نوشته عزیز نسین
ترجمه ثمین باغچه بان
از بس گرفتارم نتوانستهام سراغشان بروم. من فرید را واقعاً دوست میدارم. از آن بچههای نازنین است. زنش هم همینطور. راستی که خوب زنی است. تا چند روز دیگر یک سال تمام از تاریخ عروسیشان میگذرد. چند دفعه هم رسماً دعوتم کردهاند. راستش را بخواهید گرفتاری و کار بهانه است؛ چیزی که نگذاشت به سراغشان بروم نه گرفتاری است، نه کار، بلکه فقط بیپولی است. صورت خوشی ندارد آدم با دست خالی به دیدن رفقائی که تازه عروسی کردهاند برود. لعنت بر بیپولی! آدم روش نمیشود پرده را کنار بزند و هر چی نگفتنی است روی دایره بریزد. چه آباژورهای قشنگی تو مغازههاست؛ چه مجسمههائی، چه گلدانهائی پشت ویترینها هست؛ چه کریستالهائی!... خلاصه هر چه دلت خواسته باشد هست، منتها من پولش را ندارم.
چند روز پیش به طور تصادف فرید را دیدم. از اینکه تا امروز به سراغشان نرفتهام سخت گلهمند بود. گفتم:
« - فرید جان! همین یکشنبه میام... حتماً.»
فکر کردم تا روز یکشنبه میتوانم دست و پائی بکنم، ولی هرچه این در و آن در زدم موفق نشدم پولی گیر بیاورم و هدیهئی تهیه کنم. فکر کردم از چیزهائی که توی خانه هست ببرم، آن هم بیفایده بود؛ جز روزنامه و مجله کهنه و خرت و خورت معمولی چیزی پیدا نکردم. چون قول داده بودم، باید میرفتم؛ و ناچار با دست خالی راه افتادم.چند روز پیش به طور تصادف فرید را دیدم. از اینکه تا امروز به سراغشان نرفتهام سخت گلهمند بود. گفتم:
« - فرید جان! همین یکشنبه میام... حتماً.»
امثال ما مردم، وقتی که ازدواج میکنند اگر سر و صدایشان بیشتر نشود، کمتر که حتماً نمیشود... من هم درست سر بزنگاه رسیدم. صدای زنش از دم در بهخوبی شنیده میشد:
« - مگه من زندونیم؟... هفت ماه تمومه که از خونه پا بیرون نذاشتم...»
صدای فرید که سعی میکرد زنش را آرام کند، بهسختی شنیده میشد:
« - عزیزم!... تو که وضع منو قبل از ازدواج هم میدونستی...»
« - بس کن تو رو خدا... تا بخوام یک کلمه حرف بزنم فوری وضعتو به رخم میکشی... آخه این چه جور زندگیه؟ آدم شده که هفتهئی یک شبم سینما نره؟...»
« - عزیزم، آخه مگه سینما رفتن آسونه؟ با صلوات که آدمو تو سینما راه نمیدن. تازه واسه بلیت پول داشته باشی، واسه اتوبوس لنگی خط اتوبوس عوض کردن، بخواهی تا ایستگاه اتوبوس بری، باید تاکسی بشینی! تازه یکسره هم تا دم سینما نمیره. با تاکسی بخوای بری هم با یک کورس نمیبردت، تازه دو کورس هم که حساب کنی، جخ شوفره بهات بدوبیراه میگه!»
« - بسه تو رو خدا!... تا دهنمو وامیکنم که یک کلمه حرف بزنم دو وجب زبون درمیاری. یک دونه صناری را هم حساب میکنی، اما پول سیگار خودت، هیچی: آتیش به آتیش روزی دو پاکت سیگار دود میکنی... ماهی شصت تا پاکت سیگار میکشی، میکنه ماهی شصت لیره... آخه من که اسیر نیستم؛ تو خونه دیگه دارم دق میکنم...»
قبل از اینکه دعوا بیخ پیدا بکند زنگ زدم. زن و شوهر با لبخند زورکی و خوشروئی ساختگی در را به رویم باز کردند. خطوط عبوس و برنده و حالت گرفتۀ صورتشان از زیر لبخند ظاهریشان کاملاً دیده میشد. برای این که آرامشان کنم شروع به گفتن انکدوت و پرت و پلا کردم. نیمساعتی که گذشت، گفتم:
« - یاالـله حاضر بشین بریم گردش... روز یکشنبه که کسی تو خونه نمیشینه... لباس بپوشین راه بیفتیم.»
