انقلاب چیست؟
ارنست مندل
ترجمه:ح.ریاحی
انقلاب چیست ؟
انقلابات جزء مسلمات تاریخی زندگی اند. تقریبا همهی کشورهای بزرگ جهان امروز ثمرهی انقلاب اند. قرن ما، چه بخواهیم، چه نخواهیم، دهها انقلاب را شاهد بوده است که برخی موقق و بعضی ناموفق بودهاند و نشانی هم از اینکه به پایان تجربه انقلابی رسیده باشیم، در میان نیست.
انقلابات به مثابهی امری قطعی در زندگی وجود داشته و وجود خواهند داشت. علت آن ماهیت ساختاری روابط تولیدی و مناسبات سیاسی قدرت حاکم است. دقیقا به دلیل این که چنین مناسباتی ساختاری اند و به دلیل این که این مناسبات به سادگی "پژمرده " نمیشود – همینطور هم به این دلیل که طبقات حاکمه تا به آخر در مقابل از بین بردن تدریجی این مناسبات مقاومت میکنند- انقلابات برای از میان بردن این مناسبات اتفاق میافتد.
یکی از رازهای بزرگ جامعهی طبقاتی مبتنی بر استثمار و ستم بر تودههای تولید کنندهی مستقیم به دست اقلیتهای نسبتا کوچک، این است که چرا تودهها در زمانهای "عادی" روی- هم- رفته چنین شرایطی را تحمل می کنند، به فرض که گهگاه و به طور محدود، عکسالعملهائی هم از خود نشان دهند. ماتریالیسم تاریخی تلاش می کند این راز را بگشاید و باید گفت این تلاش بدون موفقیت هم نبوده است. این توضیح ابعاد متعددی دارد و بر ترکیبی از اجبار اقتصادی، فریبکاری نظری، اجتماعی کردن فرهنگی، سرکوب سیاسی- قضائی (ازجمله خشونتهای گهگاهی)، روندهای روانشناختی (درونی سازی، تعیین هویت) و از این قبیل استوار است.
به طور عمومی، همانگونه که یک روزنامهی انقلابی در آغاز انقلاب فرانسه در سال 1789 نوشت، مردم ستمدیده علیرغم برتری عددی در مقابل ستمکاران خود احساس ضعف میکنند زیرا به زانو در آمدهاند. (2) انقلاب دقیقا زمانی رخ میدهد که این احساس ضعف و درماندگی [ ستمدیدگان ] از بین میرود، درست در هنگامی که تودهی مردم به ناگاه میاندیشند که "ما دیگر زیر بار ستم نمیرویم" و بر مبنای این برداشت خود عمل میکنند. بارینگتون مور در کتاب جالب خود "پایههای اجتماعی اطاعت و عصیان" سعی کرده است ثابت کند که درد و رنج و آگاهی از بی عدالتی، برای ترغیب تودههای گستردهی مردم به عصیان (انقلاب ها) کافی نیست. او بر این امر اعتقاد دارد که مردم زمانی دریابند که بی عدالتی نه اجتنابناپذیر است نه "شر کمتر"، نقش تعیینکنندهای در اقدام به اعتراض ایفا میکند؛ یعنی این که ساختار اجتماعی بهتر را میتوان متحقق ساخت. (3) با این همه، در به چالش کشیدن یک نظم اجتماعی یا سیاسی معین آنچه وقفه ایجاد میکند صرفا ماهیت پراکندهی محلی یا منطقهای عصیانهاست. عصیانها معمولا زمانی به انقلابات تبدیل میشوند که در سطح ملی وحدت یابند.
چنین چالشهائی را از جمله میتوان با حقیقت اساسی مربوط به جوامع کلاسیکی توضیح داد که آبراهام لینکلن صورتبندی کرده و طی تاریخ به گونهی تجربی تایید شده است. همین توضیح، دست کم، و در تحلیل نهائی دلیلی است برای خوشبینی تاریخی [انسان] (باور به امکان پیشرفت بشر). "همهی مردم را میتوان زمان معینی فریب داد و بخشی از آنها را برای همیشه؛ معهذا همهی مردم را نمیتوان برای همیشه فریب داد."
وقتی اکثریت مردم دیگر نمیترسند و به فریب تن نمیدهند، و دیگر زانو نمیزنند و یا در هنگامی که ضعف اساسی دشمنشان را بازمیشناسند، یکشبه میتوانند از گلهای رام، مطیع و درمانده به شیران قوی پنجه تبدیل شوند. آنها اعتصاب میکنند، گرد هم میآیند، خود را سازمان میدهند، و مخصوصا و علیرغم سرکوب وسیع، هولناک و خونینی که حاکمان با در اختیار داشتن دستگاه نظامی قدرتمند اعمال میکنند، هرچه فزایندهتر در تظاهرات خیابانی شرکت میکنند. آنها غالبا شکلهای بی سابقهای از قهرمانی، از خود گذشتگی و استقامت را از خود نشان میدهند.(4) این وضعیت میتواند آنها را درمقایسه با دستگاه سرکوب که آغاز به فروپاشی میکند، در موقعیت بهتری قرار دهد. نخستین پیروزی هر انقلابی دقیقا همین [روند] فروپاشی است. پیروزی نهائی آن جایگزینی قدرت مسلحانهی طبقه انقلابی (یا بخش عمدهای از طبقه) به جای حاکمان پیشین را میطلبد (5)
این تعریف توصیفی انقلابات را باید با تعریف علی- تحلیلی تکمیل کرد. انقلابات اجتماعی زمانی رخ میدهند که مناسبات تولیدی غالب، دیگر نتوانند ظرفیتی برای رشد نیروهای مولده در بر داشته باشند، زمانی که به گونهی فزایندهای به مانعی بر سر راه آنها تبدیل میشوند، و رشد سرطانی تخریب را به موازات رشد نیروهای مولده ایجاد میکنند. انقلابات سیاسی زمانی رخ میدهند که مناسبات قدرت سیاسی (شکلهای قدرت دولتی) هم به همان ترتیب به مانعی بر سرراه رشد نیروهای مولده در چارچوب مناسبات تولیدیای تبدیل میشوند که، درعین حال، رشد آنها به لحاظ تاریخی هنوز ممکن است. به همین دلیل است که [حاکمان] به جای این که یک نظم اجتماعی را واژگون سازند، آنرا تثبیت میکنند.
این توضیح ماتریالیستی مارکسیسم از انقلابات، ظاهرا برای پاسخ به پرسش زیر ضروری است: "چرا و دقیقا چرا [طرح این پرسش] در زمان حال؟" انقلابات در همه نوع جوامع طبقاتی رخ داده است ولی نه به گونهی یکسان. چنین به نظر میرسد که نسبت دادن انقلابات به عوامل روانشناختی که همیشه در کار اند (ادعای ذاتی بودن پرخاشگری، "ویرانگری"، "حسادت"، "طمع" یا "حماقت" بشر) یا به ویژگیهای تصادفی ساختار قدرت سیاسی: مخصوصا به حاکمان نالایق، احمق و کورذهنی که به طور فزاینده با مخالفان فعال و دارای اعتماد به نفس روبهرو اند، به طرز آشکاری نامعقول است. طبق مکتب تاریخ خاصی که به این قضیه مربوط است، این نالایقی کور را میتوان هم در استفاده زیاده از حد سرکوب، یا ارائه ناگهانی و زیاده از حد اصلاح یا شکل انفجاری خاصی از هر دوی اینها مشاهده کرد.(6)
بی تردید رگههائی از حقیقت در چنین تحلیلهای روانشناختی و سیاسی وجود دارد. اما نمیتوانند وقوع پیوسته و ناپیوستهی انقلابها را به گونهای قانعکننده، یعنی ماهیت دورهای آنها را توضیح دهند. چرا حاکمان "درمانده" در فاصلههای زمانی منظم به دفعات زیاد و در کشورهای متعددی جانشین حاکمان "ناشایسته" میشوند؟ چنین امری یقینا از طریق سیکل تغییر ژنتیکی اسرارآمیزی شکل نمیگیرد. امتیاز بزرگ تحلیل ماتریالیستی تاریخ این است که وقوع انقلاب را با علل اجتماعی- اقتصادی عمیقتر توضیح میدهد. بی کفایتی حاکمان، بحران پیشاانقلابی را ایجاد نمیکنند، بلکه بحران اجتماعی است که ناکارایی آنرا پدید میآورد که در بطن بحران اجتماعی- ساختاری نهفته در جامعه، وضعیت فلجی را به وجود میآورد که حاکمان را به گونهای فزاینده درمانده میسازد. در این معنا، تروتسکی کاملا حق داشت که تاکید میکرد که "انقلاب جز ضربهی نهایی و تیر خلاصی بر [مغز] یک شخص فلج نیست".
لنین این تحلیل اساسی را به شیوهای کلاسیک خلاصه کرد و توضیح داد که انقلابات زمانی رخ میدهند که پائینیها دیگر مانند گذشته زیر بار ستم حکومت نمیروند و بالائیها هم دیگر نمیتوانند مانند گذشته حکومت کنند. ناتوانی یک طبقهی حکومت کننده یا بخشی از آن به ادامه حکومت، اساسا علتهای عینی دارد. این علل هرچه بیشتر در اختلافات درونی فلج کنندهی حاکمان بازتاب پیدا میکند، به خصوص پیرامون مسالهی چگونگی برون رفت از مخمصهای که برای چشمان غیر مسلح قابل رویت است. به این وضعیت، خود ناباوری فزاینده و بی اعتمادی به آیندهی نیز اضافه میشود. جستجوی نامعقول مقصران عجیب غریب ("تئوری توطئه") جای تحلیل واقعبینانهی تضادهای اجتماعی را میگیرد. دقیقا همین ترکیب است که درماندگی و کنشها و واکنشهای بی حاصل، اگر نگوئیم عدم تحرک محض را به وجود میآورد. علت اساسی همواره، همان پوسیدگی نظام است و نه روانشناسی خاص گروهی از حاکمان.
واضح است که باید علل تاریخی انقلابات را از عواملی (رویدادهائی) متمایز دانست که موجب بروز آنها میشوند. علل تاریخی ساختاری و علل بروزدهنده ترکیبی اند [ترکیبی از رویدادها]. (7) اما مهم است تاکید شود که حتی در خصوص علل سا ختاری، توضیح مارکسیستی به هیچوجه توضیح تک علتی "اقتصادی" نیست. کشاکش بین نیروهای مولده و مناسبات تولیدی غالب یا مناسبات قدرت سیاسی هم صرفا اقتصادی نیست. این کشاکش اساسا اجتماعی- اقتصادی است و همهی حوزههای اصلی مناسبات اجتماعی را در برمیگیرد. این کشاکش به گونهای متمرکز در نهایت در حوزهی سیاسی و نه اقتصادی بروز پیدا میکند. خودداری سربازان از تیراندازی به تظاهر کنندگان یک عمل اخلاقی- سیاسی است نه اقتصادی. تنها با کنکاش بیشتر از این سطح خودداری [سربازان از تیراندازی] و رفتن به عمق است که میتوان به ریشههای مادی این عمل دست یافت. این ریشهها تصمیم اخلاقی- سیاسی را به یک "ظاهر" صرف یا به نمایش کوبیدن مشت در هوا تبدیل نمیکند. این کشاکش واقعیتی است روشن و واضح. اما این واقعیت بنیادی به نوبهی خود، کنکاش در ریشههای عمیقتر مادی را نامربوط نمیکند؛ یا با تبدیل آن به "جزمگرائی" یا تحلیل "انتزاعی" خود را مشغول نمیکند که فقط اهمیت کمتری داشته باشند.(8)
به هر رو، درماندگی حاکمان به ادامه حکومت، خود تنها یک حقیقت اجتماعی – سیاسی نیست که به ناگزیر هم با بحران ایدئولوژیک اخلاقی همراه است (بحران"نظام ارزشی اجتماعی"). این درماندگی یک جنبهی دقیق مادی- فنی نیز دارد. حکومت کردن به معنی کنترل شبکه مادی ارتباطات و یک دستگاه متمرکر سرکوب هم هست. زمانی که این شبکه در هم میریزد، حکومت در مفهوم بی واسطهی کلمه درهم میشکند (9). بنابر این، هرگز نباید به جنبهی فنی انقلابات پیروز کم بها دهیم. اما تئوری مارکسیستی انقلاب، درعین حال، جای نوع ویژهای از تئوری توطئه تاریخ را هم میگیرد، توطئهای که جهتگیری آن جایگزین کردن توضیح انقلابات پیروز با مراجعهای انحصاری به سازوکار فنی قیامهای پیروز یا کودتاست(10). در عوض، [باید گفت که] این منافع مادی نیروهای اصلی اجتماعی و دریافت آنها است که نقاط عطف پایهای را در تاریخ توضیح میدهد.
2 . انقلاب و ضد انقلاب
در عین حال که انقلابات حقایق مسلم زندگی اند، ضد انقلابات نیز حقایق انکارناپذیر اند. در حقیقت، چنین به نظر میرسد که ضد انقلابها به دنبال انقلابها به طور منظم میآیند همانند شب از پس روز. ریشهشناسی [واژهی انقلاب] این تناقض را تایید میکند. خود مفهوم "انقلاب" ریشه در علم ستاره شناسی دارد. سیارهها به شکل مداری حرکت میکنند، به طوری که به نقطه آغاز خود میرسند. نتیجهگیری تشابه این دو [انقلاب و ضد انقلاب با نجوم] نیز از همین روست: نقش انقلابات به مثابهی تسریعکننده، همچون لکوموتیو تاریخ، تنها خطای بصری ناظران کوته بین سطحی است، اگر نگوئیم خیالپردازان آرمانپرست. دقیقا چنین تفسیر (تحقیر) از انقلابات است که با درک مورخ مشهور ایتالیائی، ویکو، از تاریخ جهان منطبق است. او به چرخشی بودن تاریخ جهان باور داشت.
فیلسوفان سیاسی مشهور قرن هفدهم، مخصوصا هابس و اسپنوزا، تحت تاثیر ضد انقلاب پیروز انگلیس در سال 1660 دیدگاه اساسا بدبینانه نسبت به سرنوشت بشری را بسط دادند. [ازدید آنها] انقلابات محکوم به شکستند:"هر چه بیشتر دگرگون شود، چیزی که وجود داشت بیشتر باقی میماند". دوهزار سال پیش از آن فیلسوفان سیاسی یونان و چین به همین نتیجهها رسیده بودند. بنابراین فرض، راه گریزی از سرنوشت بشری در کار نیست، مگر جستجوی سعادت فردی تحت شرایط ناگریز اجتماعی نامطلوب، خواه این سعادت با خود چیرگی (رواقیون، کنفسیوس، اسپینوزا) به دست آید، خواه از طریق لذتپرستی (اپیکورینها). (11)
در قرن هیجدهم، جنبش روشنگری هم ریشههای تجربی و هم نظری بدبینی جزمی و ناباورانه را به پرسش کشید(12). باور به کمالپذیری بشر (در ضمن گفته باشیم که تنها سفسطهگران و منقدان فریبکار، کمالپذیری را با دستیابی واقعی به وضعیت کمال همسان میدانند) در فرایند تاریخی، و همین طور هم در نقش بالنده انقلابات، دوباره به وجود آمد. درحقیقت، انقلاب دردوران ارتجاع زیبا به نظر میآمد. اما پیش از این که انقلاب سال 1789 اتفاق بیافتد، اردوی روشنگری به دو بخش منشعب شده بود: بخشی که اساسا بورژواهای ناباور و به لحاظ اجتماعی محتاط، اگر نه محافظهکار تمام عیار بودند، شبیه ولتر (" باغ خود را کشت کنید") (13). و بخش دیگر ایدئولوگهای خرده بورژوای رادیکالتری چون ژان ژاک روسو که الهام بخش انقلابیون ژاکوبن به شمار میرفتند. این انشعاب طی انقلاب عمق پیدا کرد. پس از فازهای پی درپی ضد انقلاب، (ترومیدور،حکومت کنسولی بناپارت، امپراطور، بازگشت بوربنها) عکس بدبینی قرن هفدهم امری عادی شد، امری که شیفتگان پیشین انقلاب را نیز شامل شد. مثال این وضعیت را در اشعار شاعر انگلیسی وردورث (اما نه در اشعار شلی) میتوان دید. تنها اقلیت کوچکی همچنان به انقلابات آتی امید بسته بود و برای آن فعالیت میکرد (14). وفاق نسبی عبارت بود از: هزینهی ثابت انقلاب بسیار بالاست، به خصوص با توجه به این که دستاورد پیروزی آن ناچیز است.( 15)
ترمیدور انقلاب روسیه و پیآمدهای نا گوار آن و ترس وحشت استالینیسم همان بیزاری نسبت به انقلاب را تولید کرد: ابتدا در اواخر دهه سی و دههی چهل و سپس بعد از لغو موقت حکم اعدامها در دههی شصت و اوائل دههی هفتاد و از اواسط دههی هفتاد در مقیاسی عمومی. دخالت شوروی در چکسلواکی و مخصوصا در کامبوج و افغانستان، اما از آن هم عمومیتر موج انقلابی سالهای 1968 تا 1975 در اروپا، از فرانسه تا چکسلواکی، ایتالیا و پرتقال، این عقبنشینی را تقویت کرد. بار دیگر وفاق نسبی را میشد در این فرمول خلاصه کرد: انقلابات از هر نقطه نظری هم بیفایدهاند هم مضر؛ از جمله در پیشرفت به سوی جامعهای انسانیتر. در حقیقت، این فرمول یکی از شعارهای کلیشهای اصلی ایدئولوژیهای مسلط نئولیبرالی، نومحافظه کاری و نئورفورمیستی امروزی است.
با این همه، این فرمول برحقایق نیمبند آشکار، اگر نه بر رازورزی تمام عیار مبتنی است. این ایده که انقلابات به این نقطه آغازین تاریخی خود بر میگردند، اگر نه به موقعیتهائی بدتر از موقعیتهای پیشاانقلابی، عموما پایهاش بر اختلاط بین ضد انقلابهای اجتماعی و سیاسی گذاشته شده است. درعین حال ضد انقلابهای اجتماعی چندی رخ دادهاند که استثنا اند نه قاعده. ناپلئون و لوئی هیجدهم هیچکدام شرایط اجتماعی- اقتصادی نیمه فئودالی و حاکمیت سیاسی اشرافیت نیمه فئودالی را به نواحی روستائی فرانسه باز نگرداندند؛ یا استالین و دنگ شیائوپینگ سرمایهداری را در روسیه و چین مستقر نکردند.(16) احیاء سلطنت در انگلیس، انقلاب شکوهمند را در اندک زمانی به دنبال داشت. سازش قانون اساسی امریکا در نهایت نه به عمومیت یافتن کار بردگی، بلکه به جلوگیری از آن پس از جنگ داخلی منتهی شد. این فهرست را میتوان به دلخواه بسط داد.
مسائل مربوط به گزینش ذهنی با این ترازنامهی عینی ارتباط تنگاتنگ دارند. آنها [گزینشهای ذهنی] ناباوران و بدبینان را با مشکلی واقعی روبهرو میکند. ضد انقلابات صرفا بازتاب "طبیعی" نسبت به انقلابات نیستند، یعنی حاصل یک حرکت مکانیکی گریزناپذیر. آنها حاصل همان تشدید تضادهای ذاتی نظامی هستند که موجب انقلاب میشوند، البته با دگرگونیای در مناسبات اجتماعی- سیاسی قدرت. آنها افول نسبی فعالیت و کارآئی سیاسی توده را بازتاب میدهند. در این جا، در واقع، یک "قانون طبیعی" عمل میکند. از آنجا که انقلابات تودهای واقعی معمولا از سطح کیفا بالاتری از فعالیت سیاسی تودهای برخوردار است، چنین سطحی را به دلائل مادی و روانشناختی روشنی نمیتوان به طور نامحدود حفظ کرد. باید تولید کرد تا بتوان چیزی برای خوردن داشت و وقتی تظاهرات میکنیم و در میتینگهای تودهای شرکت میجوئیم، تولید نمیکنیم. بنابراین، تودههای وسیع مردم نمیتوانند به طور دائم در بر انگیختگی شدید و با هزینهی بالای انرژی عصبی زندگی کنند.(17)
در پیوند با این وضعیت، فعالیت و کارآئی طبقات و لایههای حاکم و حامیان رنگارنگ و طفیلیهایشان افزایش پیدا میکند. ابتکار، دست کم به طور موقت، از دست "چپ" به دست "راست" میافتد (و البته نه با پیروزی کامل) ضد انقلابات شکست خورده همانند انقلابات شکست خورده وجود داشتهاند. (18). ضد انقلابات پیشگیرنده نیز وجود داشتهاند: برای نمونه اندونزی 1965 و شیلی 1973. اما دقیقا همین ضد انقلابات پیشگیرانه به روشنی مشکل ناباوران بدبین را برملا میکند. درچارچوب بهزیستی بشر و به لحاظ تلفات انسانی، عموما هزینه ضد انقلابات بسیار بالاست- بسیار بالاتر است از هزینه انقلابات. منطقی است که برای سرکوب تودهی وسیع مردم معمولی بسیار فعال، در مقایسه با از کار انداختن یک گروه کوچک حاکم، خونریزی، سرکوب، قساوت و از جمله شکنجه بسیار زیادی لازم است. بنابراین، با خودداری از مداخلهی فعال علیه یک ضد انقلاب در حال قدرتگیری – به بهانهی این که انقلاب بی هوده و نامطلوب است- شخص به همدست منفعل، اگر نه فعال، یک ضد انقلاب خونریز ورنج و بدبختی تودهای گسترده تبدیل میشود.
این وضعیت [همدست شدن منفعل با ضد انقلاب] به لحاظ اخلاقی نفرتانگیز است، از این لحاظ که رواداری، کمک و شرکت در خشونت و استثمار استثمارشوندگان معنی میدهد، و در عین حال هر نوع توجیه و بهانهتراشی جهت امتناع از یاری رساندن به ستمدیدگانی را جستجو میکند که از خود دفاع و برای رهائی تلاش میورزند. این وضعیت درعین حال به لحاظ سیاسی هم مخرب هم نفرتانگیز است و در تحلیل نهائی از منظر ایثار ادعائی شکاکان در دفاع از نهادهای دموکراتیک و اصلاحات، نابودکننده است.
در این مورد غمانگیزترین نمونه سوسیال دموکراسی آلمان در پایان جنگ جهانی اول بود. ابرت و نوسکه با انگیزهی ادعائی "نجات دموکراسی" سلسله مراتب ارتش امپراطوری و واحد افسران پروسی را دست نخورده باقی گذاشتند. آنها به کمک این ارتش ابتدا در برلین و سپس در سراسر کشور علیه کارگران توطئه کردند. آنها ژنرالهای ارتش را به داوران سیاسی جمهوری وایمار تبدیل کردند. به آنها اجازه دادند ارتش داوطلب را به وجود آورند و تثبیت کنند. بخش قابل ملاحظهای از این ارتش داوطلب همان نیروئی بودند که بعدها کادرهای واحد حمله ( اس. آ.) و واحد رزمی (اس. اس. ) حزب ناسیونال سوسیالیست کارگر آلمان از میان آنها عضو گیری شدند. بدین ترتیب آنها زمینه رشد و سرانجام کسب قدرت به دست نازیها را فراهم کردند و نازیها هم به نوبهی خود نابودی سوسیال دموکراسی را سبب شدند. آنها [سوسیال دموکراتها] گمان میکردند که میتوانند جلوی سیر قهقرائی و ارتجاع را در چارچوب یک ضد انقلاب دموکراتیک سد کنند. (19) این درس تلخ تاریخ بود: زمانیکه تشدید تضادهای اجتماعی – اقتصادی سرکوب کامل و نه محدود جنبش تودهای را به هدف بلافصل طبقهی حاکمه تبدیل میکند، ضد انقلاب دموکراتیک غالبا به ضد انقلابی بس مقتدرتر وسبعانهتر میانجامد.
این وضعیت تصادفی نیست، بلکه با منطق تاریخی عمیقتر خوانائی دارد. ماهیت انقلاب اغلب با گسترش انفجارگونهی قهر و کشتار تودهای شناخته میشود. این البته درست نیست. ماهیت انقلاب در سیاست به معنی استفاده از قهر نیست، بلکه به چالش طلبیدن رادیکال و کیفی- و سرانجام سرنگونی- ساختارهای قدرت اقتصادی یا سیاسی حاکم است. هرچه شمارش مردمی که در حرکات تودهای این ساختارها را هدف قرار دهند گستردهتر باشد، تناسب قدرت میان انقلاب و ارتجاع [به نفع انقلاب] مناسبتر میشود و اعتماد به نفس اولی [نیروی انقلاب] بیشتر و درماندگی اخلاقی- ایدئولوژیک ارتجاع افزایش پیدا میکند و[در نتیجه] تودهها کمتر به استفاده از قهر تمایل نشان میدهند. در حقیقت، استفاده گسترده از قهر در آن فاز مشخص تاریخی برای انقلاب زیانبار است.
