جایزه نوبل ادبیات 2013 به آلیس مونرو نویسنده کانادایی ساکن انتاریو رسید. وی سیزدهمین زنی است که برنده نوبل ادبیات شده است. آکادمی نوبل نویسنده کانادایی را "استاد داستان کوتاه معاصر" لقب داده است. داستانهای مونرو به موضوعات انسانی که بیشتر در زادگاهش اونتاریو می گذرد اختصاص دارد. به این نویسنده ۸۲ ساله (متولد ۱۰ ژوئیه ۱۹۳۱) لقب چخوف معاصر داده اند .
آن زمان ما در کنار یک گودال ماسهای زندگی میکردیم. نه گودال عمیقی که با بیلهای مکانیکی غول پیکر کنده باشند، گودال کوچکی که باید توسط یک کشاورز سالها پیش کنده شده باشد. در حقیقت گودال به اندازهای کنده شده بود که ترا به اندیشهای وا دارد که باید منظور دیگری برای کندن آن بوده باشد. آغاز کار برای یک خانه شاید که ساختن آن هرگز ادامه نیافته بود.
مادرم نخستین کسی بود که توجه همگان را به آن گودال جلب کرد:
- ما کنار یک گودال ماسهای غیر قابل استفادهی ایستگاه خدمات بین راهی زندگی میکنیم .
آن زندگی را خوب بیاد ندارم. بخاطر همین بخشهایی از آن را بهوضوح یادم میآید اما بدون پیوندهایی که برای گرفتن تصویری کامل از آن لازم است. همه آنچه که در حافظه ام مانده خانهای در شهر با کاغذهای دیواری با طرح خرس عروسکی در اتاق قدیمیام است. در این خانهی تازه که براستی شبیه یک تریلر است، خواهرم " کارو" بود و تحتخوابهای باریک که بر روی هم، یکی روی دیگری قرار داشت. درآغاز وقتی که ما به آنجا نقل مکان کردیم، خواهرم کارو درباره خانهی قدیمیمان برایم حرفهای زیادی زد و میکوشید که این یا آن را بیاد بیاورم. این حرفها زمانی میشد که در رختخواب بودیم و او دوست داشت از این حرفها بزند. عموما گفتگوی ما با به خواب رفتن من ختم میشد. گاه من فکر میکردم که براستی بیاد دارم، اما از ترس اینکه بعضی چیزها را اشتباه کنم، وانمود میکردم که بیاد ندارم.
وقتی که به تریلر نقل مکان کردیم، تابستان بود. سگمان را با خود داشتیم.
- بلیتزر عاشق اینجاست
مادرم میگفت و درست هم میگفت. چیزی که سگ دوست نداشت جابجایی در شهر، از یک خیابان به خیابان دیگر بود حتی جایی با خانههای بزرگ و چمنهای گسترده با فضای باز بیرون شهری. او به هر ماشینی که از جاده میگذشت، پارس میکرد. طوری که او خود را مالک جاده میدانست و حالا هم مثل همیشه سنجاب و موش صحراییاش را آورد که میکشتشان.
در آغاز کارو از این جابجایی مایوس بود و نیل ناگزیر بود که با او در این باره حرف بزند. توضیح دهد که طبیعت یک سگ اینطور است و در چرخه زندگی چیزهایی باید چیزهای دیگر را بخورد. او غذای مخصوص سگ را میگیرد. کارو بحث میکرد اما نیل میگفت:
- فرض کن که نگیرد؟ فرض کن روزی ما همه ناپدید شویم و او خودش باید از خودش دفاع کند؟
کارو میگفت:
- من نمیشوم. من ناپدید نمیشوم و میخواهم همیشه از او مراقبت کنم.
- تو اینطور فکر میکنی؟
نیل میگفت و مادرمان وارد بحث میشد و او را از بحث منحرف میکرد. نیل همیشه آماده بود به موضوع آمریکاییان و بمب اتمی بپردازد. و مادرمان فکر نمیکرد ما هنوز برای آن آماده هستیم. او نمیدانست که وقتی نیل آن را مطرح کرد، من فکر کردم که او درباره یک بمب اتمیحرف میزند. میدانستم که چیزی در این بحث مطرح است اما در نظر نداشتم بپرسم و بخندم.
