Tuesday, August 19, 2014

شعر و خاطره ای دردناک از سیمین بهبهانی



سالهای اول انقلاب ما کشته های زیادی داشتیم . تمام اینها را من در قلبم مثل زخمها حفظ کردم و هنوز هم حس میکنم  شعری داشتم آنموقع که الهامش از نیمایوشیج بود که میگفت خانه ام ابریست و من سرودم خانه خونین است اینک .

این شعر را ( سال 60 ) من موقعی گفتم که دو تا از شاگردان کلاسم نبودند ، نمی آمدند . پرسیدم چه شده اند بچه ها میترسیدند بگویند اعدام شده اند یکی با کمال خضوع گفت خانم عروسی شان بود . یکی دیگر گفت عروسی و عزایشان با هم بود
 
سیمین بهبهانی در برنامه میزگرد صدای آمریکا سال 2008 میلادی
 
خانه ابری بود روزی، خانه خونين است اينک
آن چنان بود، اين چنين شد، حال ما اين است اينک
مرده‌واری، طيلسان بر دوش و خون آشام و شبرو
تشنه ی خون با دو دندان چو دو زوبين است اينک
می کشد در خون پلنگ پير آهوی جوان را
وحشت قانون جنگل، تهمت دين است اينک
سرو باغ عشق را نازم که در باران سربی
چون درخت ارغوان از خون گل آزین است اینک
می درخشد خاک همچون آسمان با روشنانش
بر زمین بشکسته شمشادی بلورین است اینک
گرد ماه ماه چارده شب با شبآویزان سرخش
رشته ی مرجان نشان نثار زلف مشکین است اینک
چشم شوخ گزمگان تا ننگرد دوشيزگان را
پرده‌ ساز چهره‌ها گيسوی پرچين است اينک
نوعروسان بلوراندام بازو مرمری را
حجله‌ گه گور است و خاک تيره‌ بالين است اينک
گوهر ناسفته را گر شرع می گويد که مشکن
سفتن و آنگه شکستن؟ تا چه آئين است اينک!؟
تيغه ی فرياد غم بشکست چون فولاد خنجر
پرده ی گوش ستم ديوار رويين‌ است اينک
نه! که کارستان ظالم همچو خاکستر بريزد
حاصل کبريت نفرت شعله ی کين است اينک
خانه ابری بود روزی، گرچه خونين شد، وليکن
پشت ظلمت، وز پی خون، صبح سيمين است اينک