد و نقايص كتاب را با بزرگواري خود ناديده گيرند و عفو فرمايند.
فرصت را مغتنم مي شمارم و از دوست محترم آقاي «ت.م.د.» كه سخاوتمندانه نسخه اي از دست نويس صادق هدايت را در اختيار من قرار داده و از دوست گرامي دكتر رضا مظلومان كه با محبت هاي خود در انتشار اين اثر زيبا مرا ياري كرده اند تشكر و سپاس نمايم.
خاطره صادق هدايت گرامي باد
بهرام چوبينه
ارديبهشت 1361
در حاشيه چاپ دوم
صادق هدايت يك نويسنده و هنرمند به معني و مفهوم واقعي آن بود. او انديشمندي بود كه رسواييهاي جامعه خود را مي شناخت و در همه حال به بيان اين رسواييها مي پرداخت. هر جا كه بود و در هر محفلي و در هر جمعي از انديشيدن خسته نمي شد.
صادق هدايت بيش از همه نويسندگان دوران اخير به مفاد و محتوي توجه داشت و ظاهر لفظ و كلمات را ناچيز مي شمرد. اگر ضرب المثل هاي عوامانه را نوشته هايش مي آورد، از خود آن ها ياد گرفته و بازگوكننده بيزاري او از لفاظي و صورت سازي مرسوم دوران حيات او بود و در اين راه فاتحانه پيروز و موفق گرديد.
در ميان شاگردان مكتب ادبي او كسي را نمي يابيم كه اندك همانندي با او داشته باشد و همه كساني كه در حوزه ادبي او تلاشي و تجربه اي كرده اند تنها اداي صادق هدايت را در آورده و نتوانسته اند چون هدايت توفيقي به دست بياورند.
بيشمارند كساني كه آثار هدايت را شبهاي دراز زمستان به خاطر شهيد كردن وقت خوانده و لذت برده اند اما هرگز پي به اين نكته نبرده اند كه در پشت اين ظنزها و هزلهاي هدايت فلسفه اي نهفته است. انديشه هاي هدايت از شناخت و دانش او سرچشمه مي گيرد زيرا از اعماق جامعه خود بيرون آمده و به نوشت زخم ها پرداخته است. تمامي نوشته هاي او ريشخندي دلچسب اما دلهره آور است. هدايت با قلم سحار و افسونگر خود قهرمانان داستانهاي خويش را در جلوي چشم خواننده به رقص وا مي دارد و روح و جسم خواننده را قلقلك مي دهد.
اگر هدايت در بعضي از آثار خود خرافات و تحقيق مذهبي را ريشخند مي كند از آگاهي او سرچشمه مي گيرد. كتابهاي اسلامي را خرافي خوانده است و عالمانه در حاشيه هاي آن كتب نظر خود را نوشته و با شناختي عميق زيركانه در نوشته هاي خود از آن سود مي برد.
هدايت در نامه اي به استاد مجتبي مينوي مي نويسد:
«به حيدرآباد شهر اسلامي رفتم. حقيقتاً اسلامي بود. چون به چشم خود ديدم كه در جوي آب مي شاشيدند».
اگر خواننده چون هدايت آشنا با دستورات آب كُر در فقه اسلامي نباشد، متوجه باريك انديشي و ژرف بيني هدايت نخواهد شد.
او در تاريخ 11 / 12 / 48 به حسن شهيد نورايي مي نويسد:
«از قرار معلوم فرانسويها به شدت مشغول ليسيدن كون اسلام هستند».
او به مطالعات اسلام شناسان غربي با شك و ترديد مي نگرد و در پس آن توطئه را لمس مي كند. در همين كتاب مي نويسد:
«مگر اين همه فلاسفه و علماي اروپايي در مدح اسلام كتاب ننوشته اند؟ آنها را چه مي گويي؟» «آن هم براي سياست استعماري است. اين كتابها دستوري است كه براي داشتن ما شرقيها تأليف مي كنند تا بهتر سوارمان بشوند... ملل استعماري براي به دست آوردن دل آنها و با تفرقه انداختن بين هندو و مسلمان به نويسنده هاي طماع زرپرست وجه نقد مي دهند تا اين دُرَهات را بنويسند».
با خواندن اين سطور متوجه مي شويم كه شناخت هدايت از رويدادهاي زمان خود آنچنان عميق است كه امروزه بعد از سالهاي طولاني اثرات آن را با وقايع چند سال اخير به چشم خود مي بينيم.
هدايت در مقدمه كتاب «وغ وغ ساهاب» با ريشخندي مخصوص به خود مي نويسد:
«حالا مردم قدر اين كتاب را نمي دانند. دويست سال بعد قدر حرفهاي ما را خواهند فهميد».
و اين حقيقتي ژرف و هولناك مي باشد.
چاپ اول اين كتاب با استقبال پرشور هم ميهنان روبرو شد. به طوري كه در فاصله سه ماه (اواخر ارديبهشت تا اوايل مرداد 1361) نُسَخ آن در اروپا و آمريكا ناياب گرديد. اين استقبال و عطش جامعه ايراني براي شناخت مسايل سياسي و مذهبي نشانه خودشناسي و رهايي از بند خرافات و گامهاي نخست براي دوباره سازي و شناخت ارزشها ميباشد.
باش تا صبح دولتت بدمد كه اين هنوز از نتايج سحر است
يادش گرامي باد
بهرام چوبينه
مرداد 1361
حاشيه اي در نشر اين كتاب در اينترنت
بيست سال از نخستين چاپ وسيع و علني متن كامل «كاروان اسلام» در فرانسه گذشت. اين داستان ناشناخته صادق هدايت را ناشران مختلف از روي همين نسخه اي كه پيش رو داريد در آمريكا و ديگر كشورهاي اروپايي بارها چاپ و منتشر كردند. اين طنزنامه كوچك كه پيش از اين به طور محدود در كتاب «نوشته هايي از هادي صداقت» قبل از انقلاب در ايران به چاپ رسيده بود، در سال 1381 همراه با تصاويري از صادق هدايت و طرح هايي مربوط به همين كتاب كه خود هدايت آنها را كشيده، به منايبت صدمين سال تولد اين نويسنده گرانقدر در سايت الف ب alefbe در اختيار علاقمندان قرار گرفت.
بيست سال پيش، آن زماني كه اين كتاب براي نخستين بار به طور وسيع چاپ شد هنوز بسياري از ايرانيان شيفته حكومت آخوندها بودند بدون آنكه بدانند كشورشان بازيچه مغزهاي پوك و واپسمانده اي شده است كه مي خواهند قوانين صدر اسلام را در آستانه قرن بيست و يكم پياده كنند. امروز اما «كاروان اسلام» براي ايرانيان معنايي وراي طنز يافته است. آنچه را كه هدايت بيش از نيم قرن پيش به باد ريشخند و تمسخر گرفته بود، مردم ايران بيست و چهار سال است كه با گوشت و پوست خود لمس و تجربه مي كنند. بدون ترديد هدايت هرگز گمان نمي كرد آخوندهايي كه در طنزنامه خود تصوير كرده است روزي به قدرت رسيده و بر ايران حكومت كنند. از همين رو آرزوي آنان را براي اسلامي كردن جهان در چهارچوب يك مأموريت اسلامي (البعثة الاسلاميه) در شهرهاي فرنگ (الي البلاد الافرنجيه) به ريشخند گرفته است. ولي اگر هدايت بر اساس شناخت خود از جامعه خرافات زده و سنتي ايران به اين فرض مي رسيد كه احتمال دارد اعضاي «البعثة الاسلاميه» در ايران به قدرت برسند، آنگاه بي ترديد به ايرانيان مي گفت كه اين طنز به سرنوشت تلخ آنان مبدل خواهد شد.
استقبال ايرانيان در سراسر جهان و به ويژه در ايران از مقالات و كتاب هاي روشنگرانه در سايت الف ب به اندازه اي است كه خستگي و رنج ساليان دراز را از تن به در مي كند. به اميد روزي كه روزها و سالهاي دردناك ميهن ما هر چه زودتر به تاريخ بپيوندند و ما بتوانيم آزادانه و با صداي بلند از تلاشها و روشنگريهاي انديشمندان كشورمان از جمله صادق هدايت، احمد كسروي و علي دشتي قدرداني كنيم.
كتابي كه پيش رو داريد به صورت PDF تهيه شده تا به آساني براي همه قابل استفاده و چاپ باشد. براي خواندن آن به برنامه اكروبات ريدر Acrobat Reader نياز هست كه معمولا در همه كامپيوترها نصب شده و در عين حال آن را مي توان به راحتي از اينترنت پياده كرد. طرح هاي متن كتاب از خود صادق هدايت است. من در اين نسخه معني برخي از كلمات را كه ممكن بود براي بعضي از خوانندگان نامفهوم و يا نا آشنا باشد در اين علامت ] [ آورده ام.
اين شما و اين «البعثة الاسلاميه الي البلاد الافرنجيه» ...
بهرام چوبينه
ديماه 1381
البعثة الاسلاميه الي البلاد الافرنجيه
سه نامه از خبرنگار مجله «المنجلاب» كه همراه كاروان «بعثة الاسلاميه» بود ه و گزارش روزانه آن را مي نوشته به دست آمده كه از عربي ترجمه مي شود:
كاروان اسلام
«در روز ميمون فرخنده فال 25 شوال سال 1346 هجري قمري در شهر سامره از بلاد مباركه عربستان، دعوت مهمي از نمايندگان ملل اسلامي به عمل آمده بود كه راجع به اعزام يك دسته مبلغ براي نشر دين حنيف اسلام در دنيا مشورت بنمايند. آقاي تاج المتكلمين سِمَت رياست، آقاي عندليب الاسلام نايب رييس، آقاي سُكّان الشريعه عضو مشاور و محاسب و آقاي سنّت الاقطاب سِمَت تند نويسي اين جمعيت را عهده دار بودند. علاوه بر عده زيادي از فحول ] چيره دستان [ علما و قائدين مبرَز اسلام، نمايندگان محترم عدن، حبشه، سودان، زنگبار و مسقط نيز درين محفل شركت كرده بودند و اين عبد حقير سراپا تقصير: الجرجيس يافث بن اسحق اليسوعي نيز به سِمَت مخبر و مترجم مجله مباركه: «المنجلاب» در آنجا حضور به هم رسانيده و مأمور بودم كه قدم به قدم وقايع اين قافله مهم را بنگارم تا در آن مجله شريفه درج و كافه ]جميع[ مسلمين از اعمال و افعال آقايان مبلّغين دين مبين و جنبش اسلامي مطلّع و با خبر باشند».