اما آنچه اغلب، اگر نه همیشه، در مرحلهای از روند انقلابی پیش میآید رویکرد مایوسانهی رادیکالترین و مصممترین بخشهای اردوی حاکمان به قهر است، و هدف آن به خطر انداختن همه چیز است پیش از آنکه خیلی دیر شده باشد، زیرا آنها هنوز منابع انسانی و مادی انجام چنین کاری را دراختیار دارند. بدین ترتیب، در مقطع تعیین کنندهی رویاروئی انقلاب و ضد انقلاب عموما خصلت قهرآمیزی پیدا میکند. البته درجهی قهر عمدتا به تناسب کلی قوا بستگی دارد. تودهها درپاسخ به قهر ارتجاع به دفاع از خود مسلحانه روی خواهند آورد. فروریختگی، از کار افتادگی و خلع سلاح ضد انقلاب مسیر پیروزی انقلاب را هموار میکند. پیروزی ضد انقلاب به خلع سلاحها بستگی دارد. (20)
زمانیکه بحران به اوج میرسد، هنگامی که مناسبات قدرت همهی میانجیهای خود را از دست میدهد و به موجودی عریان تبدیل میشود، صورتبندی فردریک انگلس مصداق تجربی خود را نشان میدهد: در تحلیل نهائی، دولت یک باند مسلح است. طبقه یا لایهای که نیروی مسلح را در اختیار دارد (چه در اختیار داشته باشد چه آن را فتح کند) قدرت دولتی را در دست دارد. باز هم این آن چیزی است که درونمایه انقلاب و ضد انقلاب را تشکیل میدهد. تنها نظارهگر بودن نمیتواند جلوی این رودرروئی را بگیرد یا روز پاسخگوئی را به تاخیر اندازد. در تحلیل نهائی وحشت و نفرت ناباوران و اصلاحطلبان از انقلاب گزینشی تلویحی را شامل میشود: حفظ وضع موجود زیان کمتری از هزینهها و پیآمدهای سرنگونی انقلابی آن در بر دارد. این گزینش بازتاب محافظهکاری اجتماعی است و نه داوری معقول ترازنامه اثبات شدنی "هزینههای" تاریخی یعنی هزینههای انقلابات و ضد انقلابات.
هیچ انسان معمولی برای قهر، به مثابه وسیله دستیابی به هدفهای اجتماعی خود ارجحیت قائل نیست. همهی جریانات مترقی و سوسیالیست باید برای کاهش قهر به پائینترین سطح ممکن تلاش کنند. فقط اشخاص بسیار ناسالم- که در کمک به بنای یک جامعه بی طبقه واقعی کاملا ناتوان اند- میتوانند واقعا از اعمال قهر در مقیاس وسیع و حمایت از آن لذت ببرند. در حقیقت، نفی رو به افزایش قهر درتعداد هرچه بیشتر کشورها نشانهی آشکار آنست که، دست کم، در هفتاد تا هفتادوپنج سال گذشته پیشرفت ایدئولوژیک اخلاقی معینی وجود داشته است. فقط کافی است دفاع نسنجیده و بی شرمانهی تقریبا همهی روشنفکران و سیاستمداران پیشتاز غربی از جنگ بین سالهای 1914 تا 1918 با نفرت همگانی امروزهی مردم در همان محیط اجتماعی- فرهنگی را با هم مقایسه کنیم تا [ در این زمینه ] متوجه پیشرفت آن بشویم.
معیارهای دوگانهی اخلاقی همچنان بر مناسبات درون طبقاتی و درون دولتی تفوق کامل دارد، اما مشروعیت استفاده گسترده از قهر از سوی حاکمان، دست کم، به شیوهی منظم و پیگیراز جانب شمار بیشتری از مردم در مقایسه با سالهای 1918-1914 و یا 1945-1939 زیر سئوال برده میشود. آینده، در واقع حتی بقای فیزیکی بشریت به نتیجهی این مسابقه بین خود آگاهی فزایندهی مردم نسبت به رد ضروری رو-در-روئی مسلحانه از یک سو، و ویرانگری واقعی رو به افزایش سلاحهای موجود و آتی، از دیگر سو، بستگی دارد. اگر اولی [خودآگاهی] نتواند با عمل سیاسی موفق دومی [ویرانگری فزاینده سلاحهای موجود و آتی] را از میان ببرد، دومی سرانجام نه تنها اولی بلکه زندگی بشر بر روی زمین را نابود خواهد کرد.
اما چنین عمل سیاسی فقط میتواند انقلابی باشد و در نتیجه به معنی استفاده، حداقل، محدود از نیروی مسلح است. باور به امری به جز این، به معنی پذیرش این نکته است که حاکمان اجازه میدهند، بدون استفاده از سلاحهائی که در اختیار دارند، به شیوهی کاملا مسالمتآمیز خلع سلاح شوند. این به معنی انکار تهدیدی است که از جانب هر ضد انقلاب قهاری در میان است. چنین باوری در پرتو تجربه تاریخی کنونی کاملا واهی و خیالپردازانه است. این باور براین فرض بنا شده است که طبقات و اقشار حاکمه را همواره لیبرالهای خیرخواه معتدل نمایندگی میکنند. این را به زندانیان گتوی ورشو و آشویتس بگوئید، این را به میلیونها قربانی در جاکارتا بگوئید، این را به جمعیت تحت ستم غیر سفیدپوست افریقای جنوبی بگوئید، این را به ملتهای اندونزی، به کارگران و دهقانان شیلیائی و السالوادوری بگوئید، این را به شرکتکنندگانی که در انتفاضه به قتل رسیدند بگوئید؛ و به میلیونها میلیون قربانیان ارتجاع و ضد انقلاب طی جنگهای استعماری در قرن نوزدهم و کمون پاریس بگوئید. وظیفه ابتدائی اخلاق بشری حکم میکند که در رو-یا-روئی با آن سابقهی دهشتناک از هر نوع عقب نشینی در قبال خصوصی سازی (مجدد) اجتناب کرد و با تمامی نیروی لازم به یاری ستمدیدگان، استثمارشوندگان، تحقیرشدگان و پایمال شدگان پرداخت و برای رهائی آنها مبارزه کرد. چنین کاری در نهایت از فرد شرکتکننده [در مبارزه برای رهائی] شخص انسانتر یعنی خوشبختتری به وجود میآورد، به شرطی که پای هیچ مصالحهی رئال پولیتیک کاذب نرود و قانون زیر را موکدا رعایت کند: همیشه و در همه جا علیه هر نوع وضعیت اجتماعی و سیاسی مبارزه کند که انسانها را مورد استثمار و ستم قرار میدهد.
3 - امکان انقلاب در غرب
انقلابات و ضد انقلابات فرایندهای تاریخی واقعی اند و همیشه در شکلبندیهای اجتماعی- اقتصادی واقعی موجودی رخ میدهند که همواره از مشخصات ویژهای برخوردارند. هیچ دو کشوری در جهان دقیقا مشابه یکدیگر نیستند، اگر فقط به این دلیل که طبقات اجتماعی اصلی آنها و فراکسیونهای عمدهی این طبقات محصول تاریخ ویژه هریک از آنهاست. بنابراین ماهیت هر انقلابی بازتابدهندهی ترکیب بی نظیر عام و خاص است. عام ریشه در منطق انقلابات دارد، همانطور که پیشتر نشان داده شد. خاص بر آمده از ویژگی هر یک از مجموعه مناسبات تولیدی و مناسبات قدرت سیاسی خاص در یک کشور معین، در لحظهی مشخص و با تضادهای درونی و تشدید این تضادها همراه با پویائی ویژهی آنها است.
یک استراتژی انقلابی (21) نشان دهندهی تلاش آگاهانهی انقلابیون است، به طوری که بتوانند با فعالیتهای سیاسی خود بر نتایج فرایندهای عینی انقلابی به نفع پیروزی ستمدیدگان و استثمارشوندگان اثر بگذارند. این ستمدیدگان و استثمار شوندگان در دنیای امروز اساسا پرولتاریای مزدبگیر، متحدان آن و دهقانان تهیدست اند. بنابراین، استراتژی انقلابی میباید به نوبهی خود استراتژی ویژهای باشد که حداقلی از شانس موفقیت را داشته باشد. این به معنی آنست که [این استراتژی] باید با واقعیت اجتماعی متنوعی خوانائی داشته باشد که بر دنیای امروز غلبه دارد. میتوانیم از فرمول "سه بخش انقلاب جهانی" جهت مشخص کردن وظائف استراتژیک متفاوت یعنی به طور کلی: انقلاب پرولتری در کشورهای امپریالیستی، انقلاب مرکب دموکراتیک- ملی، ضد امپریالیستی و سوسیالیستی در کشو های به اصطلاح "جهان سوم" و انقلاب سیاسی در شکلبندیهای اجتماعی پسا سرمایهداری استفاده کنیم (22 ). هر یک از این انقلابات را به نوبت بررسی میکنیم.
در مورد کلان شهرهای صنعتی سرمایهداری، به امکان موثر بودن استراتژی انقلابی ایراد شدیدی گرفته شده است. بسیاری از ناباوران و رفورمیستها از خود ابائی ندارند که ادعا کنند که انقلابات بیهوده و زیانبار اند. همینطور هم اضافه میکنند که انقلابات در این کشورها غیر ممکن است، درهر حال اتفاق نمیافتند و امید به آنها ویا در انتظار آنها بودن کاملا خیالپردازی است، واینکه تلاش برای تدارک آنها یا حمایت از آنها اتلاف کامل وقت و انرژی است.
این شیوهی استدلال اساسش بر دو فرضیه متفاوت- و اساسا متناقض- گذاشته شده است. اولین فرضیه (که هنوز هم صادق است) مبین آنست که هیچ انقلاب ظفرمندی تاکنون در یک کشور امپریالستی اتفاق نیافتاده است. مورد انقلاب سال 1917 روسیه را موردی استثنائی میدانند که [ثمرهی] ترکیب بی نظیر کم توسعهیافتگی و امپریالیسم بوده است. اما غیرمنطقی و حتی کودکانه است که فقط انقلاباتی را به رسمیت بشناسیم که به ثمر رسیدهاند. وقتی بپذیریم که فرایندهای انقلابی در قرن بیستم در کشورهای امپریالستی وجود داشت، بی تردید نتیجهگیری منطقی برای یک فرد انقلابی بررسی دقیق آنهاست، به طوریکه بتواند مسیری را ترسیم کند که وقتی در آینده انقلابی به وقوع پیوست، شکست آن غیرمحتمل شود.
فرض دوم بر این مبناست که هرآنچه باعث انقلابات در گذشته شد (23) (بحرانها و فرآیندهای انقلابی) هرگز اتفاق نخواهد افتاد. فرض بر این است که جامعهی بورژوائی - اقتصاد سرمایهداری و دموکراسی پارلمانی- به درجهای از ثبات رسیده و تودهی مزد و حقوق بگیر را آن اندازه در خود "ادغام کردهاند" که در آینده قابل پیش بینی به چالش جدی کشیده نخواهند شد.(24) این فرض که در دوران شکوفائی پس از جنگ غلبه داشت (کارکرد آشکار آن افزایش غیرقابل انکار استاندارد زندگی و امنیت اجتماعی بود و این پیآمد جانبی آن شکوفائی پس از جنگ برای پرولتاریای غرب بود) در [جنبش] ماه مه 1968 و پیآمدهای بلافصل آن، دست کم، در جنوب اروپا (و تا حدودی در بریتانیا در اوائل دهه هفتاد) به طور جدی به چالش گرفته نشد. این فرض به دنبال عقب نشینی پرولتاریا عمدتا به موضع مبارزات دفاعی پس از سا ل 75- 1974 در کشورهای متروپل اعتبار زیادی کسب کرد.
باید اساس پرسش را درک کرد. ظاهرا این در واقع یک پیشگوئی است که به لحاظ تاریخی درستی یا نادرستی آن ثابت خواهد شد. این فرض به هیچوجه حقیقت بی چون و چرا نیست، و چیزی نیست جز یک فرضیهی قابل بحث و بررسی که گونهای از گرایشات اصلی تکوین سرمایهداری در بخش پایانی قرن بیستم را طرح کرده است که عبارت است از: تناقضات کاهشیابنده و توان نظام [سرمایهداری] در اجتناب از بحرانهای انفجاری اگر نه فاجعه بار.
این فرض در این مفهوم شباهت چشمگیری با فرض قابل بحث و بررسی روایت کلاسیک رفورمیسم دارد، یعنی رد چشمانداز انقلابی و استراتژی انقلابی: روایت برنشتاین. برنشتاین در کتاب خود که " بحث رویزیونیسم" را مطرح میکند، به طور آشکاری کاهش عینی و فزاینده تضادهای درونی نظام [ سرمایهداری] را پیش فرض قرار می دهد و آن را به مثابهی مقدمه نتیجهگیریهای رفورمیستی خود میآورد: هرچه بحرانهای سرمایهداری کمتر باشد، گرایش به جنگ هم تقلیل مییابد. هرچه دولتهای خودکامه کمتر باشد، درگیریهای خشونتآمیز در جهان کاهش مییابد. (25) روزا لوکزامبورک در پاسخی موجز و مختصر به او گفت که دقیقا عکس این قضیه صادق است. و زمانی که کائوتسکی تحت تاثیر انقلاب 1905 روسیه از هر زمان دیگری به مارکسیسم انقلابی نزدیکتر شد و آموزگار بی چون و چرای لنین، روزا لوکزامبورک و تروتسکی بود،(26) صریحا چشمانداز فاجعههای گریزناپذیری که سرمایهداری موجب آنها میشود را به مثابهی یکی از ستونهای اصلی مارکسیسم انقلابی پذیرفت. (27 ) زمانی که با مارکسیسم انقلابی فاصله گرفت، این فاجعهها از نظرش هرچه بیشتر غیرمحتمل شدند یعنی شروع کرد هم نظرشدن با فرضیهی کارآیندِ برنشتاین. ( 28 )
سابقهی تاریخی برملاکننده چیست؟ دو جنگ جهانی، بحران اقتصادی سال 1929 و بعد از آن، فاشیسم، هیروشیما، جنگهای استعماری بی شمار و گرسنگی و بیماری در جهان سوم، فاجعه زیست محیطی کنونی، رکود اقتصادی طولانی جدید، اشاره نمیشود که این روزا لوکزامبورک بود که صحت نظرش ثابت شد. نه برنشتاین وتاریخ صحت نظر کائوتسکی 1907 و نه کائوتسکی معتقد به "اولترا امپریالیسم" در سال1914 را ثابت کرد. امروزه فرمول معروف ژان ژورس از هر زمان دیگری درستتر مینماید: اینکه سرمایهداری متاخر همانند ابر طوفانزا پی درپی حامل بحرانها و فاجعههای ناگوار است. ( 29) این حقیقت آشکار - آشکار به این معنی که شواهد محکم تاریخی به مدت سه ربع قرن صحت آنها را به اثبات رسانده است- زمانیکه تلویحا گفته شود که مارکسیستهای انقلابی فاجعههای مداومی را هر ساله و در هرکشور امپریالیستی پیشگوئی یا پیشبینی میکنند، به کاریکاتور بی معنائی تبدیل میشود. یک گروه تندرو به کنار، مارکسیستهای جدی هرگز چنین موضعی را اخد نکردهاند، و هرگز در خصوص کشورهای مشخصی مرتکب تحلیل اشتباه و ارزیابی نادرست نشدهاند. اگر کسی پیچیدگیهای بحران اقتصادی، اجتماعی و سیاسی غرب و ژاپن از سال 1914 به این سو را به گونهی معقولی تجزیه و تحلیل کند، نتیجهای که به دست می آید، جایگاه شورشهای ادواری مبارزات تودهها در پارهای از کشورهای متروپل است، مبارزاتی که گهگاه روندهای انقلابی را در برنامه خود دارند. از نظر ما سازوکارهائی که در آن راستا عمل میکنند امروزه هم همانند دوره افت تاریخی وجه تولید سرمایهداری کارآئی دارد که مارکسیستها ارزیابی کرده بودند. زحمت اثبات اینکه قضیه دیگر چنین نیست بر عهدهی کسانی است که معتقدند جامعه بورژوای امروزی به نوعی از پایه با سال 1936 متفاوت است، اگر نخواهیم از جامعه سال 1968 سخنی به میان آورده باشیم. هنوز برهان قانع کننده ای در آن خصوص ندیدهایم.
مفهوم انفجارهای احتمالی انقلابی ادواری و نه مداوم در کشورهای امپریالیستی منطقا به شناسایی جایگاه انقلابات ممکن در غرب منتهی میشود. شناخت این جایگاه، این انقلابات را اساسا جزیی از "فرآیند" کیفی مبارزات و تجارب تودهای زمانهای غیرانقلابی میداند. ما اغلب این روند " زود رس" را نه مبتنی بر گمانه زنی یا خیال خام بلکه بر تجربه خیزشهای پیشاانقلابی و انقلابی میدانیم که واقعا در غرب اتفاق افتادهاند. (30) بنابر این میتوانیم خود را به خلاصه کردن این فرایند در سلسله رویدادهای زیر محدود کنیم: اعتصابات تودهای، اعتصابات عمومی- سیاسی، یک اعتصاب عمومی، یک اعتصاب عمومی نشسته، همآهنگی و تمرکز کمیتههای اعتصاب که به روش دموکراتیک انتخاب شدهاند، دگرگونی اعتصاب عمومی "منفعل" به اعتصاب عمومی "فعال" که در آن کمیتههای اعتصاب با برعهده گرفتن کارکردهای دولت در درجه نخست در بخش عمومی و مالی آغاز میکنند (کنترل حمل و نقل عمومی، دسترسی به ارتباط از راه دور، دسترسی به حسابهای بانکی و حسابهای پسانداز که به اعتصاب کنندگان محدود میشود، خدمات درمانی رایگان تحت همان مقام [کمیتههای اعتصاب]، به موازات آن تدریس معلمان در مدارس تحت مسئولیت "اعتصابکنندگان" همگی نمونههائی هستند از دستاندازی به قلمرو کارکردهای شبه دولتی که از دل یک اعتصاب عمومی "فعال" بیرون میآید). این وضعیت به موقعیت قدرت دوگانهی عملی عمومی منتهی میشود که با برآمد دفاع از خود تودهها همراه است.
این سلسله رویدادها گرایشاتی را تعمیم میدهد که در نقطه اوج مبارزات تودهها در غرب آشکار شده است: ایتالیای شمالی در سال 1920، جولای سال 1927 در اطریش، ژوئن 1936 در فرانسه، جولای 1948 در ایتالیا، مه 1968 در فرانسه، "پائیز داغ" 1969 در ایتالیا و مراحل تعیینکنندهی انقلاب پرتقال در سال 75-1974. دیگر تجارب اعتصاب عمومی (31) هم سلسله رویدادهای مشابهی را درآلمان 1920 واسپانیای (مخصوصا کاتالونی) سال1937 -1936 را شامل میشود.(هرچند بر زمینهی اجتماعی بسیار متفاوت، گرایش پرولتاریای صنعتی به عمل به همان مفهوم عام در موقعیتهای انقلابی را میتوان در مجارستان سال 1956، چکسلواکی سال69-1968 و لهستان 81-1980 مشاهده کرد).
چنین نظری در بارهی رفتار انقلابی پرولتری در کشورهای امپریالیستی حل مسالهای را آسان میکند که از آغاز قرن بیستم به بعد به دغدغهی فکری مارکسیستهای انقلابی تبدیل شده است. مساله از این قرار است: رابطهی بین مبارزه برای رفورم (رفورمهای اقتصادی و سیاسی- دموکراتیک ) و تدارک انقلاب. پاسخی که روزا لوکزامبورک در همان شروع این بحث ارائه داد همچنان درستی و اعتبار خود را حفظ کرده است. (32) تفاوت بین اصلاح طلبان و انقلابیون به هیچ وجه این نیست که انقلابیون اصلاح را رد میکنند و اصلاح طلبان برای اصلاح مبارزه میکنند. سهل است: در مبارزه برای [دستیابی] به همهی اصلاحاتی که با نیازها و دلمشغولیهای تودهها خوانائی دارد، انقلابیون مصممترین و کارآترین مبارزان به شمار میروند. بنابراین تفاوت واقعی بین اصلاحطلبان و مارکسیستهای انقلابی را میتوان اینگونه خلاصه کرد:
1- سوسیالیستهای انقلابی بدون رد یا به حاشیه راندن ابتکارات قانونی، مبارزه برای رفورم از طریق فعالیتهای گسترده و کامل فراپارلمانی را در اولویت قرار میدهند.
2- سوسیالیستهای انقلابی بدون نفی ضرورت توجه به تناسب قوای اجتماعی- سیاسی، از اینکه خود را به اصلاحات قابل قبول بورژوازی یا بدتر از آن به اصلاحاتی محدود کنند که بنیان مناسبات اجتماعی و سیاسی قدرت را در هم نریزد، اجتناب میکنند. به همین دلیل است که اصلاحطلبان هرگاه که نظام دچار بحران میشود مبارزهی آنها برای اصلاح ضعیفتر و ضعیفتر میشود، زیرا آنها هم همانند سرمایهداران راستای "بیثبات کننده" چنین مبارزاتی را درک میکنند. از نظر انقلابیون مبارزه در راه نیازها و منافع تودهها و نه دفاع از نیازها یا منطق نظام یا حفظ اتفاق نظر با سرمایهداران در اولویت قرار دارد.
3- از منظر اصلاحطلبان محدود کردن یا از میان بردن مصائب سرمایهداری روندی تدریجی است. انقلابیون، برعکس، به تودهها اجتنابناپذیری بحرانها را میآموزند و این که بحرانها انباشت تدریجی اصلاحات را قطع و هر- از – گاهی به تهدیدی برای نفی آنها یا از بین بردن واقعی آنها تبدیل میشوند.
4- گرایش اصلاحطلبان بر این امر استوار است که مانع همه شکلهای کنش مستقیم تودهها شوند یا حتی سرکوب کنند، گرایشهائی که از نهادهای بورژوایی فراتر میرود یا آنها را تهدید میکند. انقلابیون، برعکس، به گونه منظم از خودفعالیتی و خود سازماندهی تودهها، حتی در مبارزات روزمرهی آنها برای اصلاحات بلاواسطه بدون در نظر گرفتن پیآمدهای "بی ثباتکنندهی" آنها، پشتیبانی و در راه بسط و شکوفائیشان تلاش میکنند؛ و بدین ترتیب سنت و تجربه مبارزه تودهای گستردهتری را به وجود میآورند، و به پدیداری موقعیت قدرت دوگانه، زمانی یاری میرسانند که مبارزات تودهای عمومی- یک اعتصاب عمومی – اتفاق میافتد. از این رهگذر آن نوع انقلابات پرولتری که در بالا ترسیم شد را میتوان حاصل انداموار یا اوج- مبارزات گستردهتر تودهها برای اصلاحات در دوران پیشا انقلابی یا حتی غیر انقلابی دانست.
5 – اصلاحطلبان معمولا خود را به تبلیغ اصلاحات محدود میکنند. مارکسیستهای انقلابی مبارزه برای اصلاح را با تبلیغ مداوم و منظم مبارزهی ضد سرمایهداری تلفیق میکنند. آنها به تودهها مصائب نظام را میآموزند و از سرنگونی انقلابی آن طرفداری میکنند. صورتبندی و مبارزه برای خواستهای انتقالی در این جا نقشی کلیدی دارد که درعین حال که با نیازهای تودهها منطبق است، اما در چارچوب نظام تحققپذیر نیست.
آیا چنین دیدی درمورد "انقلاب واقعا امکانپذیر" در غرب کم بها دادن جدی به مانعی نیست که دلبستگی آشکار پرولتاریای غرب به دموکراسی پارلمانی در راه سرنگونی نهادهای بورژوازی به وجود آورده است و بدون از بین بردن آنها هیچ انقلاب ظفرمندی ممکن نیست ؟ به گمان من چنین نیست.
در درجهی نخست، جنبههای بسیاری از دلبستگی مشروع تودهها به حقوق و آزادیهای دموکراتیک به هیچ وجه به معنی دلبستگی آنها به نهادهای دولتی بورژوائی نیست. این دلبستگی، با استفاده از صورتبندی روشنگر تروتسکی، عبارت است از هستههای دموکراسی پرولتری در دولت بورژوائی (33) هرچه خودفعالیتی، خود بسیجی و خود سازماندهی تودهها گستردهتر باشد، پروانهی قدرت دموکراتیک کارگران بیشتراز پیلهی تولد "بورژوائی" خود فاصله میگیرد و خود را نشان میدهد. مساله اساسی عبارت خواهد بود از رو-در-روئی فزاینده بین "هسته عریان" قدرت حاکمیت بورژوائی (دولت مرکزی، دستگاه سرکوب وغیره ) و دلبستگی تودهها به نهادهای دموکراتیکی که آنها خود کنترل میکنند.
