Sunday, September 10, 2017

67 - داستان




- کمی هم از خاطرات زندونت بگو ، منم یه چیزایی میاد دستم ، از گذشته هات ، از تلخی و شیرینی زندگیت ، 
- زندان نبود اسارتگاه بود ، سلول های تنگ و تاریک و سرد 
- چطور شد دستگیرت کردن 
- عموم با جنگلی ها بود 
- منظورت میرزا کوچیک خان 

شوکت لبخندی زد و گفت : 
- نه سربدارا ، اتحادیه کمونیستا ، . داستانش طولانیه . اونا پدر و مادرمو هم اعدام کردن . من فقط 11 سالم بود 
- تو رو چرا انداختن تو هلفدونی ، 
- پدر و مادرمو که اعدام کردن ، تک و تنها موندم تو خونه ، البته تنهای تنهام که نه ، قوم و خویشام هر روز می اومدن سر میزدن . ازم میخواستن برم پیششون . آخه نگرانم بودن . از اون طرف مامورای حکومتی خونه رو 24 ساعت تحت نظر داشتن . یه روز چن پاسدار برا سین جین اومدن در زدن و منو سئوال پیچ . 
یکی از اونا که سردسته شون بود یه طوری دیگه نیگام میکرد . منم متوجه شدم . دلم شروع کرد به تپیدن . آخه خبرای بدی از زندونا شنیده بودم . سئوالا که تموم شد ، همان سردسته که بد بد نگام میکرد گفت : 
- خواهر ازت میخوایم برا چن لحظه باهامون تشریف بیارین . 
منم شصتم خبردار شد و فهمیدم موضوع