آقاي تاج المتكلمين اينطور مجلس را افتتاح فرمودند:
«بر همه ذوات محترم و علماي معظم، اهل زهد و تقوي، حامل شرع مصطفي، مبرهن و آشكار است كه دين مبين اسلام امروزِ روز قوي ترين و عظيم ترين اديان دنيا به شمار مي آيد. از جبال هندوكش گرفته تا اقصي بلاد جابلقاء و جابلسا، زنگبار، حبشه، سودان و طرابلس و اندلس كه همه از ممالك متمدن و در اقليم چهارم واقع شده اند، سيصد كرور نفوس
آقاي عندليب الاسلام فرمودند: «خيلي معذرت ميخواهم، اما از روي احصائيه ]آمار[ كاملي كه بنده زاده آقاي سُكّان الشريعه كه با وجود صِغَرِ سنّ از جمله علوم معقول و منقول بهره اي كافي و شافي دارد و مدت سه سال از عمرش را در بلاد كفار بسر برده و كتاب «زبدة النجاسات» را تأليف نموده، سيصد هزار مليان ]ميليون[ گوينده لا اله الّا الله هستند».
آقاي سُكّان الشريعه: «صحيح است».
آقاي تاج المتكلمين: «نَعَم، مقصود حقير بي بضاعت هم همين بود و لاغير. چنانكه گفته اند: الانسان السهو و النسيان. سيصد هزار مليان، شايد هم بيشتر به دين حنيف اسلام مشرف هستند، و از قراري كه آقازاده آقاي عندليب الاسلام، آقاي سكان الشريعه كه چهار سال از عمر شريفش را در بلاد كفار گذرانيده و از علوم معلوم و مجهول بهره اي بسزا دارد و كتاب «زبدة النجاسات» را تأليف نموده، در بلاد ينگي دنيا از اقليم ]قارّه[ سوم، اخيراً به فلسفه اسلام پي برده اند».
آقای سکان الشريعه: «بلی، در ينگی دنيا مسکرات را اکيداً ممنوع کرده اند . فلاسفه و حکمای آنجا در اثر مباحثات و مناظرات و مجادلات با اين حقير متحدالرأی شده اند که ختنه را برای صحت فوايد بسيار می باشد و طلاق و تعدد زوجات برای امزجه سودا و بلغمی مزايای فراوان دارد و معتقدند که روزه اشتها را صاف می کند . اين حقير هم گويا در تفسير« مرآت الاشتباه » خوانده ام که برای مرض دوسنطاريا و حرقة البول سخت نافع است».
آقای تاج المتکلمين: « پس از اين قرار به تحقيق اهالی ينگی دنيا هم مسلمان شده اند و يا از برکت اسلام و يا نور حقيقت از وجناتشان تابيدن گرفته است . در اين صورت تنها جايی که باقی می ماند همانا خطه يوروپ و فرنگستان می باشد که قلوبشان تاريکتر از حجرالاسود است . ازين لحاظ به عقيده اين ضعيف لازم، بل وظيفه علماء و حافظين اساس شريعت است که عده ای را از ميان خودشان برگزيده و به سوی بلاد کفار سوق بدهند تا آنها را از راه ضلالت به شاهراه حقيقت هدايت بنمايند و ريشه کفر و الحاد را از بيخ و بن برکنند».
(کف زدن حضار)
آقای عمودالاسلام: « البته فکری بکر است، ولی من معتقدم که اول استخاره بکنيم ».
آقای قوت لايموت نماينده محترم اعراب عنيزه فرمودند: اسم اين قافله را « الجهاد الاسلاميه »بگذاريم، مردهای کفار را از جلو شمشير بگذرانيم ، زنها و شترهايشان را مابين مسلمين قسمت بکنيم » .
شيخ ابوالمندرس نماينده مسقط همينطور که پيراهنش را می جست گفت: « اهلاً و سهلاً مرحبا » .
آقای تابونانا نماينده محترم زنگبار لخت و عور بلنذ شد، به نيزه اش تکيه کرد و گفت: «لحم آدمی خيلی لذيد، افرنجی ابيض [فرنگی سفيد]، من روزی دو تا آدم بخور » .
آقای تاج المتکلمين: «البته. صد البته اگر مسلمان نشوند همه شان را قلع و قمع می کنيم . پس در اين صورت مخالفتی با اصل موضوع نيست که جمعی از علما به عنوان مبلّغ به ديار کفار اعزام بشوند؟»
آقای عندليب الا سلام: «استغفرالله؛ هر کس شک بياورد، زن به خانه اش حرام و خونش مباح است . وظيفه هر مسلمانی است که کفار را امر به معروف و نهی از منکر بکند ولی به زعم حقير اَهَمّ و اَقدَم از همه وجوهات و مخارجات اين جمعيت است که بايد دانست از چه محل تأمين خواهد شد » .
آقای تاج المتکلمين:« بر ذوات محترم و علمای معظم واضح و لائح بل اظهر من الشمس است که در بادی امر مخارج هنگفتی متوجه اين جمعيت خواهد شد که از موقوفات پيش بينی شده؛ علاوه برين، ملل اسلامی هر کدام به قدر وسع خودشان از کمک و مساعدت دريغ نخواهند فرمود. ولی تصور می رود که بعدها بتوانيم عوايدی بر کفار تحميل بکنيم».
ابو عبيد عصعص بن الناسور نماينده صحرای برهوت فرمودند:« وجوهی به عنوان خراج و جزيه به کفار تعلق می گيرد ».
آقای سنّت الاقطاب گفتند:« در اين صورت خدا دنيا را محض خاطر پنج تن آفريده و از پنج انگشت هر کسی يکی تعلق به سادات دارد و من که از ترکه و سلاسه ساداتم پس خمسش به من می رسد».
آقای عندليب الاسلام: «از قراری که بنده زاده آقای سکان الشريعه که با وجود صغر سنّ از علوم منقول و معقول بهره ای کافی و شافی دارد و مدت پنج سال از عمرش را در بلاد کفار بسر برده و کتاب « زبدة النجاسات » را که اساس شريعت اسلام است تأليف کرده، می گفت در ينگی دنيا از اقليم هفتم خيلی پول به هم می رسد».
آقای سکان الشريعه: «در ينگی دنيا که از اقليم دوازدهم است مردمان پولدار زياد دارد و هر کدام از آنها مسلمان بشوند البته واجب الحج خواهند بود . از اين قر ار می شود دسته ای قطاع الطريق سر راه مکه بگمارند تا آنها را لخت بکنند و در ضمن مأمورينی در تن آنها شپش بيندازند تا در روز عيد اضحی [عيد قربان ] به خونبهای هر شپش که بکشند يک گوسفند در راه خدا قربانی بکنند . البته احوط است که دو گوسفند بکشند، چون هر چه باشد جديدالاسلام هستند و اقوام آنها خاج پرست بوده اند. آنهايی که اسلام را نپذيرند بايد خراج و جزيه به بيت المال مسلمين بپردازند وگرنه مالشان حلال، زن به خانه اش حرام و مهدورالدم هستند».
(کف زدن حضار
قوت لايموت: « اگر به جای پول، سوسمار و موش صحرايی هم بدهند قبول می کنيم ».
آقای تاج المتکلمين: «البته. پس در اين صورت مخالفتی نيست که مخارج اين جمعيت از محل موقوفات تأمين بشود. اما بايد دانست آيا در بلاد کفار محل و موضوع مخصوصی برای اين جمعيت تخصيص داده شده که از پول حلال به دست آمده و در ضمن ملک غصبی نباشد؟ »
آقای ع ندليب الاسلام: «اين فقير از ديرزمانی است که مترصد و مشغول تتبع و تفحص و تجسس و تحقيقات هستم . مخصوصاً بنده زاده آقای سکان الشريعه که از علوم منقول و معقول بهره ای کافی دارد و کتابی در آداب مبال رفتن و طهارت موسوم به « زبدة النجاسات » که اساس شريعت اسلام است تأليف کرده و شش سال از عمر شريفش را در بلاد کفار گذرانيده گفت که در شهر البرس ».
آقای سکان الشريعه: « بلی در شهر الباريس [پاريس] از بلاد افرنجيه محلی است که به آل ضياء Alesia شهرت دارد و گويا اين ضياء نوه عمه مسلم بن عقيل بوده که يکی از کفار موسوم به سنان بن انس وی را دنبال و شترش را از عقب پی کرده و آن معصوم به بلاد افرنجيه گريخته و ظن قوی می رود که آن محل به نام آن بزرگوار معروف شده باشد. حقير هم در کتاب « اختناق الشهد ا » به اين مطلب برخورده ام . البته بايد اقدام مجدانه بشود تا مزار آن جنّت مکان خُلد آشيان را از چنگ کفار به در آوريم و مقرّ اين جمعيت بنماييم که خيلی مناسب است».
شيخ خرطوم الخائف نماينده وهابيها فرمودند: «من مخالف ساختمان هستم. چون اجداد ما زير سياه چادر با سوسمار و شير شتر زندگی می کرده اند همه مسلمين بايد همين کار را بکنند ».
آقای عندليب الاسلام: «چنانکه در حديث آمده « التقية دينی و دين ابائی» پس در ابتدا تقيه بايد کرد تا بتوانيم بر کفار مسلط بشويم ».
آقای سنّت الاقطاب: «در اين صورت رقص هم به مصداق آيه شريفه کونوا قردة خاسئين جايز است، چه حق تعالی خود می فرمايد که قر بدهيد که خاصيت دارد. وانگهی از کوری چشم کفار، اسلام مذهب متجددی است . مگر خود حضرت در ١٣٠٠ سال پيش دور سنگ « حجر الاسود » رقص فکس تروت نکرد؟ چنانکه حالا هم حاجيها هِر وَله [لِی لِی] می کنند ؟»
آقای عندليب الاسلام: «البته اينها بسته به پيشامد است تا جمعيت بعثة الاسلاميه چه صلاح بداند . عجالتاً اين مذاکرات بی مورد است. خوبست آقای تاج مرامنامه اين جمعيت را قرائت بفرمايند».
