آن چه در زیر می خوانید، گفتگوی حسن پویا با محمدرضا آشوغ است که در فصل هفتم کتاب «در آستانه ی توفانی روبنده...) آمده است.
محمد رضا آشوغ شاید تنها زندانی سیاسی شصت و هفتی باشد که از میدان تیر باران گریخته است . او سحرگاه ۱۱ مرداد ماه سال ۶۷، در چند قد می مرگ ، مسیر بین زندان و کشتارگاه ، با هوشیاری وشجاعتی کم نظیر از دهان مرگ گریخت تا حکایت جانهای شیفته ای را که در آن سحرگاه شوم به جوخه ی آتش سپرده شدند باز گوید و ازراز های آن جنایت پرده بردارد.
اگر ممکن است ازتحصیلات خود ودوره ویا دوره هایی که در زندان بودید بگویید.
ج- من محمد رضا آشوغ هستم ، تکنسین مهندسی بهداشت و کنترل مواد غذایی که در سال سوم دستگیر شدم . اولین بار در سال ١۳۶۰ بازداشت و به دوسال حبس و ١۰ سال حبس تعلیقی محکوم شدم و تا سال ١۳۶۲ در زندان بودم .
دومین بار اواخر سال ۶۴ دستگیر و به ده سال حبس محکوم شدم . در ۹ مرداد سال ۶۷ بدون محاکمه و حتی بدون رعایت موازین حقوقی و قضایی پوسیده ی مربوط به رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی - و قوانین قضایی بین المللی- بدون جرم جدیدی ، به اعدام محکوم شدم و سحرگاه ۱۱ مرداد، در دو قدمی مرگ، از جوخه ی تیرباران گریختم .
شما درتابستان ۶۷ درزندان یونسکو بودید، تاریخچه ی این زندان چگونه است ومسولان آن درآن مقطع چه کسانی بودند؟
زندان یونسکوی دزفول یک بنیاد خیریه ی سازمان ملل بود که در زمان رژیم پهلوی به قصد مرکزی برای مبارزه با بیسوادی تشکیل شده بود. در اواخر عمر حکومت رژیم سابق، محل بنیاد مذکوردر اختیاراداره ی اموزش و پرورش قرار گرفت تا به عنوان باشگاه فرهنگیان مورد استفاده قرار گیرد.
این محل در همان ابتدای انقلاب ۵۷ به زندان بزرگی برای جوانان و فعالان سیاسی تبدیل شد. در آغاز دارای ۴ اطاق بود که بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ زندانی را در آن جا می دادند؛ اما بعد آنرا به سرعت گسترش دادند و زندان یونسکو دارای چهار بند، ۴۰ سلول و ۶ سلول قرنطینه شد. بعد هم چند اطاق به نام دادگاه انقلاب ساختند که زیر آنها اطاق شکنجه معروف به اطاق تمشیت قرار داشت که بازجویان از آن محل برای شکنجه و اعتراف گیری استفاده می کردند.
مسولان زندان در مقطع ۶۷- علی رضا آوایی به عنوان دادستان ، هردوانه مسول زندان ، خلف رضایی (معروف به خلف رینگو) بازجوی شکنجه گر، شمس الدین کاظمی بازپرس شکنجه گر و نداف بازجوی معتاد و قاچاقچی که گویا به جرم مواد فروشی به زندان افتاده است . کف شیری پاسدار شکنجه گر که بعد ها به پاس جنایتهایش مسول سپاه پاسداران دزفول شد. عبدالعظیم توسلی پاسدار بازجو و شکنجه گر که مسول دادستانی استان خوزستان شد. دیگری علی خلف ( معروف به علی کور) پاسدار شکنجه گر و عبدالرضا سالمی که به بیماری ناعلاجی مبتلا شد.
در مقطع تابستان ۶۷ تعداد زندانیان سیاسی این زندان چند نفربودند و ازکدام سازمانها و گروههایی؟
بیشتر زندانیان سیاسی این دوره از سازمان مجاهدین خلق بودند. تعدادی ( چهار یا پنج نفر) هم از سازمان فدائیان خلق (اقلیت) در این زندان حضور داشتند.
تعداد کل زندانیان سیاسی زندان یونسکو در آن زمان حدود ۱۰۰ نفر بودند که بعضی از آنها را از شهرستان آورده بودند و تعدادی هم زندانیان سیاسی سابق بودند که دوباره دستگیر و به زندان بر گردانده بودند.
کمیسیون مرگ دراین زندان از چه کسانی تشکیل شده بود و چه زمان و چگونه کارش را شروع کرد؟
کمیته ی مرگ تشکیل شده بود از آخوندی به نام محمد حسین احمدی ( حاکم شرع) ، شمس الدین کاظمی (باز پرس)، علیرضا آوایی (دادستان) و یک نماینده ی وزارت اطلاعا ت که او را نمی شناختم. البته هردوانه مسول زندان و چند پاسدار نیز حضور داشتند.
