زنگ تعطیل که نواخته شد جیغ وحشتناکی ناگاه از پشت حیاط مدرسه بگوش رسید ، عده ای با عجله به طرف صدا دویدند و با تعجب چشمشان به گربه ای حلق آویز شده روی تیرک عمودی کنار پنجره افتاد ، گربه ای سیاه .
بچه ها با ترس و لرز جلوی چشمهایشان را گرفته بودند و به فرمان ناظم به همهمه از محل دور میشدند ، غلامعلی اما با چشمهای وق زده درست در روبروی گربه ایستاده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد و لبخندی مرموز در گوشه لبهایش میدرخشید