این مطلب را که از آقای کاظم مصطفوی در شب آوازها خواندم به گذشته های دور که با سازمان مجاهدین فعالیت میکردم فرو رفتم یعنی درست روزهایی که انقلاب ضد فرهنگی رژیم با چوب و چماق و گلوله شروع شده بود و من که در آنزمان در شورای دانشجویان ( دانشسرای راهنمایی با خویش ) بودم به علت بسته شدن انجمن دانشجویان مسلمان که فعالیت های بالنسبه گسترده ای هم داشت با برپایی دکه ای در مرکز شهر که آثار مجاهدین را بفروش می رسانید با دیگران شروع به فعالیت در خیابانهای بابل کردم . یعنی رژیم ما را مانند جویباری کوچک ، با دستهای خودش هول داد به طرف دریای مردم ، همان چیزی که درست بضدش بدل شده بود و ضربه ای کاری از آن خورد .
سه نفر دیگر از اعضای شورای دانشجویان که من معاونش بودم عبارت بودند از یوسف بابا نیا نوری که در درگیری خیابانی جان باخت و دوست دیگرم جواد عریف که بعد از دستگیری اعدام شد و یکی دیگر هم در زیر شکنجه های دژخیمان دیوانه شده بود من هم بعد از دستگیریها جان بدر بردم .
بعدها که فعالیت های ما گسترده تر شد و میلیشیا ها کوچه خیابانهای شهر را پر کردند من با مهدی یگانگی آشنا شدم او هم مانند بقیه هواداران مجاهدین بسیار پر شور و شوق بود و فعالیت محوری اش در حول و حوش فروش نشریه های مجاهدین می گذشت . پسر عمویش هادی یگانگی با ما در زندان بود و بعدها به شهادت رسید
جنایاتی را که داعشی های حاکم بر مهدی یگانگی روا داشته بودند ورد زبان اکثر مردم در شهرهای مازندران بود .
کاظم مصطفوی : اين روزها بحث داعش و ابوداعش داغ است. همه از شقاوتهايي سخن مي گويند كه داعشي هاي عراقي و سوري مرتكب مي شوند. ولي آن جنايتها به هرميزان كه ضد انساني و تكان دهنده هم باشند براي من زياد تعجب برانگيز نيست. چرا؟ براي اين كه،طي سالهاي حاكميت آخوندها، ابوداعش هاي وطني براي همة ما خاطراتي باقي گذاشته اند كه داعشي هاي عراقي و سوري نزدشان موجودات مهربان و پر ترحمي به نظر مي رسند. حداقل اين است كه جنايتها و شقاوتهاي آنان مربوط به «جهان زندگان» است. و همين كه پا به «جهان مردگان» بگذاريم ديگر از حداقل امنيت و آسايش برخورداريم. اما شقاوت حاكميت پليد و نحس آخوندها همة مرزهاي زندگان را در مي نوردد و پا به جهان مردگان مي گذارد و حتي در آن جهان نيز هيچ مرده و شهيدي آرامش و امنيت ندارد. حمله و تخريب مزار شهيدان در شهرهاي مختلف يكي از اين نمونه هاي جنگ بي انتهايي است كه آخوندها به راه انداخته اند.
نمونه ها به قدري زياد است كه بهتر است بگوييم كسي نيست آنها را به رشته تحرير درآورد. من امروز در ميان اسناد قديمي كه در آرشيو دارم به يك نمونه برخورد كردم و در زير مختصر آن را مي آورم. بعد خودتان قضاوت كنيد كه پاسداران خميني شقي و وحشي تر هستند يا داعشي ها؟
سندي كه من در آرشيو خود دارم در مورد برخورد مزدوران رژيم در سال 1360 با مجاهد خلق مهدي يگانگي است. نويسنده اين گزارش آن طور كه خود تأكيد و تصريح كرده است در آن سالها مسئوليت پيگيري پرونده مهدي يگانگي را داشته است و شهادتش بنا بر تحقيقات موثق خودش در همان سالها استوار است.
ابتدا بهتر است ببينيم مهدي يگانگي كيست؟
مهدي جوان 18ساله اي است اهل بابل. پدرش از دكترهاي محترم و معتبر شهر بوده است.او، همچون بسياري از جوانان همسن و سال خود، در جريان انقلاب ضد سلطنتي فعال و پايش به ميدان مبارزه كشيده شد. به زودي به صف هواداران مجاهدين پيوست.