آقای تاج المتکلمين: «بر ذوات محترم و علمای معظم و بر همه مردمان دنيا از چين و ماچين و بلاد يأجوج و مأجوج تا جابلقاء و جابلسا که بلاد نسناس هاست و همه به زبان فصيح عربی متکلم هس تند. مبرهن و آشکار است که کتاب سماوی ما مسلمين شامل همه معلومات دنيوی و اخروی است و هر کلمه آن صدهزار معنی دارد».
آقای سنت الاقطاب :« چنانکه اختراع همين هُتُل مُبين ها [اتوموبيل ها] از برکت هذا کتاب مبين قرآن بوده است ».
آقای تاج المتکلمين: « نَعَم، علاوه بر فلسفه جات و حکميات و موعظه جات و فَنديات [پندها] و معلومات ديگر، بايد دانست که کتاب ما مسلمين دارای تعاليم و قوانين عملی است و بايد بدين وسيله برتری آنر را به کفار نشان بدهيم».
عندليب الاسلام: « اجازه بدهيد توضيح بدهم . مقصود وجوب يک معلم عملی است، به قول فر نگی مآبها «برفسور» تا به تلامذه مسائل فقه و اصول از قبيل : تطهير، حيض ونفاس، غسل جنابت، شکيات، سهويات، مبطلات، واجبات، مقدمات، مقارنات، استحاضه کثيره و قليله و متوسطه و مخصوصاً آداب طهارت را عملاً نشان بدهد و به کفار تزريق بکند تا ملکه آنان گردد».
آقای تاج المتکلمين: «صحيح است . اما چون شرح اقدامات و عمليات اين کاروان خيلی مفصل است و به طول انجامد لذا به ذکر چند نکته اکتفا می کنم تا آقايان عظام بدانند که وظيفه اين جمعيت تا چه حد صعب و طافت فرسا است:
اولاً - اجباری کردن لسان فصيح عربی و صرف و نحو آن به قدری که کفار قرآن را با تجويد کامل و قواعد فصل و وصل و علامات سجاوندی به زبان عربی تلاوت بکنند . اما اگر معنی آن را نفهميدند عيبی ندارد، البته بهتر است که نفهمند.
ثانياً – خراب کردن همه ابنيه و عمارات کفار . چون بناهای آنها بلند و دارای چندين طبقه است و دور آن حصار نمی باشد، بطوری که چشم نامحرم از نشيب عورت خواتين را بر فراز بتوان ديد و اين خود کفر و زندقه است .
مطابق مذهب اسلام اتاقها کوتاه و با گِل درست شود البته بهتر است زيرا اين دنيای دون گذرگاه باشد و استحکام و دل بستن را نشايد. البته خراب کردن هر چه تياتر، موزه، تماشاخانه، کليسا، مدرسه و غيره هست از فرايض اين جمعيت شمرده می شود».
شيخ خرطوم الخائف: «احسنت، احسنت».
آقای سکان الشريعه: «البته لازم است که مطابق نصّ صريح باشد و به حکم آيات قرآنی و فريضه سبحانی و سنّت نبوی و حديث مصطفوی عمل نمايند . ولی به زعم حقير هم انا می بايستی يکی از آنها را به مثابه نمونه نگه داشت تا بر عالميان پايه ضلالت فرنجيان را بنماييم و در صورت بودجه کافی من حاضرم به عنوان متولی در يکی ازين تماشاخانه ها به نام فُلی بِرژر(Folie Bergere) مشغول تبليغ و عبادت بشوم».
آقای عندليب الاسلام: « البته، البته، چه ازين بهتر
آقای تاج المتکلمين: «ثالثاً – از فرايض اين جمعيت است ساختن حمامها و بيت الخلاها به طرز اسلامی و چنانکه در کتاب «زبدة النجاسات» آمده البته مستحب است که نجاست به عين ديده شود و چون کفار فاقد علم طهارت هستند و نعوذ بالله با کاغذ استنجا می کنند، عقيده مخلص اينست که مقداری هم لولهنگ بفرستيم که در ضمن مصنوع ممالک اسلامی نيز صادر بشود.
رابعاً – کندن جويها در خيابانها و روان ساختن آب جاری در آنها تا شارع عام و در دسترس عموم مسلمين بوده باشد و در موقع حاجت دست به آب برسانند.
خامساً – ترتيب شستشوی اموات و چال کردن آنها در زمين، طرز سوگواری، خرج دادن، روضه خوانی، بنای مساجد، احداث امامزاده ها، تکيه ها، نذرها، قربانی، حج، زکوة، خمس و کوچ دادن دسته ای از فقرای سامره به بلاد کفار تا طرز تکدی را به آنها بياموزند . چون اسلام مذهب فقر و ذلّت است و برای آن
دنياست.
سادساً- البته برای نماز و بجا آوردن اداب شرع مبين کفش و موزه [پاپوش] و لباس تنگ مکروه است . چون مسلمان بايد لباسی داشته باشد که وسايل تطهير و عبادت در هر ساعت و به هر حالت برايش آماده باشد . پس بر عموم مسلمانان لازم است که نعلين بپوشند و آستين گشاد داشته باشند . برای مردها زيرشلواری و عبا بهترين لباس است و با فلسفه شريعت تطبيق می کند.»
آقای سکان الشريعه: « البته مستحب است که عبا بپوشند. اين حقير به ياد دارم که در کتاب « التاريخ العبا و الشولا » تأليف اعجوبه دهر و مقراض النواسير خوانده ام که در موقع حمله عرب به بلاد روميه، اعراب پوست شتر به خود همی پی پيچيدندی ولی همين که در انبار غلّه روميان وارد شدندی، جوالهای بسياری انباشته از کاه و جو در آنجا يافتندی. از فرط گرسنگی ته کيسه ها را سوراخ کرده از محتوی آن با ذوق و شوق مشغول خوردن شدندی . همين که به بالا رسيدندی، سر آن را سوراخ کرده سرشان را درآوردندی و از دو طرف دستهايشان ر ا. پس از آن وقت عبا مرسوم شد.»
شيخ تمساح بن نسناس: چون من کتکابی موسوم به «آثار الاسلام فی سواحل الانهار » تأليف می کنم و در آن از مناقب شير شتر و کباب سوسمار و خرما داد سخنوری خو اهم داد، اجازه بدهيد اين مطلب را در آنجا درج بکنم که سندی بس ممتاز است ».
تاج المتکلمين: «و اما تاسعاً، زنهای کفار مکشوف العورة درملاء عام با مردها می رقصند و سَحق و ملامسه می کنند. البته آنها را بايد در قيد حجاب مستور کرد تا مردها را به تسويلات شيطانی گرفتار نکنند و فساد اخلاق آنها از اينجا آمده که تعدد زوجات، صيغه، محلل و طلاق بين آنها مرسوم نيست. چه مردمان آنجا از گرسنگی خرچنگ و قورباغه و خوک می خورند و در موقع ذبح اين جانوران بسم الله نمی گويند . پس پايه ضلالت آنها را از همين جا بايد قياس کرد.
عاشراً- در بلاد کفار لهو و لعب و نقاشی و موسيقی بی اندازه طرف توجه و دارای اهميت و اعتبار است . البته بر مسلمين واجب است که آلات غنا و موسيقی را شکسته و به جايش وعاظ و روضه خوان و مداح در آنجا بفرستند تا آنها را به راه راست دلالت کنند . همچنين هر چه پرده نقاشی است بايد سوزانيد و مجسمه ها را بايد شکست، همچنان که حضرت ابراهيم با قوم لوط کرد. البته اگر اشياء نفيس و قيمتی در آنجا به هم برسد به بيت المال مسلمين تعلق می گيرد. واضح است که چون توجه کفار به دنياست بايد موعظه هايی راجع به آن دنيا، فشار قبر، نکير و منکر، آتش دوزخ، مارهای جهنم، روز پنجاه هزار سال، سگ چهار چشم در دوزخ، ظهور حِمارِ دجّال، تقدير و قضا و قَدَر و فلسفه اسلام بنماييم . و نيز از فضيلت بهشت و ثواب اُخروی لازم است توضيحاتی بدهند و بگويند که در بهشت به مرد مسلمان حوری و به ز ن مسلمان غلمان می دهند، هرگاه ثوابکار باشند در بهشت هفتادهزار شتر و قصر زمردی می دهند که هفتاد هزار اتاق دارد و فرشته هايی در آنجاست که سرش در مغرب و پايش در مشرق است . بعلاوه استعمال کمی ترياک به نظر حقير برای آنها مستحب است تا کفار را متوجه عقبی و آخرت بکند.»
آقای سکان الشريعه : «به زغم حقير اين توضيحات زياد است . همينقدر فرموديد کفار را به دين حنيف اسلام دلالت می کنيم شامل همه اين شرايط می شود.»
تاج المتکلمين: «مقصود حقير همانا نشان دادن پايه ضلالت خاج پرستان و اشکالاتی است که مبلّغين بعثة الاسلامی مواجه آن خواهند شد. مثلاً ممکن است که قومی مسلمان نباشند مانند طايفه يهود . ولی طرز آداب و رسوم مذهبی آنها به قدری نزديک و شبيه مسلمانان است که به محض تقبل دين حنيف حتا ختنه کرده هم هستند و به فشار قبر و نکير و منکر و همه اين فلسفه جات معتقدند . چون از کفار کتابدار هستند . ولی کفار فرنگستان که به غلط به خاج پرست معروفند به هيچ چيز اعتقاد ندارند و از کفار حربی می باشند و ما بايد از سرِ نو همه اين مطالب را به گوش آنها بخوانيم و يا نسلشان را براندازيم تا همه دنيا مسلمان و بنده مقرّب خدا بشوند».
شيخ تمساح بن نسناس: «در صورت مخالفت گوش و بينی آنها را می بُريم و نخ می کشيم و زنهايشان و شترانشان را ميان مسلمين تقسيم می کنيم».
