مهمان ناخوانده - داستان تازه ای از مهدی یعقوبی
اهل و عیال عباس آقا بار و بندیل سفر را از چند روز قبل بسته و آماده بودند که ناهار را بزنند توی رگ و سپس بسلامتی برای ایام نوروز بروند به ویلای مجللشان در شمال ایران .
کباب برگ ممتاز که از گوشت های لخم گوسفند و مغز ران گوساله توسط کلفت خانه تهیه شده بود با چلو آماده سرو شدن در آشپز خانه بود . شکم ها از استشمام غذاهای رنگارنگ که بویشان تا هفت فرسنگ می پیچید قار و قور میکرد ، در یکی از اتاق ها منوچهر که برو بچه ها او را منوچ صدا میزدند سرش را گذاشته بود روی ران و زانوی لخت و عور نامزدش و روی تخت دراز کشیده بود و به برنامه های شاد کانالهای ماهواره ای نگاه میکرد و گاه مثل لیلی و مجنون حبه های انگور را در دهان هم میگذاشتند و با چهره هایی شاد و شاداب گل می گفتند و گل می شنفتند .
خواهرش هم در حمام خانه توی وان جکوزی دراز کشیده بود و به تن و بدن لطیف و مثل مرواریدش لیف و کیسه میکشید و با خودش حال . او که اسمش سهیلا بود به برادر و نامزدش که روزی هزار بار قربان صدقه هم میرفتند حسودی اش میشد بخصوص در زمانی که لب روی لبهای یکدیگر می گذاشتند و هم را می بوسیدند . برای همین حمامش را بیشتر لفت میداد تا چشمش به آنها نیفتد و بعد از صرف نهار بند و بساط مسافرت را جمع و جور کرده بود در دستش بگیرد و حرکت کند . کشته و مرده آب و هوای شمال بود ، و چه خاطرات خوشی از سالهای گذشته در آن خطه سبز و عطر آلود داشت ، مخصوصا که پسر دایی اش هم که گاهگاه دور از چشم بزرگترها با هم پچپچه و کارهای یواشکی میکردند به اتفاق خانواده می آمد و در همان مکان به آنها محلق میشد .