به تقریب اواخر تیر ماه ۱۳۶۷ بود که زندانیان تازه ای را به زندان ما آوردند؛ در همین دوره شایع شده بود که قرار است کمیته ای از طرف خمینی برای عفو زندانیان به زندان بیاید.در اوائل مرداد ماه اول ملاقاتها قطع شد. روز ۹ مرداد ۱۳۶۷ همگی ما را به صف کردند و ۸ نفر۸ نفر به داخل دفتر زندان بردند وپس از مطرح کردن یک سوال به ما حکم اعدام دادند.
وقتی درمقابل هیئت مرگ قرارگرفتید چشمانتان بسته یا باز بود؟ سوالات هیئت مرگ از شما چه بود؟ این رویارویی چه مدت طول کشید؟
ما همگی چشم بسته بودیم. هنگام سوال کردن برای یک لحظه چشم بند را پایین می آوردیم و مامور وزارت اطلاعا ت و یا حاکم شرع یک سوال می پرسید و آن این بود: حالا که منافقین (مجاهدین خلق) به ما حمله کرده اند ، حاضرید با آنها بجنگید یا نه؟ در پاسخ به این سوال هر کس جوابی می داد. در گروه ما جز یک نفر که کم سن و سال بود بقیه جوابشان منفی بود. هر کس موضوع حکم داشتن و شغل خود را مطرح می کرد.
در مورد خود من مامور اطلاعات پرسید: حاضری روی مین بروی؟ من هم گفتم: آیا همه ی مردم باید روی مین بروند تا شما قبولشان داشته باشید؟
در آن موقع بین حاکم شرع و مامور اطلاعات بر سر دادن حکم اعدام اختلاف نظر پیش آمده بود، بطوریکه بعدا حاکم شرع (محمد حسین احمدی) از نماینده ی اطلاعات به احمد خمینی و حسینعلی منتظری شکایت می کند که در کتاب خاطرات منتظری هم مطرح شده است. (نگاه کنید به پیوست شماره ۱۵۷ کتاب خاطرات منتظری)
خلاصه اینکه من در آخر به هیئت مرگ گفتم: کار من درمان است نه جنگیدن؛ البته اگر کشور ما از طرف یک قدرت خارجی مورد حمله قرار گیرد، من حتما از کشورم دفاع می کنم. دوباره نماینده ی اطلاعات پرسید: تو حاضری همین الان با منافقین بجنگی؟ منهم گفتم نه. و او بلافاصله گفت: اسمش را بنویس جزو لیست اون طرفی ها. و اینگونه حکم اعدام مرا صادر کردند. این گفت وشنید حدود یک دقیقه بیشتر طول نکشید!
در گروه ۸ نفره ی ما، محمد انوشه باریک آبی خیلی کوتاه گفت: نه حاج آقا من با مجاهدین نمی جنگم. احمد آسخ هم خیلی کوتاه گفت: نه، منهم با مجاهدین نمی جنگم. طاهر رنجبر گفت: حاج آقا اسلحه بده تا به تو نشان بدهم جنگیدن یعنی چی.
در هیئت مرگ چه کسی حرف آخررا می زد؟
در گروه هشت نفره ای که من بودم ، تقریبا همه را نماینده ی وزارت اطلاعات و بازپرس تعیین تکلیف می کردند و حکم می دادند. در این بین حاکم شرع در اقلیت و عملا هیچکاره بود.
آیا وقتی دربرابر هیئت مرگ قرارگرفتید قصد آنها را ازاین به اصطلاح محاکمه می دانستید؟
بطور دقیق نمی دانستم. اما دو نکته در ذهنم بود: یکی اینکه رژیم را ضدانسانی می دانستم وبه هیچ وجه فکر نمی کردم که خمینی هیئت عفو برای افراد سیاسی که دشمن او هستند بفرستد. دوم اینکه در ابتدا فکر می کردم این یک تاکتیک سیاسی است و می خواهند ما را بترسانند. اما خیلی زود مطمئن شدم که خمینی دژخیم می خواهد با کشتن انسانهای مبارز اسلامش را با خون آبیاری کند.
پس از رویارویی با هیئت مرگ شما را کجا بردند؟
بعد از آن به اصطلاح محاکمه ی یکدقیقه ای، ما را به بندها و سلولهایمان بر گرداندند.روز بعد عصر هنگام بود که گفتند وسائلتان را جمع کنید می خواهیم شما را به اهواز ببریم. تنگ غروب بود که وسائلمان را جمع کردیم. از زندانیان خواستند که وسائلشان را روی محوطه ی چمنی که جلو سلولها بود بریزند. بقیه هم وسائلشان را در دفتر دادستانی گذاشتند. بعد هم زندانیان را یکی یکی داخل اطاقک هایی بردند و گفتند: شما محکوم به اعدام شده اید، باید وصیت نامه تان را بنویسید.