عندليب الاسلام: «فراموش نشود که برای قدردانی از کفاری که به دين حنيف مشرّف می شوند و تشويق آنها بايد تُحَف و هدايايی از طرف رييس به آنها اعطا بشود مانند: کفن متبرک، مُهر نماز، تسبيح، حرز جواد [نوعی طلسم و دعا]، دعای دفع غريب گز، دعای بی وقتی، طلسم سفيدبختی، حلقه ياسين، نعلين و لولهنگ که در ضمن به درد ادای فرايض و رسوم مذهبی هم می خورد . بخصوص من پيشنهاد می کنم که يک نسخه هم از تأليف بنده زاده حضرت سکان الشريعه که هفت سال از عمر شريفش را مابين کفار گذرانيده و از علوم معلوم و منقول و معقول بهره ای بسزا دارد و موسوم به « زبدة النجاسات » به اشخاص مُبَرِّز هديه شود.»
الالولک الجاليزيه: « کتابخانه های کفار را آتش بزنيم و عوضش يک نسخه « زبدة النجاسات » به آنها بدهيم که برايشان کافی است و علوم دنيوی و اخروی همه در آنست».
منجنيق العلماء: «البته، صد البته، کفی به زبدة النجاسات . چون خلاصه مرام اسلام همين است که يا مسلمان بشويد يعنی مطابق نص صريح « زبدة النجاسات » عمل کنيد وگرنه می کشيمتان و يا خراج به بيت المال مسلمين بدهيد. البته کفار بايد باج سبيل به مسلمين بپردازند .»
(کف زدن حضار)
تاج المتکلمين: «پس از اين قرار رأی قطعی و موافقت همگی برين شد که اين جمعيت را به کفار سوق بدهيم و هيچگونه مخالفتی درين باب نيست . اما به زعم حقير لازمست که به شيوه دينی نبی رفتار کنيم، چنانکه خود حضرت به ايل و تبار خودش قدر و منزلت گذاشت و نوه های خودش را قبل از ولادت امام کرد و طايفه خود را سادات و احترام آنها را به همه مسلمانان واجب دانست . چون مخارج اين نهضة از موقوفات است همه اشخاصی که انتخاب می شوند بايد از علماء و سادات باشند.»
عندليب الاسلام: «صحيح است . البته کسی برازنده تر و کسی مُبَرّزتر از آقای تاج نيست . لذا ايشان را به رياست اين جمعيت انتخاب می کنيم.»
سکان الشريعه: « اين حسن انتخاب را از صميم قلب به عموم مسلمين و مسلمات تبريک می گويم. »
سنت الاقطاب: « البته به ازين ممکن نمی شد.»
تاج المتکلمين: «بنده از حسن نيّت و مراحم آقايان نمايندگان ملل اسلامی لسانم الکن و نطقم قاصر است . اما آقای عندليب الاسلام از اساتذه فقها است . البته وجود شريفشان در چنين جهادی از واجباتست . من پيشنهاد می کنم ايشان به سِمَت نايب رييس انتخاب شوند و آقازاده ايشان آقای سکان الشريعه که نه سال از عمر شريفش را در بلاد کفار بسر برده و از معلوم و مجهول بهره ای کافی و شافی دارد چنانکه کتاب نفيس «زبدة النجاسات» بهترين معرف ايشان و شاهد مدعايم است . همچنين زبانهای عربی، قبطی، شامی، بربری، الجزايری، فلسطينی، بغدادی و بصره ای و غيره را مثل عندليب تکلم می کند، ممکن است بر سر جمعيت ما منّت گذاشته به عنوان صندوقدار و مترجم ما را سرافراز و از راه لطف بپذيرند. يعنی آن هم محض ثواب اخروی چون اين اقدام اجر دنيوی هرگز ندارد.»
سکان الشريعه: «حقيقةً بنده نمی دانم به چه زبان ازين حسن ظن آقای تاج تشکر بکنم . البته اگر محض خاطر ايشان و نتايج اخروی اين کار نبود هرگز قبول نمی کردم.»
(کف زدن ممتد حضار)
عندليب الاسلام: «من از مراحم آقای تاج و همه نمايندگان محترم اسلام که در اينجا حضور دارند بسيار شرمنده ام. اما اجازه بدهيد چون يک نفر دلّاک مجرّب جهت ختنه کردن کفار لازم است، آقای سنّت الاقطاب که پسرخاله اين بنده می باشد و اغلب کفار که به دين حنيف مشرّف می شوند ايشان ختنه می کنند، علاوه بر اين چندين بار محلّل شده و در معرکه گرفتن و روضه خوانی يد طولائی دارد، حتا عقرب جرّاره را در کف دستش نگه می دارد و برای فروش دعای بی وقتی بهتر از او کسی را خدا نيافريده و از آداب دنيوی و اخروی بهره ای کافی دارد، ايشان را به عنوان برفسور فقيهات پيشنهاد می کنم.»
تاج المتکلمين: «البته، چه ازين بهتر؟ پيداست که ما يک دسته از جان گذشته هستيم که برای خير عُقبی و اجر اخروی سينه سپر کرده و چنين مأموريت پر خطری را بر عهده می گيريم.»
(کف زدن حضار)
پس از آن آقای رييس صورت مجلسی را که قبلاً نوشته شده بود، از پرِ شالشان در آوردند و به آقايان نمايندگان ارائه دادند تا امضاء و تصديق بشود. مفاد آن از اين قرار بود:
«در روز ميمون فرخنده ف ال ٢٥ ماه شوال سال ١٣٤٦ هجری قمری در شهر مبارک سامره از بلاد عربستان به موجب جلسه مرکب از علماء يگانه و دانشمندان فرزانه و نمايندگان محترم ملل کاملة الوداد اسلامی تصميم گرفتند و تصويب شد که آقايان مفصلة الاسامی ذيل : حضرت آقای تاج المتکلمين به سِمَت رياست، آقای عندليب الاسلام نايب رييس و منشی مخصوص، آقای سکان الشريعه صندوقدار و مترجم، آقای سنت الاقطاب معلم عملی فقيهات برای تبليغ دين مبين به طرف بلاد افرنجيه رهسپار گردند تا کفار را به دين حنيف اسلام دعوت و تبليغ بکنند . عجالة صد مليان ليره انگريزيه [انگليسی] برای مخارج از محل موقوفات پيش بينی و تصويب شد که آقايان مفصلة الاسامی فوق هر طور صلاح بدانند به مصرف برسانند.»
آقای تاج پيشنهاد کردند که به سلامتی حضار شربت بنوشند ولی نماينده اعراب عنيزه شير شتر خواست و هلهله کنان مشک شير شتر دست به دست و دهن به دهن گشت . سپس هر کدام از نمايندگان محترم ملل اسلامی انگشت خود را در مرکّب آلوده پای کاغذ گذاشتند و مجلس به خوبی و خوشی خاتمه يافت.
السامره فی ٢٥ شوال ١٣٤٦
الجرجيس يافث بن اسحق اليسوعی
نمايشگاه شرقی
امروز صبح از صدای نعره ناهنجاری از خواب پريدم . ديدم که همس فرهای اتاق ما به حالت وحشتزده آقای سنّت الاقطاب را نگاه می کنند که شيشه پنجره ترن را پايين کشيده با پيرهن و زيرشلواری دست زير چانه اش زده به جنگل نگاه می کند و با صدای نخراشيده ای ابوعطا می خواند . مرا که ديد خنديد و گفت: صدای من به ازين بود، سر زنم هوو آوردم اونم از لجش سَمّ به خوردم داد و صدايم گرفت، خدا بيامرزدش! پارسال عمرش را به شما داد.»
من گفتم: «از شما قبيح نيست که با اين ريش و سبيل روبروی کفار آواز می خوانيد؟»
-« اين موهای سرم را می بينيد؟ از زور فکر و خيالات است، باد نَزلِه آنها را سفيد کرده.»
بالاخره به هزار زبان به او حالی کردم تا لباسش را پوشيد، چون يک ساعت ديگر وارد شهر برلين می شديم . سنت الاقطاب از من خواهش کرد که به محض ورود به برلين او را ببرم بازار تا يک موش خرمايی برای دخترش سکينه سوغات بفرستند . بعد رفتيم به سراغ آقای سکان الشريعه که در سه اتاق دورتر با يخه باز، سينه پشم آلود و سر تراشيده سيگار عبدالله می کشيد و دودش را با تفنن به صورت پيرزن جهود لهستانی فوت می کرد . سکان الشريعه با عِلمِ اشاره با آن زن حرف می زد و هر دو آنها می خنديدند . به قدری سرش گرم بود که متوجه ما نشد . ما هم مزاحم آنها نشديم به سراغ آقايان تاج و عندليب رفتيم، چون ديشب آقای تاج اظهار کسالت می کرد . در اين وقت ترن به سرعت هر چه تمامتر از ميان جنگل می گذشت . از راهرو لغزنده آن گذشتيم . آقای تاج و عندليب درِ اتاقچه خودشان را بسته بودند تا نفس کفار در آنجا نفوذ نکند . چون اين اتا قچه را به قيمت گزاف برای رؤسای بعثة الاسلامی خلوت کرده بودند تا با کفار تماس نداشته باشند . وارد که شديم آقای عندليب با چشمهای خُمارِ ترياک پارچه سفيدی دور کله اش ببسته بود انا انزلنا می خواند و به دور خودش فوت می کرد و هر تکانی که ترن می خورد می خواست روح از بدنش مفارقت بکند . می ترسيد مبادا کفار فهميده باشند که چند نفر مسلمان در ترن هستند و از بدجنسی قطار را بشکنند و يا بيراهه ببرند برای اينکه مسلمانان را تلف بکنند . من را که ديد گُل از گُلش شکفت و گفت: «قربانتان! دستم به دامنتان، ما در ولايت غريب هستيم . مبادا کفار به ما سَمّ بخورانند؟ تمام شب را من سوره عنکبوت و آية الکرسی خواندم تا از شرّ کفار محفوظ باشيم.»
آقای تاج همينطور که با زيرشلواری و شب کلاه مشغول فوت کردن در سماور حلبی بود که در آن گُل گاوزبان می جوشيد از ما پرسيد: « آقای سکان الشريعه کجاست؟»
سنّت گفت: « يک ضعيفه کافره را دارد به دين حنيف اسلام تبليغ می کند.»
