بابک خرمدین
ابن الجوزي نوشته است : وقتي بابك را براي اعدام بردند خليفه دركنارش نشست.
.....چون معتصم را چشم بر بابك افتاد ، گفت : اي سگ ! چرا در جهان چنين فتنه انگيختي ؟ تو كه اينهمه استواري نشان ميدادي اكنون خواهيم ديد كه طاقتت دربرابر مرگ چند است! بابك هيچ پاسخی نداد . چون يك دست بابك را به شمشير زدند، بابك با خوني كه از بازويش فوران ميكرد دست ديگر در خون زد و و روي خود ماليد و همه روي خود از خون خود سر خ كرد.
معتصم گفت : اي سگ ! اين چه کاريست ؟
گفت : در اين حكمتي است ، شما هر دو دست و پاي مرا خواهيد بريد و گونه روي مردم از خون سرخ باشد . چون خون از روي رود رو زرد شود ، من روي خويش از خون خود سرخ كردم تا چون خون از تنم بيرون شود زرديش ديده نشود و نگويند كه رويش از بيم زرد شده
* * * * *
* * * * *
نظام الملک نوشته است : بابک و اسیران دیگر را به بغداد بردند. چون چشم معتصم خلیفه به بابک افتاد، گفت اى سگ چرا در جهان فتنه انگیختى، هیچ جواب نداد. فرمود تا هر دو دست و پایش را ببرند، چون دستش بریدند دست دیگر را در خون زد و در روى خود مالید و همه روى خود را از خون خود سرخ کرد.
معتصم گفت اى سگ این چه عمل است؟ گفت در این حکمتى است، شما هر دو دست و هر دو پاى من مىخواهید ببرید و روى مردم از خون سرخ باشد. چون خون از روى برود زرد شود، من روى خود را از خون خود سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود، نگویند که رویش از بیم زرد شد. فرمود تا پوست گاوى با شاخ بیاوردند و همچنین بابک ملعون را در پوست گرفتند چنانکه هر دو شاخ گاو بر بناگوش او بود در وى دوختند و پوست خشک شد. پس همچنان زنده بر دارش کردند.
No comments:
Post a Comment