خیانت - داستان تازه ای از مهدی یعقوبی
من اسمم گوهره ، کلفت حاج قاسم آقام . حاجی گفته که اگر در و همساده ها سئوالی ازم کردند بگویم که خواهر کوچکترش هستم تا خدای ناکرده فکر و خیالهای بد بد نکنند .
حاج آقا با دختر یکی یکدانه اش یک سالی میشود که در این خانه مجلل زندگی میکند . زنش چند ماه پیش دیوانه شده بود و بردندش به تیمارستان . بعد از مدتی خبر آوردند که در آنجا خودش را با طناب آویزان کرده است و مرده .
حاجی بد جور تنها بود و از تنهایی اش به ستوه . خودم از سوراخ قفل در اتاقش دیده بودم که از بس حشری بود چنان با بالشش ور میرفت که پاره پاره اش میکرد . به من هم به چشم خواهری نگاه نمی کرد و با آنکه شوهر داشتم ازش خیلی میترسیدم
آنروز داشتم خانه را رفت و روب میکردم که زنگ در به صدا در آمد ، حاجی سلانه سلانه رفت در را باز کرد . پسر مش رجب خدا بیامرز بود . بعد از خوش و بش آمدند داخل . برایشان قلیان چاق کردم و چند چایی در ایوان روی میز .
هوا دم کرده بود و شرجی بادی گرم هم شروع کرده بود به وزیدن . رادیو را خاموش کردم و مشغول شستن ظرف و ظروف شدم . نیم ساعتی که گذشت ، صدای جر و بحث حاجی را شنیدم . قوه کنجکاوی ام گل کرد و رفتم یواشکی پشت در گوش خواباندم :
حاجی می گفت :
- فقط به یه شرط دخترمو بهت میدم
- شما جون بخواه حاجی ، من دار و ندارمو میدم
حاجی به آرامی دستی به ریشش کشید و نیم نگاهی به پسر مش رجب که عباس اسمش بود انداخت و بنرمی گفت :
- به شرطی دخترمو به عقدت در می آرم که تو خواهر کوچیکتو بدی بمن .