در درجه دوم، هیچ دلیلی درکار نیست که به شیوهی مطلق و جزمی با ارگانهای قدرت مستقیم کارگران و تودهها و ارگانهایی که در نتیجهی حق رای همگانی یکپارچه به وجود آمدهاند، مخالفت کرد. کارگران و شوراهای مردمی و همآهنگی متمرکز آنها (در سطح کنگرههای شورائی محلی، منطقهای، ملی،و بینالمللی) میتوانند شکلهای موثرتر و دموکراتیکتر اعمال قدرت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مستقیم میلیونها زحمتکش را ممکن سازند. بنابراین اگر رد بلاهت پارلمانی ضرورت دارد، به همان اندازه هم ضروری است بلاهت ضد پارلمانی را نیز مردود بدانیم. هر وقت و هر کجا تودهها با حق رای همگانی خواستند نوع ارگانهای پارلمانی قدرت را داشته باشند- مثل مورد مجارستان، لهستان و نیکاراگوئه- انقلابیون موظف اند آن رای را بپذیرند. البته ضرورتی ندارد که این ارگانها جایگزین شوراها (سوویتها) شوند، یعنی تا جائیکه تودهها با تجربهی خود آموختهاند که شوراهایشان میتواند حقوق دموکراتیک و قدرت واقعی بیشتری از گستردهترین دموکراسی پارلمانی برایشان فراهم کند، و تا جاییکه قانون اساسی تحت شرایط قدرت کارگران، تقسیم دقیق کارکردی بین کار ارگان نوع شورایی (سویتهای نوع شوروی سابق) و ارگانهای نوع پارلمانی را مشخص کند.
البته نهادهای شورایی را نیز میتوان و باید براساس حق رای همگانی انتخاب کرد. تفاوت اساسی بین دموکراسی پارلمانی و دموکراسی شورائی را نه در نحوهی انتخاب که در شیوهی کارکرد آنها باید سراغ گرفت. دموکراسی پارلمانی اساسا دموکراسی نمایندگی است، یعنی دموکراسی غیرمستقیم است و تا حد زیادی به حوزهی قانونی محدود میشود. دموکراسی شورایی عیار بسیار بالاتری از دموکراسی مستقیم را در بر دارد از جمله اینکه انتخابکنندگان نسبت به نمایندگان خود از "حقی" برخوردار اند که "تعهد و الزام" به همراه دارد و انتخاب کنندگان حق دارند آنها را [برای پاسخگوئی] هر آن فرا بخوانند. افزون برآن، دموکراسی شورایی به معنی سطح بالائی از وحدت کارکرد های قانونی و اجرائی است که در تلفیق با اصل گردشی بودن در واقع اکثریت شهروندان را قادر میسازد وظائف حکومتی را به عهده بگیرند. برگزاری مرتب مجامع همراه با تقسیم مهارتها نیز در خدمت همان هدف قرار دارد. یکی از ویژگیهای اساسی دموکراسی شورایی این است که تجلی دموکراسی تولید کنندگان است، یعنی تصمیمگیریهای اقتصادی را به محیطهای کار و محیطهای فدراتیو کار ( در سطوح محلی، منطقهای و سطح شعبهها) پیوند میزند و به کسانی که کار میکنند در مورد حجم کار و میزان تولیدات و خدماتشان حق تصمیم گیری اعطا میکند. چرا کارگران باید موظف باشند فداکاری کنند، وقت و اعصاب و قدرت بدنی خود را صرف محصول بیشتر کنند زمانی که عموما از این احساس برخوردارند که این کوششهای اضافی به نفع آنها نیست و به هیج وجهی نمیتوانند درباره توزیع ثمرهی کار خود تصمیم بگیرند؟ اگر سخنی از اقتصاد در کلیت آن در بین نباشد که مشخصهی بازار سرمایهداری و اقتصاد بوروکراتیک دستوری است. دموکراسی تولید کنندگان هرچه بیشتر تنها راه غلبه بر کم شدن انگیزه (احساس مسئولیت) برای تولید به نظر میرسد.
4- آموزه های انقلابات جهان سوم
فرایندهای انقلابی جهان سوم از جنگ جهانی دوم به این سو درستی استراتژی انقلاب مداوم را تایید میکنند. هرجا این فرایندها به گسست کامل از طبقات حاکمه قدیم و به همراه آن سرمایه بینالمللی منجر شده است، وظائف تاریخی انقلاب ملی- دموکراتیک (وحدت ملی، استقلال از امپریالیسم) متحقق گردیده است. این وضعیتی بود که در یوگسلاوی، اندونزی، چین، کوبا و نیکاراگوئه پیش آمد. هرجا فرآیند انقلابی به گسست کامل [با طبقات حاکمهی قدیمی] منتهی نشد، وظائف اصلی انقلاب دموکراتیک- ملی نافرجام مانده است. این وضعیتی بود که در بولیوی، مصر، الجزیره، شیلی و ایران پیش آمد.
تئوری (استراتژی) انقلاب مداوم از اواسط قرن نوزدهم جایگزین استراتژی کمینترن (حزب کمونیست) یعنی جانشین انقلاب مرحلهای شد. در انقلاب مرحلهای فاز اول عبارت بود از: "بلوک چهار طبقه" (به اصطلاح بورژوازی "ملی"، دهقانان، خرده بورژوازی شهری و پرولتاریا). این چهار طبقه میبایست با مبارزهی سیاسی مشترک خود ساختارهای نیمه فئودالی و جرگهسالارانه (اولیگارشیک) قدرت، و از جمله امپریالیستی را از بین ببرند. فقط در فاز دوم است که مبارزهی پرولتاریا برای کسب قدرت مطرح میشود. همین استراتژی بود که در سال 1927 در چین به فاجعه منتهی شد و به ناگوارترین شکستها انجامید. این استراتژی هر چه بیشتر در بسیاری از احزاب کمونیست به چالش کشیده میشود.
استفاده از صورتبندیهای انتزاعی به منظور اجتناب از این گزینش اساسی [استراتژی انقلاب مداوم] کار بیهودهایست. صورتبندیهائی [مثلا] نظیر "دولت کارگران و دهقانان" یا از آن هم بدتر "قدرت مردم" یا "اتحاد تودهای وسیع تحت هژمونی طبقه کارگر" تماما به منظور طفره رفتن از مساله اصلی است. هدف همهی انقلابات [کسب] قدرت دولتی است. ماهیت طبقاتی قدرت دولتی، یا این پرسش که چه فراکسیون عمده از یک طبقهی معین قدرت دولتی را در دست دارد، تعینکننده است. یا اینکه صورتبندیهایی که در بالا بیان کردیم مترادف سرنگونی حکومت بورژوا – جرگهسالارانه، ارتش آن، دستگاههای سرکوب و به همراه آن ایجاد یک حکومت کارگری است یا این صورتبندیها به معنی این است که دستگاه حکومتی موجود را نباید "بلافاصله" نابود کرد که در این مورد ماهیت طبقاتی حکومت بورژوا- جرگهسالارانه باقی میماند و انقلاب شکست خواهد خورد.
وقتی گفته میشود که بدون فتح قدرت به دست طبقه کارگر، بدون سرنگونی حکومت طبقات حاکمه قدیم، وظائف تاریخی انقلاب دموکراتیک – ملی متحقق نخواهد شد، این بدان معنا نیست که هیچیک از این وظائف را تحت یک دولت بورژوائی یا خردهبورژوائی نمیتوان به اجرا در آورد. پس از جنگ جهانی دوم اغلب کشورهای سابقا مستعمره، بدون سرنگونی نظم سرمایهداری به استقلال سیاسی دست یافتند. در برخی موارد، دست کم، در هندوستان این استقلال از همه جا چشمگیرتر بود. این استقلال صرفا تشریفاتی نبود، بلکه به معنی حدی از استقلال اقتصادی از امپریالیسم هم بود که، دستکم، صنعتی کردن در مرحلهی اولیه را تحت مالکیت بورژوازی ملی ممکن ساخت. مجموعهای از کشورهای نیمه مستعمره از اواخر دههی شصت موفق شدند روند نیمه صنعتی کردن را به پیش ببرند که بسیار هم پیشرفت کرد (کره جنوبی، تایوان، برزیل، مکزیکو، سنگاپور و هنگ کنگ از مهمترین این نمونهها به شمار میروند) و اغلب از رفورمهای ارضی اساسی به مثابه سکوی پرشی برای چنین خیزشها استفاده شد. بدین ترتیب تاریخ، اختلاف نظر معروف دههی پنجاه و دهه شصت قرن نوزدهم، در مورد به اصطلاح تئوری "وابستگی"- ناممکن بودن هیچ حدی از صنعتی کردن بدون گسست کامل از امپریالیسم- را از میان برد.
در عین حال هم، نادرست است که انقلاب مداوم را این گونه تفسیر کنیم که سرنگونی نظم حکومتی قدیم و یک انقلاب ارضی بنیادی باید ضرورتا با انهدام کامل مالکیت خصوصی سرمایهداری درصنعت هم زمان باشد. مشکل میتوان فرض کرد که طبقه کارگر در سطح کارخانه و در حین کار استثمار خود را تحمل کند یا موفق شده باشد سرمایهداران را خلع سلاح کرده و قدرت سیاسیشان را از بین برده باشد. اما از این قضیه، صرفا این نتیجه حاصل میشود که انقلاب سوسیالستی پیروز در کشورهای کم توسعهیافته با "یورشهای استبدادی"، (به نقل از جملهی معروف مانیفست کمونیست)، به قلمرو مالکیت خصوصی سرمایهداری آغاز خواهد شد. ضربآهنگ و میزان این یورشها به تناسب قوای اجتماعی و فشار اولویتهای اقتصادی بستگی دارد. هیچ فرمول کلی و عامی در این مورد برای همهی کشورها و همه لحظات قابل اجرا نیست.
مسالهی ضربآهنگ و میزان مصادرهی اموال بورژوازی به نوبه خود با مساله وحدت کارگران - دهقانان گره خورده است که مساله کلیدی استراتژی سیاسی در غالب کشورهای جهان سوم است. روشن است که حفظ مالکیت سرمایهداری تا حد برآورده نکردن خواست ارضی دهقانان تهیدست زیانبار است. برخورد به مالکیت خصوصی تا آن حد که در دهقانان متوسط این ترس را به وجود آورد که آنها هم دارائی خود را ازدست خواهند داد، از نقطه نظر اقتصادی زیانبار است (از لحاظ سیاسی هم میتواند به انقلاب آسیب رساند.)
بااین همه، با درنظر گرفتن جمیع جوانب این مساله، تجربه آنچه را تئوری ارائه کرده است تایید میکند. دستیابی به استقلال واقعی از امپریالیسم و تشویق حقیقی طبقه کارگر برای [مسئولیت] وظیفه ساختمان سوسیالیستی ملت بدون مصادرهی سرمایهی کلان در بخش صنعت، بانکداری، کشاورزی، تجارت و حمل و نقل غیر ممکن است، خواه سرمایه ملی باشد، خواه بینالمللی. مشکلات واقعی فقط زمانی پیش میآید که میبایست بر سر مرز بین مصادره و رواداری نسبت به سرمایههای خُرد و متوسط (با تمامی پیچیدگیهائی که برای رشد اقتصادی، برابری اجتماعی و تشویق تولیدکنندگان مستقیم در بر دارد) تصمیمگیری کرد.
سابقه تاریخی نشان میدهد که شکل به خصوصی از قدرت دوگانه، رودررویی در کشورهای کم توسعهیافته بین نظم قدیم و نظم جدید در همهی انقلابات سوسیالیستی پیروز پدید آمده است: قدرت دوگانهای که بازتاب تقسیم سرزمینی کشور است به مناطق آزاد شده که دولت جدید در آن شکل میگیرد؛ و بقیه کشور که دولت قدیم در آن جا حاکم است. این شکل خاص قدرت دوگانه، به نوبه خود بیانگر شکل خاص فرایندهای انقلابی (و ضد انقلابی) است که در آن مبارزهی مسلحانه (جنگ چریکی، جنگ خلق) نقش اساسی دارد. در مورد چین، یوگسلاوی و ویتنام قدرت دوگانه از این حقیقت نشات میگرفت که انقلاب به عنوان جنبش رهائیبخش ملی علیه یک نیروی بیگانهی تجاوزگر یا مهاجم شروع شد و در عین حال هر چه بیشتر با جنگ داخلی بین تهیدستان و ثروتمندان، یعنی با انقلاب اجتماعی درهم آمیخته شد. در مورد کوبا و نیکاراگوئه هم انقلاب همان گونه با مبارزه مسلحانه علیه دیکتاتوری به غایت سرکوبگر و مورد نفرت همگان شروع شد و به انقلاب اجتماعی فرا رویید.
البته نباید الگویی که از این تجارب به دست میآید را ساده کرد. دست کم، در کوبا و نیکاراگوئه (و تا حدودی در آغاز انقلاب اندونزی و در چندین مرحله در انقلاب یوگسلاوی) قیامهای شهری نقش مهمی ایفا کردند. یک اعتصاب عمومی و یک قیام شهری موفق نتیجه انقلابات کوبا و نیکاراگوئه را رقم زد. امروزه مبلغان استراتژی مبارزه مسلحانه، عموما استراتژی پیچیدهتر و پیشرفتهتر از دههی شصت را انتخاب میکنند و جنگ چریکی را با ایجاد مناطق آزاد شده و تجهیز سازمانهای تودهای در مناطق شهری (از جمله شکلهای دفاع از خود مسلحانه) تلفیق میکنند؛ تا بتوانند انقلاب را به پیروزی هدایت کنند. این ترکیب در بسیاری از کشورهای نیمه مستعمره جائیکه سرکوب دولتی تحت شرایط پیشاانقلابی بدیل دیگری در برابر استراتژی انقلابی قرار نمیدهد، معقول به نظر میرسد. با این همه، به گمان ما، این الگو نباید یک بار برای همیشه و در مورد همه کشورهای جهان سوم، بی توجه به شرایط ویژه و مناسبات اجتماعی- سیاسی نیروها در لحظات معین، غیرقابل اجتناب برآورد شود.
5- انقلابات سیاسی در جوامع به اصطلاح سوسیالستی
مفهوم انقلاب سیاسی (ضد بوروکراتیک) در جوامع بوروکراتیزه شده در انتقال بین سرمایهداری و سوسیالیسم (دولتهای بوروکراتیزه شدهی کارگری) را ابتدا تروتسکی در سال 1933 مطرح کرد و این نتیجهی چشمانداز تضادهای شدت یابنده جامعهی شوروی بود، و اینکه این تضادها را دیگر نمیتوان از طریق رفورم از میان برد؛ و اینکه خوداصلاحی بوروکراسی غیرممکن است. (34) بسیاری از جریانات چپ این مفهوم و پیشفرضهائی که بنیان آن مفهوم بود را یا خیالپردازی یا فراخوانی عینی ضد انقلاب میدانستند. فرض چنین بود: سرنگونی استبداد بوروکراتیک تنها میتواند به احیای سرمایه داری منتهی شود.
این ایرادات پایه و اساسی در بر نداشت. پیشگویی تروتسکی در مورد انقلاب سیاسی، همانند تحلیلاش از تضادهای جامعهی شوروی، یکی از درخشانترین تحلیلهای مارکسیستی اوست. از سال 1953 به بعد شاهد سلسله بحرانهای انقلابی در اروپای شرقی بودهایم: جمهوری دموکراتیک آلمان در ژوئن 1953، مجارستان در سال 1956، چکسلواکی در سال 1968 و لهستان در سال81-1980. بحث چنین بحرانهایی در چین در دههی شصت و هفتاد قرن بیستم را نیز میتوان مطرح کرد. (گورباچف پرسترویکای خود را یک انقلاب مینامد و آن را با انقلابهای سیاسیای مقایسه میکند که در فرانسه در سالهای 1830، 1848 و 1870 اتفاق افتاد) (35). در همه این فرایندهای مشخص، گرایش غالبی برای احیای سرمایهداری وجود نداشت. این نه تنها نتیجه این حقیقت عینی بود که اکثریت رزمندگان، کارگرانی بودند که علاقهای به احیاء سرمایهداری نداشتند، بلکه به لحاظ ذهنی خواستهای همین رزمندگان تعیینکنندهی مبارزه آنها بود، به همین خاطر بود که در مجارستان، کارگران شوراهای کارگری را به وجود آوردند، و شورای مرکزی کارگران بوداپست مبارزه را رهبری میکرد. تحولات مشابهی نیز در چکسلواکی و لهستان به وجود آمد. مسیر راهپیمایی به سوی انقلاب سیاسی در اتحاد جماهیر شوروی نیز کاملا همین طور خواهد بود.
از دیگر سو، نمیتوان انکار کرد که تلاشهای بسیاری جهت خوداصلاحی بوروکراسی صورت گرفته است که چشمگیرترین آنها ارائه خودمدیریتی کارگری در سطح کارخانه در یوگسلاوی در سال 1950 میتوان قلمداد کرد. این تلاشها در عین حالی که در به وجود آوردن نوعی "کاهش" خفقان بوروکراسی بر جامعه و سیاسی کردن تودهها به درجات مختلف موثر بود، اغلب در رفع مصائب و مشکلات این جوامع با شکست روبهرو شده است. این امر در مورد مهمترین این تلاشها که مبتکر آن، به لحاظ تاریخی، در اتحاد جماهیر شوروی ان. اس. خروشچف بود، به طور ویژه صدق میکند. درحقیقت، امروزه اغلب مورخان و روشنفکران "لیبرال" و"چپ" قبول دارند که علت شکست خروشچف، ناکافی بودن فعالیت از پائین بود. این امر ضمنا تفسیر رسمی گورباچف از تجربهی خروشچف نیز بود.
بنابر این، در این جا هم ترازنامهی تاریخی روشن است: تلاشهایی که برای خوداصلاحی وجود دارد، میتواند جنبش دگرگونی را در دولتهای کارگری بوروکراتیک شده آغاز کند. آنها حتی شروع یک جنبش تودهای راستین را میتوانند تسهیل کنند، اما نمیتوانند چنین دگرگونیها را به انتهای پیروزمند خود برسانند. لازمهی دستیابی به چنین هدفی، یک انقلاب مردمی واقعی است. خوداصلاحی جناح روشنبین بوروکراسی نمیتواند جای چنین انقلابی را بگیرد.
بوروکراسی قشر اجتماعی جان سختی است، با امتیازات مادی فراوانی که اساسا به انحصار اعمال قدرت سیاسی وابسته است. اما همین بوروکراسی نقش ضروری یا مفیدی ایفا نمیکند، بلکه اساسا نقشی انگلی دارد. بنابر این، نقش آن هرچه بیشتر اصرافگرایانه میشود و به منشاء سلسله بحرانهای خاص اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و اخلاقی- ایدئولوژیک تبدیل میشود. بنابر این نیاز به برکناری آن از موضع حکمرانی ضرورتی عینی است، جهت گشایش راهپیمایی به سوی سوسیالیسم. بدین منظور احیاء فعالیت تودهای و در درجهی نخست فعالیت سیاسی طبقه کارگر ضرورت دارد. از آنجا که یک انقلاب در زمینهی اقتصاد، به ملزومات فراوانی نیاز دارد، اساسا تثبیتکننده و تحکیم بخش سیستم مالکیت جمعی بر ابزار تولید و برنامهریزی سوسیالیزه شده است، و نه سرنگونی آن. به همین دلیل است که صحبت از یک "انقلاب سیاسی" به جای "انقلاب اجتماعی" در بین است.(36)
بوروکراسی، تا حد زیادی، در رخوت و بی تفاوتی سیاسی طبقه کارگر است که حکومت میکند، تروتسکی حتی میگوید: با "رواداری" بی تفاوت طبقهی کارگر. ریشههای تاریخی- اجتماعی این بی تفاوتی شناخته شدهاند: شکستهای انقلاب بینالمللی، فشار ناشی از کمبود کالاهای مصرفی و فقدان فرهنگی که زمینهاش عقبماندگی نسبی روسیه بود، پیآمدهای ترور استالینی، سرخوردگی و یاسی با ابعاد تاریخی که ماحصلش فقدان بدیلهای تاریخی در مقابل حاکمیت بوروکراسی بود. اما همین پیشرفت جامعهی شوروی طی نیم قرن گذشته که بر زمینه بقایای دستآوردهای انقلاب اکتبر و علیرغم بی کفایتی حکومت بوروکراسی، آرام آرام اساس آن بی تفاوتی را برهم میزند. هرچه طبقه کارگر مهارت بیشتر کسب کند، قویتر و فرهیختهتر باشد، با کُندی رشد اقتصادی و بحرانهای اجتماعی گوناگونی که بیکفایتی حاکمیت بوروکراسی و ریخت و پاش آن موجب شده است، درگیری بیشتری پیدا میکند و نفرتش بیشتر میشود. بدین ترتیب شرایطی به وجود میآید که باعث احیاء فعالیت طبقه کارگر شود.
تیموتی گارتن اش در یادداشت جالب توجهی از نخست وزیر جدید لهستان، میس چیس لاو اف. راکووسکی نقل میکند که پیشگویی او را نشان میدهد: اگر "شکلبندی سوسیالیستی" نتواند خود را اصلاح کند "شکلگیری بیشتر تاریخ ما با لرزه و انفجارهای انقلابیای همراه خواهد بود که مبتکر آن مردم روشنبینی هستند که روز بهروز بر تعداد آنها افزوده میشود." واقعیت چنین است. اما همانطوریکه تیموتی اش خود به روشنی خاطر نشان میکند، علیرغم پشتیبانی او از رفورمهایی که راستایش احیاء سرمایهداری و مشوق آن دموکراسی لیبرال است، مشکل کار دقیقا در تناسب اجتماعی نیروهاست: طبقه کارگر حاضر نیست هزینه بازگشت به سرمایهداری را بپردازد: بیکاری وسیع و نابرابری. از این رو، نمیتوان اقتصاد بازار همگانی به اضافهی دموکراسی سیاسی داشت. فقط میتوان اقتصاد بازار محدود به اضافهی سرکوب محدود داشت. بنابر این، نمیتوان رفورمهای ریشهای و رادیکال داشت. بنابر این، احتمال این که انقلاب سیاسی داشته باشیم افزایش مییابد. اش (تیموتی گارتن) با نوعی بدبینی ادامه میدهد: "به نظر میرسد معقول باشد که بگوئیم که شانس موفقیت محدود رفورم- یعنی مانع وقوع انقلاب شدن – بیشتر است، حتی اگر به این دلیل باشد که [انقلاب] باعث تنوع بیشتر منافع اجتماعی شود که بسط خواهد داد. آزادسازی بخش خصوصی، مخصوصا، به معنی آن است که مجارستان اکنون میتواند بورژوازی کارسالارانهای داشته باشد که علیه کارگران عصیانگر سنگربندی خواهد کرد. سرمایهداران و کمونیستها دست در دست هم علیه پرولتاریا: یک پیآمد اروپای مرکزی نسبتا مناسب برای سوسیالیسم. در مقابل [این وضعیت]، برآورد درصد شانس انتقال مسالمتآمیز [به سوسیالیسم] فقط نیاز به تعداد انگشتان یک دست دارد." (37)
با این همه، دقیقا به این دلیل که بوروکراسی طبقهی حاکم جدیدی نیست، بلکه سرطان انگلی است بر [جسم و جان] طبقهی کارگر و جامعه به طور کلی، برکناری آن از طریق یک انقلاب سیاسی به دست طبقه کارگر نیاز به نوع مبارزهی مسلحانهای ندارد که تا کنون با انقلابات در جوامع طبقاتی و از جمله جوامع مدرن سرمایهداری شاهد بودهایم. ماهیت این انقلاب [انقلاب سیاسی] بیشتر به یک عمل جراحی شبیه است. این امر در مورد مجارستان سال 1956 صدق میکرد که تا نهایت درجه به سوی یک انقلاب سیاسی موفق پیش رفت. بخش قابل توجهی از اعضاء حزب کمونیست و عملا کل ارتش به اردوی کارگران (اردوی مردم) پیوستند. تنها مشتی پلیس مخفی با تحریک آشکار مسلحانه با تودههای پیروز به مخالفت برخاستند و بدین ترتیب رودررویی آشکاری را (همراه با سرنوشت غمانگیز خود) برانگیختند که در غیر این صورت از آن اجتناب شده بود. در چکسلواکی در سال 1968 گرایش مشابهی پا گرفت. در حقیقت، در همهی این موارد، انقلابات سیاسی نشان داده است که فقط دخالت نظامی خارجی میتواند جلوی پیروزی بدون خونریزی آنها را سد کند. نمیتوان پی برد که در صورتیکه دخالت اتحاد جماهیر شوروی و احتمالا ارتش آن نبود چه نیرویی جای آن را میگرفت. و دستکم، میتوان گفت که ظرفیت ک. گ. ب. در سرکوب 265 میلیون مردم به نظر نامشخص و پرسشبرانگیز به به نظر میرسد.