نیل یک هنرپیشه بود. در شهر، یک تئاتر تابستانی حرفهای بود، چیزی تازه در آن زمان، که برخی مردم به آن علاقمند و برخی دیگر نگرانش بودند. میترسیدند که سبب بد آموزی شود. مادر و پدرم در زمرهی کسانی بودند که علاقمند بودند. مادرم فعالانه آنطور بود، زیرا وقت بیشتری داشت. پدرم کارمند بیمه بود و زیاد سفر میکرد. مادرم در گیر جمع آوری کمکهای مالی مخلتف برای تئاتر بود و بهطور رایگان به تئاتر خدمت میکرد. او زیبا بود و به اندازه کافی جوان که به جای یک هنرپیشهی زن اشتباه گرفته شود. او هم شروع کرده بود مانند یک هنرپیشه لباس بپوشد. شال و دامن بلند و گردنبندهای آویزان. او موهای خود را رها و افشان میکرد و آرایش کردن را قطع کرده بود. البته من در آن زمان نفهمیده بودم و دقت نکرده بودم. مادرم، مادر من بود. اما بدون شک کارو فهمیده بود. پدرم هم. از این رو با همه چیزی که از مادرم میدانم و احساسی که به مادرم دارم، فکر میکنم پدرم میبالید به اینکه مادرم در این سبک رها و زیبا دیده میشود و اینکه چگونه با گروه تئاتر جور میشود. بعدها وقتی پدرم در این باره صحبت کرد، گفت که او همیشه موافق هنر بوده است. من میتوانم حالا تجسم کنم چگونه رفتار مادرم میتوانست شرم آور بوده باشد. با چاپلوسی و خندههایی برای پوشاندن چاپلوسیاش. اگر او در مقابل دوستان تئاتریاش این را اظهار میکرد.
خوب، بعد حادثهای پدید آمد که میتوانست پیش بینی شود. احتمالا هم پیش بینی شده بود اما نه توسط پدرم. من نمیدانم آیا این اتفاق برای هر کسی یا داوطلبی روی داد اما میدانم، هر چند بیاد نمیآورم، که پدرم گریست و تمام روز مادرم را در خانه دنبال کرد. اجازه نمیداد از نظرش دور شود و نمیپذیرفت که باورش کند. و مادرم بجای اینکه چیزی به او بگوید که آرام بگیرد، چیزی گفت که حالش را بدتر کرد:
- او گفت که از نیل بچه دار شده است.
- مطمئن بود؟
- صد در صد. او روال عادت ماهانه اش را میدانست.
- بعد چه شد؟
پدرم از گریستن باز ایستاد. او باید سر کار میرفت. مادرم وسایلمان را جمع کرد و ما را به تریلیای برد که نیل پیدا کرده بود. جایی بیرون از شهر. مادرم بعدها گفت که او نیز گریسته بود. اما او همچنین گفت که او احساس زنده بودن میکرد. شاید برای نخستین بار در زندگی بهراستی زنده بودن را حس کرد. او احساس کرد انگار شانس دیگری بهخود داد که دوباره زندگی را از نو شروع کند. او بر نقرهها و چینیها و طرحهای تزیینی و گلهای باغ و حتی روی کتابها در قفسه ی کتابها راه میرفت. او حالا زندگی میکرد نه اینکه زندگی را بخواند. او لباسهایش را در کمد لباس میآویخت و کفشهای پاشنه بلندش را در قفسهی کفشها میگذاشت. انگشتر الماس و حلقه ازدواجش را روی میز آرایش رها میکرد. لباس شب ابریشمیاش در کشوی کمد لباس بود.
او میخواست بعضی وقتها بدون لباس زیر در پیراهن برای قدم زدن به حومهی شهر برود. تا زمانیکه هوا گرم باقی میماند.
منبع :سایت هفته ترجمه گیل آوایی