- کمی هم از خاطرات زندونت بگو ، منم یه چیزایی میاد دستم ، از گذشته هات ، از تلخی و شیرینی زندگیت ،
- زندان نبود اسارتگاه بود ، سلول های تنگ و تاریک و سرد
- چطور شد دستگیرت کردن
- عموم با جنگلی ها بود
- منظورت میرزا کوچیک خان
شوکت لبخندی زد و گفت :
- نه سربدارا ، اتحادیه کمونیستا ، . داستانش طولانیه . اونا پدر و مادرمو هم اعدام کردن . من فقط 11 سالم بود
- تو رو چرا انداختن تو هلفدونی ،
- پدر و مادرمو که اعدام کردن ، تک و تنها موندم تو خونه ، البته تنهای تنهام که نه ، قوم و خویشام هر روز می اومدن سر میزدن . ازم میخواستن برم پیششون . آخه نگرانم بودن . از اون طرف مامورای حکومتی خونه رو 24 ساعت تحت نظر داشتن . یه روز چن پاسدار برا سین جین اومدن در زدن و منو سئوال پیچ .
یکی از اونا که سردسته شون بود یه طوری دیگه نیگام میکرد . منم متوجه شدم . دلم شروع کرد به تپیدن . آخه خبرای بدی از زندونا شنیده بودم . سئوالا که تموم شد ، همان سردسته که بد بد نگام میکرد گفت :
- خواهر ازت میخوایم برا چن لحظه باهامون تشریف بیارین .
منم شصتم خبردار شد و فهمیدم موضوع