تاریخ در عین حال، ماهیت خیالپردازانه این ایده را تایید کرده است که بنای سوسیالیسم را میتوان در یک کشور یا گروه کوچکی از کشورها با موفقیت به انجام رساند. تاریخ همچنین موید آنست که اتحاد جماهیر شوروی (و به اصطلاح "اردوگاه سوسیالیستی") نمیتواند از فشار بازار جهانی (و سرمایهداری بینالمللی) در امان باشد: فشار جنگها و مسابقهی همیشگی جنگ افزارها، فشار نوآوریهای فنآورانه مستمر و فشار الگوهای تغیر یابندهی مصرف تودههای تولیدکننده. اما از پیآمدهای گریزناپذیر فشارها که بگذریم، دیکتاتوری بوروکراتیک ظرفیت عینی و ذهنی مقاومت انقلاب را از میان میبرد. این مقاومت را یک انقلاب سیاسی موفق در اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی در سطح گستردهای تقویت میکند و گامهای جدید به سوی سوسیالیسم را ممکن میکند. اما نباید دچار این توهم شد که حتی به همین صورت هم روی پای خود و مستقل از تحولات انقلابی در دیگر مکانها پیروز شود.
6- انقلاب جهانی در زمان ما
مفهوم سه بخش انقلاب جهانی به وظائف گوناگون استراتژیک – تاریخی اشاره دارد که فرایند انقلابی با آن رودرروست. اما این [مفهوم] فقط گام نخست در مشخص کردن مفهوم انقلاب جهانی در زمان ما است. مسالهی این بخشها، تاثیر متقابل آنها و بنابر این وحدت فزایندهی آنها را نیز باید مطرح کرد.
دههها مدافعان نظری دیکتاتوری استالینی عادت داشتند بگویند که افشای بخش تاریک واقعیت شوروی (اروپای شرقی، چین) کارگران غرب را از مبارزه برای سرنگونی سرمایهداری دلسرد میکند. اما تاریخ به طور کامل به اثبات رساند که هدایت مبارزهای که آرمان رهایی هدف آن است بر مبنای دروغ، حقیقت نیمبند یا پنهان کردن حقیقت غیرممکن است. همان طور که، در تحلیل نهائی، پنهان کردن جنبههای نفرتانگیز واقعیت شوروی و تودهی کارگران در غرب و ژاپن (از جمله کسانی که طرفدار احزاب کمونیست اند یا به آنها رای میدهند) که سرانجامش همگونی آنها [در نظام] شد، غیر ممکن بود. آنچه آنها [کارگران] را واقعا دلسرد و ناامید کرد نه افشای این حقایق، بلکه نفس وجود آنها بود و از جمله دههها سرکوبی که مجری آن احزاب کمونیست و هواداران آنها بودند. یکی از بزرگترین موانع ذهنیای که بر سر راه پیشرفت آگاهی انقلابی طبقهی کارگر غرب قرار دارد، پردهی نفرتانگیزی است که استالینیسم بر سر سوسیالیسم (کمونیسم) کشیده است. با کمک به از میان بردن آن پرده، انقلاب پیروزمند سیاسی در شرق، امر سوسیالیسم در سراسر جهان را بسیار به پیش میبرد و مبارزه علیه سرمایهداری و امپریالیسم را به جای تضعیف تقویت میکند.
این ایده که چنین انقلابی، تا حدودی و دستکم، اتحاد جماهیرشوروی (یا "اردوگاه سوسیالیسم") را در سطح دولت تضعیف خواهد کرد و بدان وسیله تناسب نظامی نیروها را درسطح جهانی به نفع امپریالیسم تغییر میدهد، نیز بی اساس است. این یک حقیقت انکارناپذیر است که وجود اتحاد جماهیر شوروی علیرغم دیکتاتوری بوروکراتیک آن و سیاست "همزیستی مسالمتآمیز" آن به پیروزی و به خصوص تحکیم انقلاب چین و سرنگونی امپراطوریهای استعماری در دهههای بعدی به گونهی عینی یاری رساند. اما به موازات آن، باید این حقیقت را نیز درنظر داشت که بوروکراسی شوروی تلاش کرد از طریق استراتژیای که ارائه کرد جلوی پیروزی انقلاب چین را سد کند؛ و در تحکیم سرمایهداری در اروپای غربی نقشی کلیدی ایفا کرد.
افزون بر این، جدا کردن قدرت نظامی از پایگاه اقتصادی و اجتماعی آن و ماهیت سیاسی دولت غیرممکن است. یک اتحاد شوروی و نه یک "اردوگاه سوسیالیستی" که دموکراسی سوسیالیستی تکثرگرا و وفاق گستردهی اکثریت زحمتکشان بر آن حکومت کند به لحاظ اقتصادی بسیار کارآتر و در[سطح] جهان بسیار با نفوذتر است و در ننیجه به لحاظ نظامی از اتحاد جماهیر شوروی امروزی بسیار قویتر. (38)
این حقیقت که در عین این که انقلابات پیروز درکشورهای جهان سوم امپریالیسم را تضعیف ولی نمیتواند آن را از میان ببرد، نیز مفهوم اتحاد بین سه بخش انقلاب جهانی را تایید میکند. روشن است که در عصر سلاحهای هستهای، امپریالیسم را تنها در خود مرکز (متروپل) میتوان سرنگون کرد. اما مانع عمده بر سر راه این سرنگونی نه قدرت واقعی سرمایهداری یا دولت بورژوائی است؛ و نه عدم وجود تضادهای انفجاری دورهای در مرکز (متروپل) . مانع عمده، مانع ذهنی است: سطح آگاهی طبقه کارگر غرب (و طبقه کارگر ژاپن) و کیفیت سیاسی رهبری آن. دقیقا به همین دلیل است که پیشرفتهای کمی جدید به سوی سوسیالیسم در اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی و برکناری دیکتاتوریهای بوروکراتیک نفرتانگیز به نسبت زیادی به حل این مشکل کمک میکند.
از دیگر سو، هر جهشی به سوی یک انقلاب پرولتری پیروزمند در غرب یا در پیشرفتهترین کشورهای نیمه صنعتی جهان سوم (همچون برزیل) که تحت شرایط عینی و فرهنگی بی اندازه مناسبتر از انقلاب اکتبر شوروی اتفاق خواهد افتاد، دگرگونیهای مادی و اجتماعیای را به وجود خواهد آورد که کارکرد برانگیزانندهی پرقدرتی برای زحمتکشان همهی کشورها دربر خواهد داشت. این امر اگر هم زحمتکشان شوروی تا این لحظه یوغ بوروکراسی را هنوز نگسیخته باشند، با زحمتکشان این کشور شروع میشود. فقط یک نمونه از جنبهی کلیدی انقلاب پرولتاریائی پیروزمند آتی در یک کشور به لحاظ اقتصادی پیشرفته ارائه دهم: تحقق نصف روز کار همان نقشی را دارد که شعار "زمین، نان، صلح" در انقلاب شوروی ایفا کرد. و اگر این خواست متحقق میشد، کدام بخش از طبقه کارگر درسراسر جهان میتواند از این پیروزی تاثیر نپذیرد؟
اثر متقابل بالقوه- میگوئیم بالقوه، زیرا معلوم است که هنوز به یک حقیقت تبدیل نشده است- بین این سه بخش انقلاب جهانی پیش فرضش وحدت تاریخی و اجتماعی طبقهی کارگر جهانی و قدرت آن وحدت است و همین طور نیروهایی که در راستای بسط و گسترش آگاهی به آن اتحاد فعالیت میکنند. اما کاملا واقف ایم که موانع موجود بر سر راه آن آگاهی سیاسی چقدر بزرگ اند. این موانع را هزار بار تحلیل و برشمردهاند. آنچه را میخواهیم تاکید کنیم این است که با به کارگیری راستاهای عینیتر میتوان بر آن موانع فائق آمد.
وحدت فرایند انقلاب جهانی به بینالمللی شدن فزایندهی نیروهای مولده و سرمایه ارتباط دارد- نمونهاش پیدایش شرکتهای فراملیتی به عنوان نمونه شرکت سرمایهداری اخیر است که بر بازار جهانی سلطه دارد- که به گونهی گریزناپذیری به بینالمللی شدن مبارزهی طبقاتی میانجامد. واقعیت مادی سفت و سخت به طبقهی کارگر جهانی خواهد آموخت که عقبنشینی به استراتژیهای صرفا ملی دفاعی (مثلا حمایت از محصولات داخلی) همه امتیازات را به کیسهی سرمایه واریز میکند و هر چه بیشتر حتی دفاع از یک استاندارد مشخص زندگی و حقوق سیاسی را از کار میاندازد. تنها پاسخ به بینالمللی شدن قدرت و مانوورهای سرمایه عبارت است از همآهنگی بینالمللی، همبستگی و سازماندهی طبقهی کارگر.
گسترش قدرت تخریبی گرایشات فنآوری و اقتصادی معاصر، که پیآمد بقای سرمایهداری است به فراسوی دوران مشروعیت تاریخی آن اشاره دارد، طی دهههای گذشته ضرورت عینی انقلاب جهانی به مثابهی وحدت سه بخش جهانی انقلاب جنبهی جدی و هولناکی پیدا کرده است. انباشت زرادخانههای عظیم سلاحهای اتمی و شیمیائی، گسترش قدرت اتمی، نابودی جنگلهای گرمسیری، آلودگی هوا و آب در سراسر جهان، نابودی لایهی اوزن، بیابانی کردن قطعات بزرگی از افریقا، قحطی رو به افزایش در جهان سوم، همهی اینها، خبر از فاجعههایی میدهند که بقای فیزیکی نوع بشر را زیر سوال میبرد. جلوی هیچ یک از این فاجعهها را نمیتوان درسطح ملی یا حتی قارهای گرفت. همهی آنها در مقیاسی جهانی میتوانند حل شوند. آگاهی نسبت به بحران جهانی ماهیت بشر و نیاز به راهحلهای جهانی، راهحلهایی که از مرزهای دولتهای ملی فراتر میرود، به سرعت افزایش مییابد.
میخائیل گورباچف ، مشاوران، هواخواهان روشنفکر او میخواهند از یک درک درست از جهانی شدن مسائل و ضرورت مطلق جلوگیری از یک جنگ اتمی این نتیجهگیری را اخذ کنند که این مسائل به گونهی فزایندهای از طریق همکاری هر چه بیشتر بین دولتهای امپریالیستی و"سوسیالیستی" حل خواهد شد. آنها استدلال خود را بر دو فرض بنا میکنند. نخست این که بر این باور اند که پیگیری انقلاب جهانی روابط بین دولتها را تیره میکند، تا بدان جا که بروز جنگ جهانی، اگر نگوئیم اجتنابناپذیر، محتملتر میشود. دوم این که آنها تلویحا فرض را بر این میگذارند که تضادهای داخلی سرمایهداری گرایش به کاهش دارد و اینکه مبارزهی طبقاتی واقعی کمتر انفجاری خواهد شد و در قرن بیست و یکم گرایشات معطوف به همکاری طبقاتی افزایش پیدا کرده، دست بالا را خواهد داشت. هر دوی این فرضها کاملا غیر واقعی است. آنها شبیه فرض پیروزی ساختمان جامعهی واقعا سوسیالیستی در یک کشور است، فرضی که آنها خود در مفهوم مشخصی تداوم منطقی آنند.
حقیقت این است که در عین حال که انقلابات پیروز یا حتی آغاز انقلابات بی تردید به دخالتهای ضد انقلابی قدرتهای امپریالیستی منجر شده است، ولی این انقلابات در چندین مورد جلوی جنگهای گستردهتر را گرفته است. بدون انقلاب آلمان در سال 1919-1918 و اعتصاب انقلابی در همان کشور در سال 1920، تدارک یک اعتصاب عمومی در همان سال در بریتانیا، جنگ بزرگ همهی کشورهای امپریالیستی علیه روسیهی شوروی احتمالا رخ داده بود. بدون پیروزی انقلاب اکتبر، جنگ جهانی اول احتمالا، دست کم، به مدت یک سال، اگر نه بیشتر، ادامه پیدا میکرد. قیام انقلابی در اسپانیا، فرانسه و چکسلواکی در سال 1936 به طرز چشمگیری پیشروی به سوی جنگ جهانی دوم را کُند ساخت. اگر این قیامها حتی در اسپانیا به پیروزی منتهی شده بودند، وقتی از فرانسه و چکسلواکی سخنی هم به میان نیاوریم، از جنگ جهانی دوم جلوگیری شده بود. بنابر این هم هویت دانستن انقلابات با جنگهای اجتنابناپذیر صرفا قرائت گمراهکنندهی مدارک تاریخی است. در حقیقت، امروزه یک انقلاب پیروز در فرانسه و بریتانیا، اگر سخنی از ایالات متحدهی امریکا در میان نباشد، مطمئنترین شیوهی غیرممکن ساختن جنگ است.
استدلال حقیقی برداشت نئورفورمیستی گورباچف از "جهانی شدن" بر توهم رفورمیستی کلاسیک مبتنی است. طبق این توهم تضادهای درونی سرمایهداری و جامعهی بورژوائی کاهش پیدا میکند. ما قبلا با ماهیت غیرواقعبینانهی این فرض [فرض نئورفورمیستی گورباچف] برخورد کردهایم. مخصوصا اشتباه این فرض در این است که پیوند ساختاری بین استفادههای مخرب از تکنولوژی و منابع اقتصادی را از یک سو، و درگیریها و دیدگاههای رقابتی، مالکیت خصوصی و اقتصاد بازار، از دیگر سو را در بررسی خود نمیگنجاند. جامعهی بورژوائی هرگز به دنیائی بدون سلاح و نوآوریهای فنی و بی توجه به هزینههایی که برای زیست بوم انسانی و طبیعی دارد، نمیتواند منتهی شود. برای دستیابی به این هدفها به سوسیالیسم نیاز داریم. و باید به این هدفها دست پیدا کنیم اگر بناست بشریت بقا داشته باشد. محکمترین دلیل برای [درستی] انقلاب جهانی این است که بشریت با یک معضل درازمدت روبهروست: یا یک فدراسیون سوسیالستی جهانی یا مرگ و نابودی.
نشر بیدار
ارنست مندل
ترجمه:ح.ریاحی
انقلاب چیست ؟
انقلابات جزء مسلمات تاریخی زندگی اند. تقریبا همهی کشورهای بزرگ جهان امروز ثمرهی انقلاب اند. قرن ما، چه بخواهیم، چه نخواهیم، دهها انقلاب را شاهد بوده است که برخی موقق و بعضی ناموفق بودهاند و نشانی هم از اینکه به پایان تجربه انقلابی رسیده باشیم، در میان نیست.
انقلابات به مثابهی امری قطعی در زندگی وجود داشته و وجود خواهند داشت. علت آن ماهیت ساختاری روابط تولیدی و مناسبات سیاسی قدرت حاکم است. دقیقا به دلیل این که چنین مناسباتی ساختاری اند و به دلیل این که این مناسبات به سادگی "پژمرده " نمیشود – همینطور هم به این دلیل که طبقات حاکمه تا به آخر در مقابل از بین بردن تدریجی این مناسبات مقاومت میکنند- انقلابات برای از میان بردن این مناسبات اتفاق میافتد.
از ماهیت یک انقلاب به مثابهی سرنگونی ناگهانی و اساسی ساختارهای اجتماعی و (یا) سیاسی حاکم- جهشهائی در فرآیند تاریخی- نباید به این نتیجه برسیم که بین تکامل تدریجی (یا اصلاحات) و انقلاب دیوار چین غیرقابل نفوذی وجود دارد. البته مسلم است که تغییرات اجتماعی تدریجی کمی در تاریخ، همانند دگرگونیهای کیفی به وقوع میپیوندد. غالبا تغییرات تدریجی، مخصوصا در دوران پوسیدگی یک وجه تولید، بستر تغییرات کیفی را فراهم میسازد. مناسبات اقتصادی و سیاسی حاکم میتواند تضعیف، زیرورو و به گونهی فزایندهای به چالش کشیده شود یا حتی به وسیله مناسبات جدید تولیدی و قدرت سیاسی طبقات انقلابی که از دل آنها پدید می آیند (یا فراکسیونهای طبقاتی عمده) آهسته فرو بپاشد. این وضعیت، مشخصهی دوران بحرانهای پیشا انقلابی است. اما تضعیف یا پوسیدگی یک نظم اجتماعی یا سیاسی معین، در اساس با سرنگونی آن تفاوت دارد. تکامل با انقلاب یکسان نیست. وقتی کسی ازین حقیقت که تمایز مطلق و دقیقی بین تکامل و انقلاب وجود ندارد، به این نتیجه برسد که پس هیچ تفاوتی عمدهای بین آنها وجود ندارد، دیالکتیک را به صوفیگری تبدیل میکند.
با این همه، سرنگونی ناگهانی ساختارهای حاکم، تنها یکی از ویژگیهای اصلی آن پدیدهی اجتماعی به شمار میرود. ویژگی اصلی دیگر عبارت است از سرنگونگی آنها از طریق بسیج گستردهی مردمی، از طریق مداخلهی فعال و ناگهانی تودههای وسیع مردم عادی در زندگی سیاسی و مبارزهی سیاسی.(1)یکی از رازهای بزرگ جامعهی طبقاتی مبتنی بر استثمار و ستم بر تودههای تولید کنندهی مستقیم به دست اقلیتهای نسبتا کوچک، این است که چرا تودهها در زمانهای "عادی" روی- هم- رفته چنین شرایطی را تحمل می کنند، به فرض که گهگاه و به طور محدود، عکسالعملهائی هم از خود نشان دهند. ماتریالیسم تاریخی تلاش می کند این راز را بگشاید و باید گفت این تلاش بدون موفقیت هم نبوده است. این توضیح ابعاد متعددی دارد و بر ترکیبی از اجبار اقتصادی، فریبکاری نظری، اجتماعی کردن فرهنگی، سرکوب سیاسی- قضائی (ازجمله خشونتهای گهگاهی)، روندهای روانشناختی (درونی سازی، تعیین هویت) و از این قبیل استوار است.
به طور عمومی، همانگونه که یک روزنامهی انقلابی در آغاز انقلاب فرانسه در سال 1789 نوشت، مردم ستمدیده علیرغم برتری عددی در مقابل ستمکاران خود احساس ضعف میکنند زیرا به زانو در آمدهاند. (2) انقلاب دقیقا زمانی رخ میدهد که این احساس ضعف و درماندگی [ ستمدیدگان ] از بین میرود، درست در هنگامی که تودهی مردم به ناگاه میاندیشند که "ما دیگر زیر بار ستم نمیرویم" و بر مبنای این برداشت خود عمل میکنند. بارینگتون مور در کتاب جالب خود "پایههای اجتماعی اطاعت و عصیان" سعی کرده است ثابت کند که درد و رنج و آگاهی از بی عدالتی، برای ترغیب تودههای گستردهی مردم به عصیان (انقلاب ها) کافی نیست. او بر این امر اعتقاد دارد که مردم زمانی دریابند که بی عدالتی نه اجتنابناپذیر است نه "شر کمتر"، نقش تعیینکنندهای در اقدام به اعتراض ایفا میکند؛ یعنی این که ساختار اجتماعی بهتر را میتوان متحقق ساخت. (3) با این همه، در به چالش کشیدن یک نظم اجتماعی یا سیاسی معین آنچه وقفه ایجاد میکند صرفا ماهیت پراکندهی محلی یا منطقهای عصیانهاست. عصیانها معمولا زمانی به انقلابات تبدیل میشوند که در سطح ملی وحدت یابند.
چنین چالشهائی را از جمله میتوان با حقیقت اساسی مربوط به جوامع کلاسیکی توضیح داد که آبراهام لینکلن صورتبندی کرده و طی تاریخ به گونهی تجربی تایید شده است. همین توضیح، دست کم، و در تحلیل نهائی دلیلی است برای خوشبینی تاریخی [انسان] (باور به امکان پیشرفت بشر). "همهی مردم را میتوان زمان معینی فریب داد و بخشی از آنها را برای همیشه؛ معهذا همهی مردم را نمیتوان برای همیشه فریب داد."
وقتی اکثریت مردم دیگر نمیترسند و به فریب تن نمیدهند، و دیگر زانو نمیزنند و یا در هنگامی که ضعف اساسی دشمنشان را بازمیشناسند، یکشبه میتوانند از گلهای رام، مطیع و درمانده به شیران قوی پنجه تبدیل شوند. آنها اعتصاب میکنند، گرد هم میآیند، خود را سازمان میدهند، و مخصوصا و علیرغم سرکوب وسیع، هولناک و خونینی که حاکمان با در اختیار داشتن دستگاه نظامی قدرتمند اعمال میکنند، هرچه فزایندهتر در تظاهرات خیابانی شرکت میکنند. آنها غالبا شکلهای بی سابقهای از قهرمانی، از خود گذشتگی و استقامت را از خود نشان میدهند.(4) این وضعیت میتواند آنها را درمقایسه با دستگاه سرکوب که آغاز به فروپاشی میکند، در موقعیت بهتری قرار دهد. نخستین پیروزی هر انقلابی دقیقا همین [روند] فروپاشی است. پیروزی نهائی آن جایگزینی قدرت مسلحانهی طبقه انقلابی (یا بخش عمدهای از طبقه) به جای حاکمان پیشین را میطلبد (5)
این تعریف توصیفی انقلابات را باید با تعریف علی- تحلیلی تکمیل کرد. انقلابات اجتماعی زمانی رخ میدهند که مناسبات تولیدی غالب، دیگر نتوانند ظرفیتی برای رشد نیروهای مولده در بر داشته باشند، زمانی که به گونهی فزایندهای به مانعی بر سر راه آنها تبدیل میشوند، و رشد سرطانی تخریب را به موازات رشد نیروهای مولده ایجاد میکنند. انقلابات سیاسی زمانی رخ میدهند که مناسبات قدرت سیاسی (شکلهای قدرت دولتی) هم به همان ترتیب به مانعی بر سرراه رشد نیروهای مولده در چارچوب مناسبات تولیدیای تبدیل میشوند که، درعین حال، رشد آنها به لحاظ تاریخی هنوز ممکن است. به همین دلیل است که [حاکمان] به جای این که یک نظم اجتماعی را واژگون سازند، آنرا تثبیت میکنند.
این توضیح ماتریالیستی مارکسیسم از انقلابات، ظاهرا برای پاسخ به پرسش زیر ضروری است: "چرا و دقیقا چرا [طرح این پرسش] در زمان حال؟" انقلابات در همه نوع جوامع طبقاتی رخ داده است ولی نه به گونهی یکسان. چنین به نظر میرسد که نسبت دادن انقلابات به عوامل روانشناختی که همیشه در کار اند (ادعای ذاتی بودن پرخاشگری، "ویرانگری"، "حسادت"، "طمع" یا "حماقت" بشر) یا به ویژگیهای تصادفی ساختار قدرت سیاسی: مخصوصا به حاکمان نالایق، احمق و کورذهنی که به طور فزاینده با مخالفان فعال و دارای اعتماد به نفس روبهرو اند، به طرز آشکاری نامعقول است. طبق مکتب تاریخ خاصی که به این قضیه مربوط است، این نالایقی کور را میتوان هم در استفاده زیاده از حد سرکوب، یا ارائه ناگهانی و زیاده از حد اصلاح یا شکل انفجاری خاصی از هر دوی اینها مشاهده کرد.(6)
بی تردید رگههائی از حقیقت در چنین تحلیلهای روانشناختی و سیاسی وجود دارد. اما نمیتوانند وقوع پیوسته و ناپیوستهی انقلابها را به گونهای قانعکننده، یعنی ماهیت دورهای آنها را توضیح دهند. چرا حاکمان "درمانده" در فاصلههای زمانی منظم به دفعات زیاد و در کشورهای متعددی جانشین حاکمان "ناشایسته" میشوند؟ چنین امری یقینا از طریق سیکل تغییر ژنتیکی اسرارآمیزی شکل نمیگیرد. امتیاز بزرگ تحلیل ماتریالیستی تاریخ این است که وقوع انقلاب را با علل اجتماعی- اقتصادی عمیقتر توضیح میدهد. بی کفایتی حاکمان، بحران پیشاانقلابی را ایجاد نمیکنند، بلکه بحران اجتماعی است که ناکارایی آنرا پدید میآورد که در بطن بحران اجتماعی- ساختاری نهفته در جامعه، وضعیت فلجی را به وجود میآورد که حاکمان را به گونهای فزاینده درمانده میسازد. در این معنا، تروتسکی کاملا حق داشت که تاکید میکرد که "انقلاب جز ضربهی نهایی و تیر خلاصی بر [مغز] یک شخص فلج نیست".
لنین این تحلیل اساسی را به شیوهای کلاسیک خلاصه کرد و توضیح داد که انقلابات زمانی رخ میدهند که پائینیها دیگر مانند گذشته زیر بار ستم حکومت نمیروند و بالائیها هم دیگر نمیتوانند مانند گذشته حکومت کنند. ناتوانی یک طبقهی حکومت کننده یا بخشی از آن به ادامه حکومت، اساسا علتهای عینی دارد. این علل هرچه بیشتر در اختلافات درونی فلج کنندهی حاکمان بازتاب پیدا میکند، به خصوص پیرامون مسالهی چگونگی برون رفت از مخمصهای که برای چشمان غیر مسلح قابل رویت است. به این وضعیت، خود ناباوری فزاینده و بی اعتمادی به آیندهی نیز اضافه میشود. جستجوی نامعقول مقصران عجیب غریب ("تئوری توطئه") جای تحلیل واقعبینانهی تضادهای اجتماعی را میگیرد. دقیقا همین ترکیب است که درماندگی و کنشها و واکنشهای بی حاصل، اگر نگوئیم عدم تحرک محض را به وجود میآورد. علت اساسی همواره، همان پوسیدگی نظام است و نه روانشناسی خاص گروهی از حاکمان.