مهدي به رغم سن كم در نهادهاي دانش آموزي و محلات شهر كار مي كرد و سر از پا نمي شناخت. او در اكثر محلات شهر ، از جمله «چهارشنبه پيش» بابل، به عنوان جواني پرشور و فعال شناخته شده بود. اغلب هواداران مجاهدين در بابل به ياد مي آورند كه وقتي مراسم شبانه اي در بازار اين محله برگزار گرديد مهدي شعري خواند كه مورد استقبال همگان قرار گرفت. و از همان روز بود كه مورد كينة مزدوران واقع شد و در صدد دستگيري اش برآمدند.
او همچنين مسئول پيگيري امور زندانيان مجاهد در شهر بود. و در اين راستا بسيار با انگيزه بوده است. در آن روزگار بسياري از هوادان مجاهدين توسط عمال رژيم دستگير شده به زندان رفته و محكوم به خوردن شلاق شده بودند. و بسياري از زندانيان آن ايام مهدي را به خوبي به ياد مي آورند كه چگونه به خانوداه هايشان سر مي زد و حتي بعد از آزادي شان از زندان با چه شوري و حالي در كار تهيه امكانات پزشكي برايشان بود.
اين فعاليتها ادامه مي يابد تا صبح روز هشتم تير ماه 1360 فرا مي رسد. مهدي در ساعت هفت صبح از خانه يكي از اقوام خود در خيابان جنگلباني شهر بيرون آمده و مورد تعقيب گشت كميته قرار مي گيرد. مهدي براي فرار داخل كوچهاي ميشود. اما يكي از مزدوران به نام سعيد مكانيكي، كه بعدها در جبهه هاي جنگ ضدميهني كشته شد، او را به رگبار مي بندد. مهدي مجروح شده و به زمين مي افتد. و پاسدار سعيد مكانيكي به بالاي سر او مي رود و با شليك مستقيم به قلبش او را به شهادت مي رساند. مهدي نخستين شهيد شهر بابل بعد از 30خرداد1360 است.
تا اينجاي قضيه سرگذشت مهدي مانند هزاران جواني است كه زاده انقلاب ضدسلطنتي بودند و تن به تسليم در برابر آخوندها ندادند. و در برابر ارتجاع مذهبي بزرگترين مقاومت سراسري را پي ريزي كردند.
اما داستان مهدي به همين جا ختم نشده است.
جسد تا ساعتي در محل، بر روي زمين، باقي مي ماند. سپس به بيمارستان شهر منتقل مي شود. خانواده مهدي با مراجعه به بيمارستان، و دادن تعهد كتبي كه هيچگونه مراسمي براي وي برگزار نكنند، جسد را تحويل گرفته و در گورستان معتمدي شهر دفن مي كنند. چند روز بعد مزدوران از محل دفن با خبر مي شوند. به گورستان حمله كرده و گور مهدي را به هم ريخته و جسد او را در بيرون گورستان مي اندازند. خانواده ناگزير به انتقال جسد به سردخانه بيمارستان مي شود. با اين اميد كه بتوانند اجازه دفن در يكي از گورستانهاي شهر را بگيرند. اما اين اجازه به آنها داده نمي شود. تنها راه براي دفن مهدي انتقال شبانه جسد وي به روستاي زادگاه مادرش در جويبار قائمشهر است. جسد به صورت مخفيانه در يك گورستان در جويبار دفن مي شود. اما فرداي آن روز مزدوران از موضوع مطلع شده و مجددا نبش قبر كرده و جسد را از خاك بيرون آورده و به مثله كردن آن مي پردازند. آنان با شقاوتي كه تنها از مزدوران رژيم آخوندي برمي آيد با بيل و كلنگ به جان جسد مي افتند. دست مهدي را از مچ قطع مي كنند تا بتوانند ساعت مچي او را بردارند. صورت او را كاملا له مي كنند و جسد عريان را با طناب به پشت وانت نيسان بسته و از جويبار تا اطراف قائمشهر(حدود 18كيلومتر) بر روي زمين مي كشند.
براثر گرما جسد بو مي گيرد. و رژيم ناگزير از حمل آن به بابل مي شود. عاقبت در گوشه اي از گورستان بهائيان، موسوم به گلستان جاويد، جسد مهدي به خاك سپرده مي شود. پس از او صدها شهيد مجاهد و مبارز ديگر در همين گورستان به خاك سپرده مي شوند.
سالها بعد، در جريان قتل عام سال1367، هادي يگانگي پسر عموي مهدي نيز توسط مزدوران به شهادت مي رسد.
و اين يك از صد جنايتهاي كساني است كه به درستي به ابوداعش هاي وطني موسوم شده اند. داستان نبردي تا آن سوي مرزهاي زندگي و مرگ، براي پراكندن بذر كينه و توحش. براي مقابله و نبرد با اين افسارگسيختگي چه راهي جز پر كردن قلبهايمان از مهر مردمان داريم ؟