Thursday, September 11, 2014

لخت شدم تا



لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
 پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش
 تا غم دل را بگوش چشمه بگویم


آب خنک بود و موجهای درخشان
 ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
گویی با دست های نرم و بلورین
جان و تنم را بسوی خویش کشیدند


بادی از آن دورها وزید و شتابان
 دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونه وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت


 چشم فروبستم و خموش و سبکروح
 تن به علف های نرم و تازه فشردم
همچو زنی که غنوده در بر معشوق
 یکسره خود را به دست چشمه سپردم


روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی قرار تشنه و تب دار
 ناگه در هم خزید راضی و سرمست
 جسم من و روح چشمه سار گنه کار


دیوار / آبتنی / فروغ فرخزاد