نوبت من که شد وصیت نامه ننوشتم. پس از بازگشت کاظمی بازپرس زندان، بخاطر ننوشتن وصیت نامه مورد حمله ی پاسداران و بازجویان قرار گرفتم. بعد هم مرا به محوطه ی زندان بردند و روی زمین نشاندند. تا همه وصیت نامه هاشان را بنویسند و آنها را به محوطه ی زندان بیاورند، ساعت حدود یازده یا دوازده شب شد.
کار هیئت مرگ چه مدت طول کشید و چه کسانی درآن زندان دستیار وهم دست آنها بودند؟
همان روز اول که من آنجا بودم خیلی از زندانیان را که حدود ۷۰ نفرشان را من دیده بودم، حکم اعدام داده بودند. بعدن هم بنا به اطلاعات موثق، صدور احکام اعدام تا مدتی ادامه داشته است.
در مورد همکاری مسولان زندان با هیئت مرگ، بدون شک هردوانه (رئیس زندان)، عبدالعظیم توسلی بازجو (بعدن دادستان استان خوزستان) ، عبدالرضا سامی نژاد پاسدار، نعمت الله کف شیری پاسدار جلاد ( مسول سپاه دزفول) ، غلامرضا خلف رضائی زارع بازجو، عبدالحسین دهیجی( دعیجی) پاسدار،رشیدیان پاسدار ، گندمی پاسدار،حمید نادی خلف پاسدارو علی نادی خلف پاسدار جلاد از جمله کسانی هستند که با هیئت مرگ هم دست بودند. افراد دیگری هم مثل پاسدار قرائتی- که از طرف ارشاد آمده بود - و یکی دو آخوند هم بودند که با هیئت همکاری می کردند که برای من ناشناخته بودند.
آیا مسولان زندان به هیئت مرگ خط هم می دادند؟
البته، همینطور بود . در آن یک دقیقه ، یک سوال مطرح می شد و همه گی افراد حاضر در آن محل حرف می زدند و اگر لازم بود خط هم می دادند. مثلا وقتی طاهر رنجبر گفت : حاج آقا شما اسلحه بده تا به تو نشان بدهم جنگیدن یعنی چه،
بلافاصله یکی از پاسداران بنام نعمت الله کف شیری گفت : فردا به تو نشان خواهم داد و با طاهر برخورد لفظی کرد.
اصولن چون هیچکس در قوه ی قضائیه استقلال رای نداشت و ندارد. هر کس برداشت خودش را داشت. در مجموع افراد اطلاعات و دادستانی دو نفری حکم را می دادند و حاکم شرع اگر چه در جلسه حضور داشت اما نظرش زیاد مطرح نبود و در اقلیت بود.
در بسیاری اززندانها مسولان زندان جنایت اعدام را درخود زندان مرتکب می شوند، چرا درزندان یونسکو زندانیان سیاسی را برای اعدام به بیرون از زندان می بردند ؟
بنظر من زیاد بودن تعداد زندانیان سیاسی محکوم به اعدام و واقع بودن زندان در مرکز شهر می تواند بخشی از دلایل آن باشد.همچنین مخفی کاری رژیم در کشتن این همه زندانی سیاسی بی گناه در زمانی کوتاه و دفن مخفیانه ی آن ها ممکن است دلیل دیگر آن باشد.
در سالهای ۶۰ تا ۶۲ ، تقریبن همه ی اعدامها در محوطه ی این زندان ، پشت حیاط خلوت آن صورت می گرفت .در آن جا محوطهی پرت افتادهای وجود داشت که تعدادی درخت کهن و قطور داشت. زندانیان کم سن وسال را به درخت میبستند و سپس با سنگد لی تمام به آنها شلیک میکردند. من و عیدی دانگا بارها این صحنه ی فجیع را از بالای هواکش سلولهای روبروی محوطه ی اعدام شاهد بودیم. درختان تنومند از شلیک گلولهها، سوراخ سوراخ و خونین شده بود ند و تکههایی از گوشت بدن انسان به درختها چسبیده بود. جنایت کاران بعدها به قصد از بین بردن آثار جنایات خود ،تعدادی از این درختان را قطع کردند.
از جمله بچههایی که در این محل اعدام شدند می توان از عبدالرضا زنگویی، حمید آسخ و غلامرضا گلال زاده نام برد
در آن غروب شوم مقدمات اعدام را چگونه فراهم کردند وشما را کجا بردند؟
همانطور که قبلن گفتم ، روز ۹ مرداد ما را دسته دسته به دفتر زندان یونسکوی دزفول بردند وهیئت مرگ ما را افراد سر موضعی تشخیص داد. غروب روز بعد (۱۰مرداد) بین ساعت هفت یا هشت بود که گفتند وسائلتان را جمع کنید می خواهیم شما را به اهواز ببریم. بعد هم که مرحله ی وصیت نامه نوشتن بود و در محوطه ی زندان به انتظار نشستن تا همه وصیت نامه هاشان را بنویسند که این خود تا حدود یازده تا دوازده شب طول کشید. در این فاصله آن ها وسائل کشتار ما را تدارک می دیدند. من در آن شلوغی تقاضا کردم که دستشوئی لازم دارم و به این صورت توانستم چند مینی بوس و جیپ لندرور سپاه، دو آمبولانس و یکی دو ماشین پاترول را به بینم.
