بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند که ره به ساحل لطفش نبرده ايم
زيرا که چون زاهدان سيه کار خرقه پوش
پنهان ز ديدگان خدا می نخورده ايم
پيشانی ار ز داغ گناهی سيه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا
نام خدا نبردن از آن به که زير لب
بهر فريب خلق بگويی خدا خدا
ما را چه غم که شيخ شبی در ميان جمع
بر رويمان ببست به شادی در بهشت
او می گشايد … او که به لطف و صفای خويش
گويی که خاک طينت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه ، خنده ی ما را ز لب نشست
کوهيم و در ميانه ی دريا نشسته ايم
چون سينه جای گوهر يکتای راستی ست
زين رو به موج حادثه تنها نشسته ايم
آن آتشی که در دل ما شعله می کشيد
گر در ميان دامن شيخ افتاده بود
ديگر به ما که سوخته ايم از شرار عشق
نام گناهکاره ی رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگويند مردمان
در گوش هم حکايت عشق مدام ما
» هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جريده ی عالم دوام ما
No comments:
Post a Comment