زن فرید از خدا خواسته بود؛ اما فرید خودش یواشکی زیر گوشم گفت:
« - ول کن تو رو به خدا داداش* نمیخواد خودتو تو خرج بندازی... تو خونه میمونیم گپ میزنیم، بهتره...»
گفتم: « - پاشو، کاری به این کارها نداشته باش... بالاخره یه کاری میکنیم... درسته که پول نداریم، ولی محکوم به خونهنشینی هم که نیستیم...»
از در خارج شدیم. فرید پرسید:
« - خب داداش، مقصد کجاس؟»
گفتم: « - تا کجا پیش بیاد!» زنش گفت: «میریم سینما؟...» گفتم: «سینما و تآتر که همیشه میشه رفت؛ امشب یه جای دیگه میریم!»
قدمزنان به شیشلی رسیدیم. چشم من به پنجرۀ آپارتمانها بود. فرید و زنش از وضع من نگران شده بودند و یکریز میپرسیدند:
« - داداش! نگفتی کجا میریم...»
چیزی را که دنبالش میگشتم پیدا کردم: روی پنجرۀ یکی از آپارتمانها، اعلان «آپارتمان خالی برای اجاره» نصب شده بود. گفتم:
« - حقیقت مطلب اینه که من از منزل شما زیاد خوشم نیومد؛ پدرهامون بیخود نمیگفتن «خونهئی که آفتاب نداشته باشد دوا و دکتر ازش کم نمیشه!» - مگه میشه تو زیرزمین زندگی کرد؟ آفتاب که هیچی، هوا هم داخل خونۀ شما نمیشه.»
هر دوشان با نگرانی و تعجب تو چشمهای من نگاه میکردند. گفتم:
« - بریم ببینیم... شاید یک طبقه مناسبتری تو این آپارتمان براتون پیدا کنم...»
فرید با هراس و دلهره جلوم را گرفت و گفت:
« - داداش! تو رو خدا چی کار میکنی؟ ما کرایۀ همین هلفدونی رو هم زور زورکی میرسونیم!»
و زنش با ترس مخصوصی اضافه کرد: « - از اون گذشته... از خونهمون هم چندان ناراضی نیستیم!»
گفتم: «- نمیخواد پرحرفی کنین... یاالـله، دنبال من راه بیفتین!»
وارد آپارتمان شدیم. وقتی که زنگ سرایدار را میزدم، گفتم:
« - شما هیچ دخالت نکنین... فقط من حرف میزنم.»
« به سرایدار که سررسیده بود، گفتم:
« - میخواستیم یک دستگاه خالی ببینیم.
« - بفرمائین.
« - صاحبخونه تشریف ندارن؟
« - چرا... ارباب خودشون طبقۀ سوم میشینن.
« - برو بگو میخواستیم منزل ببینیم.»
چون آن روز یکشنبه بود، پیشبینی کرده بودم که صاحب خانه باید منزل باشد. سرایدار به مستخدمهئی که از بالا سرک میکشید گفت:
« - به ارباب خبر بده مستأجر اومده...
مستخدمه، پس از لحظهئی خبر آورد که:
« - ارباب فرمودن بفرمان ببینن... بعد اگه پسندشون شد تشیف بیارن بالا...»
گفتم: « - نه... چون وقتمون کمه میخواستیم خود آقا هم تشیف داشته باشن که به اتفاق هم ببینیم، - تا اگه اشکالی بود حضوراً صحبت بشه.»
یکی دو دقیقه بعد، ارباب پیداش شد. آپارتمان، هفت طبقه بود، و هر طبقهاش دو دستگاه داشت. حالا اگر شعور دارید خودتان میتوانید قیافه و ریخت صاحبخانه را جلو چشمتان مجسم کنید: اول، شکم ارباب وارد شد. کمربند روبدوشامبرش هم به درشتی یک به، روی شکمش گره خورده بود. وقتی به زحمت توانست خودش را بعد از شکمش از میان در که فقط یک لنگهاش باز بود – بیرون بکشد، من فرصت را مغتنم شمرده و گفتم:
« - در این اواخر، درها را واقعاً تنگ درست میکنند!»
یارو پس از اینکه بادی به گلو انداخت، با یک سرفۀ ثروتمندانه جواب مرا داد.
فرید و زنش در برابر عظمت ساختمان و گندگی شکم صاحبخانه پاک دست و پایشان را گم کرده بودند. خودشان را جمع و جور کرده، سرهاشان را تو گردنشان فرو برده بودند و سعی میکردند تا جائی که ممکن است کوچکتر بشوند. بعد از سرفۀ ارباب هم دیگر، پاک خودشان را باختند و هر دو پشت سر من قایم شدند.