سپس ما را که چشما ن مان با چشم بند و دستان مان با طناب های پلاستیکی بسته بود سوار دو مینی بوس کردند که هر کدام ۲۲ نفر جا می گرفت. یعنی حدود ۴۴ نفر در آن دو مینی بوس بودند. سرنشین بقیه ی ماشینها هم، جوخه ی مرگ (پاسداران)، بازجوها و ماموران اطلاعاتی بودند.
ماشینها که راه افتادند، بعد از مدتی بچه های زندانی در شرایطی پرابهام، شروع کردند با هم دیگر صحبت کردن. آخرین گفت وگوها، در چند قدمی مرگ! اول فکر کردیم به سمت اهواز می رویم.اما خیلی زود متوجه شدیم که دارند ما را به سمت جاده ی دهلران و رودخانه ی کرخه می برند.
بعد از حدود یک ساعت رفتن، ما را از مینی بوس ها پیاده کردند و به محوطه ای که یک حمام بزرگ در آن بود، بردند. در این حمام بزرگ تعدادی اطاقک دوشدار شبیه حمام های نمره بود. آن ها چشم بند و دست های ما را باز کردند و هر کدام ما را به یکی از این حمام های کوچک فرستادند و گفتند: دیگر لازم نیست لباس های خودتان را به تن کنید؛ غسل کنید و بعد کفنی را که به هر کدام می دهیم بپوشید. بعد هم از پنجره ی حمامک کفنی به من دادند و گفتند: بعد از غسل کردن این را بپوش.
من در همان لحظه به کاظمی (بازپرس) گفتم من غسل نمی کنم و لباس های خودم را می پوشم. در این موقع به در و دیوارها نگاه کردم دیدم بسیجی ها روی دیوار یادگاری نوشته اند. از روی یادگاری های روی دیوار فهمیدم که در حمام پادگان ولی عصر هستیم. در همان حال که با کنجکاوی به در دیوار نگاه می کردم ، پنجره ی بزرگ بالای دوش نظرم را جلب کرد.با خودم گفتم: بهتر است از همین جا فرار کنم. ولی دل دل کردم و این امکان را دادم که محوطه توسط نگهبان ها در محاصره باشد. از این رو بی آنکه فکر فرار را از سرم بیرون کنم، موقتا صرف نظر کردم و لباس هایم را پوشیدم.
در این هنگام پیرمردی که آشپز زندان یونسکو بود از پنجره ی حمامک به هر زندانی مقداری سدر و کافور می داد برای غسل میت کردن. این کار او اعتراض زندانیان زن و مرد را به همراه داشت. انها در حالی که شعار مرگ بر خمینی جنایتکار را سر می دادند، هم دیگر را با اسم صدا می کردند. در میان صداها، من صدای فاطمه ی قلاوند، شهین حیدری و چند تن از زنان زندانی سیاسی را شنیدم. (من قبلا در مصاحبه ای به جای فاطمه ی قلاوند به اشتباه صغرا قلاوند گفته بودم که این اشتباه من از همهمه و صداهای زیادی که در آن لحظات وجود داشت ناشی می شد.)
چه شد که به فکر فرار افتادید و آنرا چگونه انجام دادید؟
فکر فرار از سالها قبل تو ذهن من بود. همان سال ها در سلول، فکرم را بطور خصوصی مطرح کرده بودم ولی نمی دانم چگونه به گوش دادستان علیرضا آوایی رسیده بود؛ به طوریکه وقتی برای حضور در مراسم خاکسپاری زنده یاد مادرم می خواستند چند ساعت مرخصی بمن بدهند ، آوایی گفته بود غیر از ضمانت کتبی دو نفر هم باید ضامن او شوند تا در صورت فرار محمدرضا، آنها را به زندان بیاوریم.
من در آن چند ساعت مرخصی امکان فرار داشتم (چونکه همه ی امکانات فراهم شده بود) اما به خاطر تعهد آن دونفر و دردسرهایی که فرار من برای آن ها به وجود می آورد، فرار نکردم.
آن روز در حمام بعد از اینکه دوش گرفتم، لباس هایم را پوشیدم. کاظمی بازپرس با چند پاسدار آمدند پشت در دوش.
کاظمی پرسید: غسل کردی؟ کفن پوشیدی؟ گفتم نه. بعد در دوش (حمام) را باز کردند وچشم ها و دستان ام را بستند وچند نفری ریختند روی من و شروع کردند به کتک زدن. بعد از مدتی کتک زدن مرا کشان کشان به محوطه ی پادگان، نزدیک مینی بوس ها بردند. من به حالت نیمه بیهوش روی زمین افتاده بودم. کاظمی، چند پاسدار و ماموران اطلاعات بالای سرم ایستاده بودند. کاظمی رو به آنها گفت: این را همین طور بالباس اعدام می کنیم .بندازیدش توی مینی بوس.
