Friday, August 29, 2014

نامه ای به پسرم - دکتر پرویز ناتل خانلری



شعر معروف عقاب دکتر خانلری را قبل از انقلاب خوانده بودم و پس از انقلاب هم کتاب وزن شعر فارسی اش را در بند 4 زندان بابل که مادرم برای آورده بود . 
پرویز ناتل خانلری پس از انقلاب به مدت صد روز زندانی شد و از همه فعالیت های رسمی و دانشگاهی کناره گرفت و در 77 سالگی  در شهریور 1369 در گذشت

*****

نامه ای به پسرم

فرزند من!دمی چند بیش نیست که تو در اغوش من خفته ای و من به نرمی سرت را بر بالین گذاشته و ارام از کنارت برخاسته ام.و اکنون به تو نامه می نویسم.شاید هر که از این کار اگاه شود عجب کند،زیرا نامه و پیام انگاه به کار می اید که میان دو تن فاصله یی باشد و من و تو در کنار همیم.

اما انچه مرا به نامه نوشتن وا می دارد بعد مکان نیست بلکه فاصله ی زمان است.اکنون تو کوچکتر از انی که بتوانم انچه می خواهم با تو بگویم.سالهای دراز باید بگذرد تا تو گفته های مرا دریابی،و تا ان روزگار شاید من نباشم.امیدوارم که نامه ام از این راه دور به تو برسد،روزی ان را برداری و به کنجی بروی و بخوانی و درباره ان اندیشه کنی .

من اکنون ان روز را،از پشت غبار زمان،به ابهام می بینم.سالهای دراز گذشته است.نمی دانم که وضع روزگار بهتر از امروزست یا نیست.اکنون که این نامه را می نویسم زمانه ابستن حادثه هاست.شاید دنیا زیر و رو شود و همه چیز دیگرگون گردد.این نیز ممکن است که باز زمانی روزگار چنین بماند.من نیز همانند هر پدری ارزو دارم که دوران جوانی تو به خوشی و خوشبختی بگذرد.اما جوانی بر من خوش نگذشته است و امید ندارم که روزگار تو بهتر باشد دوران ما عصر ننگ و فساد است و هنوز نشانه یی پیدا نیست از اینکه اینده جز این باشد.اخر،سال نکو را از بهارش می توان شناخت.سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود و می ترسم که سرگذشت تو نیز همین باشد .

شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن بر نداشته و ترا به دیاری دیگر نبرده ام تا انجا با خاطری اسوده تر بسر ببری.شاید مرا به بی همتی متصف کنی.راستی ان است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است.اما من و تو از ان نهالها نیستیم که اسان بتوانیم ریشه از خاک خود بر کنیم و در اب و هوایی دیگر نمو کنیم.پدران تو،تا انجا که خبر دارم،همه با کتاب و قلم سر و کار داشته اند،یعنی از ان طایفه بوده اند که مامورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به ایندگان بسپارند.جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین و اهل زمین خود بسته است.از این همه تعلق گسستن کار اسانی نیست .

اما شایدماندن من سببی دیگر نیز داشته است.دشمن که "فساد" است در این خانه مسکن دارد.من با او بسیار کوشیده ام.همه ی خوشی های زندگیم در سر این کار پیکار رفته است.او بارها از در اشتی درامده و لبخند زنان در گوشم گفته است:بیا!بیا!که در این سفره انچه خواهی هست .

اما من چگونه می توانستم دل از کین او خالی کنم؟

چگونه می توانستم دعوتش را بپذیرم؟ انچه می خواستم ان بود که "او" نباشد.

اینکه تو را به دیاری دیگر نبرده ام از این جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم.می خواستم که این کین مرا از این دشمن بخواهی.کین من کین همه بستگان و هموطنان من است.کین ایران است.خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم.شاید تو نیرومندتر از من باشی و در این پیکار بیشتر کامیاب شوی.

اکنون که اینجا مانده ایم و سرنوشت ما این است باید به فکر حال و اینده ی خود باشیم.می دانی که کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت.امروز از ان قدرت و شوکت نشانی نیست.ملتی کوچکیم و در سرزمینی پهناور پراکنده ایم.در این زمانه کشورهای عظیم هست که ما،در ثروت و قدرت،با انها برابری نمی توانیم کرد.امروز ثروت هر ملتی حاصل پیشرفت صنعت اوست و قدرت نظامی نیز،علاوه بر کثرت عدد،با صنعت ارتباط دارد.عدت و الت ما در جهان امروزی برای کسب قدرت کافی نیست و هر چه از دلاوری پدران خود یاد کنیم و خود را دلیر سازیم با حریفانی چنین قوی پنجه که اکنون هستند کاری از پیش نمی توانیم برد.