خوب، به این ترتیب، مگر میشد بیش از این قضیه را کش داد؟ – : من هم در جواب سرفۀ او، سرفۀ پدر و مادرداری کردم و از شما چه پنهان – مال من از مال ارباب هم پرزورتر درآمد. نخواستم یارو خیال کند ما از آن بیکس و کارهای صد تا دو پولی هستیم.
فرید دامن پالتوم را کشید و گفت:
« - داداش! داری چی کار میکنی؟»
گفتم: « - کاری نکردم: جواب سرفه، سرفهس...»
اما سرفۀ من کار خودش را کرده بود. صاحبخانه هم خودش را جمع و جور کرد و گفت:
« - معذرت میخوام که با لباس راحتی خدمت رسیدم.»
من سرفۀ آبدار دیگری ترکاندم و گفتم:
« - اختیار دارین... میخواستیم یک دستگاه خالی ببینیم... سرایدار جماعت هم که حرف حالیشون نمیشه... اینه که مزاحم شدیم.»
یارو قبل از هر جمله سرفه محکمی میانداخت:
« - اوهووووو!... خواهش میکنم بفرمائین... بفرمائین ملاحظه کنین!»
بعد، مثل اینکه تازه از خواب پریده و عقلش سر جاش آمده باشد، یکی دیگر از آن سرفهها ول داد و پرسید:
« - سرکار چند اتاقی لازم داشتین؟...»
من هم در برابر سرفۀ ارباب چنان سرفهئی تحویل دادم که طفلک مستخدمه پاک جا زد، یکی دو قدمی عقب رفت، چپید تو اتاق پهلوئی و در را بست.
گفتم: « - حداقل شش اتاق! البته به شرطی که سالنهایش بزرگ باشن.»
هوس کردم که بعد از گفتن این حرف، وضع فرید را ببینم... زیرچشمی نگاهش کردم:
طفلکی پشت سر من قایم شده چنان توی بارانیش کز کرده بود و به خودش فرو رفته بود که درست به شکل لاکپشت درآمده بود. بهاش گفتم:
« - شش تا اتاق کافیتونه؟»
در جوابم نالید... حتی نالید هم درست نیست: صداش مثل صدای آخرین نفس محتضری که دارد جان به جان آفرین تسلیم میکند زورزورکی درآمد و گفت:
« - کافیه!»
سرایدار، در یکی از دستگاهها را باز کرد... همین که وارد شدیم، گفتم:
« - هال که خیلی تنگه؛ مگه نه، فرید؟...»
فرید جانی گرفت و گفت:
« - تنگ چیه داداش، نمیشه توش جم بخوری!»
دیدم که فرید هم سر نخ دستش آمده: هالی که فرید میگفت: «نمیشه توش جم بخوری» چند برابر اتاق خوابشان بود، و کف آن را با بهترین و شکیلترین چوبها فرش کرده، جلا داده بودند.
گفتم: « - سقف هم خیلی کوتاهه!
فرید تو حرفم دوید و گفت:
« - کوتاه هم شد حرف؟ یه وجب بالا بپری سرت میخوره به سقف!
صاحبخانه لال شده بود. ما شروع کردیم به گردش در اتاقها... هر اتاق به وسعت یک ییلاق!
« - اتاقاش کوچیکن!...
« - کوچیک چیه! بگو لونه مرغ!»
کمکم زن فرید هم وارد معرکه شد و چنان اظهار وجودی کرد که واقعاً باید گفت مرحبا!
گفت: « - اسباب و اساسمونو چطوری تو این اتاقها جا بدیم؟ (واقعاً بارکاله به تو، تو دختر باهوش!)
« - به... این آشپزخونه عجیب تاریکه!»
صاحبخانه، پس از یکی از همان سرفههای معروف، تو حرف ما دوید و گفت:
« - اختیار دارین... این آشپزخونه رو میگین تاریکه؟... چارطرفش شیشه و پنجرهس.»
من پس از اینکه با یک سرفۀ پرزورتر جواب سرفهاش را دادم، گفتم:
« - خیر... تاریکه... معمارش کدوم گوسالهئی بوده؟... آشپزخونه که نباید طرف مغرب ساختمون قرار بگیره... جای آشپزخونه قسمت شرقی خونهس.»