بعد از اینکه مرا پرت کردند داخل مینی بوس، یکی از ماموران مرا برد ردیف آخر صند لی های مینی بوس و روی یکی از آنها نشاند. در مینی بوس متوجه شدم که در خلال کتک خوردن و کشاندن من روی زمین، طناب پلاستیکی دست هایم شل شده است. دست هایم را تکان دادم دیدم می توانم آن ها را از طناب آزاد کنم. صبر کردم تا مینی بوس راه افتاد. شروع کردم به باز کردن دستهایم. چشمبند را هم از چشمم پایین کشیدم. مینی بوسی که من در آن بودم پر شده بود. همه کفن پوشیده بودند. به اطراف نگاهی کردم: پسر عمه ام حجت قلاوند کفن پوشیده روی صندلی جلوی من نشسته بود. جلو مینی بوس دو مامور مسلح کنار راننده ایستاده بودند.
کنارم در صندلی آخر طاهر رنجبر و محمد انوشه با چشمان و دست های بسته، کفن پوش دو طرف من نشسته بودند. به طاهر و محمد گفتم: من دست هایم باز است؛ می خواهم فرار کنم. طاهر ناباورانه گفت: پس منتطر چی هستی؟ برو اگر میتونی.
دو مینیبوس اعدامیها را می برد و بقیهی ماشینها همراه این دو مینی بوس به صورت ستون تپه ماهورها را طی میکردند و به سمت میدان تیر می رفتند. منطقه جنگی بود. به خاطر عبور و مرور تانکهای زنجیردار، جاده ناهموار شده بود و مینی بوسها و بقیه ی ماشینها آهسته حرکت میکردند. با این وجود توفانی از گرد و خاک در هوا بلند بود و به راحتی چیزی دیده نمیشد. من فقط چراغ ماشینها را که در فاصلهی حدود ۲۰ متری از عقب میآمدند میدیدم.
من تصمیم خودم را گرفته بودم .این آخرین شانس من برای انتخاب مرگ یا زندگی بود. پنجره ی مینی بوس را خیلی آرام باز کردم.دوباره به پاسدارانی که جلو مینی بوس کنار راننده بودند نگاهی کردم. دیر وقت بود. حدود ساعت ۳ نیمه شب. داخل مینی بوس سر وصدا و همهمه بود. عده ای سرودهایی زمزمه می کردند و بعضی هم شعار می دادند.
همه خسته بودند. پاسدارها هم. کفش هایم را در آوردم. هوا تاریک بود . گرد وخاک در عقب مینی بوس ها پیچیده بود و میدان دید را محدود می کرد. لحظه ی بسیار حساس و دشواری بود. در دلم آشوبی بود. این آخرین دیدار من با سر نشینان مینی بوس مرگ بود.هیچ شکی در درستی فرار نداشتم . فکر این که با این فرار می توانم از راز جنایتی که دراین سحرگاه داشت اتفاق می افتاد پرده بردارم، به من انرژی و قوت قلب می داد.
اگر چه سال ها در سلول سر کرده بودم اما هنوز از لحاظ بدنی سر حال و چابک بودم. به یارانم که آنها را برای آخرین بار میدیدم گفتم: اگر تا ده یا پانزده متری صدای تیر نیامد، دیگر رفته ام.در همان لحظات کسی در درونم می گفت: نترس برو.
انگار کسی مرا هل دهد. در این هنگام رفتم روی صندلی آخر مینی بوس که کمی بلند تر از بفیه بود، دستهایم را روی پنجره ی مینی بوس گذاشتم و خود را تا جایی که امکان داشت بیرون بردم به طوری که کاملاً از پنجرهی مینیبوس آویزان شده بودم. بعد با یک حرکت پاهای خود را جمع کردم و از پشت خود را پشتک وار به بیرون پرتاب کردم. با پا روی زمین قرار گرفتم و بعد با صورت به زمین خوردم. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شروع کردم به صورت مارپیچ دویدن.
۴۰۰ متری رفته بودم که با دیوار بلند وتوری سیم خاردار اطراف پادگان رو برو شدم. بدون لحظه ای مکث وبا سرعت عجیبی خودم را به بالای سیم خاردار رساندم و پریدم پایین، طرف دیگر و به دویدن ادامه دادم. بدنم در چند نقطه زخمی شد و دستهایم چنان زخمی بر داشت که هنوز بعد از بیست و شش سال آثارش روی آنها هست.
هنوز می توانستم نور چراغ ماشین ها را به بینم. اما فاصله ی من بطور نسبی از آنها زیاد شده بود.آنقدر دویدم تا به نقطه ای رسیدم که رودخانه ی کرخه دو شاخه می شد. یک شاخه به سمت هویزه می رفت و شاخه ی دیگر به سمت شوش، شاهور و اهواز. البته من به طور تصادفی به این سمت آمده بودم. مرداد ماه بود و هوا گرم. داخل آب شدم؛ عمق آب زیاد نبود. از یک قسمت آن عبور کردم و به طرف دیگر رودخانه رفتم. آب خیلی سرد نبود.