واضح است که باید علل تاریخی انقلابات را از عواملی (رویدادهائی) متمایز دانست که موجب بروز آنها میشوند. علل تاریخی ساختاری و علل بروزدهنده ترکیبی اند [ترکیبی از رویدادها]. (7) اما مهم است تاکید شود که حتی در خصوص علل سا ختاری، توضیح مارکسیستی به هیچوجه توضیح تک علتی "اقتصادی" نیست. کشاکش بین نیروهای مولده و مناسبات تولیدی غالب یا مناسبات قدرت سیاسی هم صرفا اقتصادی نیست. این کشاکش اساسا اجتماعی- اقتصادی است و همهی حوزههای اصلی مناسبات اجتماعی را در برمیگیرد. این کشاکش به گونهای متمرکز در نهایت در حوزهی سیاسی و نه اقتصادی بروز پیدا میکند. خودداری سربازان از تیراندازی به تظاهر کنندگان یک عمل اخلاقی- سیاسی است نه اقتصادی. تنها با کنکاش بیشتر از این سطح خودداری [سربازان از تیراندازی] و رفتن به عمق است که میتوان به ریشههای مادی این عمل دست یافت. این ریشهها تصمیم اخلاقی- سیاسی را به یک "ظاهر" صرف یا به نمایش کوبیدن مشت در هوا تبدیل نمیکند. این کشاکش واقعیتی است روشن و واضح. اما این واقعیت بنیادی به نوبهی خود، کنکاش در ریشههای عمیقتر مادی را نامربوط نمیکند؛ یا با تبدیل آن به "جزمگرائی" یا تحلیل "انتزاعی" خود را مشغول نمیکند که فقط اهمیت کمتری داشته باشند.(8)
به هر رو، درماندگی حاکمان به ادامه حکومت، خود تنها یک حقیقت اجتماعی – سیاسی نیست که به ناگزیر هم با بحران ایدئولوژیک اخلاقی همراه است (بحران"نظام ارزشی اجتماعی"). این درماندگی یک جنبهی دقیق مادی- فنی نیز دارد. حکومت کردن به معنی کنترل شبکه مادی ارتباطات و یک دستگاه متمرکر سرکوب هم هست. زمانی که این شبکه در هم میریزد، حکومت در مفهوم بی واسطهی کلمه درهم میشکند (9). بنابر این، هرگز نباید به جنبهی فنی انقلابات پیروز کم بها دهیم. اما تئوری مارکسیستی انقلاب، درعین حال، جای نوع ویژهای از تئوری توطئه تاریخ را هم میگیرد، توطئهای که جهتگیری آن جایگزین کردن توضیح انقلابات پیروز با مراجعهای انحصاری به سازوکار فنی قیامهای پیروز یا کودتاست(10). در عوض، [باید گفت که] این منافع مادی نیروهای اصلی اجتماعی و دریافت آنها است که نقاط عطف پایهای را در تاریخ توضیح میدهد.
2 . انقلاب و ضد انقلاب
در عین حال که انقلابات حقایق مسلم زندگی اند، ضد انقلابات نیز حقایق انکارناپذیر اند. در حقیقت، چنین به نظر میرسد که ضد انقلابها به دنبال انقلابها به طور منظم میآیند همانند شب از پس روز. ریشهشناسی [واژهی انقلاب] این تناقض را تایید میکند. خود مفهوم "انقلاب" ریشه در علم ستاره شناسی دارد. سیارهها به شکل مداری حرکت میکنند، به طوری که به نقطه آغاز خود میرسند. نتیجهگیری تشابه این دو [انقلاب و ضد انقلاب با نجوم] نیز از همین روست: نقش انقلابات به مثابهی تسریعکننده، همچون لکوموتیو تاریخ، تنها خطای بصری ناظران کوته بین سطحی است، اگر نگوئیم خیالپردازان آرمانپرست. دقیقا چنین تفسیر (تحقیر) از انقلابات است که با درک مورخ مشهور ایتالیائی، ویکو، از تاریخ جهان منطبق است. او به چرخشی بودن تاریخ جهان باور داشت.
فیلسوفان سیاسی مشهور قرن هفدهم، مخصوصا هابس و اسپنوزا، تحت تاثیر ضد انقلاب پیروز انگلیس در سال 1660 دیدگاه اساسا بدبینانه نسبت به سرنوشت بشری را بسط دادند. [ازدید آنها] انقلابات محکوم به شکستند:"هر چه بیشتر دگرگون شود، چیزی که وجود داشت بیشتر باقی میماند". دوهزار سال پیش از آن فیلسوفان سیاسی یونان و چین به همین نتیجهها رسیده بودند. بنابراین فرض، راه گریزی از سرنوشت بشری در کار نیست، مگر جستجوی سعادت فردی تحت شرایط ناگریز اجتماعی نامطلوب، خواه این سعادت با خود چیرگی (رواقیون، کنفسیوس، اسپینوزا) به دست آید، خواه از طریق لذتپرستی (اپیکورینها). (11)
در قرن هیجدهم، جنبش روشنگری هم ریشههای تجربی و هم نظری بدبینی جزمی و ناباورانه را به پرسش کشید(12). باور به کمالپذیری بشر (در ضمن گفته باشیم که تنها سفسطهگران و منقدان فریبکار، کمالپذیری را با دستیابی واقعی به وضعیت کمال همسان میدانند) در فرایند تاریخی، و همین طور هم در نقش بالنده انقلابات، دوباره به وجود آمد. درحقیقت، انقلاب دردوران ارتجاع زیبا به نظر میآمد. اما پیش از این که انقلاب سال 1789 اتفاق بیافتد، اردوی روشنگری به دو بخش منشعب شده بود: بخشی که اساسا بورژواهای ناباور و به لحاظ اجتماعی محتاط، اگر نه محافظهکار تمام عیار بودند، شبیه ولتر (" باغ خود را کشت کنید") (13). و بخش دیگر ایدئولوگهای خرده بورژوای رادیکالتری چون ژان ژاک روسو که الهام بخش انقلابیون ژاکوبن به شمار میرفتند. این انشعاب طی انقلاب عمق پیدا کرد. پس از فازهای پی درپی ضد انقلاب، (ترومیدور،حکومت کنسولی بناپارت، امپراطور، بازگشت بوربنها) عکس بدبینی قرن هفدهم امری عادی شد، امری که شیفتگان پیشین انقلاب را نیز شامل شد. مثال این وضعیت را در اشعار شاعر انگلیسی وردورث (اما نه در اشعار شلی) میتوان دید. تنها اقلیت کوچکی همچنان به انقلابات آتی امید بسته بود و برای آن فعالیت میکرد (14). وفاق نسبی عبارت بود از: هزینهی ثابت انقلاب بسیار بالاست، به خصوص با توجه به این که دستاورد پیروزی آن ناچیز است.( 15)
ترمیدور انقلاب روسیه و پیآمدهای نا گوار آن و ترس وحشت استالینیسم همان بیزاری نسبت به انقلاب را تولید کرد: ابتدا در اواخر دهه سی و دههی چهل و سپس بعد از لغو موقت حکم اعدامها در دههی شصت و اوائل دههی هفتاد و از اواسط دههی هفتاد در مقیاسی عمومی. دخالت شوروی در چکسلواکی و مخصوصا در کامبوج و افغانستان، اما از آن هم عمومیتر موج انقلابی سالهای 1968 تا 1975 در اروپا، از فرانسه تا چکسلواکی، ایتالیا و پرتقال، این عقبنشینی را تقویت کرد. بار دیگر وفاق نسبی را میشد در این فرمول خلاصه کرد: انقلابات از هر نقطه نظری هم بیفایدهاند هم مضر؛ از جمله در پیشرفت به سوی جامعهای انسانیتر. در حقیقت، این فرمول یکی از شعارهای کلیشهای اصلی ایدئولوژیهای مسلط نئولیبرالی، نومحافظه کاری و نئورفورمیستی امروزی است.
با این همه، این فرمول برحقایق نیمبند آشکار، اگر نه بر رازورزی تمام عیار مبتنی است. این ایده که انقلابات به این نقطه آغازین تاریخی خود بر میگردند، اگر نه به موقعیتهائی بدتر از موقعیتهای پیشاانقلابی، عموما پایهاش بر اختلاط بین ضد انقلابهای اجتماعی و سیاسی گذاشته شده است. درعین حال ضد انقلابهای اجتماعی چندی رخ دادهاند که استثنا اند نه قاعده. ناپلئون و لوئی هیجدهم هیچکدام شرایط اجتماعی- اقتصادی نیمه فئودالی و حاکمیت سیاسی اشرافیت نیمه فئودالی را به نواحی روستائی فرانسه باز نگرداندند؛ یا استالین و دنگ شیائوپینگ سرمایهداری را در روسیه و چین مستقر نکردند.(16) احیاء سلطنت در انگلیس، انقلاب شکوهمند را در اندک زمانی به دنبال داشت. سازش قانون اساسی امریکا در نهایت نه به عمومیت یافتن کار بردگی، بلکه به جلوگیری از آن پس از جنگ داخلی منتهی شد. این فهرست را میتوان به دلخواه بسط داد.
مسائل مربوط به گزینش ذهنی با این ترازنامهی عینی ارتباط تنگاتنگ دارند. آنها [گزینشهای ذهنی] ناباوران و بدبینان را با مشکلی واقعی روبهرو میکند. ضد انقلابات صرفا بازتاب "طبیعی" نسبت به انقلابات نیستند، یعنی حاصل یک حرکت مکانیکی گریزناپذیر. آنها حاصل همان تشدید تضادهای ذاتی نظامی هستند که موجب انقلاب میشوند، البته با دگرگونیای در مناسبات اجتماعی- سیاسی قدرت. آنها افول نسبی فعالیت و کارآئی سیاسی توده را بازتاب میدهند. در این جا، در واقع، یک "قانون طبیعی" عمل میکند. از آنجا که انقلابات تودهای واقعی معمولا از سطح کیفا بالاتری از فعالیت سیاسی تودهای برخوردار است، چنین سطحی را به دلائل مادی و روانشناختی روشنی نمیتوان به طور نامحدود حفظ کرد. باید تولید کرد تا بتوان چیزی برای خوردن داشت و وقتی تظاهرات میکنیم و در میتینگهای تودهای شرکت میجوئیم، تولید نمیکنیم. بنابراین، تودههای وسیع مردم نمیتوانند به طور دائم در بر انگیختگی شدید و با هزینهی بالای انرژی عصبی زندگی کنند.(17)
در پیوند با این وضعیت، فعالیت و کارآئی طبقات و لایههای حاکم و حامیان رنگارنگ و طفیلیهایشان افزایش پیدا میکند. ابتکار، دست کم به طور موقت، از دست "چپ" به دست "راست" میافتد (و البته نه با پیروزی کامل) ضد انقلابات شکست خورده همانند انقلابات شکست خورده وجود داشتهاند. (18). ضد انقلابات پیشگیرنده نیز وجود داشتهاند: برای نمونه اندونزی 1965 و شیلی 1973. اما دقیقا همین ضد انقلابات پیشگیرانه به روشنی مشکل ناباوران بدبین را برملا میکند. درچارچوب بهزیستی بشر و به لحاظ تلفات انسانی، عموما هزینه ضد انقلابات بسیار بالاست- بسیار بالاتر است از هزینه انقلابات. منطقی است که برای سرکوب تودهی وسیع مردم معمولی بسیار فعال، در مقایسه با از کار انداختن یک گروه کوچک حاکم، خونریزی، سرکوب، قساوت و از جمله شکنجه بسیار زیادی لازم است. بنابراین، با خودداری از مداخلهی فعال علیه یک ضد انقلاب در حال قدرتگیری – به بهانهی این که انقلاب بی هوده و نامطلوب است- شخص به همدست منفعل، اگر نه فعال، یک ضد انقلاب خونریز ورنج و بدبختی تودهای گسترده تبدیل میشود.
این وضعیت [همدست شدن منفعل با ضد انقلاب] به لحاظ اخلاقی نفرتانگیز است، از این لحاظ که رواداری، کمک و شرکت در خشونت و استثمار استثمارشوندگان معنی میدهد، و در عین حال هر نوع توجیه و بهانهتراشی جهت امتناع از یاری رساندن به ستمدیدگانی را جستجو میکند که از خود دفاع و برای رهائی تلاش میورزند. این وضعیت درعین حال به لحاظ سیاسی هم مخرب هم نفرتانگیز است و در تحلیل نهائی از منظر ایثار ادعائی شکاکان در دفاع از نهادهای دموکراتیک و اصلاحات، نابودکننده است.
در این مورد غمانگیزترین نمونه سوسیال دموکراسی آلمان در پایان جنگ جهانی اول بود. ابرت و نوسکه با انگیزهی ادعائی "نجات دموکراسی" سلسله مراتب ارتش امپراطوری و واحد افسران پروسی را دست نخورده باقی گذاشتند. آنها به کمک این ارتش ابتدا در برلین و سپس در سراسر کشور علیه کارگران توطئه کردند. آنها ژنرالهای ارتش را به داوران سیاسی جمهوری وایمار تبدیل کردند. به آنها اجازه دادند ارتش داوطلب را به وجود آورند و تثبیت کنند. بخش قابل ملاحظهای از این ارتش داوطلب همان نیروئی بودند که بعدها کادرهای واحد حمله ( اس. آ.) و واحد رزمی (اس. اس. ) حزب ناسیونال سوسیالیست کارگر آلمان از میان آنها عضو گیری شدند. بدین ترتیب آنها زمینه رشد و سرانجام کسب قدرت به دست نازیها را فراهم کردند و نازیها هم به نوبهی خود نابودی سوسیال دموکراسی را سبب شدند. آنها [سوسیال دموکراتها] گمان میکردند که میتوانند جلوی سیر قهقرائی و ارتجاع را در چارچوب یک ضد انقلاب دموکراتیک سد کنند. (19) این درس تلخ تاریخ بود: زمانیکه تشدید تضادهای اجتماعی – اقتصادی سرکوب کامل و نه محدود جنبش تودهای را به هدف بلافصل طبقهی حاکمه تبدیل میکند، ضد انقلاب دموکراتیک غالبا به ضد انقلابی بس مقتدرتر وسبعانهتر میانجامد.
این وضعیت تصادفی نیست، بلکه با منطق تاریخی عمیقتر خوانائی دارد. ماهیت انقلاب اغلب با گسترش انفجارگونهی قهر و کشتار تودهای شناخته میشود. این البته درست نیست. ماهیت انقلاب در سیاست به معنی استفاده از قهر نیست، بلکه به چالش طلبیدن رادیکال و کیفی- و سرانجام سرنگونی- ساختارهای قدرت اقتصادی یا سیاسی حاکم است. هرچه شمارش مردمی که در حرکات تودهای این ساختارها را هدف قرار دهند گستردهتر باشد، تناسب قدرت میان انقلاب و ارتجاع [به نفع انقلاب] مناسبتر میشود و اعتماد به نفس اولی [نیروی انقلاب] بیشتر و درماندگی اخلاقی- ایدئولوژیک ارتجاع افزایش پیدا میکند و[در نتیجه] تودهها کمتر به استفاده از قهر تمایل نشان میدهند. در حقیقت، استفاده گسترده از قهر در آن فاز مشخص تاریخی برای انقلاب زیانبار است.
اما آنچه اغلب، اگر نه همیشه، در مرحلهای از روند انقلابی پیش میآید رویکرد مایوسانهی رادیکالترین و مصممترین بخشهای اردوی حاکمان به قهر است، و هدف آن به خطر انداختن همه چیز است پیش از آنکه خیلی دیر شده باشد، زیرا آنها هنوز منابع انسانی و مادی انجام چنین کاری را دراختیار دارند. بدین ترتیب، در مقطع تعیین کنندهی رویاروئی انقلاب و ضد انقلاب عموما خصلت قهرآمیزی پیدا میکند. البته درجهی قهر عمدتا به تناسب کلی قوا بستگی دارد. تودهها درپاسخ به قهر ارتجاع به دفاع از خود مسلحانه روی خواهند آورد. فروریختگی، از کار افتادگی و خلع سلاح ضد انقلاب مسیر پیروزی انقلاب را هموار میکند. پیروزی ضد انقلاب به خلع سلاحها بستگی دارد. (20)
زمانیکه بحران به اوج میرسد، هنگامی که مناسبات قدرت همهی میانجیهای خود را از دست میدهد و به موجودی عریان تبدیل میشود، صورتبندی فردریک انگلس مصداق تجربی خود را نشان میدهد: در تحلیل نهائی، دولت یک باند مسلح است. طبقه یا لایهای که نیروی مسلح را در اختیار دارد (چه در اختیار داشته باشد چه آن را فتح کند) قدرت دولتی را در دست دارد. باز هم این آن چیزی است که درونمایه انقلاب و ضد انقلاب را تشکیل میدهد. تنها نظارهگر بودن نمیتواند جلوی این رودرروئی را بگیرد یا روز پاسخگوئی را به تاخیر اندازد. در تحلیل نهائی وحشت و نفرت ناباوران و اصلاحطلبان از انقلاب گزینشی تلویحی را شامل میشود: حفظ وضع موجود زیان کمتری از هزینهها و پیآمدهای سرنگونی انقلابی آن در بر دارد. این گزینش بازتاب محافظهکاری اجتماعی است و نه داوری معقول ترازنامه اثبات شدنی "هزینههای" تاریخی یعنی هزینههای انقلابات و ضد انقلابات.
هیچ انسان معمولی برای قهر، به مثابه وسیله دستیابی به هدفهای اجتماعی خود ارجحیت قائل نیست. همهی جریانات مترقی و سوسیالیست باید برای کاهش قهر به پائینترین سطح ممکن تلاش کنند. فقط اشخاص بسیار ناسالم- که در کمک به بنای یک جامعه بی طبقه واقعی کاملا ناتوان اند- میتوانند واقعا از اعمال قهر در مقیاس وسیع و حمایت از آن لذت ببرند. در حقیقت، نفی رو به افزایش قهر درتعداد هرچه بیشتر کشورها نشانهی آشکار آنست که، دست کم، در هفتاد تا هفتادوپنج سال گذشته پیشرفت ایدئولوژیک اخلاقی معینی وجود داشته است. فقط کافی است دفاع نسنجیده و بی شرمانهی تقریبا همهی روشنفکران و سیاستمداران پیشتاز غربی از جنگ بین سالهای 1914 تا 1918 با نفرت همگانی امروزهی مردم در همان محیط اجتماعی- فرهنگی را با هم مقایسه کنیم تا [ در این زمینه ] متوجه پیشرفت آن بشویم.
معیارهای دوگانهی اخلاقی همچنان بر مناسبات درون طبقاتی و درون دولتی تفوق کامل دارد، اما مشروعیت استفاده گسترده از قهر از سوی حاکمان، دست کم، به شیوهی منظم و پیگیراز جانب شمار بیشتری از مردم در مقایسه با سالهای 1918-1914 و یا 1945-1939 زیر سئوال برده میشود. آینده، در واقع حتی بقای فیزیکی بشریت به نتیجهی این مسابقه بین خود آگاهی فزایندهی مردم نسبت به رد ضروری رو-در-روئی مسلحانه از یک سو، و ویرانگری واقعی رو به افزایش سلاحهای موجود و آتی، از دیگر سو، بستگی دارد. اگر اولی [خودآگاهی] نتواند با عمل سیاسی موفق دومی [ویرانگری فزاینده سلاحهای موجود و آتی] را از میان ببرد، دومی سرانجام نه تنها اولی بلکه زندگی بشر بر روی زمین را نابود خواهد کرد.
اما چنین عمل سیاسی فقط میتواند انقلابی باشد و در نتیجه به معنی استفاده، حداقل، محدود از نیروی مسلح است. باور به امری به جز این، به معنی پذیرش این نکته است که حاکمان اجازه میدهند، بدون استفاده از سلاحهائی که در اختیار دارند، به شیوهی کاملا مسالمتآمیز خلع سلاح شوند. این به معنی انکار تهدیدی است که از جانب هر ضد انقلاب قهاری در میان است. چنین باوری در پرتو تجربه تاریخی کنونی کاملا واهی و خیالپردازانه است. این باور براین فرض بنا شده است که طبقات و اقشار حاکمه را همواره لیبرالهای خیرخواه معتدل نمایندگی میکنند. این را به زندانیان گتوی ورشو و آشویتس بگوئید، این را به میلیونها قربانی در جاکارتا بگوئید، این را به جمعیت تحت ستم غیر سفیدپوست افریقای جنوبی بگوئید، این را به ملتهای اندونزی، به کارگران و دهقانان شیلیائی و السالوادوری بگوئید، این را به شرکتکنندگانی که در انتفاضه به قتل رسیدند بگوئید؛ و به میلیونها میلیون قربانیان ارتجاع و ضد انقلاب طی جنگهای استعماری در قرن نوزدهم و کمون پاریس بگوئید. وظیفه ابتدائی اخلاق بشری حکم میکند که در رو-یا-روئی با آن سابقهی دهشتناک از هر نوع عقب نشینی در قبال خصوصی سازی (مجدد) اجتناب کرد و با تمامی نیروی لازم به یاری ستمدیدگان، استثمارشوندگان، تحقیرشدگان و پایمال شدگان پرداخت و برای رهائی آنها مبارزه کرد. چنین کاری در نهایت از فرد شرکتکننده [در مبارزه برای رهائی] شخص انسانتر یعنی خوشبختتری به وجود میآورد، به شرطی که پای هیچ مصالحهی رئال پولیتیک کاذب نرود و قانون زیر را موکدا رعایت کند: همیشه و در همه جا علیه هر نوع وضعیت اجتماعی و سیاسی مبارزه کند که انسانها را مورد استثمار و ستم قرار میدهد.
3 - امکان انقلاب در غرب
انقلابات و ضد انقلابات فرایندهای تاریخی واقعی اند و همیشه در شکلبندیهای اجتماعی- اقتصادی واقعی موجودی رخ میدهند که همواره از مشخصات ویژهای برخوردارند. هیچ دو کشوری در جهان دقیقا مشابه یکدیگر نیستند، اگر فقط به این دلیل که طبقات اجتماعی اصلی آنها و فراکسیونهای عمدهی این طبقات محصول تاریخ ویژه هریک از آنهاست. بنابراین ماهیت هر انقلابی بازتابدهندهی ترکیب بی نظیر عام و خاص است. عام ریشه در منطق انقلابات دارد، همانطور که پیشتر نشان داده شد. خاص بر آمده از ویژگی هر یک از مجموعه مناسبات تولیدی و مناسبات قدرت سیاسی خاص در یک کشور معین، در لحظهی مشخص و با تضادهای درونی و تشدید این تضادها همراه با پویائی ویژهی آنها است.
یک استراتژی انقلابی (21) نشان دهندهی تلاش آگاهانهی انقلابیون است، به طوری که بتوانند با فعالیتهای سیاسی خود بر نتایج فرایندهای عینی انقلابی به نفع پیروزی ستمدیدگان و استثمارشوندگان اثر بگذارند. این ستمدیدگان و استثمار شوندگان در دنیای امروز اساسا پرولتاریای مزدبگیر، متحدان آن و دهقانان تهیدست اند. بنابراین، استراتژی انقلابی میباید به نوبهی خود استراتژی ویژهای باشد که حداقلی از شانس موفقیت را داشته باشد. این به معنی آنست که [این استراتژی] باید با واقعیت اجتماعی متنوعی خوانائی داشته باشد که بر دنیای امروز غلبه دارد. میتوانیم از فرمول "سه بخش انقلاب جهانی" جهت مشخص کردن وظائف استراتژیک متفاوت یعنی به طور کلی: انقلاب پرولتری در کشورهای امپریالیستی، انقلاب مرکب دموکراتیک- ملی، ضد امپریالیستی و سوسیالیستی در کشو های به اصطلاح "جهان سوم" و انقلاب سیاسی در شکلبندیهای اجتماعی پسا سرمایهداری استفاده کنیم (22 ). هر یک از این انقلابات را به نوبت بررسی میکنیم.
در مورد کلان شهرهای صنعتی سرمایهداری، به امکان موثر بودن استراتژی انقلابی ایراد شدیدی گرفته شده است. بسیاری از ناباوران و رفورمیستها از خود ابائی ندارند که ادعا کنند که انقلابات بیهوده و زیانبار اند. همینطور هم اضافه میکنند که انقلابات در این کشورها غیر ممکن است، درهر حال اتفاق نمیافتند و امید به آنها ویا در انتظار آنها بودن کاملا خیالپردازی است، واینکه تلاش برای تدارک آنها یا حمایت از آنها اتلاف کامل وقت و انرژی است.
