داستان تازه ای از مهدی یعقوبی
هرگز کسی حاج غلام را اینگونه عصبانی ندیده بود . از خشم و کینه ای که در درونش تنوره می کشید دود از کله اش بر می خاست و اگر کاردش میزدند خونش در نمی آمد . در کنار استخر آپارتمان گرانقیمتش تند و تند قدم میزد و همانطور که با خودش مثل آدمهای روانی حرف میزد سبیلهای پرپشتش را می جوید و دستهایش را به اینسو و آنسو تکان میداد و برای این و آن خط و نشان می کشید .
کسی جرئتش را نداشت که قدمی جلو بگذارد و داستان را ازش بپرسد . زنش صغرا از لای کرکره با هول و ولا او را تحت نظر داشت . صلاح نمیدانست که قضیه را ازش بپرسد . شک نداشت که اگر جریان را پرس و جو کند حاج غلام بی معطلی با آن دست های زمخت و پرزورش یک سیلی آبدار خواهد خواباند بیخ گوشش و دک و پوزش را بی ریخت خواهد کرد .
درست همان کاری که دو سال پیش سر یک قضیه ساده ناموسی باهاش کرد . قضیه از این قرار بود که او سربسته و با اما و اگر بهش گفته بود که از همساده ها شنیده است که او ... و هنوز حرفش را تمام نکرده بود که حاج غلام جوشی شد و با توپ و تشر گفت :
- زن خفه خون بگیر و اون روی سگمو بالا نیار