نخستین نابغه زن ریاضی که در آتش کلیسا سوزانده شد
هیپاتیا فیلسوف زن نوافلاطونی که به عنوان نخستین زن برجستهٔ ریاضیدان و آخرین کتابدار کتابخانه اسکندریه شناخته میشود. او استاد فلسفه و ریاضی در شهر اسکندریه بود و در علم نجوم تبحر داشت. وی در دوران حکومت روم بر مصر در اسکندریه زندگی میکرد و به دست مسیحیان و با تحریک کلیسا به اتهام جادوگری کشته شد.
در آن زمان اسکندریه از مراکز مهم مسیحیت بود و تفکرات دیگر با عنوان کافرکیشی به شدت سرکوب میشدند. دانشهایی که هیپاتیا بر روی آنها کار میکرد از دید روحانیون برای مردم مضر و گمراه کننده بود و اینکه یک زن به فلسفه و ریاضیات بپردازد غیرقابل تحمل بود. هیپاتی توسط «سیریل» اسقف شهر اسکندریه متهم به جادوگری و توطئه علیه مسیحیت شد.
در یکی از روزهای ماه مارس سال ۴۱۵ میلادی مردم خشمگین که اسقف سیریل آنها را تحریک کرده بود به رهبری پیتر نامی که قاری کلیسا و نایب نوحهخوانی بود روانهٔ کلاس درس هیپاتیا شده بودند و زمان این کار الهی را شنبه پیش از شکرگذاری قرار دادند. یعنی زمانی که مسیح با افتخار وارد اورشلیم شدند، شاگردان از بانو خواهش کردند که با آنها به پناهگاهی برود، اما هیپاتیا گفت: مانند موشها به سوراخها و زیرزمینها فرار نخواهم کرد. اینجا بهترین پناهگاه من است بر بلندای این کتابخانه کوچک سالهاست که مشق دانایی و تحریر اندیشه میکنم. بیخود خودتان را اینگونه خسته نکنید من در سر اعتقادات خود محکم ایستادهام و لحظهای عقبنشینی نخواهم کرد و هر روز پرشورتر از روز قبل با انگیزهٔ والاتر ادامه خواهم داد، مرا از نوشتن هراسی نیست، من معتقد به معجزه کلماتم حتی اگر بندبندم را از هم بگسلند، اینجا بهترین سنگر من است و من در همین سنگر خواهم ماند.
در یک لحظه اوباش و ولگردها به درون کلاس ریختند. آنها ناسزاگویان نام هیپاتیا را بر زبان داشتند. در یک چشم برهمزدن شاگردان وفاداری که او را در پناه گرفته بودند کشته شدند. سپس شورشیان معجر ابریشمین را از سر بانو پاره کردند و ردای دانشگاهیاش را گسستند و تاج برگ غار را از سرش برداشتند و گیسوان عطرآگین و انبوهش را گرفتند و درحالیکه موهایش را میکشیدند بانو را از کلاس درس تا کلیسای شهر بردند. رهبران این مردم عادت داشتند مخالفانشان را در خیابانها میکشیدند؛ در میان راه نیز شورشیان ابتدا دستان پرتوان وی را که همواره بدان وسیله به سادهکردن و همهفهم کردن ریاضیات و فلسفه میپرداخت، شکستند. سپس لباسش را پارهپاره و برهنهاش کردند، شلاقش زدند آنها چندین کوزه و فنجان سفالین کلیسا را بر سنگهای کف کوباندند و با تکههای آن بارها و بارها بر سر و تن هیپاتیا زدند و سر تا پای او را با سنگ و چوب زخمدار ساختند و بدنش را زیر ضربات سخت خرد کرده بودند. تا به کلیسا رسیدند سپس دستهجمعی و یکباره به او حمله کردند و از زمین سنگها برداشتند. آنقدر بر او زدند که تندیسی از سنگ به وجود آمد تا مردم شهر از این حادثه ناگوار خبردار شدند، یکی از بزرگترین زنان تاریخ با وضعی ناخوشایند، در زیر آوار سنگها له شد و خونآلود جان داد. لحظهای بعد تنها همراه او پروانهای بود که پرپرزنان شانهبهشانهاش میآمد و آخرین کتابدار از کتابخانه اسکندریه جدا شد.
بعد از آن نوبت به چاقوهای صدفی جهالت و بیخردی رسید، تا بدان وسیله پوست تنش را کندند؛ و در پایان جسد بیجان این مظهر مقاومت در راه بالابردن پرچم دانش و آگاهی بر روی خرمنی از حقارت، فرومایگی و تعصب کور مذهبی کلیسای آن زمان؛ گوشت تنش را تراشیدند و از استخوان جدا کردند و تکهتکه کردند و تکهتکههای آن را در کوچههای اسکندریه به هر سو گرداندند و آنگاه به آتش سپردند و در سینارون (محل سوزاندن اجساد مردگان) سوزاندند و مراقب بودند هیچکس خاکسترش را مطالبه نکند. سپس خاکستر را در رودخانه ریختند و از آن پس فاتحانه سرود خواندند و آواز شادمانی سر دادند. گویی مرگ او فصل بزرگی در تاریخ بود. فردای آنروز سیریل ریاکار از طرف کلیسا تلاش بسیار کرد تا از بانو هیپاتی چهره یک قدیسه شهید ساخته و زندگی وی را برای تنظیم زندگینامه یکاترین اسکندرانی، قدیسه افسانهای دنیای مسیحیت، مورد استفاده قرار دهد.
کتاب هیپاتیا؛ دختر خورشید فرزند زمین نوشتهٔ بهرنگ داودی
No comments:
Post a Comment