این شیوهی استدلال اساسش بر دو فرضیه متفاوت- و اساسا متناقض- گذاشته شده است. اولین فرضیه (که هنوز هم صادق است) مبین آنست که هیچ انقلاب ظفرمندی تاکنون در یک کشور امپریالستی اتفاق نیافتاده است. مورد انقلاب سال 1917 روسیه را موردی استثنائی میدانند که [ثمرهی] ترکیب بی نظیر کم توسعهیافتگی و امپریالیسم بوده است. اما غیرمنطقی و حتی کودکانه است که فقط انقلاباتی را به رسمیت بشناسیم که به ثمر رسیدهاند. وقتی بپذیریم که فرایندهای انقلابی در قرن بیستم در کشورهای امپریالستی وجود داشت، بی تردید نتیجهگیری منطقی برای یک فرد انقلابی بررسی دقیق آنهاست، به طوریکه بتواند مسیری را ترسیم کند که وقتی در آینده انقلابی به وقوع پیوست، شکست آن غیرمحتمل شود.
فرض دوم بر این مبناست که هرآنچه باعث انقلابات در گذشته شد (23) (بحرانها و فرآیندهای انقلابی) هرگز اتفاق نخواهد افتاد. فرض بر این است که جامعهی بورژوائی - اقتصاد سرمایهداری و دموکراسی پارلمانی- به درجهای از ثبات رسیده و تودهی مزد و حقوق بگیر را آن اندازه در خود "ادغام کردهاند" که در آینده قابل پیش بینی به چالش جدی کشیده نخواهند شد.(24) این فرض که در دوران شکوفائی پس از جنگ غلبه داشت (کارکرد آشکار آن افزایش غیرقابل انکار استاندارد زندگی و امنیت اجتماعی بود و این پیآمد جانبی آن شکوفائی پس از جنگ برای پرولتاریای غرب بود) در [جنبش] ماه مه 1968 و پیآمدهای بلافصل آن، دست کم، در جنوب اروپا (و تا حدودی در بریتانیا در اوائل دهه هفتاد) به طور جدی به چالش گرفته نشد. این فرض به دنبال عقب نشینی پرولتاریا عمدتا به موضع مبارزات دفاعی پس از سا ل 75- 1974 در کشورهای متروپل اعتبار زیادی کسب کرد.
باید اساس پرسش را درک کرد. ظاهرا این در واقع یک پیشگوئی است که به لحاظ تاریخی درستی یا نادرستی آن ثابت خواهد شد. این فرض به هیچوجه حقیقت بی چون و چرا نیست، و چیزی نیست جز یک فرضیهی قابل بحث و بررسی که گونهای از گرایشات اصلی تکوین سرمایهداری در بخش پایانی قرن بیستم را طرح کرده است که عبارت است از: تناقضات کاهشیابنده و توان نظام [سرمایهداری] در اجتناب از بحرانهای انفجاری اگر نه فاجعه بار.
این فرض در این مفهوم شباهت چشمگیری با فرض قابل بحث و بررسی روایت کلاسیک رفورمیسم دارد، یعنی رد چشمانداز انقلابی و استراتژی انقلابی: روایت برنشتاین. برنشتاین در کتاب خود که " بحث رویزیونیسم" را مطرح میکند، به طور آشکاری کاهش عینی و فزاینده تضادهای درونی نظام [ سرمایهداری] را پیش فرض قرار می دهد و آن را به مثابهی مقدمه نتیجهگیریهای رفورمیستی خود میآورد: هرچه بحرانهای سرمایهداری کمتر باشد، گرایش به جنگ هم تقلیل مییابد. هرچه دولتهای خودکامه کمتر باشد، درگیریهای خشونتآمیز در جهان کاهش مییابد. (25) روزا لوکزامبورک در پاسخی موجز و مختصر به او گفت که دقیقا عکس این قضیه صادق است. و زمانی که کائوتسکی تحت تاثیر انقلاب 1905 روسیه از هر زمان دیگری به مارکسیسم انقلابی نزدیکتر شد و آموزگار بی چون و چرای لنین، روزا لوکزامبورک و تروتسکی بود،(26) صریحا چشمانداز فاجعههای گریزناپذیری که سرمایهداری موجب آنها میشود را به مثابهی یکی از ستونهای اصلی مارکسیسم انقلابی پذیرفت. (27 ) زمانی که با مارکسیسم انقلابی فاصله گرفت، این فاجعهها از نظرش هرچه بیشتر غیرمحتمل شدند یعنی شروع کرد هم نظرشدن با فرضیهی کارآیندِ برنشتاین. ( 28 )
سابقهی تاریخی برملاکننده چیست؟ دو جنگ جهانی، بحران اقتصادی سال 1929 و بعد از آن، فاشیسم، هیروشیما، جنگهای استعماری بی شمار و گرسنگی و بیماری در جهان سوم، فاجعه زیست محیطی کنونی، رکود اقتصادی طولانی جدید، اشاره نمیشود که این روزا لوکزامبورک بود که صحت نظرش ثابت شد. نه برنشتاین وتاریخ صحت نظر کائوتسکی 1907 و نه کائوتسکی معتقد به "اولترا امپریالیسم" در سال1914 را ثابت کرد. امروزه فرمول معروف ژان ژورس از هر زمان دیگری درستتر مینماید: اینکه سرمایهداری متاخر همانند ابر طوفانزا پی درپی حامل بحرانها و فاجعههای ناگوار است. ( 29) این حقیقت آشکار - آشکار به این معنی که شواهد محکم تاریخی به مدت سه ربع قرن صحت آنها را به اثبات رسانده است- زمانیکه تلویحا گفته شود که مارکسیستهای انقلابی فاجعههای مداومی را هر ساله و در هرکشور امپریالیستی پیشگوئی یا پیشبینی میکنند، به کاریکاتور بی معنائی تبدیل میشود. یک گروه تندرو به کنار، مارکسیستهای جدی هرگز چنین موضعی را اخد نکردهاند، و هرگز در خصوص کشورهای مشخصی مرتکب تحلیل اشتباه و ارزیابی نادرست نشدهاند. اگر کسی پیچیدگیهای بحران اقتصادی، اجتماعی و سیاسی غرب و ژاپن از سال 1914 به این سو را به گونهی معقولی تجزیه و تحلیل کند، نتیجهای که به دست می آید، جایگاه شورشهای ادواری مبارزات تودهها در پارهای از کشورهای متروپل است، مبارزاتی که گهگاه روندهای انقلابی را در برنامه خود دارند. از نظر ما سازوکارهائی که در آن راستا عمل میکنند امروزه هم همانند دوره افت تاریخی وجه تولید سرمایهداری کارآئی دارد که مارکسیستها ارزیابی کرده بودند. زحمت اثبات اینکه قضیه دیگر چنین نیست بر عهدهی کسانی است که معتقدند جامعه بورژوای امروزی به نوعی از پایه با سال 1936 متفاوت است، اگر نخواهیم از جامعه سال 1968 سخنی به میان آورده باشیم. هنوز برهان قانع کننده ای در آن خصوص ندیدهایم.
مفهوم انفجارهای احتمالی انقلابی ادواری و نه مداوم در کشورهای امپریالیستی منطقا به شناسایی جایگاه انقلابات ممکن در غرب منتهی میشود. شناخت این جایگاه، این انقلابات را اساسا جزیی از "فرآیند" کیفی مبارزات و تجارب تودهای زمانهای غیرانقلابی میداند. ما اغلب این روند " زود رس" را نه مبتنی بر گمانه زنی یا خیال خام بلکه بر تجربه خیزشهای پیشاانقلابی و انقلابی میدانیم که واقعا در غرب اتفاق افتادهاند. (30) بنابر این میتوانیم خود را به خلاصه کردن این فرایند در سلسله رویدادهای زیر محدود کنیم: اعتصابات تودهای، اعتصابات عمومی- سیاسی، یک اعتصاب عمومی، یک اعتصاب عمومی نشسته، همآهنگی و تمرکز کمیتههای اعتصاب که به روش دموکراتیک انتخاب شدهاند، دگرگونی اعتصاب عمومی "منفعل" به اعتصاب عمومی "فعال" که در آن کمیتههای اعتصاب با برعهده گرفتن کارکردهای دولت در درجه نخست در بخش عمومی و مالی آغاز میکنند (کنترل حمل و نقل عمومی، دسترسی به ارتباط از راه دور، دسترسی به حسابهای بانکی و حسابهای پسانداز که به اعتصاب کنندگان محدود میشود، خدمات درمانی رایگان تحت همان مقام [کمیتههای اعتصاب]، به موازات آن تدریس معلمان در مدارس تحت مسئولیت "اعتصابکنندگان" همگی نمونههائی هستند از دستاندازی به قلمرو کارکردهای شبه دولتی که از دل یک اعتصاب عمومی "فعال" بیرون میآید). این وضعیت به موقعیت قدرت دوگانهی عملی عمومی منتهی میشود که با برآمد دفاع از خود تودهها همراه است.
این سلسله رویدادها گرایشاتی را تعمیم میدهد که در نقطه اوج مبارزات تودهها در غرب آشکار شده است: ایتالیای شمالی در سال 1920، جولای سال 1927 در اطریش، ژوئن 1936 در فرانسه، جولای 1948 در ایتالیا، مه 1968 در فرانسه، "پائیز داغ" 1969 در ایتالیا و مراحل تعیینکنندهی انقلاب پرتقال در سال 75-1974. دیگر تجارب اعتصاب عمومی (31) هم سلسله رویدادهای مشابهی را درآلمان 1920 واسپانیای (مخصوصا کاتالونی) سال1937 -1936 را شامل میشود.(هرچند بر زمینهی اجتماعی بسیار متفاوت، گرایش پرولتاریای صنعتی به عمل به همان مفهوم عام در موقعیتهای انقلابی را میتوان در مجارستان سال 1956، چکسلواکی سال69-1968 و لهستان 81-1980 مشاهده کرد).
چنین نظری در بارهی رفتار انقلابی پرولتری در کشورهای امپریالیستی حل مسالهای را آسان میکند که از آغاز قرن بیستم به بعد به دغدغهی فکری مارکسیستهای انقلابی تبدیل شده است. مساله از این قرار است: رابطهی بین مبارزه برای رفورم (رفورمهای اقتصادی و سیاسی- دموکراتیک ) و تدارک انقلاب. پاسخی که روزا لوکزامبورک در همان شروع این بحث ارائه داد همچنان درستی و اعتبار خود را حفظ کرده است. (32) تفاوت بین اصلاح طلبان و انقلابیون به هیچ وجه این نیست که انقلابیون اصلاح را رد میکنند و اصلاح طلبان برای اصلاح مبارزه میکنند. سهل است: در مبارزه برای [دستیابی] به همهی اصلاحاتی که با نیازها و دلمشغولیهای تودهها خوانائی دارد، انقلابیون مصممترین و کارآترین مبارزان به شمار میروند. بنابراین تفاوت واقعی بین اصلاحطلبان و مارکسیستهای انقلابی را میتوان اینگونه خلاصه کرد:
1- سوسیالیستهای انقلابی بدون رد یا به حاشیه راندن ابتکارات قانونی، مبارزه برای رفورم از طریق فعالیتهای گسترده و کامل فراپارلمانی را در اولویت قرار میدهند.
2- سوسیالیستهای انقلابی بدون نفی ضرورت توجه به تناسب قوای اجتماعی- سیاسی، از اینکه خود را به اصلاحات قابل قبول بورژوازی یا بدتر از آن به اصلاحاتی محدود کنند که بنیان مناسبات اجتماعی و سیاسی قدرت را در هم نریزد، اجتناب میکنند. به همین دلیل است که اصلاحطلبان هرگاه که نظام دچار بحران میشود مبارزهی آنها برای اصلاح ضعیفتر و ضعیفتر میشود، زیرا آنها هم همانند سرمایهداران راستای "بیثبات کننده" چنین مبارزاتی را درک میکنند. از نظر انقلابیون مبارزه در راه نیازها و منافع تودهها و نه دفاع از نیازها یا منطق نظام یا حفظ اتفاق نظر با سرمایهداران در اولویت قرار دارد.
3- از منظر اصلاحطلبان محدود کردن یا از میان بردن مصائب سرمایهداری روندی تدریجی است. انقلابیون، برعکس، به تودهها اجتنابناپذیری بحرانها را میآموزند و این که بحرانها انباشت تدریجی اصلاحات را قطع و هر- از – گاهی به تهدیدی برای نفی آنها یا از بین بردن واقعی آنها تبدیل میشوند.
4- گرایش اصلاحطلبان بر این امر استوار است که مانع همه شکلهای کنش مستقیم تودهها شوند یا حتی سرکوب کنند، گرایشهائی که از نهادهای بورژوایی فراتر میرود یا آنها را تهدید میکند. انقلابیون، برعکس، به گونه منظم از خودفعالیتی و خود سازماندهی تودهها، حتی در مبارزات روزمرهی آنها برای اصلاحات بلاواسطه بدون در نظر گرفتن پیآمدهای "بی ثباتکنندهی" آنها، پشتیبانی و در راه بسط و شکوفائیشان تلاش میکنند؛ و بدین ترتیب سنت و تجربه مبارزه تودهای گستردهتری را به وجود میآورند، و به پدیداری موقعیت قدرت دوگانه، زمانی یاری میرسانند که مبارزات تودهای عمومی- یک اعتصاب عمومی – اتفاق میافتد. از این رهگذر آن نوع انقلابات پرولتری که در بالا ترسیم شد را میتوان حاصل انداموار یا اوج- مبارزات گستردهتر تودهها برای اصلاحات در دوران پیشا انقلابی یا حتی غیر انقلابی دانست.
5 – اصلاحطلبان معمولا خود را به تبلیغ اصلاحات محدود میکنند. مارکسیستهای انقلابی مبارزه برای اصلاح را با تبلیغ مداوم و منظم مبارزهی ضد سرمایهداری تلفیق میکنند. آنها به تودهها مصائب نظام را میآموزند و از سرنگونی انقلابی آن طرفداری میکنند. صورتبندی و مبارزه برای خواستهای انتقالی در این جا نقشی کلیدی دارد که درعین حال که با نیازهای تودهها منطبق است، اما در چارچوب نظام تحققپذیر نیست.
آیا چنین دیدی درمورد "انقلاب واقعا امکانپذیر" در غرب کم بها دادن جدی به مانعی نیست که دلبستگی آشکار پرولتاریای غرب به دموکراسی پارلمانی در راه سرنگونی نهادهای بورژوازی به وجود آورده است و بدون از بین بردن آنها هیچ انقلاب ظفرمندی ممکن نیست ؟ به گمان من چنین نیست.
در درجهی نخست، جنبههای بسیاری از دلبستگی مشروع تودهها به حقوق و آزادیهای دموکراتیک به هیچ وجه به معنی دلبستگی آنها به نهادهای دولتی بورژوائی نیست. این دلبستگی، با استفاده از صورتبندی روشنگر تروتسکی، عبارت است از هستههای دموکراسی پرولتری در دولت بورژوائی (33) هرچه خودفعالیتی، خود بسیجی و خود سازماندهی تودهها گستردهتر باشد، پروانهی قدرت دموکراتیک کارگران بیشتراز پیلهی تولد "بورژوائی" خود فاصله میگیرد و خود را نشان میدهد. مساله اساسی عبارت خواهد بود از رو-در-روئی فزاینده بین "هسته عریان" قدرت حاکمیت بورژوائی (دولت مرکزی، دستگاه سرکوب وغیره ) و دلبستگی تودهها به نهادهای دموکراتیکی که آنها خود کنترل میکنند.
در درجه دوم، هیچ دلیلی درکار نیست که به شیوهی مطلق و جزمی با ارگانهای قدرت مستقیم کارگران و تودهها و ارگانهایی که در نتیجهی حق رای همگانی یکپارچه به وجود آمدهاند، مخالفت کرد. کارگران و شوراهای مردمی و همآهنگی متمرکز آنها (در سطح کنگرههای شورائی محلی، منطقهای، ملی،و بینالمللی) میتوانند شکلهای موثرتر و دموکراتیکتر اعمال قدرت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مستقیم میلیونها زحمتکش را ممکن سازند. بنابراین اگر رد بلاهت پارلمانی ضرورت دارد، به همان اندازه هم ضروری است بلاهت ضد پارلمانی را نیز مردود بدانیم. هر وقت و هر کجا تودهها با حق رای همگانی خواستند نوع ارگانهای پارلمانی قدرت را داشته باشند- مثل مورد مجارستان، لهستان و نیکاراگوئه- انقلابیون موظف اند آن رای را بپذیرند. البته ضرورتی ندارد که این ارگانها جایگزین شوراها (سوویتها) شوند، یعنی تا جائیکه تودهها با تجربهی خود آموختهاند که شوراهایشان میتواند حقوق دموکراتیک و قدرت واقعی بیشتری از گستردهترین دموکراسی پارلمانی برایشان فراهم کند، و تا جاییکه قانون اساسی تحت شرایط قدرت کارگران، تقسیم دقیق کارکردی بین کار ارگان نوع شورایی (سویتهای نوع شوروی سابق) و ارگانهای نوع پارلمانی را مشخص کند.
البته نهادهای شورایی را نیز میتوان و باید براساس حق رای همگانی انتخاب کرد. تفاوت اساسی بین دموکراسی پارلمانی و دموکراسی شورائی را نه در نحوهی انتخاب که در شیوهی کارکرد آنها باید سراغ گرفت. دموکراسی پارلمانی اساسا دموکراسی نمایندگی است، یعنی دموکراسی غیرمستقیم است و تا حد زیادی به حوزهی قانونی محدود میشود. دموکراسی شورایی عیار بسیار بالاتری از دموکراسی مستقیم را در بر دارد از جمله اینکه انتخابکنندگان نسبت به نمایندگان خود از "حقی" برخوردار اند که "تعهد و الزام" به همراه دارد و انتخاب کنندگان حق دارند آنها را [برای پاسخگوئی] هر آن فرا بخوانند. افزون برآن، دموکراسی شورایی به معنی سطح بالائی از وحدت کارکرد های قانونی و اجرائی است که در تلفیق با اصل گردشی بودن در واقع اکثریت شهروندان را قادر میسازد وظائف حکومتی را به عهده بگیرند. برگزاری مرتب مجامع همراه با تقسیم مهارتها نیز در خدمت همان هدف قرار دارد. یکی از ویژگیهای اساسی دموکراسی شورایی این است که تجلی دموکراسی تولید کنندگان است، یعنی تصمیمگیریهای اقتصادی را به محیطهای کار و محیطهای فدراتیو کار ( در سطوح محلی، منطقهای و سطح شعبهها) پیوند میزند و به کسانی که کار میکنند در مورد حجم کار و میزان تولیدات و خدماتشان حق تصمیم گیری اعطا میکند. چرا کارگران باید موظف باشند فداکاری کنند، وقت و اعصاب و قدرت بدنی خود را صرف محصول بیشتر کنند زمانی که عموما از این احساس برخوردارند که این کوششهای اضافی به نفع آنها نیست و به هیج وجهی نمیتوانند درباره توزیع ثمرهی کار خود تصمیم بگیرند؟ اگر سخنی از اقتصاد در کلیت آن در بین نباشد که مشخصهی بازار سرمایهداری و اقتصاد بوروکراتیک دستوری است. دموکراسی تولید کنندگان هرچه بیشتر تنها راه غلبه بر کم شدن انگیزه (احساس مسئولیت) برای تولید به نظر میرسد.
4- آموزه های انقلابات جهان سوم
فرایندهای انقلابی جهان سوم از جنگ جهانی دوم به این سو درستی استراتژی انقلاب مداوم را تایید میکنند. هرجا این فرایندها به گسست کامل از طبقات حاکمه قدیم و به همراه آن سرمایه بینالمللی منجر شده است، وظائف تاریخی انقلاب ملی- دموکراتیک (وحدت ملی، استقلال از امپریالیسم) متحقق گردیده است. این وضعیتی بود که در یوگسلاوی، اندونزی، چین، کوبا و نیکاراگوئه پیش آمد. هرجا فرآیند انقلابی به گسست کامل [با طبقات حاکمهی قدیمی] منتهی نشد، وظائف اصلی انقلاب دموکراتیک- ملی نافرجام مانده است. این وضعیتی بود که در بولیوی، مصر، الجزیره، شیلی و ایران پیش آمد.
تئوری (استراتژی) انقلاب مداوم از اواسط قرن نوزدهم جایگزین استراتژی کمینترن (حزب کمونیست) یعنی جانشین انقلاب مرحلهای شد. در انقلاب مرحلهای فاز اول عبارت بود از: "بلوک چهار طبقه" (به اصطلاح بورژوازی "ملی"، دهقانان، خرده بورژوازی شهری و پرولتاریا). این چهار طبقه میبایست با مبارزهی سیاسی مشترک خود ساختارهای نیمه فئودالی و جرگهسالارانه (اولیگارشیک) قدرت، و از جمله امپریالیستی را از بین ببرند. فقط در فاز دوم است که مبارزهی پرولتاریا برای کسب قدرت مطرح میشود. همین استراتژی بود که در سال 1927 در چین به فاجعه منتهی شد و به ناگوارترین شکستها انجامید. این استراتژی هر چه بیشتر در بسیاری از احزاب کمونیست به چالش کشیده میشود.
استفاده از صورتبندیهای انتزاعی به منظور اجتناب از این گزینش اساسی [استراتژی انقلاب مداوم] کار بیهودهایست. صورتبندیهائی [مثلا] نظیر "دولت کارگران و دهقانان" یا از آن هم بدتر "قدرت مردم" یا "اتحاد تودهای وسیع تحت هژمونی طبقه کارگر" تماما به منظور طفره رفتن از مساله اصلی است. هدف همهی انقلابات [کسب] قدرت دولتی است. ماهیت طبقاتی قدرت دولتی، یا این پرسش که چه فراکسیون عمده از یک طبقهی معین قدرت دولتی را در دست دارد، تعینکننده است. یا اینکه صورتبندیهایی که در بالا بیان کردیم مترادف سرنگونی حکومت بورژوا – جرگهسالارانه، ارتش آن، دستگاههای سرکوب و به همراه آن ایجاد یک حکومت کارگری است یا این صورتبندیها به معنی این است که دستگاه حکومتی موجود را نباید "بلافاصله" نابود کرد که در این مورد ماهیت طبقاتی حکومت بورژوا- جرگهسالارانه باقی میماند و انقلاب شکست خواهد خورد.
وقتی گفته میشود که بدون فتح قدرت به دست طبقه کارگر، بدون سرنگونی حکومت طبقات حاکمه قدیم، وظائف تاریخی انقلاب دموکراتیک – ملی متحقق نخواهد شد، این بدان معنا نیست که هیچیک از این وظائف را تحت یک دولت بورژوائی یا خردهبورژوائی نمیتوان به اجرا در آورد. پس از جنگ جهانی دوم اغلب کشورهای سابقا مستعمره، بدون سرنگونی نظم سرمایهداری به استقلال سیاسی دست یافتند. در برخی موارد، دست کم، در هندوستان این استقلال از همه جا چشمگیرتر بود. این استقلال صرفا تشریفاتی نبود، بلکه به معنی حدی از استقلال اقتصادی از امپریالیسم هم بود که، دستکم، صنعتی کردن در مرحلهی اولیه را تحت مالکیت بورژوازی ملی ممکن ساخت. مجموعهای از کشورهای نیمه مستعمره از اواخر دههی شصت موفق شدند روند نیمه صنعتی کردن را به پیش ببرند که بسیار هم پیشرفت کرد (کره جنوبی، تایوان، برزیل، مکزیکو، سنگاپور و هنگ کنگ از مهمترین این نمونهها به شمار میروند) و اغلب از رفورمهای ارضی اساسی به مثابه سکوی پرشی برای چنین خیزشها استفاده شد. بدین ترتیب تاریخ، اختلاف نظر معروف دههی پنجاه و دهه شصت قرن نوزدهم، در مورد به اصطلاح تئوری "وابستگی"- ناممکن بودن هیچ حدی از صنعتی کردن بدون گسست کامل از امپریالیسم- را از میان برد.
در عین حال هم، نادرست است که انقلاب مداوم را این گونه تفسیر کنیم که سرنگونی نظم حکومتی قدیم و یک انقلاب ارضی بنیادی باید ضرورتا با انهدام کامل مالکیت خصوصی سرمایهداری درصنعت هم زمان باشد. مشکل میتوان فرض کرد که طبقه کارگر در سطح کارخانه و در حین کار استثمار خود را تحمل کند یا موفق شده باشد سرمایهداران را خلع سلاح کرده و قدرت سیاسیشان را از بین برده باشد. اما از این قضیه، صرفا این نتیجه حاصل میشود که انقلاب سوسیالستی پیروز در کشورهای کم توسعهیافته با "یورشهای استبدادی"، (به نقل از جملهی معروف مانیفست کمونیست)، به قلمرو مالکیت خصوصی سرمایهداری آغاز خواهد شد. ضربآهنگ و میزان این یورشها به تناسب قوای اجتماعی و فشار اولویتهای اقتصادی بستگی دارد. هیچ فرمول کلی و عامی در این مورد برای همهی کشورها و همه لحظات قابل اجرا نیست.
