Monday, November 02, 2015

راز - داستانی کوتاه از مهدی یعقوبی



پدر بزرگ قبل از عزیمت به فرودگاه و سفر به مکه از میان جمعیتی که دور و برش حلقه زده بودند راه را باز کرد و در حالی که برای بدرقه کنندگان دست تکان میداد با لباسی شیک و پیک و عطر آلود آهسته آهسته آمد به طرف من . با لبخند همیشگی دستم را گرفت و برد به گوشه ای دنج :
- اینم کلید خونه ، تا وقتی از زیارت خانه خدا بر نگشتیم ازش مواظبت کن . اگه خدای ناکرده اتفاقی افتاد وصیت نامه رو گذاشتم توی کمد اتاق خواب . 
سپس سرش را به دور و اطراف چرخاند و وقتی که دید کسی ملتفت نیست ، بسته ای اسکناس از بغلش در آورد و در جیبم گذاشت . آنهمه اسکناس درشت در عمرم ندیده بودم .  خندیدم و روی گلش را بوسیدیم و دسته کلید را از دستش گرفتم .  وقتی که ازم دور شد و مشغول خوش و بش با قوم و خویشان در جا زنگ زدم به دختر خاله و جریان را بهش گفتم . 
- راس میگی کلید خونه رو داد بهت .
- آره ،  حالا تا وقتی از سفر بر گردن صاحب خونه م ، حسابشو بکن من و تو تنهای تنها 
- چه خوب ،  کی میرن 
- دارن از بقیه خداحافظی می کنن ، دیگه لازم نیس دزدکی همدیگه رو ببینیم 
- یادت نره وقتی بار و بندیلو بستن و رفتن بهم زنگ بزنی  ، نه نه خودم یه نوک پا میام اونجا دلم برات یه ذره شده . 
- عزیزم میترسم یه وقت بابا بو ببره و کاسه و کوزه ها بهم بریزه ، اونوقت خر بیار و باقلی پر کن ، خودم در اولین فرصت باهات تماس می گیرم
- باشه پس من منتظرم