بعد از عبور از رودخانه آرام تر میدویدم. درونم گرم شده بود. کسی درونم می گفت: آرام باش دیگر تمام شد. در این هنگام متوجه شدم که هنوز چشم بندم به گردنم است. آنرا در آوردم و زیر خاک کردم.
همینطور که می رفتم صدای تیراندازی رامی شنیدم و بعد هم صدای تیرهای خلاص را. هر کدام از آن تیرها یکی از یارانم را به خون غوطه ور می کرد. هنوز بعد از ۲۶ سال صدای آن تیرها در گوشم زوزه می کشد و آزارم می دهد.
بعد از اینکه از دهان مرگ گریختید چه احساسی داشتید و کجا رفتید؟
بعد از عبور از رودخانه ی کرخه، ابتدا به سمت عراق می رفتم اما بعد تغییر جهت دادم و به سمت کوه های شمالی پشت رودخانه ی کرخه راه افتادم. از اینکه فرار کرده بودم احساس خوبی داشتم. احساس می کردم وظیفه ی سنگین پژواک دادن صداهایی که در این سحرگاه خاموش شدند به دوش من است. هم چنان صدایی در درونم می گفت: همه چیز تمام شد راحت باش. هوا داشت روشن می شد. در چشم اندازم جاده ای دیده می شد که بعضی ماشینها در آن در حال رفت و آمد بودند.اولش فکر کردم که جاده ی اهواز است؛ اما خیلی زود متوجه شدم این جاده ی دهلران است که از اندیمشک به آن سمت می رود.
همینطور که می رفتم متوجه شدم که این اطراف همه اش پادگان و منطقه ی نظامی است. در فرصتی مناسب که جاده خلوت بود از عرض آن عبور کردم و به سمت کوه های بالای دشت عباس راه افتادم . پاهای برهنه ام از راه پیمایی شب قبل خراشیده و زخمی شده بود. در مسیرم به سمت کوهها که می رفتم، چادر نشین هایی را در دور دست دیدم. سعی کردم به آنها نزدیک نشوم. خودم را به سختی به بالای کوه ها ی منطقه رساندم. مایل بودم به دانم کجا هستم؛ اما خیلی خسته بودم.
در غار کوچکی بالای کوه دراز کشیدم. بعد از چند ساعت بیدار شدم و دو باره به سمت ارتفاعی بالاتر راه افتادم.حالا بهتر می توانستم دور دستها را به بینم. از نقطه ای که ایستاده بودم توانستم پل کرخه و جنگل های دشت عباس در کنار کرخه را به بینم و موقعیت خودم و منطقه ای را که در آن بودم تشخیص دهم. منطقه بنظرم آشنا می آمد. به اطراف دقیق تر نگاه کردم. یادم آمد که سالها پیش با تنی چند از دوستانم برای شکار به این منطقه آمده بودیم و چشمه آبی در این منطقه بود. پس از مدتی جستجو جای آنرا پیداکردم. چشمه ته دره قرار داشت. جای دوری که بعید به نظر می رسید مزدوران رژیم تا این جا بیایند. تازه فهمیدم چه فاصله ی دوری را شبانه پیاده آمده ام. اطراف چشمه علف های مختلفی بود که هنوز کمی سبزی داشتند.
وسایل فرسوده ی سربازان در اطراف چشمه حکایت از آن داشت که آنها در زمان جنگ مدتی در این اطراف بوده اند.
بعد از اینکه از آب چشمه سیر نوشیدم، بلند شدم و اطراف چشمه جستجو کردم به این امید که از میان وسائل فرسوده ی سربازان ظرف آبی پید اکنم. (امیدوارم روزی برای فیلم برداری به قصد ثبت این واقعه به آن منطقه برویم) سر انجام یک گالن پنج لیتری شکافته شده پیدا کردم. آنرا تمیز و از آب پر کردم. بعد هم مدتی دنبال یک جفت تخت پوتین کهنه ی سربازها گشتم تا اینکه دو تا پیدا کردم. آنها را به زیر پایم بستم و با ظرف آب به بالای کوه بر گشتم. گرمای هوا حدود پنجاه درجه بود.
از بالای کوه مسیری را برای خودم در نظر گرفتم: من باید از میان پادگان های ارتش عبور می کردم و خودم را به نقطه ای می رساندم که لامپ های زیادی داشت و حدسم این یود که پل کرخه باشد.
به سمت پل کرخه راه افتادم. شاید فاصله ام تا آن نقطه ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر بود. اما من باید با احتیاط کامل حرکت می کردم.