تاج: « آفرين به شير پاکی که خورده! خوب چقدر مانده که برسيم ؟»
سنّت: «نيم ساعت ديگر ما در شهر برلين خواهيم بود . بايد چمدانها را دم دست بگذاريم و رختهايمان را بپوشيم . اينجا ديگر فرنگستون است.»
عندليب الاسلام: شهر برلين گفتيد؟ من اسم اين شهر را در کتاب« المهالک و المخاوف » ديده ام . مصنف آن کتاب از متبحرترين بوده است، شرحی داده و خوب به خاطر دارم که می گويد : اسم اصلی آن «البراللين» بوده است، يعنی زمين لمين زيرا که لينَت می آورد . چون کسره بر ياء ثقيل بوده اعلال شد . الف و لام را هم از اللين برداشتند تا اختصار شده باشد . پس الف و لام « البر » را هم حذف کردند زيرا که اسم علم بود، بَرليّن شد و از کثرت استعمال بِرلين گرديد. حتماً اهالی آنجا عرب هستند و مسلما بوده اند و شکم روش در آنجا شيوع دارد.»
تاج: «فی الواقع ز بان عربی يکپارچه منطق است . به عقيده ضعيف به محض ورود به برلين بايد يک نفر را مسلمان بکنيم و به همه بلاد اسلامی از جبال هندوکش گرفته تا اقصی بلاد جابلقا و جابلسا، جزيره وقواق، زنگبار و حبشه و سودان و همه ممالک اسلامی تلگراف بزنيم.»
عندليب: « اگر خودمان به سلامت رسيديم!»
تاج: «بر پدرشان لعنت ! حالا که خودمانيم، آيا الاغ بهتر است يا اين نمی دانم چه اسمی رويش بگذارم؟ ازش آب و آتش می ريزد، سوت می زند، صدا می دهد، دود می کند و آدم را سيصد بار می کُشد تا به مقصد برساند . اين همان حِمارِ دجّال است . مرحوم ابوی از سامره تا خانقين را با يک الاغ مردنی رفت، اگرچه شش مرتبه لختش کردند اما به سلامت رسيد. ما اينجا به جان خودمان اطمينان نداريم.»
عندليب: «آيا صندوقهای لولهنگ و نعلين را در جای محفوظ گذاشته اند که در مجاورت رطوبتِ کفار نباشد؟»
سنّت« الخشک مع الخشک لايتچسبک. نصّ صريح حديث معتبر است. » :
عندليب :«من نذر کرده ام اگر سلامت رسيديم به محض ورود، يک گوسفند با دست خودم ذبح بکنم و به فقرا بدهم. آقای سنّت شما دقت بکنيد به جای گوسفند به ما خوک نفروشند، چون هر چه بگوييد از کفار بر می آيد.»
تاج: «من همه جانم آلوده است، عبايم نجس شده. به محض ورود استحمام خواهم کرد.»
عندليب: «راستی آقای تاج، ديشب با من چکار داشتيد؟ من از خجالت آب شدم، گمان کردم از کفارند می خواهند اسم بد روی ما بگذارند.»
تاج: «ديشب خواب والده احمد را می ديدم . در عمرم اين اولين بار است که يک هفته بدون زن هستم . حقيقة ما جهاد اکبر می کنيم، خودمان را فدايی دين مبين کرده ايم، در راه اسلام انتحار کرديم و شهيد شديم ! آقای جرجيس، اين مطالب را برای مجله المنجلاب يادداشت بکنيد: من اگر مُردم مرا در ال ضياء در شهر الباريس دفن بکنيد و اسم مزارم را «امامزاده التاج» بگذاريد تا زيارتگاه مسلمين بشود . راستی چه اجری در آن دنيا خواهيم داشت تا بتواند جبران اين همه صدمات و زحمات ما را بکند؟ ! من گمان می کنم برای رفع خستگی و دفع مضرت مسافرت بد نباشد که لدالورود هر کدام نفری سه تا زن صيغه بکنيم.»
عندليب: «من ديشب خواب ديدم يک سيد جليل القدر نو رانی مثل مورد [مُرد نام يک درختچه است] سبز: زيرجامه سبز، زيرشلواری سبز، کيسه توتون سبز، گيوه سبز، شارب سبز با دستکش سبز مبارکش دستم را گرفت و برد در باغی که پر بود از وحوش و طيور از چرنده و پرنده و خزنده و دونده. از خواب که پريدم بوی عطر و عبير مرا بيهوش کرد.
تاج : «عجيب، عجيب ! همين که رسيديم من به کتاب تعبير خواب دانيال نبی و يا تعبيرنامه حضرت يوسف رجوع خواهم کرد.»
در اين وقت آقای سکان الشريعه وارد شد و گفت: «اينجا که ديگر عربستان نيست . ما خودمان را که نبايد گول بزنيم . شماها از بس که وسواس به خرج داديد، نگذاشتيد يک شکم سير غذا بخوريم . من سه قوطی از اين گوشتهايی دارم که در جعبه حلبی است. از قراری که شنيدم مسلمانان آنها را پر می کنند
سنّت: «احتياط احوط است . من که لب نخواهم زد . اگر يک قطرهه شراب در دريا بيفتد، بعد از آن دريا را به خاک پر کنند به طوری که تپه ای به جای آن دريا بشود و بر سر آن تپه علف برويد و گلّه گوسفندی از آن تپه بگذرد و از آن علف بچرد، من از گوشت آن گوسفندها نمی خورم.»
عندليب: « غصه اش را نخوريد . عوضش وارد شهر اللبراللين که شديم يک ديگ بزرگ آش شله قلمکار بار می گذاريم و همه شکم هايمان را از عزا در می آوريم.»
در اين وقت دورنمای شهر نمايان شد . بناهای بلند، باغهای سبز، واگنهای برقی که در آمد و شد بودند و مردم شهر از آنجا ديده می شدند. در ايستگاه راه آهن مسافران به جنبش افتادند. هر کس چمدان خودش را سرکشی می کرد. دسته ای پياده و گروهی سوار می شدند . بالاخره جمعيت بعثة الاسلاميه پس از پرداخت مبلغ هنگفتی به عنوان جريمه برای شکستن سه شيشه از ترن و طبخ در اتاقچه آن و سوزانيدن نيمکت و غيره در ايستگاه« فريدريش اشتراسه » پياده شدند. بعد چهار صندوق نعلين و لولهنگ را هم با پرداخت گمرک گزاف تحويل گرفتيم. پس از آن، صورت مهمانخانه های برلين را برای آقای تاج قرائت کردند و ايشان از ميان آنها« هتل هِرمِس» را انتخاب کردند چون اسم هرامس الهرامسه را در کتاب« زندقة العتيقه» خوانده بودند و از اين قرار نزديکتر به عبرانيون و اعراب بود . من هم برای اينکه در جريان گزارش آقايان باشم ناچار در همان مهمانخانه اتاق گرفتم.
آقای سکان الشريعه ورقه اعتبار را به امضای آقايان تاج و عندليب رسانيد تا از بانک برای مدت اقامت در برلين مقداری از وجه آن را بگيرند . آقای تاج به وسيله مترجم از صاحب مهمانخانه پرسيد که آيا زمين اين مهمانخانه غصبی است يا نه . بعد از آنکه اطمينان حاصل کرد، فرمان داد برايش حمام حاضر کنند . در ضمن خطاب به جمعيت بعثة الاسلاميه کرده تذکر دادند که چون ما مظهر اسلام هستيم بايد طوری رفتار کنيم که سرمشق کفار بشويم به اين معنی که به هيچوجه به آب مهمانخانه دست نزنيم و برای استعم ال خوراک، وضو و شستشو فقط از آب رودخانه که نزديک مهمانخانه بود به کار ببريم. اگرچه فضولات و مزبله شهر در آن ريخته می شد اما چون روان بود شرعاً پاک خواهد بود.
آقای تاج با آقای سنّت که در فنّ دلّاکی بی نظير بود، به حمام رفتند . هر کدام از آقايان اتاقی گرفته به سليقه خودشان درست کردند . يعنی فرش و تختخواب را جمع کرده گوشه اتاق گذاشتند و به جای آن يک تکه زيلو يا گليم انداختند و يک جا نماز و يک لولهنگ هم رويش گذاشتند.
نيم ساعت نگذشت که در مهمانخانه غوغای غريبی بر پا شد . رييس مهمانخانه بسرزنان ما را خبر کرد که از وقتی که آقای تاج حمام رفته، آب حمام از طبقه سوم به دوم و از دوم به اول سرايت کرده بطوری که همه مشتری هايش شکايت کرده اند. ما دسته جمعی رفتيم و در حمام را باز کرديم . آقای تاج با ريش و سر و ناخن حنا بسته روی زمين حمام نشسته بود و آقای سنّت او را مشت و مال می داد. در صورتی که از سر شکسته شير آب لگن پر شده بود و بيرون می ريخت. آقای تاج اول پرخاش کرد که چرا چشم يکی از کفار به تن پشم آلود ايشان افتاده و بعد خطاب کردند: « نقص حمامهای کفار را مشاهده بکنيد که تا چه اندازه است ! سربينه ندارد و به تحقيق، آب آن کُر نيست . من همه جانم نجس اندر نجس شده است.»
بعد از آنکه آقای تاج با حال زار از حمام بيرون آمد، صاحب مهمانخانه صورت هشتصد مارک جهت خسارت وارد به حمام را آورد . آقای تاج از اين قضيه برآشفتند و خيلی اوقاتشان تلخ شد . بخصوص که آقای سکان الشريعه از وقتی که رفته بود، پول را نياورده بود و از قراری که شهرت داشت يک نفر او را با لباس فرنگی در سلمانی ديده بود که ريشش را تراشيده بعد هم با همان پيرزن لهستانی که در راه آهن بود در چند قهوه خانه شهر ديده شده بودند.
آقای: «تاج فرمودند اگر از ميان ما کسی خيانت بکند، نه تنها از طرف بل يس [پليس] دستگير و تعقيب می شود، نه تنها در آن دنيا روسياه جهنمی و محشور شمر ذی الجوشن و همنشين عمر بن خطّاب خواهد بود، بلکه تمام ملل اسلامی از جبال هندوکش گرفته تا اقصی بلاد جابلقا و جابلسا و زنگبار و حبشه که بيش از چهارصد مليان گوينده لا اله الا الله هستند او را گرفته به دار می آويزند.»