این نکته را از روی نا امیدی نمی گویم و هرگز یاس در دل من راه نیافته است.نیروی خود را سنجیدن و ضعف و قدرت را دانستن از نومیدی نیست.دنیای امروز پر از حریفان زورمند است که باهم دست و گریبانند.ما زوری نداریم که با ایشان در افتیم و،اگر بتوانیم،بهتر از ان چیزی نیست که کناری بگیریم و تماشا کنیم.اما یقین ندارم که این کار میسر باشد.حریفانی که بر هم می تازند هر گوهر یا کلوخی که به دستشان بیاید بر سر هم می کوبند و دیگر از او نمی پرسند که به این سرنوشت راضی هست یا نیست.

در این وضع،شاید بهتر ان بود که قدرتی کسب کنیم،انقدر که بتوانیم حریم خود را از دستبرد حریفان نگهداریم و نگذاریم که ما را التی بشمارند و در راه مقصود خویش به کار برند.اما کسب این قدرت مجالی می خواهد و معلوم نیست که زمانه ی اشفته چنین مجالی به ما بدهد.

پس اگر نمی خواهیم یکباره نابود شویم باید در پی ان باشیم که برای خود شآن و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاوریم،تا دیگران به ملاحظه ی ان ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند و اگر گردش زمانه ما را ورطه ی نابودی کشید،باری،ایندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بوده اند.

این شآن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمی توان کرد.ملتی که رو به انقراض می رود نخست به دانش و فضیلت بی اعتنا می شود.به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد اورد تا بدانند که اگر ایران در کشاکش روزگار تا کنون به جا مانده و قدر و ابروئی دارد سببش جز قدر و شآن هنر و ادب ان نبوده است.

جنگ ها و فیروزی ها اثری کوتاه دارند.اثار هر فیروزی تا وقتی دوام می یابد که شکستی در پی ان نیامده است.اما فیروزی معنوی است که می تواند شکست نظامی را جبران کند.تاریخ گذشته ی ما سراسر برای این معنی مثال و دلیل است.ولی در تاریخ ملت های دیگر نیز شاهد و برهان بسیار می توان یافت.کشور فرانسه پس از شکست ناپلئون سوم در سال 1870 مقام دولت مقتدر درجه ی اول را از دست داده بود.انچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز ان کشور مقام مهمی در جهان داشته باشد دیگر قدرت سردارانش نبود بلکه هنر نویسندگان و نقاشانشان بود .

ما نیز امروز باید در پی ان باشیم که چنین نیروئی برای خود به دست بیاوریم.گذشتگان ما در این راه انقدر کوشیدند که برای ما ابرو و احترامی بزرگ فراهم کردند.بقای ما تا کنون مدیون و مرهون کوشش ان بزرگواران است.امروز ما از ان پدران نشانی نداریم.انچه را ایشان بزرگ داشتند ما به مسخره و بازی گرفته ایم.دیو فساد در گوش ما افسانه و افسون می خواند.کسانی هستند که جز در اندیشه ی انباشتن کیسه ی خود نیستند.دیگران نیز از ایشان سر مشق می گیرند و پیروی می کنند.اگر وضع چنین بماند هیچ لازم نیست که حادثه یی عظیم ریشه ی وجود ما بر کند.ما خود به اغوش فنا می شتابیم .

اما اگر هنوز امیدی هست ان است که جوانان ما همه یکباره به فساد تن در نداده اند.هنوز برق ارزو در چشم ایشان می درخشد.ارزوی انکه بمانند و سرافراز باشند.تا چنین شوری در دلها هست همه ی بدی ها را سهل می توان گرفت.اینده به دست ایشان است و من ارزو دارم که فردا تو هم در صف این کسان در ایی.یعنی در صف کسانی که به قدر و شآن خود پی برده اند،می دانند که اگر برای ایران ابروئی نماند خود نیز ابرو نخواهند داشت.می دانند که برای کسب این شرف کوشش باید کرد و رنج باید برد .

ارزوی من این است که تو هم در این کوشش و رنج شریک باشی.مردانه بکوشی و با این دشمن درون که فسادست به جنگ برخیزی.اگر در این پیکار فیروز شدی دشمن بیرون کاری از پیش نخواهد برد.و گیرم که بر ما بتازند و کار ما را بسازند باری اینقدر بکوشیم تا پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و بماندن نمیارزیدند !

زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ        اخر کم از انکه دست و پائی بزنیم؟


دکتر پرویز ناتل خانلری