بعد از چند ساعت پیاده روی، آب داخل ظرف تمام شد و تشنگی فشار می آورد. دیروقت شب بود؛ شاید ۲ نیمه شب. به یکی از پادگان ها نزدیک شدم. دیدم سربازی نگهبانی میدهد. در نزدیکی او یک کولر آبی برای اطاق نگهبان ها قرار داشت.
روی زمین، زیر کولر آبی سطلی پلاستیکی گذاشته بودند تا آبی که از پایین کولر می چکید در آن جمع شود. در همان نزدیکی، بیش از نیم ساعت منتظر ماندم تا نگهبان به نقطه ی دیگری رفت. باشتاب خودم را به سطل آب رساندم و در حالی که خیلی وحشت کرده بودم، سطل را که ۵ تا ۶ لیتر آب داشت برداشتم و در تاریکی شب محو شدم.
در آن برهوت و گرما، آب بودار چکیده از کولر غنیمتی بود. بلافاصله سیر از آن نوشیدم و دوباره به سمت پل کرخه براه افتادم.
هوا داشت روشن می شد که دیدم دارم وسط زمینهای کشاورزی راه می روم. برای عادی سازی، چوب بلندی پیدا کردم و سطل پلاستیکی را به یک سر آن آویزان کردم و روی شانه ام گذاشتم. شبیه کشاورزان و دامداران محلی. در حین رفتن به اطراف هم با دقت نگاه می کردم که به بینم کجا هستم. یک باره چشمم به جاده ی کرخه – دهلران افتاد. به سمت آن رفتم و در یک موقعیت مناسب به طرف دیگر جاده رفتم. رسیدن به پل کرخه و عبور از آن هدف مورد نظرم بود. پگاه بود و هوا روشن شده بود و می توانستم اطراف و آدمهایی که در دور دست بودند را بهتر به بینم. لحظه ای ایستادم و اطراف را از نظر گذراندم. یادم آمد که طرفهای پل کرخه آشنایی قدیمی داریم. (هنوز به لحاظ امنیتی نمی توانم در مورد این نقطه روشن تر بنویسم؛ آدرس این محل را بعد از سرنگونی حتمی جمهوری اسلامی خواهم گفت.) خودم را به محل آشنای قدیمی رساندم. آنها آن موقع نبودند. کسی که آنجا بود گفت که آشنایان ام ساعت ۹ صبح می آیند. پنجشنبه بود؛ روز دوم فرارم. ساعت حدود ۵ صبح. مسیری طولانی را شبانه از کنار آن چشمه که سمت راست جاده ی دهلران و در میان کوه ها قرار داشت آمده بودم. خیلی خسته بودم. تصمیم گرفتم تا آمدن آشنایانمان کمی بخوابم. در کف جوی بی آبی که همان نزدیکی بود دراز کشیدم و به فاصله ی کوتاهی به خوابی عمیق که به بیهوشی شبیه بود فرو رفتم. با آمدن آشنایان قدیمی منهم بیدار شدم. برای آنها موضوع فرارم و نیز تیرباران بچه ها را گفتم. آنها بمن گفتند که برای عبور از پل کرخه حتما باید کارت عبور داشته باشی که من نداشتم. پس عبور از روی پل منتفی بود. آن ها همچنین گفتند که از دیروز پاسداران هر چند ساعت یکبار به این جا می آیند و پس از بازرسی بدون آن که چیزی بگویند می روند. بعد هم سریع برایم نان تازه و کره و یک جفت کفش آوردند. من هم تند صبحانه ام را خوردم. تمام این کارها در عرض ۱۰ دقیقه انجام شد. فقط یک فکر تو ذهنم بود و آن این که هر چه زودتر از منطقه دور شوم. آن ها همچنین بسته ی کوچکی نان برای تو راهم به من دادند. هدف بعدی من شهرکی بود که آن ها نشانی اش را دادند و از آن نقطه ای که بودم ۷ تا ۸ ساعت پیاده روی بود. آن ها پیشنهاد کردند که از مسیری که به گودار معروف بود و آب کرخه در آنجا کم عمق و پهن می شد و محل عبور گاومیش ها بود، از کرخه عبور کنم. به این ترتیب که بطور مایل از بالای گودار داخل رودخانه شوم و یواش یواش از عرض آب کرخه عبور کنم.
من که عجله داشتم، به اعتبار این که شنا بلدم بعد از جداشدن از آن ها مستقیم به آب زدم. اما خیلی زود متوجه شدم که فشار آب دارد مرا می برد. این بود که برگشتم به جایی که آن ها گفته بودند و از بالای محل گودار همراه آب خودم را به سمت دیگر رودخانه رساندم. حسابی خیس شده بودم اما خودم را نباخته بودم. آب کرخه در زمان جنگ سربازان زیادی را غرق کرده بود. از آب که در آمدم از میان گاومیش ها و درختچه های اطراف و به موازات رودخانه به سمت جنوب حرکت کردم.
