هر یکشنبه به ملاقات میرفتم . به دیدار عشق جاودانیم . امروز اما ، ملاقاتم شکل دیگری داشت . حضوری بود . بدون وجود شیشه ای که فاصله میانداخت بینمان . ریحان خواب بود . چشمانش بسته بود و رنگ پریده .
رگه ای بنفش و صورتی روی گردنش بود . لباس سفیدی از سر تا پا بر تن داشت . حمام رفتنش را مامورین قبل از ما به سرانجام رسانده بودند . حسرت شستشوی تن نازنینش بر دلم ماند .
خیلی تلاش کردم تا قبل از آمدن پدرش ، او را به خوابگاه ابدیش نبرند . نبردند . من ، پدر و دوخواهرش ، همراه همه اعضای فامیل ، دوستان و هنرمندانی که به میهمانی عروسی ریحانم آمده بودند ، آرام آرام او را روانه خانه اش کردیم . غریبه ها هم ، هر چند در ابتدا خشن بودند ، اما به مرور که فهمیدند ، قرار بر بیقراری نداریم ، آرام شدند .
مادرم ، ضجه های زیادی زد . با اشک و فریاد عروس را بدرقه کرد . من اما حتی نتوانستم فریاد یا حتی قطره ای اشک نثارش کنم . اما این پایان ملاقات نبود .
وقتی همه رفتند ، وقتی سالن غذاخوری را ترک کردم ، به خانه برنگشتم . دوباره رفتم بهشت زهرا . خلوت بود . هیچکس ، حتی غریبه ها نبودند . گلهای روی زمین ، نشانی را تکمیل کرد و من خانه را یافتم . چون تابلوی نام او را ربوده بودند .
قبلا بارها نقشه کشیده بودیم که وقتی به خانه برگشت و چای مرا تعارفم کرد ، باید پیش من دراز بکشد و تا صبح توی بغلم بخوابد . چنین کردم .
روی گلها دراز کشیدم . خاک نرم و نمناک را حس میکردم . زیر گوشش نجوا کردم ، یادت هست قرارمان ؟ اکنون تو در آغوش منی . غرغرها و دلتنگی هایم کار خودش را کرد و اشکهایم جاری شد . خاک کنار صورتم غرق اشک بود . دلم سبک شد . نشستم و حرف زدم . حرف و حرف و حرف .
باز به او گفتم که همچنان عاشق او هستم . با اینکه تنش به دیار خاموشان رفته ، اما او را زنده میبینم . شعله هستیش همچنان در دلم روشن است و گاه زبانه میکشد .
ملاقات امروز ، سنگین و با وقار بود . قبلا از من خواسته بود که سیاهپوشش نشوم . نشدم . هرگز سیاه نخواهم پوشید به عنوان سوگ او . زیرا هنوز برایم زنده است و هست .
صفحه فيسبوك خانم شعله پاكروان مادر ريحانه جباري