آقايان بعثة الاسلامی ناچار از همان انبان پنير گنديده و نان خشک و پياز که با خودشان از بلاد اسلامی آورده بودند، ناهار خوردند.
من از رستوران که برگشتم، يک روزنامه خريدم . بالای روزنامه به خط درشت نوشته بود :
«ورود مهمانان گرامی – يک دسته از آرتيستهای پولدار مشرق زمين امروز وارد برلين خواهند شد.»
داخل مهمانخانه که شدم هر کدام از آقايانِ مبلّغين از ديگری می پرسيد که در ولايت غربت چه به روزشان خواهد آمد . در شهر کسی را نمی شناختند که بتواند به آنها کمک بکند تا از بلاد اسلامی وجوهات برسد . آقای تاج فرمودند: «من گمان نمی کردم که آقای سکان الشريعه مؤلف کتاب«زبدة النجاسات» که با وجود صِغَر سنّ از علوم معلوم و مجهول بهره ای کافی دارد و مدت ده سال از عمر شريفش را در بلاد کفار به مباحثه و مجادله گذرانيده چنين حرکت ناشايستی از ايشان سر بزند .
ممکن است کفار بلايی به سر او آورده باشند . در اين صورت حکم جهاد صادر می کنيم و يا محتمل است که آن ضعيفه کافره را برده تبليغ به دين حنيف بکند.»
عندليب الاسلام: «من سرم درد می کند . عقيده مندم که سماور حلبی را برداريم و برويم در شهر جای با صفايی را پيدا بکنيم و يک پياله چايی دم بکنيم و بخوريم، در ضمن شهر را هم سياحت کرده باشيم.»
پيشنهاد آقای عندليب به اکثريت آراء قبول شد . ولی آقای تاج صلاح دانستند که در مهمانخانه کشيک اشياء شان را بکشند تا کفار به آن دست نزنند . همين که سه نفری از مهمانخانه بيرون رفتيم، گروه انبوهی به تماشای ما آمدند و در«فريدريش اشتراسه» و«اونتر دِن ليندِن» بر عده آنها افزوده شد بطوری که ما فرصت چايی دم کردن را نکرديم .
دخترها با سينه و بازوی لخت جلو ما می آمدند، لبخند می زدند . آقای عندليب عبا را روی عمامه شان کشيدند، چشمهايشان را می بستند و استغفار می فرستادند.
درين بين دو نفر که به کلاهشان نشان داشت با يک مترجم پيش آقای عندليب آمدند اجازه خواستند و مترجم گفت: «ما خيلی مفتخر و سرافرازيم که دسته ای از هنرمندان مشهور شرقی به ديدن پايتخت ما آمده اند . لذا ما موقع را مغتنم شمرده مقدم آنها را تبريک می گوييم . چنانکه مسبوق هستيد کمپانی فيلمبرداری «اوفا» که از بزرگترين کارخانه های دنياست در نظر دارد فيلم«امير ارسلان» و«حسين کُرد» و«سيرة عنتر» را بردارد . از اين رو، رييس کمپانی ورود مهمانان عزيز را غنيمت شمرده از آقايان خواهشمند است دعوتش را اجابت نموده و در فيلمهای نامبرده شرکت بکنند. برای انجام مراسم قرارداد و ملاقات همکاران عزيزش رييس کمپاننی فردا ساعت ده در دفتر خود منتظر است.»
اقای سنّت: «آقای مترجم ! مخصوصاً به رييس خودتان بگوييد که من در بازی يدِ طولايی دارم و در تعزيه ها رول نعش را بازی می کردم . وقتی که روی لنگه در خوابيده بودم و مرا دور می گرداندند، هفت قرآن در ميان، همه گمان می کردند که من مرده ام.»
آقای عندليب : «چه می گويد؟ آيا از کفار می خواهند به دين حنيف اسلام مشرّف بشوند؟»
مترجم: «خير قربان! کمپانی « اوفا » از شما دعوت کرده.»
عندليب: «گمان می کنم مجلس ختم است يا کسی مُرده.»
مترجم: «چون فرمايشان سرکار در لفافه است و درست نمی فهميم، بهتر اينست که فردا در مهمانخانه شرفياب بشويم.»
همين که آنها رفتند، چند قدم دورتر نماينده سيرک معروف برلين «سيرکوس بوش» ما را جلوبر کرد. ولی چون مترجم نداشت نتوانست مطالب خودش را حالی آقايان بکند. او هم آدرس مهمانخانه را گرفت و رفت تا فردا داخل مذاکره بشود.
چند نفر از عکاسهای معروف به حالتهای گوناگون از ما عکس برداشتند . از طرف ديگر دسته زيادی زن و مرد دور ما را گرفته بود و کارت پستال خودمان را می دادند تا زيرش به رسم يادگار امضاء بکنيم . اما به واسطه ندانستن زبان، بيشتر اسباب حيرت طرفين می شد . درين ميان آقای سنّت موقع را برای لاس زدن با دختران غنيمت دانست و از سه تا صيغه موعود دو تايش را انتخاب کرد . وقتی که خسته و مانده به مهمانخانه برگشتيم، جمعيت زيادی از پليس، مخبر روزنامه و مردم متفرقه دور مهمانخانه بودند
اول سراغ آقای سکان الشريعه را گرفتيم . صاحب مهمانخانه گفت که از قرار اطلاع پليس با هواپيما مسافرت کرده . اما پيشامد بدتری رخ داد . وارد اتاق آقای تاج که شديم ديديم ايشان به حال اغماء پای منقل وافور خشکش زده است. در حالی که سه نفر پليس همه گره بسته ها و لباس و زيرشلواری او را بازرسی می کردند . اين دفعه به جريمه تنها هم اکتفا نمی کردند و حضور همه جمعيت بعثة الاسلامی در عدليه لازم بود . هر چه ميانجيگری شد که آقای تاج ناخوش بوده و نمی دانسته و عادت به ترياک داشته، به خرج آنها نمی رفت . آقای تاج می فرمودند: «نگوييد نمی دانسته، بگوييد آمده مردم را به دين حنيف اسلام دعوت بکند. مردکه کافرِ نجس چه حق دارد با من بلند حرف بزند؟ به او حالی بکنيد که من رييس بعثة الاسلاميه هستم و پشت سر ما از جبال هندوکش گرفته تا جزاير وقواق پانصدهزار مليان مسلمان گوينده لا اله الا الله است و يک اشاره من کافی است که همه مسلمانان شما را با سيخ وافور تکه تکه بکنند. اگر هم رشوه می خواهد، بگو در شرع مبين اسلام به غير از برای علماء برای سايرين رشوه حرام است و انگهی آقای سکان الشريعه از آن وقتی که رفته هنوز پو لها را نياورده.»
آقای عندليب و سنّت که ديدند هوا پس است به طرف در برگشتند. ولی درين بين دو نفر با کلاه و نشان مخصوص جلو آنها را گرفتند و مترجم اينطور گفت: «آقايان محترم، من مفتخرم که از طرف رييس «سوئو گارتن» باغ وحش برلين به شما سلام برسانم. می دانيد که کوسِ شهرت شما در همه آفاق پيچيده است
سنّت: « از جبال هندوکش گرفته تا اقصی بلاد جابلقا و جابلسا و جزيره ...»
مترجم: «بلی، بلی، صحيح است . به همين مناسبت آقای رييس باغ وحش به مناسبت ورود شما يک نمايشگاه شرقی درين باغ فراهم کرده و چشم به راه قدوم مهمانان عزيز است و از آقايان خواهش عاجزانه دارد که اگر برای هميشه هم نخواسته باشند، اقلاً چند روز به قدوم خود ايشان را سرافراز کرده و در باغ مهمانی ايشان را بپذيرند. می دانيد که وسايل آسايش آقايان از هر حيث فراهم است و هر شرطی که بکنند به روی چشم قبول می شود.»
آقای عندليب: « باغ دارد ؟»
مترجم:« بلی، باغ معروف، لابد شنيده ايد باغ. »
عندليب :« باغِ سبزِ پر از وحوش و طيور از چرنده، پرنده، خزنده، دونده. بگوييد ببينم سيّد قبا سبز هم دارد؟ »
مترجم: « سبز قبا هم دارد.»
عندليب:« من خوابش را در ترن ديده بودم. می آيم.»
آقای عندليب و سنّت دعوت رييس باغ وحش را اجابت کردند و در اتومبيل نشسته و رفتند . نيم ساعت بعد هم آقای تاج را به نظميه بردند.
در اين صورت تا اينجا مأموريت من انجام يافت و جميعت بعثة الاسلامی پراکنده شدند . فردا با تلگراف از مدير مجله«المنجلاب» کسب اجازه خواهم کرد که آيا باز هم بايد گزارش آقايان را بنگارم و يا به مأموريت ديگری بروم . شب از نزديک باغ وحش که می گذشتم، ديدم با خط سرخ بالای درِ آن روشن می شد:
«نمايشگاه شرقی!»
البراللين فی ٢٢ ذيقعدة الحرام ١٣٤٦
الجرجيس يافث بن اسحق اليسوعی
نوشگاه مِيسَ
دو سال و نيم از قضيه بعثة الاسلامی گذشت. بعد از آنکه جمعيت در برلين از هم پراکنده شد، من به سِمَتِ مخبر مخصوص مجله «المنجلاب» به پاريس انتقال يافتم و درين مدت هيچ اطلاعی راجع به آنها به دست نياوردم و اسمشان را هم نشنيدم. اما پيشامدی برايم رخ داد که ناگزيرم شرح آن را ض ميمه يادداشتهای مسافرتم بکنم زيرا به منزله متممِ حکايت جمعيت بعثة الاسلاميه به شمار می آيد و شرح آن به ر9قرار زير است:
ديشب ساعت يازده از سينما برمی گشتم. در يکی از کوچه های محله «مون مارتر» وارد ميکده کوچکی شدم . در آنجا يک نفر ساز دستی می زد و ديگری « بان ژو » و تنها زن و مردی به آهنگ « ژاوا » می رقصيدند . نزديک من سه نفر از داشهای تمام عيار کنار ميز بازی می کردند . يکی از آنها سياه مست بود و پی در پی مشت روی ميز می زد و می گفت: « يک گيلاس ديگر.» پيشخدمت گيلاسهای خالی را می برد و گيلاسهای پر به جای آنها می گذاشت . نعلبکی های مشروب که روی هم چيده شده بود مانند برج بابِل از کنار ميز بالا می رفت . يکی از آنها گفت: « ده دقيقه ديگر بيزنِس(Business) شروع می شود، من می روم.»