مسالهی ضربآهنگ و میزان مصادرهی اموال بورژوازی به نوبه خود با مساله وحدت کارگران - دهقانان گره خورده است که مساله کلیدی استراتژی سیاسی در غالب کشورهای جهان سوم است. روشن است که حفظ مالکیت سرمایهداری تا حد برآورده نکردن خواست ارضی دهقانان تهیدست زیانبار است. برخورد به مالکیت خصوصی تا آن حد که در دهقانان متوسط این ترس را به وجود آورد که آنها هم دارائی خود را ازدست خواهند داد، از نقطه نظر اقتصادی زیانبار است (از لحاظ سیاسی هم میتواند به انقلاب آسیب رساند.)
بااین همه، با درنظر گرفتن جمیع جوانب این مساله، تجربه آنچه را تئوری ارائه کرده است تایید میکند. دستیابی به استقلال واقعی از امپریالیسم و تشویق حقیقی طبقه کارگر برای [مسئولیت] وظیفه ساختمان سوسیالیستی ملت بدون مصادرهی سرمایهی کلان در بخش صنعت، بانکداری، کشاورزی، تجارت و حمل و نقل غیر ممکن است، خواه سرمایه ملی باشد، خواه بینالمللی. مشکلات واقعی فقط زمانی پیش میآید که میبایست بر سر مرز بین مصادره و رواداری نسبت به سرمایههای خُرد و متوسط (با تمامی پیچیدگیهائی که برای رشد اقتصادی، برابری اجتماعی و تشویق تولیدکنندگان مستقیم در بر دارد) تصمیمگیری کرد.
سابقه تاریخی نشان میدهد که شکل به خصوصی از قدرت دوگانه، رودررویی در کشورهای کم توسعهیافته بین نظم قدیم و نظم جدید در همهی انقلابات سوسیالیستی پیروز پدید آمده است: قدرت دوگانهای که بازتاب تقسیم سرزمینی کشور است به مناطق آزاد شده که دولت جدید در آن شکل میگیرد؛ و بقیه کشور که دولت قدیم در آن جا حاکم است. این شکل خاص قدرت دوگانه، به نوبه خود بیانگر شکل خاص فرایندهای انقلابی (و ضد انقلابی) است که در آن مبارزهی مسلحانه (جنگ چریکی، جنگ خلق) نقش اساسی دارد. در مورد چین، یوگسلاوی و ویتنام قدرت دوگانه از این حقیقت نشات میگرفت که انقلاب به عنوان جنبش رهائیبخش ملی علیه یک نیروی بیگانهی تجاوزگر یا مهاجم شروع شد و در عین حال هر چه بیشتر با جنگ داخلی بین تهیدستان و ثروتمندان، یعنی با انقلاب اجتماعی درهم آمیخته شد. در مورد کوبا و نیکاراگوئه هم انقلاب همان گونه با مبارزه مسلحانه علیه دیکتاتوری به غایت سرکوبگر و مورد نفرت همگان شروع شد و به انقلاب اجتماعی فرا رویید.
البته نباید الگویی که از این تجارب به دست میآید را ساده کرد. دست کم، در کوبا و نیکاراگوئه (و تا حدودی در آغاز انقلاب اندونزی و در چندین مرحله در انقلاب یوگسلاوی) قیامهای شهری نقش مهمی ایفا کردند. یک اعتصاب عمومی و یک قیام شهری موفق نتیجه انقلابات کوبا و نیکاراگوئه را رقم زد. امروزه مبلغان استراتژی مبارزه مسلحانه، عموما استراتژی پیچیدهتر و پیشرفتهتر از دههی شصت را انتخاب میکنند و جنگ چریکی را با ایجاد مناطق آزاد شده و تجهیز سازمانهای تودهای در مناطق شهری (از جمله شکلهای دفاع از خود مسلحانه) تلفیق میکنند؛ تا بتوانند انقلاب را به پیروزی هدایت کنند. این ترکیب در بسیاری از کشورهای نیمه مستعمره جائیکه سرکوب دولتی تحت شرایط پیشاانقلابی بدیل دیگری در برابر استراتژی انقلابی قرار نمیدهد، معقول به نظر میرسد. با این همه، به گمان ما، این الگو نباید یک بار برای همیشه و در مورد همه کشورهای جهان سوم، بی توجه به شرایط ویژه و مناسبات اجتماعی- سیاسی نیروها در لحظات معین، غیرقابل اجتناب برآورد شود.
5- انقلابات سیاسی در جوامع به اصطلاح سوسیالستی
مفهوم انقلاب سیاسی (ضد بوروکراتیک) در جوامع بوروکراتیزه شده در انتقال بین سرمایهداری و سوسیالیسم (دولتهای بوروکراتیزه شدهی کارگری) را ابتدا تروتسکی در سال 1933 مطرح کرد و این نتیجهی چشمانداز تضادهای شدت یابنده جامعهی شوروی بود، و اینکه این تضادها را دیگر نمیتوان از طریق رفورم از میان برد؛ و اینکه خوداصلاحی بوروکراسی غیرممکن است. (34) بسیاری از جریانات چپ این مفهوم و پیشفرضهائی که بنیان آن مفهوم بود را یا خیالپردازی یا فراخوانی عینی ضد انقلاب میدانستند. فرض چنین بود: سرنگونی استبداد بوروکراتیک تنها میتواند به احیای سرمایه داری منتهی شود.
این ایرادات پایه و اساسی در بر نداشت. پیشگویی تروتسکی در مورد انقلاب سیاسی، همانند تحلیلاش از تضادهای جامعهی شوروی، یکی از درخشانترین تحلیلهای مارکسیستی اوست. از سال 1953 به بعد شاهد سلسله بحرانهای انقلابی در اروپای شرقی بودهایم: جمهوری دموکراتیک آلمان در ژوئن 1953، مجارستان در سال 1956، چکسلواکی در سال 1968 و لهستان در سال81-1980. بحث چنین بحرانهایی در چین در دههی شصت و هفتاد قرن بیستم را نیز میتوان مطرح کرد. (گورباچف پرسترویکای خود را یک انقلاب مینامد و آن را با انقلابهای سیاسیای مقایسه میکند که در فرانسه در سالهای 1830، 1848 و 1870 اتفاق افتاد) (35). در همه این فرایندهای مشخص، گرایش غالبی برای احیای سرمایهداری وجود نداشت. این نه تنها نتیجه این حقیقت عینی بود که اکثریت رزمندگان، کارگرانی بودند که علاقهای به احیاء سرمایهداری نداشتند، بلکه به لحاظ ذهنی خواستهای همین رزمندگان تعیینکنندهی مبارزه آنها بود، به همین خاطر بود که در مجارستان، کارگران شوراهای کارگری را به وجود آوردند، و شورای مرکزی کارگران بوداپست مبارزه را رهبری میکرد. تحولات مشابهی نیز در چکسلواکی و لهستان به وجود آمد. مسیر راهپیمایی به سوی انقلاب سیاسی در اتحاد جماهیر شوروی نیز کاملا همین طور خواهد بود.
از دیگر سو، نمیتوان انکار کرد که تلاشهای بسیاری جهت خوداصلاحی بوروکراسی صورت گرفته است که چشمگیرترین آنها ارائه خودمدیریتی کارگری در سطح کارخانه در یوگسلاوی در سال 1950 میتوان قلمداد کرد. این تلاشها در عین حالی که در به وجود آوردن نوعی "کاهش" خفقان بوروکراسی بر جامعه و سیاسی کردن تودهها به درجات مختلف موثر بود، اغلب در رفع مصائب و مشکلات این جوامع با شکست روبهرو شده است. این امر در مورد مهمترین این تلاشها که مبتکر آن، به لحاظ تاریخی، در اتحاد جماهیر شوروی ان. اس. خروشچف بود، به طور ویژه صدق میکند. درحقیقت، امروزه اغلب مورخان و روشنفکران "لیبرال" و"چپ" قبول دارند که علت شکست خروشچف، ناکافی بودن فعالیت از پائین بود. این امر ضمنا تفسیر رسمی گورباچف از تجربهی خروشچف نیز بود.
بنابر این، در این جا هم ترازنامهی تاریخی روشن است: تلاشهایی که برای خوداصلاحی وجود دارد، میتواند جنبش دگرگونی را در دولتهای کارگری بوروکراتیک شده آغاز کند. آنها حتی شروع یک جنبش تودهای راستین را میتوانند تسهیل کنند، اما نمیتوانند چنین دگرگونیها را به انتهای پیروزمند خود برسانند. لازمهی دستیابی به چنین هدفی، یک انقلاب مردمی واقعی است. خوداصلاحی جناح روشنبین بوروکراسی نمیتواند جای چنین انقلابی را بگیرد.
بوروکراسی قشر اجتماعی جان سختی است، با امتیازات مادی فراوانی که اساسا به انحصار اعمال قدرت سیاسی وابسته است. اما همین بوروکراسی نقش ضروری یا مفیدی ایفا نمیکند، بلکه اساسا نقشی انگلی دارد. بنابر این، نقش آن هرچه بیشتر اصرافگرایانه میشود و به منشاء سلسله بحرانهای خاص اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و اخلاقی- ایدئولوژیک تبدیل میشود. بنابر این نیاز به برکناری آن از موضع حکمرانی ضرورتی عینی است، جهت گشایش راهپیمایی به سوی سوسیالیسم. بدین منظور احیاء فعالیت تودهای و در درجهی نخست فعالیت سیاسی طبقه کارگر ضرورت دارد. از آنجا که یک انقلاب در زمینهی اقتصاد، به ملزومات فراوانی نیاز دارد، اساسا تثبیتکننده و تحکیم بخش سیستم مالکیت جمعی بر ابزار تولید و برنامهریزی سوسیالیزه شده است، و نه سرنگونی آن. به همین دلیل است که صحبت از یک "انقلاب سیاسی" به جای "انقلاب اجتماعی" در بین است.(36)
بوروکراسی، تا حد زیادی، در رخوت و بی تفاوتی سیاسی طبقه کارگر است که حکومت میکند، تروتسکی حتی میگوید: با "رواداری" بی تفاوت طبقهی کارگر. ریشههای تاریخی- اجتماعی این بی تفاوتی شناخته شدهاند: شکستهای انقلاب بینالمللی، فشار ناشی از کمبود کالاهای مصرفی و فقدان فرهنگی که زمینهاش عقبماندگی نسبی روسیه بود، پیآمدهای ترور استالینی، سرخوردگی و یاسی با ابعاد تاریخی که ماحصلش فقدان بدیلهای تاریخی در مقابل حاکمیت بوروکراسی بود. اما همین پیشرفت جامعهی شوروی طی نیم قرن گذشته که بر زمینه بقایای دستآوردهای انقلاب اکتبر و علیرغم بی کفایتی حکومت بوروکراسی، آرام آرام اساس آن بی تفاوتی را برهم میزند. هرچه طبقه کارگر مهارت بیشتر کسب کند، قویتر و فرهیختهتر باشد، با کُندی رشد اقتصادی و بحرانهای اجتماعی گوناگونی که بیکفایتی حاکمیت بوروکراسی و ریخت و پاش آن موجب شده است، درگیری بیشتری پیدا میکند و نفرتش بیشتر میشود. بدین ترتیب شرایطی به وجود میآید که باعث احیاء فعالیت طبقه کارگر شود.
تیموتی گارتن اش در یادداشت جالب توجهی از نخست وزیر جدید لهستان، میس چیس لاو اف. راکووسکی نقل میکند که پیشگویی او را نشان میدهد: اگر "شکلبندی سوسیالیستی" نتواند خود را اصلاح کند "شکلگیری بیشتر تاریخ ما با لرزه و انفجارهای انقلابیای همراه خواهد بود که مبتکر آن مردم روشنبینی هستند که روز بهروز بر تعداد آنها افزوده میشود." واقعیت چنین است. اما همانطوریکه تیموتی اش خود به روشنی خاطر نشان میکند، علیرغم پشتیبانی او از رفورمهایی که راستایش احیاء سرمایهداری و مشوق آن دموکراسی لیبرال است، مشکل کار دقیقا در تناسب اجتماعی نیروهاست: طبقه کارگر حاضر نیست هزینه بازگشت به سرمایهداری را بپردازد: بیکاری وسیع و نابرابری. از این رو، نمیتوان اقتصاد بازار همگانی به اضافهی دموکراسی سیاسی داشت. فقط میتوان اقتصاد بازار محدود به اضافهی سرکوب محدود داشت. بنابر این، نمیتوان رفورمهای ریشهای و رادیکال داشت. بنابر این، احتمال این که انقلاب سیاسی داشته باشیم افزایش مییابد. اش (تیموتی گارتن) با نوعی بدبینی ادامه میدهد: "به نظر میرسد معقول باشد که بگوئیم که شانس موفقیت محدود رفورم- یعنی مانع وقوع انقلاب شدن – بیشتر است، حتی اگر به این دلیل باشد که [انقلاب] باعث تنوع بیشتر منافع اجتماعی شود که بسط خواهد داد. آزادسازی بخش خصوصی، مخصوصا، به معنی آن است که مجارستان اکنون میتواند بورژوازی کارسالارانهای داشته باشد که علیه کارگران عصیانگر سنگربندی خواهد کرد. سرمایهداران و کمونیستها دست در دست هم علیه پرولتاریا: یک پیآمد اروپای مرکزی نسبتا مناسب برای سوسیالیسم. در مقابل [این وضعیت]، برآورد درصد شانس انتقال مسالمتآمیز [به سوسیالیسم] فقط نیاز به تعداد انگشتان یک دست دارد." (37)
با این همه، دقیقا به این دلیل که بوروکراسی طبقهی حاکم جدیدی نیست، بلکه سرطان انگلی است بر [جسم و جان] طبقهی کارگر و جامعه به طور کلی، برکناری آن از طریق یک انقلاب سیاسی به دست طبقه کارگر نیاز به نوع مبارزهی مسلحانهای ندارد که تا کنون با انقلابات در جوامع طبقاتی و از جمله جوامع مدرن سرمایهداری شاهد بودهایم. ماهیت این انقلاب [انقلاب سیاسی] بیشتر به یک عمل جراحی شبیه است. این امر در مورد مجارستان سال 1956 صدق میکرد که تا نهایت درجه به سوی یک انقلاب سیاسی موفق پیش رفت. بخش قابل توجهی از اعضاء حزب کمونیست و عملا کل ارتش به اردوی کارگران (اردوی مردم) پیوستند. تنها مشتی پلیس مخفی با تحریک آشکار مسلحانه با تودههای پیروز به مخالفت برخاستند و بدین ترتیب رودررویی آشکاری را (همراه با سرنوشت غمانگیز خود) برانگیختند که در غیر این صورت از آن اجتناب شده بود. در چکسلواکی در سال 1968 گرایش مشابهی پا گرفت. در حقیقت، در همهی این موارد، انقلابات سیاسی نشان داده است که فقط دخالت نظامی خارجی میتواند جلوی پیروزی بدون خونریزی آنها را سد کند. نمیتوان پی برد که در صورتیکه دخالت اتحاد جماهیر شوروی و احتمالا ارتش آن نبود چه نیرویی جای آن را میگرفت. و دستکم، میتوان گفت که ظرفیت ک. گ. ب. در سرکوب 265 میلیون مردم به نظر نامشخص و پرسشبرانگیز به به نظر میرسد.
تاریخ در عین حال، ماهیت خیالپردازانه این ایده را تایید کرده است که بنای سوسیالیسم را میتوان در یک کشور یا گروه کوچکی از کشورها با موفقیت به انجام رساند. تاریخ همچنین موید آنست که اتحاد جماهیر شوروی (و به اصطلاح "اردوگاه سوسیالیستی") نمیتواند از فشار بازار جهانی (و سرمایهداری بینالمللی) در امان باشد: فشار جنگها و مسابقهی همیشگی جنگ افزارها، فشار نوآوریهای فنآورانه مستمر و فشار الگوهای تغیر یابندهی مصرف تودههای تولیدکننده. اما از پیآمدهای گریزناپذیر فشارها که بگذریم، دیکتاتوری بوروکراتیک ظرفیت عینی و ذهنی مقاومت انقلاب را از میان میبرد. این مقاومت را یک انقلاب سیاسی موفق در اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی در سطح گستردهای تقویت میکند و گامهای جدید به سوی سوسیالیسم را ممکن میکند. اما نباید دچار این توهم شد که حتی به همین صورت هم روی پای خود و مستقل از تحولات انقلابی در دیگر مکانها پیروز شود.
6- انقلاب جهانی در زمان ما
مفهوم سه بخش انقلاب جهانی به وظائف گوناگون استراتژیک – تاریخی اشاره دارد که فرایند انقلابی با آن رودرروست. اما این [مفهوم] فقط گام نخست در مشخص کردن مفهوم انقلاب جهانی در زمان ما است. مسالهی این بخشها، تاثیر متقابل آنها و بنابر این وحدت فزایندهی آنها را نیز باید مطرح کرد.
دههها مدافعان نظری دیکتاتوری استالینی عادت داشتند بگویند که افشای بخش تاریک واقعیت شوروی (اروپای شرقی، چین) کارگران غرب را از مبارزه برای سرنگونی سرمایهداری دلسرد میکند. اما تاریخ به طور کامل به اثبات رساند که هدایت مبارزهای که آرمان رهایی هدف آن است بر مبنای دروغ، حقیقت نیمبند یا پنهان کردن حقیقت غیرممکن است. همان طور که، در تحلیل نهائی، پنهان کردن جنبههای نفرتانگیز واقعیت شوروی و تودهی کارگران در غرب و ژاپن (از جمله کسانی که طرفدار احزاب کمونیست اند یا به آنها رای میدهند) که سرانجامش همگونی آنها [در نظام] شد، غیر ممکن بود. آنچه آنها [کارگران] را واقعا دلسرد و ناامید کرد نه افشای این حقایق، بلکه نفس وجود آنها بود و از جمله دههها سرکوبی که مجری آن احزاب کمونیست و هواداران آنها بودند. یکی از بزرگترین موانع ذهنیای که بر سر راه پیشرفت آگاهی انقلابی طبقهی کارگر غرب قرار دارد، پردهی نفرتانگیزی است که استالینیسم بر سر سوسیالیسم (کمونیسم) کشیده است. با کمک به از میان بردن آن پرده، انقلاب پیروزمند سیاسی در شرق، امر سوسیالیسم در سراسر جهان را بسیار به پیش میبرد و مبارزه علیه سرمایهداری و امپریالیسم را به جای تضعیف تقویت میکند.
این ایده که چنین انقلابی، تا حدودی و دستکم، اتحاد جماهیرشوروی (یا "اردوگاه سوسیالیسم") را در سطح دولت تضعیف خواهد کرد و بدان وسیله تناسب نظامی نیروها را درسطح جهانی به نفع امپریالیسم تغییر میدهد، نیز بی اساس است. این یک حقیقت انکارناپذیر است که وجود اتحاد جماهیر شوروی علیرغم دیکتاتوری بوروکراتیک آن و سیاست "همزیستی مسالمتآمیز" آن به پیروزی و به خصوص تحکیم انقلاب چین و سرنگونی امپراطوریهای استعماری در دهههای بعدی به گونهی عینی یاری رساند. اما به موازات آن، باید این حقیقت را نیز درنظر داشت که بوروکراسی شوروی تلاش کرد از طریق استراتژیای که ارائه کرد جلوی پیروزی انقلاب چین را سد کند؛ و در تحکیم سرمایهداری در اروپای غربی نقشی کلیدی ایفا کرد.
افزون بر این، جدا کردن قدرت نظامی از پایگاه اقتصادی و اجتماعی آن و ماهیت سیاسی دولت غیرممکن است. یک اتحاد شوروی و نه یک "اردوگاه سوسیالیستی" که دموکراسی سوسیالیستی تکثرگرا و وفاق گستردهی اکثریت زحمتکشان بر آن حکومت کند به لحاظ اقتصادی بسیار کارآتر و در[سطح] جهان بسیار با نفوذتر است و در ننیجه به لحاظ نظامی از اتحاد جماهیر شوروی امروزی بسیار قویتر. (38)
این حقیقت که در عین این که انقلابات پیروز درکشورهای جهان سوم امپریالیسم را تضعیف ولی نمیتواند آن را از میان ببرد، نیز مفهوم اتحاد بین سه بخش انقلاب جهانی را تایید میکند. روشن است که در عصر سلاحهای هستهای، امپریالیسم را تنها در خود مرکز (متروپل) میتوان سرنگون کرد. اما مانع عمده بر سر راه این سرنگونی نه قدرت واقعی سرمایهداری یا دولت بورژوائی است؛ و نه عدم وجود تضادهای انفجاری دورهای در مرکز (متروپل) . مانع عمده، مانع ذهنی است: سطح آگاهی طبقه کارگر غرب (و طبقه کارگر ژاپن) و کیفیت سیاسی رهبری آن. دقیقا به همین دلیل است که پیشرفتهای کمی جدید به سوی سوسیالیسم در اتحاد جماهیر شوروی و اروپای شرقی و برکناری دیکتاتوریهای بوروکراتیک نفرتانگیز به نسبت زیادی به حل این مشکل کمک میکند.
از دیگر سو، هر جهشی به سوی یک انقلاب پرولتری پیروزمند در غرب یا در پیشرفتهترین کشورهای نیمه صنعتی جهان سوم (همچون برزیل) که تحت شرایط عینی و فرهنگی بی اندازه مناسبتر از انقلاب اکتبر شوروی اتفاق خواهد افتاد، دگرگونیهای مادی و اجتماعیای را به وجود خواهد آورد که کارکرد برانگیزانندهی پرقدرتی برای زحمتکشان همهی کشورها دربر خواهد داشت. این امر اگر هم زحمتکشان شوروی تا این لحظه یوغ بوروکراسی را هنوز نگسیخته باشند، با زحمتکشان این کشور شروع میشود. فقط یک نمونه از جنبهی کلیدی انقلاب پرولتاریائی پیروزمند آتی در یک کشور به لحاظ اقتصادی پیشرفته ارائه دهم: تحقق نصف روز کار همان نقشی را دارد که شعار "زمین، نان، صلح" در انقلاب شوروی ایفا کرد. و اگر این خواست متحقق میشد، کدام بخش از طبقه کارگر درسراسر جهان میتواند از این پیروزی تاثیر نپذیرد؟
اثر متقابل بالقوه- میگوئیم بالقوه، زیرا معلوم است که هنوز به یک حقیقت تبدیل نشده است- بین این سه بخش انقلاب جهانی پیش فرضش وحدت تاریخی و اجتماعی طبقهی کارگر جهانی و قدرت آن وحدت است و همین طور نیروهایی که در راستای بسط و گسترش آگاهی به آن اتحاد فعالیت میکنند. اما کاملا واقف ایم که موانع موجود بر سر راه آن آگاهی سیاسی چقدر بزرگ اند. این موانع را هزار بار تحلیل و برشمردهاند. آنچه را میخواهیم تاکید کنیم این است که با به کارگیری راستاهای عینیتر میتوان بر آن موانع فائق آمد.
وحدت فرایند انقلاب جهانی به بینالمللی شدن فزایندهی نیروهای مولده و سرمایه ارتباط دارد- نمونهاش پیدایش شرکتهای فراملیتی به عنوان نمونه شرکت سرمایهداری اخیر است که بر بازار جهانی سلطه دارد- که به گونهی گریزناپذیری به بینالمللی شدن مبارزهی طبقاتی میانجامد. واقعیت مادی سفت و سخت به طبقهی کارگر جهانی خواهد آموخت که عقبنشینی به استراتژیهای صرفا ملی دفاعی (مثلا حمایت از محصولات داخلی) همه امتیازات را به کیسهی سرمایه واریز میکند و هر چه بیشتر حتی دفاع از یک استاندارد مشخص زندگی و حقوق سیاسی را از کار میاندازد. تنها پاسخ به بینالمللی شدن قدرت و مانوورهای سرمایه عبارت است از همآهنگی بینالمللی، همبستگی و سازماندهی طبقهی کارگر.
گسترش قدرت تخریبی گرایشات فنآوری و اقتصادی معاصر، که پیآمد بقای سرمایهداری است به فراسوی دوران مشروعیت تاریخی آن اشاره دارد، طی دهههای گذشته ضرورت عینی انقلاب جهانی به مثابهی وحدت سه بخش جهانی انقلاب جنبهی جدی و هولناکی پیدا کرده است. انباشت زرادخانههای عظیم سلاحهای اتمی و شیمیائی، گسترش قدرت اتمی، نابودی جنگلهای گرمسیری، آلودگی هوا و آب در سراسر جهان، نابودی لایهی اوزن، بیابانی کردن قطعات بزرگی از افریقا، قحطی رو به افزایش در جهان سوم، همهی اینها، خبر از فاجعههایی میدهند که بقای فیزیکی نوع بشر را زیر سوال میبرد. جلوی هیچ یک از این فاجعهها را نمیتوان درسطح ملی یا حتی قارهای گرفت. همهی آنها در مقیاسی جهانی میتوانند حل شوند. آگاهی نسبت به بحران جهانی ماهیت بشر و نیاز به راهحلهای جهانی، راهحلهایی که از مرزهای دولتهای ملی فراتر میرود، به سرعت افزایش مییابد.
