وقتي آقای خميني وارد ايران شد، كانون نويسندگان ايران به ديدن ايشان رفت كه راجعبه مطبوعات و اين مسائل صحبت بكنند. من هم جزو آن هيأت رفتم. بهنظر من خيلي كار خوبي كرديم كه رفتيم. غول را وقتي كه از چاه در ميآيد اگر نبيني و راجع به آن حرف بزني، فايده ندارد.
ديدن خميني براي من جالب بود. قضيه از اين قرار بود كه سانسور و اينها دوباره پا گرفته بود و كانون نويسندگان تصميم گرفت كه اندكي برود و به خود حضرت بگويد كه: «دايي، ما هستيمها». آن وقت نشستيم به نوشتن يك متن. يك عده جمع شدند و اينها و فلان. گفتيم نه، برويم و به او بگوييم، الان دستگاه دارد دست او ميافتد. يك متني تهيه شد كه به نظر من متن خوبي هم بود. بعدش تلفن زدند كه شما ميتوانيد بياييد، آقا اصلاً منتظر شماست. مثلاً سيمين دانشور بود، من بودم، سياوش كسرايي بود، جواد مجابي بود، باقر پرهام، شانزده/ هفده نفر بوديم. جعفر كوشآبادي بود. قرار شد متن را باقر پرهام بخواند. تنها زني كه با ما بود خانم [سيمين] دانشور بود. ايشان يك روسري داشتند و اين شيخ هي ميگفت كه اين روسري را يك كمي بكش بالا مثلا صورتتان را بپوشاند. اولين آدمي كه دويد و دو زانو نشست جلو خميني [سياوش] كسرايي بود. آقا گفت: بسمالله. من متشكرم. اين انقلاب فايدهاش اين بود كه ما طلبهها با شما نويسندگان و اينها نزديك شديم. آخرش هم گفت كه: «و شما مجبوريد فقط راجع به اسلام بنويسيد. اسلام مهم است. آن چيزي كه مهم است اسلام است. از حالا به بعد راجع به اسلام». يعني ما را سنگ روي يخ كرد. خيلي راحت. ما رفته بوديم بگوييم كه سانسور نباشد، اصلاً براي ما تكليف روشن كرد...
«دیدار با کروکودیل غلامحسین ساعدی»