آنشب تا دمدمای صبح به حالت خواب و بیداری در گوشه دیوار سیمانی سلول انفرادی چمپاتمه زده بودم . نور لامپی که 24 ساعت بر فراز سرم روشن بود آزارم میداد . مثل زخمهای کف پاهایم از ضربه های شلاق .
نعره های بازجویی که صورتش را پوشانده بود در مغزم سوت میکشید و پیاپی تکرار میشد و از همه بدتر پژواک تیرهای خلاص در نیمه های شب . مثل کسی که زنده بگورش کرده باشند احساس خفگی میکردم و در خودم می پیچیدم . شده بودم پوستی بر استخوان . تکیده و زرد و مردنی .
هر از گاهی پلکهای خسته ام را باز میکردم و در سکوت سردی که هر سو را فرا گرفته بود به سقف و نور سفید لامپ چشم میدوختم و بر روی گلیم کهنه ای که بوی تعفن میداد پتوی پاره پاره را دور خود می پیچیدم و از بیماری مرموزی می لرزیدم . انگار عقربه های ساعت زمان باز ایستاده بود و همه چیز در محاق خاموشی فرو رفته بود . گهگاه درهای قطور و آهنین سلولهای دور و برم با صدای کشداری باز و بسته میشد و گاهی هم شعارهای کسانی را که کشان کشان به چوبه های دار میبردند .