صاحبخانه گفت: « - نقشۀ خونه رو بنده خودم کشیدم.»
زن فرید پرید تو حرف یارو:
« - اگه سر منو ببرن تو خونهئی که آشپزخونهش رو به مغرب باشه نمیتونم زندگی کنم...»
« - که فرمودین سالن اینجاس، بله؟
- بله.
- والـله آدم روش نمیشه به این بگه «سالن»... این یک راهروه...
فرید گفت: - از فرم این شوفاژها هم هیچ خوشم نیومد... چه رادیاتورهای بیریختی!»
صاحبخانه دیگر از سرفه افتاده بود.
« - حضرت آقا لابد خودتونم مسبوقین که تو بازار جنس پیدا نمیشه... اطمینان داشته باشین که از بهترین جنسهای موجود در بازار استفاده کردهایم.
« - مال چه کارخونهایس؟ مارکش چیه؟
« - یونکرس.
« - ای آقا... اینکه معمولیترین مارک شوفاژه!
« - فقط یه مستراح داره که...
« - نه خیر، دوتاس... یه مستراح معمولی. یه مستراح فرنگی... مستراح فرنگیش توی حمومه.»
زن فرید دوید تو حرف و گفت:
« - به! فقط دو تا مستراح؟... دو تا مستراح ابداً واسه ما کافی نیست.»
صاحبخانه جا خورد و گفت: « - پس... انگار شما جمعیتی هستین؟
« - نه خیر... ابداً!
سرایدار که تا آن لحظه چیزی نمیگفت، وارد صحبت شد و گفت:
« - حرضت خانوم! همین سر کوچه که بپیچین به راست، چند قدم که تشیف بردین، سر نبش خیابون، یه مستراح عمومی هم هست!»
از یک طرف خانه منظرۀ جزیرهها و افق دریا دیده میشد، و از سمت دیگر، منظره بغاز بوسفر، با دهکدهها و باغات اطرافش..
فرید گفت: - این خونه چشماندازم که نداره!
صاحبخانه شروع و اعتراضکنان گفت: «ای آقا، دریاسها!... ای آقا، جزیرههاسها... ای آقا بوسفرهها!»
فرید حرف یارو را برید و گفت:
« - آقا دریا و جزیره و بوسفر که کافی نیست: باید از این طرف تا میدون تیر دیده بشه، از اون طرف هم...
« - خوب، آقا! اینکه فرمودید «حمام» منظورتون همینه؟
« - بله.
« - تنگه
« - تاریکه
« - رطوبت داره
« - خوب، مستراح چرا رو به شمال ساخته شده؟ اینجا که بادگیره...
« - بله، بادگیره... باد دریا رو میگیره...
« - به! زمستون اگه باد شروع بشه، مگه دیگه میشه تو این مستراح نشست؟
« - آدم میچچاد که!
« - رنگش هم چه بیسلیقه انتخاب شده
« - آره: صورتی خام!
« - صورتی خام چیه... صورتی املپسند!... صورتی دهاتی!
بعد، فرید و زنش شروع کردند به تنظیم خانه و چیدن اسباب و اثاثیه:
« - اینجا را سالن پذیرائی میکنیم... بوفه رو میذاریم این جا... این جام جای ویترینه.
« - اهه!... قالی بزرگه که اینجا جاش نمیشه!
« - سرشو تا میزنیم!
قیمت منزل را سئوال کردم، گفت:
« - ماهی هشتصد لیره
گفتم: « - در عوض، قیمتش خوبه... خیلی مناسبه.
فرید به زنش گفت: - کرایهاش خیلی ارزونه
و، زنش اضافه کرد: « - مفته والـله... خوب میارزه...
من گفتم: « - منزل که زیاد تعریفی ندارد، ولی قیمتش مناسبه. به خاطر ارزونیش میشه گرفتش خوب، بچهها! اگه موافق باشین همین جا رو میگیریم.
فرید و زنش موافقت کردند!
صاحبخانه که از گیرآوردن مشتریهای چاق و فرد اعلا خیلی خوشحال بود گفت:
« - خوب، مبارکه! حالا بفرمائین بالا، هم خستگی بگیرین، هم مذاکرهمونو تموم کنیم.
« - مزاحم نمیشیم.
« - اختیار دارین، این فرمایشا چیه!