رفيقش پرسيد: « راستی، ژيمی حالا کار و بارت سکه است يا نه؟ »
ژيمی: «پريشب سيصد و شصت فرانک مک زير لا مپی بلند کردم . اما چه کاری ! يک شب نشد که دو بعد از نصف شب بخوابم. ديشب همه اش در خواب می گفتم يک بانکو دويست لوئی، آقايان خانمها بازی کنيد Rien ne va plus زنم مرا بيدار کرد. به خيالش هذيان می گويم.»
سومی گفت: «باز هم کارِ تو . بعد از يک هفته دوندگی پريشب بود که سوزی مرا غال گذاشت . يک تيکه ديگر پيدا کردم . يک خرپول مصری را گير آوردم و بعد از دو ساعت چانه زدن فقط ٢٥ فرانک نيزه زدم. پول مشروبم نمی شد . من اگر شبی يک بطر ورموت نزنم از تشنگی می ميرم.»
دو سال و نيم از قضيه بعثة الاسلامی گذشت. بعد از آنکه جمعيت در برلين از هم پراکنده شد، من به سِمَتِ مخبر مخصوص مجله «المنجلاب» به پاريس انتقال يافتم و درين مدت هيچ اطلاعی راجع به آنها به دست نياوردم و اسمشان را هم نشنيدم. اما پيشامدی برايم رخ داد که ناگزيرم شرح آن را ض ميمه يادداشتهای مسافرتم بکنم زيرا به منزله متممِ حکايت جمعيت بعثة الاسلاميه به شمار می آيد و شرح آن به ر9قرار زير است:
ديشب ساعت يازده از سينما برمی گشتم. در يکی از کوچه های محله «مون مارتر» وارد ميکده کوچکی شدم . در آنجا يک نفر ساز دستی می زد و ديگری « بان ژو » و تنها زن و مردی به آهنگ « ژاوا » می رقصيدند . نزديک من سه نفر از داشهای تمام عيار کنار ميز بازی می کردند . يکی از آنها سياه مست بود و پی در پی مشت روی ميز می زد و می گفت: « يک گيلاس ديگر.» پيشخدمت گيلاسهای خالی را می برد و گيلاسهای پر به جای آنها می گذاشت . نعلبکی های مشروب که روی هم چيده شده بود مانند برج بابِل از کنار ميز بالا می رفت . يکی از آنها گفت: « ده دقيقه ديگر بيزنِس(Business) شروع می شود، من می روم.»
رفيقش پرسيد: « راستی، ژيمی حالا کار و بارت سکه است يا نه؟ »
ژيمی: «پريشب سيصد و شصت فرانک مک زير لا مپی بلند کردم . اما چه کاری ! يک شب نشد که دو بعد از نصف شب بخوابم. ديشب همه اش در خواب می گفتم يک بانکو دويست لوئی، آقايان خانمها بازی کنيد Rien ne va plus زنم مرا بيدار کرد. به خيالش هذيان می گويم.»
سومی گفت: «باز هم کارِ تو . بعد از يک هفته دوندگی پريشب بود که سوزی مرا غال گذاشت . يک تيکه ديگر پيدا کردم . يک خرپول مصری را گير آوردم و بعد از دو ساعت چانه زدن فقط ٢٥ فرانک نيزه زدم. پول مشروبم نمی شد . من اگر شبی يک بطر ورموت نزنم از تشنگی می ميرم.»
ژيمی: «من هم اگر نرقصم خوابم نمی برد . خوب ژوب، تو چيزی نمی گويی ؟ معلوم می شود تو دماغت چاقتر از ماست . حالا امشب هم طلبت، فردا شب حسابمان را پاک می کنيم. »
دو نفرشان بلند شدند و گفتند: « پروفسور سنّت الاقطاب، خداحافظ. » و رفتند . اين اسم را که از دهن اين لاتهای کاسکت به سر شنيدم، از جا جستم . دقت کردم، ديدم اين همان دلّاک بعثة الاسلاميه و پروفسور علمی فقهيات است که اينجا نشسته به زبان داشهای پاريس حرف می زند و روبرويش يک دسته نعلبکی کوت شده .
چشمهايم را ماليدم. او هم متوجه من شد. خودش را انداخت بغلم. ماچ و بوسه کرد و گفت: «شما هم اينجا؟»
من با تعجب روی ميز او را نگاه کردم که قاليچه سبزرنگ پهن بود، يک دسته ورق روی آن و يک گيلاس «ورموت» هم کنارش . سنّت دوستانه به پشتم زد و گفت: « عيبی ندارد، اگر ما را توی ترن آنجور ديدی برای مصلحت روزگار بود. اما ورق برگشت و روزگار ما را به اينجا کشانيد!»
من عقل از سرم داشت می پريد . برای اين که مطمئن بشوم پرسيدم: «آخر برای سکينه دخترتان موش خرمايی فرستاديد ؟»
سنّت گفت: « امسال برای سکينه و والده اش پيراهن کش پلاژ فرستادم تا دم شط العرب آبتنی بکنند.»
-« خوب، بادِ نزله چطور است که توی ترن از دستش می ناليديد ؟»
-«بگوييد: آلبومين يا مرض قند. ما ديگر فرنگی مآب و متمدن شده ايم. اين همان مرض قند موروثی است.»
-« چطور ؟»
-« موروثی ديگر. چون پدربزرگم دکان قنادی داشت، خروس قندی می فروخت.»
-« رفقايت کجا هستند؟ »
-« راستی اينها که با من بودند نشناختی؟ يکی از آنها عندليب الاسلام بود . اينجا اسم خودش را«ژان» گذاشته. و آن يکی که لباس سياه پوشيده بود آقای تاج المتکلمين بودند . اينجا به او« ژيمی » می گويند . من هم به اسم « ژوب » معروف هستم.»
-« پس آقای سکان الشريعه کجاست ؟»
-«آقای سکان الشريعه مؤلف کتاب معروف « زبدة النجاسات » را می گوييد که در علوم معلوم و مجهول سرآمد روزگار است؟ تا يک ماه پيش اگر پشت گوشمان را ديديم، او را ديديم . پولهای بعثة الاسلاميه را زد به جيب و دک شد و رفت آنجا که عرب نی بيندازد . اين هم يک فندش بود ! ميان خودمان باشد، نامردی کرد . چون وقتی اين جنغولک بازی را در آورديم با هم قرار و مدار گذاشتيم پولها را چهار نفری بالا بکش يم. او سهم ما را هم قاچاق شد و حالا به اين حرفها گوشش بدهکار نيست . می دانی چکاره است؟ دربان «فلی برژر» شده. يادت هست وقتی که آقای تاج گفت همه تياترها را خراب می کنيم و جايش روضه می خوانيم، آقای سکّان چه دستپاچه شد؟ می گفت: «فلی برژر» را به دست من بسپاريد . من نمی دانستم فلی برژر چيست . اما حالا دربانش شده و نانش توی روغن است. قسمت را تماشا کنيد! ديگر چه می شود کرد؟» .
-« خوب، آخرش کسی را مسلمان کرديد؟ »
سنّت خنديد: « چرا! يک نفر را! و از آن سرونه به بعد من پشت دستم را داغ کردم که ديگر از اين ناپرهيزيها نکنم. »
-« چطور ؟»
-« روزی که راه افتاديم، هيچکدام از ما به قدر من فکر کار خودش نبود . چون مرا آورده بودند که کفار را ختنه بکنم. من گنجشک را به سه زبان ياد گرفتم: به روسی« وارابی »، به آلمانی« اشپرلينگ »، به فرانسه« موانو ». می دانيد چرا؟ چون در موقع ختنه بايد گفت : « گنجشک پريد » که تا بچه متوجه گنجشک می شود پوست را ببُرند. ببينيد من تا کجايش را خوانده بودم ! خوب لغت« پريد » را ديگر لازم نداشتم ياد بگيرم . با دست اشاره می کردم يا می گفتم: « پَر! » اما از شما چه پنهان که اين سه لغت هيچکدام به درد نخورد.»
-« چطور ؟»
-« يک روز آقای تاج به طمع آنکه دوباره موقوفات را زنده بکند، پايش را توی يک کفش کرد که هر طور شده بايد يک نفر از کفار را مسلمان بکنيم و دسته جمعی با او عکس برداريم و به بلاد اسلامی بفرستيم . پارسال بود . زير پل رودخانه سن يک نفر گدا گير آورديم. به او دو هزار فرانک وعده داديم تا بگذار د ختنه اش بکنيم . اولش می ترسيد . بالاخره راضی شد . از شما چه پنهان، هر چه معلوماتم را به رُخَش کشيدم و به سه زبان گنجشک را برايش گفتم حاليش نشد چون اصلاً ايتاليايی بود. بعد هم رفت شکايت کرد که مرا از توالد و تناسل انداخته اند. محکوم شديم و هر چه پول برايمان باقی مانده بود روی ختنه سوران او گذاشتيم!»
-« رفقايت چه می کنند؟ »
-« ژان، نه، عندليب الاسلام يادتان هست در برلين چشمش که به زنها می افتاد به هم می گذاشت و استغفار می فرستاد و ما زير بازويش را می گرفتيم و کورمال راه می رفت؟ خوب، اينجا دلّالی می کند . دلّالِ محبت است و گاهی هم دست چربش را به سر کچل ما می کشد. کار و بارش بد نيست . پريروز خنديد و گفت : ما هم قسمتمان دلّالی بود . در سامره که بوديم صيغه بيست و چهار ساعته می کرديم، اينجا صيغه نيم ساعته برای مردم می کنيم . آن بيست و سه ساعت و نيم ديگرش هم برای اينست که در اينجا به وقت بيشتر اهميت می دهند تا در بلاد اسلامی. »
-« شوخی می کنی؟»
-«خدا پدرت را بيامرزد ! مگر يادت رفته من می گفتم اگر يک قطره شراب در دريا بيفتد، بعد دريا را به خاک پر کنند به طوری که تپه ای به جای آن بشود و به سر آن تپه علف برويد و گلّه گوسفندی از آن علف بچرد، من از گوشت هيچ يک از آن گوسفندان نمی خورم؟ اما حالا!» (اشاره به گيلاس مشروب کرد).
