Saturday, July 12, 2014

بالاتر از سیاهی - داستان کوتاه


 
 بالاتر از سیاهی داستان تازه ای از مهدی یعقوبی
 
از دهانه تونل که خارج شد . گوشی عایق صدا و کلاه ایمنی اش را از سرش بر داشت و شروع کرد به سرفه کردن . سرش کمی گیج میرفت و روی پیشانی اش دانه های درشت عرق نشسته بود .  چشمانش را با پشت دستهایش بنرمی مالاند و  نگاهش را سراند به سوی آسمان . هوا بسیار گرم بود و شرجی  .
رفت بطرف شیر آب و دستان زمخت و سیاهش را شروع کرد به شستن ، آبی هم به سر و صورتش زد و نفسی تازه کرد . 
خواست لباسش را بتکاند که یکی از دوستان قدیمی اش که آنطرفتر روی واگن از کار افتاده ای در کنار چند نفر از کارگران معدن نشسته بود صدایش زد . سرش را چرخاند و لبخندی به گونه اش نقش بست . در باد گرمی که میوزید  نفس نفس زنان رفت بطرفش و قبل از آنکه چیزی بگوید استکان چای را از دستش گرفت و لاجرعه هورت کشید .
دوستش که اسمش محمد و آدم بی شیله و پیله ای بود دستش را گذاشت روی شانه اش و با قیافه ای بشاش گفت  :
- خدا قوت ،  تریاک