وارد منزل صاحبخانه که شدیم، من گفتم:
« - حقیقت اینه که قیمتش خیلی نازله
« - بله آقا... هستن کسانی که تا هزار لیره هم خواستهن و ندادم. به هر کس نمیشه اعتماد کرد. مردم خراب شدهان آقا؛ آقا دیگه شرافت براشون ابداً معنی نداره. بنده ترجیح میدم دویست لیره کمتر بگیرم و عوضش با آدمای شریف طرف باشم.
گفتم: « - درسته حق با شماس... کاملاً حق دارین آقا؛ مردم شرافت و ناموسشون را از دست دادن... ولی، خوب، ما که اینجا باشیم، از این لحاظ خیالتون کاملاً راحته.
در این ضمن، یک «تیکه»ی تر و تازۀ هیجده بیست ساله وارد شد. وقتی که با ما دست میداد، من خودم را به کوچۀ علی چپ زدم، لپ یارو را گرفتم فشار دادم و گفتم:
« - به به، به به، ماشاءالـله، چه مامانی! چه مامانی! صبیهتون هستن؟
« - خیر آقا... خانوم بنده هستن!
همان طور توی کوچۀ علی چپ ماندم، جواب یارو را به روی خودم نیاوردم، دوباره لپش را نیشگون گرفتم و گفتم: « - به به! واقعاً که خیلی مامانی هستن!... خدا بهتون ببخشه، کلاس چندمن؟
یارو که نمیدانست چه بکند، مثل خری که به نعلبندش نگاه کند، مرا نگاه میکرد. و بعد، شاید هم برای عوض کردن صفحه، به مستخدمه دستور داد که لیکور و شکلات بیاورد. من دو شکلات یکی میکردم، و از زیر چشم دیدم که فرید هم، مثل اینکه دارد نخودچی میخورد خودش را به شکلاتها زده است. گفتم:
« - خوب، کرایۀ یک سال را پیش بدیم کافیه؟
« - خیر قربون... ما سه ساله پیش میگیریم.
« - چقدر میشه؟... ماهی هشتصد میکنه به عبارت سالی ۹۶۰۰؛ اونجام سه تا ۹۶۰۰، تقریباً بین ۲۸ و ۳۰ هزار لیره... مانعی نداره.
فرید هم همچنانکه دهنش پر بود، ملچ و ملچکنان گفت:
« - اونش اهمیتی نداره...»
نوبت سئوال به صاحبخانه رسید:
« - بفرمائین ببینیم... آقایون چن نفرین؟
« - فقط یک زن و شوهر... بنده خودم نیستم.
صاحبخانه با خوشحالی گفت:
« - بسیار خوب... بسیار خوب... خوب، بچه مچه چی؟
گفتم: « - بچه مچه هم خبری نیست.
« ای آقا... بعضیها، اول که میان، میگن بچه نداریم؛ اما همین که خونه رو گرفتن، تبدیلش میکنن به طویله!
« - خیر... از این بابت خاطرتون آسوده باشه... این خانوم اصلاً بچهشون نمیشه.
« - به به! به به!... واقعاً که بسیار خوبه!
« - بع له!... این آقا هم در بچگی چیز گرفته بودن، اینه که دیگه بچهدار نمیشن.»
صاحبخانه، انگار گل از گلش شکفت.
گفت: « - به به... به به... بسیار خوب... پس کس دیگری نیست؟
« - خیر قربون... اینها کسی را ندارند... این جوون رو، وقتیکه بچه کوچکی بودن، بنده از پرورشگاه گرفتم و بزرگ کردم.
« - به به... به به... واقعاً که بسیار خوبه!
« - این خانوم هم - یه ماه بیشتر نداشتن که گذاشته بودنشون سر راه، بنده سرپرستیشونو کردم تا به این سن و سال رسیدن.
« - به به... به به... راستی که بسیار خوبه!
صاحبخانه دستور قهوه داد.
گفتم: « - نه قربون... زحمت نکشید.
« - اختیار دارین... این حرفها در بین ما نیست؛ حالا تازه با هم آشنا شدیم.
« - مرسی... آخه، راستش... ما قبل از شام قهوه عادت نداریم.
« - برای شام که، بیبرو برگرد همین جا تشریف دارین... بالاخره، یک شب هزار شب نیست؛ امشبه رو بد بگذرونید.
«- فقط به شرطی قبول میکنیم که جنابعالی هم برای فردا شب بنده رو سرافراز بفرمائین!
« - انشاءالـله... انشاءالـله حالا شما جابهجا بشید، انشاءالـله بعد... وقت بسیاره؛ حالا انشاءالـله روزها و شبهای زیادی رو در خدمتتون خواهیم گذروند؛ عجله نداشته باشین!