-« اين آقای عندليب اسلام بود که می گفت اگر نرقصم شب خوابم نمی برد ؟»
- نه، اين آقای تاج بود . يادتان هست چه عربی بلغور می کرد؟ همه اش می گفت الخمر و الميسر . پارسال پول خوبی از جمعيت مسلمين بالا کشيد . همه اش قمار کرد . حالا خودش را راضی کرده که بازی ديگران را تماشا بکند. در« فانتازيو » مستخدم ميز قمار است . تابستان به«کازينو دوويل» می رود . کارش اينست که نمره ها را می خواند و پولها را با کفگيرک جلو می کشد . يک زن فرنگی هم گرفته . اگر سر غذايش گوشت خوک نباشد قهر می کند»
-« شما چطور به پاريس آمديد؟ پول از کجا آورديد ؟»
-«به! آقاِ مخبرِ محترمِ مجچله المنجلاب، پس شما از کجا خبر داريد؟ مگر نمی دانی ما دعوت رييس باغ «سوئو گارتن» را پذيرفتيم؟ چون دستمان از همه جا کوتاه شده بود و به هيچ عرب و عجمی بند نبود، دو سه ماهی نانمان توی روغن بود . يک دستگاه عمارت به ما دادند . نه، يک قصر بود . با روزی ٢٥ مارک به هر کداممان. به اضافه خوراک و پوشاک . در باغ از همه جور جانورهای روی زمين که خيالش را بکنيد، از چرنده و پرنده و خزنده بود . شبها آقای تاج دعا می خو اند و به در و ديوار فوت می کرد که مبادا اين جانوران بيايند ما را بخورند. روز اول که ببر را ديد غش کرد.»
-« آقای تاج مگر به جرم کشيدن ترياک حبس نبود؟»
-« رييس باغ وحش حبس او را خريد و التزام داد که ديگر ترياک نکشد . او را هم آوردند پيش ما. جای شما خالی، خيلی خو ش گذشت . دخترها مثل پنجه آفتاب می آمدند به تماشای ما. من دو تا از آنها را بلند کردم. کارمان هم اين بود که زن و مرد می شديم، صيغه می کرديم، طلاق می داديم، روضه می خوانديم، مردم هم می خنديدند، برايمان دست می زدند . در روزنامه ها عکس ما را چاپ می کردند . از شما چه پنهان عکسمان که چاپ شد، در بلاد اسلامی گمان کردند که ما جداً مشغول تبليغات هستيم و کارمان بالا گرفت . برای تشويق ما از چهار گوشه دنيا مسلمين مثل ريگ برايمان اعانه و پول می فرستادند . بعد فکر خوبی برايم آمد . به رييس باغ گفتيم چهار صندوق لولهنگ و نعلين را که به جای وثيقه در مهمانخانه گذاشته بوديم تحويل بگيرد . او هم همين کار را کرد و آنها را دانه ای ١٢ مارک به مردم فروختيم. در هر صورت، چه درد سرتان بدهم . پولها که جمع شد، هر چه باشد آخوند و آخوندزاده بوديم، طمعمان غالب شد . گفتيم برويم پاريس هم نمايش بدهيم پول دربياوريم . اما توی دلمان به اين فرنگيهای احمق می خنديديم. کاری که شغل و کاسبی روزانه ما بود آنها را به خنده می انداخت. من به تاج گفتم خبر بدهيم هر چه سيّد گشنه و آخوند شپشو و عرب موشخوار هست بياورند اينجا تا به نوايی برسند. او صلاح نديد گفت آن وقت دکان خودمان کساد می شود . باری، آمديم پاريس. يک خُرده اين در و اون در زديم . اعلانهايمان را به اين و آن نشان داديم . اما ديگر بختمان برگشت. هر چه در آنجا در آورده بوديم، اينجا خرج کرديم . وقتی نمی آورد، نمی آورد . بعد هم آمديم يک نفر را مسلمان بکنيم که کلّی جريمه شديم. حال هم اين حال و روزمان است!»
-« شما که خودتان اعتقاد به اسلام نداشتيد، پس چرا آنقدر سنگش را به سينه می زديد؟ »
-«ای پدر ! تو هم خيلی رِندی . نمی دانستی که ما همه مان جنگ زرگری می کرديم و چهار نفری دست به يکی شديم تا موقوفات را بالا بکشيم، و کشيديم.»
-« آخر مذهب؟ آخر اسلام ؟»
-«مذهبِ چی؟ مگر به جز چاپيدن و آدمکشی است؟ همه قوانين آن برای يک وجب جلوِ آدم و يک وجب عقبِ آدم وضع شده . يادت رفت قوت لايموت مرام اسلام را چطور شرح داده که : يا مسلمان بشويد و از روی کتاب«زبدة النجاسات» عمل کنيد و يا می کشيمتان و يا خراج بدهيد؟ اين تمام منطق اسلام است . يعنی شمشير بُرّنده و کاسه گدايی . اخلاق و فلسفه و بهشت و دوزخ آن را هم يادت هست که تاج چه می گفت؟ که در آن دنيا به مرد مسلمان فرشته ای می دهند که پايش در مشرق و سرش در مغرب است به اضافه هفتاد هزار شتر و قصری که هفتاد هزار اتاق دارد. من حاضرم اعمال شاقه بکنم و به من اين فرشته را ندهند که نمی توانم سر و تهش را جمع بکنم . آن قصر را هم اگر روزی يک اتاقش را جارو بزنم، تازه در آن دنيا جاروکش می شوم و اگر بنا بشود به هفتاد هزار شتر رسيدگی بکنم، در دنيای ديگر شترچران خواهم شد . در صورتی که همه خانمهای خوشگل و دخترهای اروپايی در دوزخ هستند . و اگر ماهيت اشخاص عوض می شود، پس آنها ربطی به اين دنيا ندارند و مسئول کردار و رفتار سابق خودشان نخواهند بود.»
-«مگر اين همه فلاسفه و علمای اروپايی در مدح اسلام کتاب ننوشته اند؟ آنها را چه می گويی؟ »
-« آن هم برای سياست استعماری است . اين کتابها دستوری است که برای داشتن ما شرقيها تأليف می کنند تا بهتر سوارمان بشوند . کدام زهر، کدام افيون بهتر از فلسفه قضا و قدر و قسمت جهودها و مسلمانان مردم را بی حس و بی ذوق و بد اخلاق می کند؟ يک نگاه به نقشه جغرافی بينداز : همه ملل اسلامی توسرخور، بدبخت، جاسوس، دست نشانده و مزدور هستند . ملل استعماری برای به دست آوردن دل آنها يا تفرقه انداختن بين هندو و مسلمان به نويسنده های طماع و زرپرست وجه نقد می دهند تا اين تُرّهات را بنويسند.»
-« آيا منکر تمدن اسلامی هم می شوی؟ »
- «کدام تمدن ؟ تمدن عرب را می خواهی کتاب شيخ تمساح « آثار الاسلام فی سواحل الانهار »را بخوان که همه اش از شير شتر و پشکل شتر و عبا و کباب و سوسمار نوشته است . باقی ديگرش را هم ملل مقهور از پستی خودشان ساخته و پرداخته و به دُمِ عربها بسته اند . چرا همين که ممالک متمدن عرب را راندند، دوباره رجوع به اصل کرد و با چپی اگالش دنبال سوسمار دويد؟»
-« پس اين همه جانماز آب کشيدن، اين همه عوام فريبی برای چه بود؟»
-«مگر ما نبايد نان بخوريم؟ اين کاسبی ماست . دکان ماست که مردم را خر بکنيم. مرحوم ابوی خدابيامرز، از آن آخوندهای بی دين بود . هميشه به ترکی می گفت: ای موسولمان قارداش، سنين اياقين هارا چاتدی که پخ چخارتمادی؟ يک روز يک شيشهه گلابی را به دو روپيه به يک ضعيفه زوار فروخت و گفت : سر آن را محکم نگهدار تا همزادت در نرود . من گفتم : ای بابا، تو ديگر چرا؟ جواب داد : اين مردم جنّ دارند، اگر من جنّ آنها را نگيرم، يکی ديگر می گيرد . پس تا مردم خرند، ما هم سوارشان می شويم. همينقدر بايد خدا را شکر بکنيم که همه مان زرنگ بوديم و توانستيم گليم خودمان را از آب دربياوريم، وگرنه تبليغ اسلام را کرده بوديم حالا هر کدام توی يک مريضخانه خوابيده بوديم و پشت گردنمان هم يک مشمع خردل چسبيده بود.»
-«راستی، حالا شما چکاره هستيد؟»
-« من ديدم پولها دارد به ته می کشد، آمدم با ضعيفه صاحب اين ميکده شريک شدم. اسم اينجا را هم عوض کردم.»
شيشه در را نشان داد که رويش نوشته بود:« مِيسَر بار » (نوشگاه ميسر).
-« ميسر يعنی چه ؟»
-«اين ر ا به يادگار همان آيه های تاج درست کردم که هميشه می گفت: .«الخمر والميسر» خودش که قمارباز شد من هم می فروش.»
-«ميسر يعنی شراب؟»
-« خود تاج هم معنی اش را نمی دانست . آمد از من پرسيد . در هر صورت، هر کلمه از قرآن سيصد هزار معنی دارد. بگذاريد اين هم يکيش باشد. »
بعد رويش را کرد به موزيک چيان و گفت: «يک تانگو خوب به افتخار رفيقمان بزنيد» و دستور داد يک گيلاس شراب بوژوله برايم آوردند که به سلامتی کاروانِ اسلام نوشيديم.
به تحقيق جهاد اسلام اينطور تمام شد.
الباريس فی ١٢ اکتوبر ١٩٣٠