میخائیل گورباچف ، مشاوران، هواخواهان روشنفکر او میخواهند از یک درک درست از جهانی شدن مسائل و ضرورت مطلق جلوگیری از یک جنگ اتمی این نتیجهگیری را اخذ کنند که این مسائل به گونهی فزایندهای از طریق همکاری هر چه بیشتر بین دولتهای امپریالیستی و"سوسیالیستی" حل خواهد شد. آنها استدلال خود را بر دو فرض بنا میکنند. نخست این که بر این باور اند که پیگیری انقلاب جهانی روابط بین دولتها را تیره میکند، تا بدان جا که بروز جنگ جهانی، اگر نگوئیم اجتنابناپذیر، محتملتر میشود. دوم این که آنها تلویحا فرض را بر این میگذارند که تضادهای داخلی سرمایهداری گرایش به کاهش دارد و اینکه مبارزهی طبقاتی واقعی کمتر انفجاری خواهد شد و در قرن بیست و یکم گرایشات معطوف به همکاری طبقاتی افزایش پیدا کرده، دست بالا را خواهد داشت. هر دوی این فرضها کاملا غیر واقعی است. آنها شبیه فرض پیروزی ساختمان جامعهی واقعا سوسیالیستی در یک کشور است، فرضی که آنها خود در مفهوم مشخصی تداوم منطقی آنند.
حقیقت این است که در عین حال که انقلابات پیروز یا حتی آغاز انقلابات بی تردید به دخالتهای ضد انقلابی قدرتهای امپریالیستی منجر شده است، ولی این انقلابات در چندین مورد جلوی جنگهای گستردهتر را گرفته است. بدون انقلاب آلمان در سال 1919-1918 و اعتصاب انقلابی در همان کشور در سال 1920، تدارک یک اعتصاب عمومی در همان سال در بریتانیا، جنگ بزرگ همهی کشورهای امپریالیستی علیه روسیهی شوروی احتمالا رخ داده بود. بدون پیروزی انقلاب اکتبر، جنگ جهانی اول احتمالا، دست کم، به مدت یک سال، اگر نه بیشتر، ادامه پیدا میکرد. قیام انقلابی در اسپانیا، فرانسه و چکسلواکی در سال 1936 به طرز چشمگیری پیشروی به سوی جنگ جهانی دوم را کُند ساخت. اگر این قیامها حتی در اسپانیا به پیروزی منتهی شده بودند، وقتی از فرانسه و چکسلواکی سخنی هم به میان نیاوریم، از جنگ جهانی دوم جلوگیری شده بود. بنابر این هم هویت دانستن انقلابات با جنگهای اجتنابناپذیر صرفا قرائت گمراهکنندهی مدارک تاریخی است. در حقیقت، امروزه یک انقلاب پیروز در فرانسه و بریتانیا، اگر سخنی از ایالات متحدهی امریکا در میان نباشد، مطمئنترین شیوهی غیرممکن ساختن جنگ است.
استدلال حقیقی برداشت نئورفورمیستی گورباچف از "جهانی شدن" بر توهم رفورمیستی کلاسیک مبتنی است. طبق این توهم تضادهای درونی سرمایهداری و جامعهی بورژوائی کاهش پیدا میکند. ما قبلا با ماهیت غیرواقعبینانهی این فرض [فرض نئورفورمیستی گورباچف] برخورد کردهایم. مخصوصا اشتباه این فرض در این است که پیوند ساختاری بین استفادههای مخرب از تکنولوژی و منابع اقتصادی را از یک سو، و درگیریها و دیدگاههای رقابتی، مالکیت خصوصی و اقتصاد بازار، از دیگر سو را در بررسی خود نمیگنجاند. جامعهی بورژوائی هرگز به دنیائی بدون سلاح و نوآوریهای فنی و بی توجه به هزینههایی که برای زیست بوم انسانی و طبیعی دارد، نمیتواند منتهی شود. برای دستیابی به این هدفها به سوسیالیسم نیاز داریم. و باید به این هدفها دست پیدا کنیم اگر بناست بشریت بقا داشته باشد. محکمترین دلیل برای [درستی] انقلاب جهانی این است که بشریت با یک معضل درازمدت روبهروست: یا یک فدراسیون سوسیالستی جهانی یا مرگ و نابودی.
نشر بیدار
**********************
زیرنویسها:
1- دقیقا به این دلیل که مفهوم مارکسیستی انقلاب در برگیرندهی بُعد ضروری کنش تودههاست، مفهوم "انقلاب از بالا" اگر چه انگلس نیز آن را بکار برده است و البته معنای نسبتا محدودی دارد، آنچنان که باید دقیق نیست. رفورمهای ژوزف دوم در اطریش، الغاء نظام فئودالی به دست تزار الکساندر دوم [در روسیه]، اتحاد آلمان به دست بیسمارک، "انقلاب می جی در ژاپن همگی تلاشهای تاریخی است که از طریق رفورمهای رادیکال از بالا برای جلوگیری از انقلاب از پائین انجام گرفته شده است. نسبت موفقیت یا شکست این انقلابات در رابطه با هدف تاریخی که داشتهاند، می باید در هر مورد مشخص تجزیه و تحلیل شود. همین امر را میتوان با در نظر گرفتن شرایط متفاوت در مورد مسیر رفورم گورباچف در اتحاد شوروی امروزه به کار گرفت.
2- این لطیفه مجلهی هفتگی " رولوسیون دو پاری " بود که از پایان ماه اوت 1789 در پاریس منتشرشد.
3- نگاه کنید به "پایههای اجتماعی اطاعت و عصیان " اثر برینگتون مور . ام . ای. شارپ ، وایت پلینز. نیویورک . 1978.
4- چنین بود وضعیت طی روزهای پیش از سرنگونی شاه در خیابانهای تهران، صحنهی تماشائی که به علت رویدادهای بعدی در ایران به فراموشی سپرده شد.
5- این امر به طور خود به خودی از تلاشی و خلع سلاح ارتش پیشین حاصل نمیشود. طبقه حاکم میتواند تلاش کند ارتش بورژوائی جدیدی را به جای ارتش قدیم بگمارد، همانگونه که پس از سقوط باتیستا در کوبا و سوموزا در نیکاراگوئه چنین تلاشی، البته بدون موفقیت، صورت گرفت.
6 – توضیحی که پیرامون سقوط شاه (ایران) شایع است از این قرار است: مجموعهی "انقلاب سفید "، بی ثباتی جامعهی سنتی ایران و وحشیگری ساواک.
7- در روسیه علت انقلاب فوریه تا مارس 1917 عبارت بود از پوسیدگی تزاریسم و وزن انگلی فوقالعاده بالای استثمار دهقانان بر تکامل همه جانبهی اقتصادی روسیه. عواملی که آغازگر آن انقلاب بود، عبارت بود از شورشهای ناشی از گرسنگی زنان کارگر پتروگراد که قزاقها از سرکوبشان خودداری ورزیدند. این وضعیت توضیح دهندهی به وجود آمدن نوعی اتحاد واقعی بین طبقهی کارگر و دهقانان بود که عکس وضعیتی بود که طی سرکوب انقلاب 1905 اتفاق افتاده بود. با این همه، رابطهی دیالکتیکی عمیقتری بین ساختار و ترکیب رویدادها وجود دارد. نظم اجتماعی- سیاسی ویژهی روسیهی تزاری تعیین کنندهی شرکت آن در جنگ جهانی اول و نشاندهندهی ناتوانی فزایندهی آن در پرداختن به شروط مادی و سیاسی لازم در پیشبرد یک جنگ موفقیت آمیز بود. این ناتوانی به نوبهی خود بحران اجتماعی را به نحو شگفتآوری شدت بخشید و به کمبود مداوم مواد غذائی، شورشهای ناشی از گرسنگی و در نتیجه به روزهای تعیین کنندهی شروع انقلاب فوریه – مارس سال 1917 منتهی شد. برای درک لحظات انقلابی دوران معاصر- ازجمله انقلابات ناموفقی چون انقلاب ماه مه 1968 در فرانسه – به یک چنین تجزیه وتحلیل چند جانبه نیاز است. جای آن دارد که آنچه در فرانسه در اوج خیزش تودهای و اعتصاب عمومی رخ داد را، علی رغم شکست آن، یک انقلاب بدانیم. و عامل آغازگر شورش دانشجوئی در پاریس را باید بر متن بحران ساختاری عمیقتر مناسبات اجتماعی و سیاسی بررسی کرد. در این مورد مطلب مفید بررسی ارزندهی جامعه شناس روسی، الکس دی. کلوپین است تحت عنوان "جنبشهای جدید اجتماعی در غرب: علل و چشماندازهای توسعهی آنها" که تجزیه تحلیلهای مارکسیستی غربی را تکمیل میکند.
8- در روسیه منافع مادی قزاقها به عنوان فرزندان دهقانان، پیوندهای این منافع با آگاهی سیاسی از یک سو و با بحران انفجاری روابط تولیدی در حومهی کشور از دیگر سو، همگی توضیح دهندهی تغییر مشخص رفتار قزاقها در لحظه و محل معین است.
9- البته امکان دارد که این شروع ناگهانی فقط موقت باشد و تنها چند هفته یا چند ماه طول بکشد. اما این امر واقعی بودن فروپاشی را کاهش نمیدهد. درآلمان – و نه فقط آنجا بلکه مخصوصا در برلین- چنین اتفاقی در ماههای نوامبر و دسامبر 1918 رخ داد. در فرانسه چنین وضعیتی در اوج [ شورش] ماه مه سال 1968 پیش آمد. در حقیقت، اخیرا تایید شد که در آن لحظه ژنرال دوگل نتوانست به ژنرال ماسو، فرمانده ارتش فرانسه در آلمان، تلفن بزند: ژنرال دوگل در اثر اعتصاب عمومی موثری که وجود داشت کنترل خود بر کل سیستم ارتباط دور را از دست داده بود. یک زن متصدی تلفن که ژنرال دوگل بالاخره موفق شد با او تماس بگیرد ، از دستور او سرپیچی کرد. تصمیم کمیتهی اعتصاب دست بالا را پیدا کرد. اینها هستند قهرمانان گمنام انقلاب.از جنس اینهاست که انقلابات پرولتری ساخته میشود.
10- نگاه کنید به "تکنیک کودتا" نوشته ی ادوارد لوتواک (1968) و مصاحبه با استامپا سرا در هشتم اوت سال 1988 .
11 – با این همه، اسپینوزا که خود نسبت به پیآمد انقلابات بدبین بود، بیش از یک قرن پیش از آنکه ابتدا حق مردم به انقلاب در مقدمه اعلامیه استقلال امریکا و سپس در منشور حقوق مردان و شهروندان فرانسه تثبیت شود، به طور آشکاری حق مردم به انقلاب را اعلام کرد. تا آنجا که ما میدانیم، قانون اساسی یوگسلاوی امروزه تنها قانونی است که نه تنها آشکارا آن حق [حق مردم به انقلاب] را شامل میشود بلکه به آن وظیفهی انقلاب کردن تحت شرایط مشخصی را اضافه می کند.
12- اصل جزمی "گناه" اصلی بشر بر پایهی خرافهی گناه اولیه گذاشته شده است. اخیرا هم این اصل جزمی با پیدایش مکتب کنراد لورنتس ظاهر علمی به خود گرفته است. طبق این مکتب بشرعموما خصلت پرخاشگری دارد. گرایش پارهای از روانشناسان این است که این مکتب را به گرایش بشر به خودتخریبی تعمیم دهند. روانشناسان معروفتر، در درجه اول زیگموند فروید، خاطر نشان میکنند که ذات بشر گرایش به همکاری و گرایش به خودتخریبی (اروس و تاناتس )، عشق ورزیدن و کشتن، را با هم ترکیب میکند. اگر در ذات بشر به جای گسترش موثر جمعیتی – زیستی کشتن غالب بود، نوع بشر مدتهای مدیدی بود از میان رفته بود
13 - دو هزار سال پیش یک فیلسوف یهودی به نام هیلل تناقض بدبینی فرد را مختصرا این گونه توضیح داد: "اگر من به فکرخودم نباشم، چه کسی میتواند باشد؟ و اگر من فقط به فکر خودم باشم، پس من چه موجودی هستم؟ و اگر حالا به فکر خودم نباشم، پس کی میتوانم باشم ؟ ". کانت تلاش کرد به کمک دستور مطلق این مشکل را حل کند ولی نتوانست دستور مطلق را به روش قانعکنندهای در مورد درگیریهای اجتماعی مورد استفاده قرار دهد.( نگاه کنید به درک او از انقلاب فرانسه) راه حل این مشکل را مارکس با دستور مطلق خود در مبارزه علیه تمامی شرایط اجتماعی یافت که بشر را خوار و بی مقدار میکند، به او ستم روا میدارد و از خود بیگانهاش میکند.
14- طرفداران تداوم انقلابی تعداد معدودی از پیروان بابوف بودند. آنها بکه مک شخص بناروتی الهام بخش آگوست بلانکی در نوشتن اثرش: "جامعهی فصلها" شدند. این اثر موجب پیدایش یک سازمان انقلابی در دههی سی قرن نوزدهم شد. البته حدود چهل سال سازمانهای انقلابی سازمانیافته بسیار اندکی وجود داشت که طی یک قرن شاهد پنج انقلاب بود.
15- این بحث البته ادامه دارد. رنت سدیلوت (" هزینهی انقلاب فرانسه" پاریس، پرین سال 1987) از وقیحترین اژدها کشان اخیر است که جنگ درست و حسابی علیه انقلاب فرانسه را پس از دو قرن ادامه میدهد. بر ملا کنندهی سفسطههائی که استدلالش را برآن پایهگذاری کرده است، این حقیقت است که او قربانیان ضد انقلاب و در درجهی نخست قربانیان جنگهای ناپلئون را به هزینههای انقلاب اضافه میکند. اما این "هزینهها" با جنگهای سلسلههای گذشته [پیش از انقلاب فرانسه] مقایسه میکند: ویرانی یک چهارم آلمان، قحطی بزرگ در فرانسه در آغاز قرن هیجدهم و غیره و غیره.
16 - گنجاندن دنگ شیائوپینگ در این فهرست البته با چالشی جدی رو-در-روست. مائو لنین نبود. او ترکیب بی نظیری بود از ویژگیهای معینی از لنین و استالین. بنابراین، دنگ سیائو پینگ علیرغم گرایشات جناح راستی فراوانی که در سیاستهای خود داشت را نمیتوان همتای ترمیدوری استالین انقلاب چین دانست.
17 - اتفاقا این یکی از پایههای عینی دومین "قانون انقلاب مداوم بود که تروتسکی تدوین کرد. برای این که فرایند انقلاب پس از این که شروع به فروکش کردن میکند، ادامه یابد باید مرکز جاذبهاش به انقلاب دیگری منتقل شود.
18 – نمونههای کلاسیک کودتاهای شکست خورده عبارتند از: کودتای شکست خورده ی کورنیلف در اوت1917 در روسیه، کودتای کپ فن لوتویچ در آلمان در سال 1920 و قیام نظامی – فاشیستی اسپانیا در ژوئیه 1936 در کاتالونیا، مادرید، والنسیا، مالاگا و کشور باسک و غیره.
19- یک ضد انقلاب دموکراتیک ضد انقلابی است که تلاش میکند ویژگیهای اساسی دموکراسی بورژوائی از جمله جنبش تودهای قانونی کارگری، حق رای همگانی و مطبوعات آزاد در سطح گسترده را پس از سرکوب تلاشهای کارگران برای فتح قدرت و مسلح کردن خود، حفظ کند. البته ابرت، نوسکه و شرکا در عین حالی که انقلاب آلمان را سرکوب میکردند، به طور منظم آزادیهای دموکراتیک را از میان بردند، احزاب سیاسی را ممنوع کردند، روزنامهها را تعطیل کردند، اعتصاب کنندگان را احضار کردند و حتی اعتصابات را غیرقانونی اعلام کردند تا بتوانند دولت بورژوائی را حفظ کنند. ابرت در کنگرهی سراسری کارگران و شوراهای سربازان (دسامبر 1918) به طرز تمسخرآمیزی به دروغ پردازی پرداخت و انکار کرد که سربازان را به قصد سرکوب به برلین آورده است. او در واقع چنین کاری را در ارتباط مستقیم با فرمان عالی ارتش سلطنتی در غیاب هم قطاران خود در "کمیسارهای مردم" (وزرا) حزب سوسیالیست مستقل انجام داده بود. سرکوب چند روز بعد شروع شد.
20 - این وضعیت در سراسر کشور در آلمان پیش آمد و در ماه ژانویه در برلین آغاز شد و در بارسلونا پس از روزهای مه در سال 1937، در یونان درماه دسامبر 1944 و در اندونزی در سال 1965 شروع شد. سوسیالیستهای شجاع چپ همچون سوسیال دموکراتهای اطریش پیش از جنگ [جهانی دوم] و سالوادور النده در شیلی از مبارزه با ضد انقلاب و اسلحه به دست خودداری نکردند، اما از سازمان دادن و آماده کردن تودهها به طور منظم برای این زورآزمائی نهائی اجتناب ورزیدند و به عمد ابتکار را به دست دشمن سپردند که معنیاش فاجعهی خورد کننده بود.
21 - انقلابیون نمیتوانند "سبب انقلاب شوند و نمیتوانند هم آنها را به طور مصنوعی "برانگیزند" (این تفاوت اساسی بین انقلاب و کودتاست). انگلس حتی از آن هم فراتر رفت و گفت: " آنهائی که لاف زنانه میگویند که انقلاب کردهاند، همیشه روزهای بعد ازآن [انقلاب] درک کردهاند که نمیدانستهاند چه کردهاند و این که آن انقلاب "انجام" شدهای که میخواستهاند انجام دهند، به هیچ وجه شبیه این انقلاب نبوده است." ( نامه به ورا ساسولیچ در 23 آپریل 1885 آثار مارکس وانگلس جلد 36 ص 307 )
22- مفهوم "انقلاب مرکب" را در مورد پارهای کشورهای امپریالیستی نیز به کار برد، اما با اندیشهی متفاوتی از عناصر ترکیب کنندهای که در کشورهای جهان سوم هست. مثلا ترکیب انقلاب پرولتری و خودمختاری اقلیتهای ملی تحت ستم در اسپانیا. ترکیب انقلاب پرولتری و آزادسازی سیاهان و اسپانیایی و پرتقالی زبانان در ایالات متحده.
23- برای نمونه: در فنلاند درسال 18-1917 ، در اطریش در سالهای 19-1918 و 1936-1927 ، درآلمان در سال23-1918 و در ایتالیا در سال 20-1919 و 45-1944 و 1969 ، در اسپانیا در سال 37-1931 و در فرانسه در سال 1936 و 1968 و درپرتقال در سال 75-1974.
24- برخی اینگونه استدلال میکنند که ناممکن بودن فرار از "اجبار فنآوری" امروزه مانع غیر قابل عبوری بر سر راه انقلاب پرولتری و "سوسیالیسم مارکسی" قرار میدهد. این یک فرض تایید نشده است که مبتنی است بر مصادره به مطلوب، بدین ترتیب که فنآوری تا حدودی بسط پیدا میکند و مستقل از منافع اجتماعی کسانی مورد استفاده قرار میگیرد که ابزار استفاده از آن را (تحت تولید کالائی انبوه: سرمایه) دارند.
25 - "پیش شرطهای سوسیالیسم و وظائف سوسیال دموکراسی. (1899) " اثر ادوارد برنشتاین .
26- پیرامون تحولات کائوتسکی و فاصله گرفتن از مارکسیسم انقلابی در سالهای 1909 و 1910 ، اوج این تحولات (تسلیمش به مسئولین حزب در مورد سانسور جزوهاش تحت عنوان "راه رسیدن به قدرت") و پیآمد سیاسی آن در مخالفتش با کارزار روزا لوکزامبورک به نفع اعتصابات سیاسی تودهای. نگاه کنید به کتاب: "کارل کائوتسکی و انقلاب سوسیالیستی " اثر ماسیمو سالوادوری. ان. بی. ال. لندن سال 1979 صص 123.
27 – نگاه کنید: "سه منبع مارکسیسم" اثر کارل کائوتسکی (1907) پاریس سال 1969 صص 13- 12.
28- نگاه کنید به مقالات کائوتسکی پیرامون اولترا امپریالیسم. در این مقالات کائوتسکی جنگهای بین امپریالیستی را هرچه بیشتر غیرمحتمل ارزیابی میکند. این مقالات از سال 1912 به بعد منتشر شد. آخرین این مقالات این بد شانسی را داشت که در روزنامه "دی نوی سایت" منتشر شود که در زمان پیآمدهای پس از آغاز جنگ جهانی اول بود.
29 – ما این ایده را در مقاله "دلائل بنیان گذاری انترناسیونال چهار و اعتبار آن تا به امروز" بیشتر بسط دادهایم. مجلهی اینترنشنال مارکسیست رویو تابستان و پائیز سال 1988 .
30- "مارکسیسم انقلابی امروز" اثر ارنست مندل، مطبوعات نیو لفت. لندن، سال1979.
31- مورد پاسخ کارگران آلمان به کودتای کپ لیتویچ در سال 1920 و پاسخ به مجله سوسیالیست رجیستر شمارهی 184 سال 1989. پاسخ کارگران اسپانیا به قیام نظامی فاشیستی ژوئیه سال 1936، و به نوع محدودتری قیام کارگران ایتالیا در سال 1948 به این تیپ شناسی مسالهی ظرفیت پرولتاریا در پاسخ به ابتکارات ضد انقلابی گستردهی بورژوازی کمک میکند. این مساله در آینده در غرب، همانطوریکه در گذشته مطرح بود، در برنامه باقی خواهد ماند. اما این امر هیچ ردی را نمیپذیرد ، رد به رسمیت شناختن این که فرایند انقلابات پرولتری که احتمال دارد در غرب و ژاپن رخ دهد، به احتمال بسیار قوی با این مثالهایی کاملا تفاوت داشته باشد که [در این جا] ارائه شد و همینطور با روندی کاملا متفاوت باشد که در یوگسلاوی، چین، اندونزی، کوبا و نیکاراگوئه درخلال و پس از جنگ جهانی دوم شاهدش بودیم.
32- نگاه کنید به "میراث روزا لوکزامبورک" اثر نورمن جراس (مطبوعات نیولفت، لندن، سال 1976) در این مورد و درباره روزا لوکزامبورک که همراه با تروتسکی از بنیانگذاران تئوری قدرت دوگانهای بودند که از اعتصابات تودهای کارگران پدید میآید.
33-"اکنون چه باید کرد؟ پرسشهای سرنوشت ساز در مورد پرولتاریای آلمان" اثر تروتسکی ژانویهی 1932 .
34- لئون تروتسکی برای نخستین بار آن نتیجه گیری را درسال 1933 در مقالهی خود تحت عنوان: " ماهیت طبقاتی دولت شورایی" تدوین کرد. ( اکتبر 1933 ) "نوشتههای لئون تروتسکی 1933 ص 101 و صفحه بعد.
35 – در مورد مسالهی این که این ویژگی شماری تا چه اندازه قانونی است، نگاه کنید به "فراسوی پرسترویکا " اثر ارنست مندل. ورسو، لندن 1988.
36 - درخصوص بنیانهای نظری تعریف "انقلاب سیاسی" و تحلیلی که به آن [تعریف] منتهی شد، نگاه کنید به: " بوروکراسی و تولید تجاری" اثر ارنست مندل. فصل نامهی انترناسیونال شماره 24 ، آپریل سال 1987.
37- مجله: "د نیویورک رویو آو بوکز" شماره 24 بیست و هفتم اکتبر سال 1988.
38- جامعه شناس مکزیکی، پابلو گونزالس کازانوآ سعی کرده است مشروعیت انقلاب سیاسی را در دولتهای کارگری بوروکراتیزه شده بر اساس یک هرم وظائف انقلابی در مقیاس جهانی، رد کند. مادام که امپریالیسم به حیات خود ادامه دهد، انقلابیون (سوسیالیستها و ضد امپریالیستها) در هر کجای جهان موظف اند که مبارزه علیه آن هیولا را بر همهی دیگر مبارزات مرجح بدانند.
(نگاه کنید به: La Penetacion metakisica en el Marxismo europeo, in isabado supplemento
de Unomasuno 8111 1983 در این اثر تاکید میشود بر این استدلال که اگر انقلاب سیاسی در یک دولت کارگری بوروکراتیزه شده پیروز نشود، مبارزه علیه امپریالیسم را تا حدودی تضعیف میکند.
No comments:
Post a Comment