***
شام چرب و لذیذی خوردیم. پشتش هم قهوه... و یارو همینطور مشغول تحقیقات از فرید بود:
« - ممکنه بفرمائین شغل شریف آقا چیه؟
« - بنده... چیز...
من فوراً خودم را وسط انداختم و گفتم:
« - کار و بارشون عالیه!... با وجود اینکه گاه به گاه بازداشتهای کوچیکی براشون پیش میاد، درآمدشون بسیار خوبه، فوقالعادهس!
یارو کمی جا خورد و تمجمجکنان گفت: « - نکنه... نکنه آقا روزنامهنگارن؟
« - اختیار دارین!
« - پس... لابد توی کارهای سیاسی و... از این چیزها...
« - خیر قربون... یعنی... خوب البته به مناسبت شغلشون گاهگداری اتفاق میافته که مجبور بشن تو سیاست...
« - آها! حالا متوجه شدم... گمون کنم تجارت و... داد و ستد و... بازار سیاه و... از این حرفها.
« - تق... ری... باً!
« - بسیار بسیار خوبه... کاملاً موافقم!
« - پس لطفاً قرارداد و تنظیم بفرمائین که، دیگه باید زحمتو کم کنیم.
تا اسم قرارداد به میان آمد، زن فرید دست و پایش را گم کرد.
اوراق چاپی قرارداد، همانجا روی میز بود. یارو شروع کرد به نوشتن و پر کردن مفاد قرار داد.
وقتی داشت جلو سئوال: «مورد اجاره برای چه منظور است؟» را پر میکرد، نوشت: «برای سکونت.»
گفتم: « - قربان! تأمل بفرمائین... اینجا را ما فقط به منظور سکونت اجاره نمیکنیم که.
گفت: « - خوب پس، چه بنویسم؟ تجارتخانه... دفتر... ادارۀ شرکت...
گفتم: « - خیر قربان... مرقوم بفرمائید: «عشرتکدۀ عمومی»!
یارو مکثی کرد و پرسید: « - درست متوجه نشدم؟
گفتم: « - ما این دستگاه را به منظور دایر کردن یک «خونۀ مدرن» اجاره میکنیم.
« - اختیار دارید!
- صاحب اختیار باشین! مگه برای پیشپرداخت سی هزار لیرۀ نقد راه دیگهئی هم جز این به نظر آقا میرسه؟
یارو با صدای لرزانی گفت: « - متأسفم!»
بینوا خودش نمیدانست که دلش برای چه میسوزد: برای آن لیکورهای عالی، آن شام شاهانه، ان قهوهها و آن شکلاتها؟ - یا برای آن لپی که از زن مامانیش گرفته بودم؟
« - خوب، پس با اجازهتون مرخص میشیم.
« - به سلامت!»
یارو با یکی از همان سرفههای شیپور صولت، تا دم در بدرقهمان کرد؛ من هم سرفهئی برایش مایه گذاشتم و از پلهها سرازیر شدیم...
دم در که رسیدیم، سرایدار آمد جلو و گفت:
« - خوب، مبارکه انشاءالـله!... به سلامتی کی تشیف میارین؟ کارش تموم شد؟...
« - نه. نشد... ما اینجا رو برای دایر کردن خونۀ فساد میخواستیم. اربابت راضی نشد.
« - خوب معلومه که راضی نمیشن.
« - چطور مگه؟ ارباب خیلی آدم شریفیه؟
« - خیر... منظور عرضم این نبود... آخه نه این که ارباب خودش هم تو طبقۀ بالا میشینه؟... بله؛ تو کسب هم، –خودتون باید بهتر از من بدونین – چشم و همچشمی و رقابت عاقبت خوشی نداره!
در راه، فرید و زنش از خنده رودهبر شده بودند.
فرید میگفت: « - داداش، همچی تفریحی تا به امروز تو عمرم نکرده بودم!»
زنش که از شدت خنده نمیتوانست درست حرف بزند، میگفت:
« - تآتر چیه؟... سینما چیه؟...»
گفتم: « - آدم نباید پا از گلیم خودش اونورتر بذاره. هر کسی باید به نسبت بودجۀ خودش دنبال تفریح بره!»
***
از آن روز به بعد، هر وقت فرید و زنش دلتنگ باشند به سراغ خانۀ خالی میروند و به طوری که شنیدهام، همیشه چند تا دوست و رفیق هم دنبال خودشان ریسه میکنند. آخر، تفریح دستهجمعی که باشد، لذت دیگری دارد!