حدود ساعت دوازده ظهر به ورودی جنگل کرخه که به بیشه معروف است رسیدم. داخل جنگل شدم و در مسیر آب به سمت شهرکی که آشنای قدیمی نشانی داده بود راه افتادم. حدود ۵ یا ۶ بعد از ظهراز جنگل بیرون آمدم و خودم را به ورودی شهرک مذکور رساندم و با تعدادی از مردم آن شهرک، که از قبرستان بر می گشتند همراه شدم و به مرکز شهرک رفتم. در آن جا کمتر از ده دقیقه ماندم و بعد با یک پبکان باری که به سمت شمال حرکت می کرد از منطقه دورشدم.
آنگاه به فاصله ی چند روز پس از پشت سر گذاشتن حوادث خطرناکی که فعلا به خاطر مسائل امنیتی از ذکر آن ها معذورم، خودم را به تهران رساندم.
واکنش رژیم جمهوری اسلامی درمورد فرار شما چه بود؟
بعدن شنیدم که پاسداران تا سه روز، تمام جاده ها و مناطق اطراف پادگان کرخه (ولی عصر)، پل کرخه، جاده ی دهلران و مسیر جاده ی اهواز و اندیمشک را به شدت کنترل کرده بودند.
همچنین حاکم شرع، زنده یاد پدرم را احضار می کند و سراغ مرا از او می گیرد. پدرم هم می گوید: او سال ها است که پیش شما است، ما جه خبر داریم؟ بعد هم او را تهدید می کند که از هرگونه کمکی به من خوداری کند.
رژیم همچنین در جستجوی من به خانه ی فامیلها هم می ریزد. آن ها در مساجد دزفول و اندیمشک شایع می کنند که یک جاسوس عراقی از محل اعدام فرار کرده و به سمت امام زاده ابن جعفر (اطراف دزفول) رفته و آن اطراف مخفی شده است.
بعد از فرار من محمد حسین احمدی ، حاکم شرع خوزستان، که تضادش با نماینده ی اطلاعات و دادستان بالا گرفته بود، نامه ای به خمینی می نویسد و رونوشتی از آن را هم برای حسینعلی منتظری می فرستد. از این نامه به خوبی دیده می شود که حرف آخر را نماینده ی وزارت اطلاعات می زده و حاکم شرع نقش ناظر و تایید کننده داشته است. در این نامه به فرار من هم اشاره شده است.
در زیر نامه ی محمد حسین احمدی به خمینی را ملاحظه می کند:
متن نامه ی محمد حسین احمدی به خمینی:
«حضرت آیت الله العظمی امام خمینی دامت برکاته، با عرض سلام در رابطه با حکم اخیر حضرتعالی راجع به منافقین گرچه این جانب کوچکتر از آن ام که در این باره صحبتی بکنم ولی از جهت کسب رهنمود و من باب وظیفه ی شرعی و مسئولیت خطیری که در تشخیص موضوع به عهده ی من می باشد معروض می دارد که بر سر نفاق بودن یا پافشاری بر موضع منافقین، تفسیرها و تعبیرهای گوناگونی می شود و نظرها و سلیقه ها بین افراط و تفریط قرار دارد که به تفصیل خدمت حاج احمد آقا عرض کردم و از تکرار آن خودداری می شود. من باب مثال در دزفول، تعدادی از زندانیان به نام های طاهر رنجبر، مصطفی بهزادی، احمد راسخ، و محمد رضا آشوغ بودند با این که منافقین را محکوم می کردند و حاضر به هر نوع مصاحبه و افشاگری در رادیو و تلویزیون و ویدئو و یا اعلام موضع در جمع زندانیان بودند، نماینده ی اطلاعات از آنها سئوال کرد که شما جمهوری اسلامی را برحق و منافقین را بر باطل می دانید، حاضرید همین الان به نفع جمهوری اسلامی در جبهه و جنگ و گلوگاه ها و غیره شرکت کنید؟ بعضی اظهار تردید و بعضی نفی کردند. نماینده ی اطلاعات گفت اینها بر سر موضع هستند چون حاضر نیستند که در راه نظام به جنگند. به ایشان گفتم که پس اکثریت مردم ایران که حاضر نیستند به جبهه بروند، منافقند؟ جواب داد: حساب این ها با مردم عادی فرق می کند، در هر صورت با رای اکثریت، نامبرد ه گان (به اعدام) محکوم شدند فقط فرد اخیر (محمد رضا آشوغ) در مسیر اجرای حکم فرار کرد. لذا خواهشمند است در صورت مصلحت ملاک و معیاری برای این امر مخشص فرمایید تا مسئوولین اجرا دچار اشتباه و افراط و تفریط نشوند.
حاکم شرع دادگاه انقلاب اسلامی خوزستان، محمد حسین احمدی،
رونوشت: حضرت آیت الله العظمی آقای منتظری مد ظله».
از: «متن کامل خاطرات آیت الله حسینعلی منتظری به همراه پیوست ها»، اتحاد ناشران ایرانی در اروپا، چاپ دوم، دیماه ۱۳۷۹ (نشر باران، سوئد، خاوران، فرانسه و نیما، آلمان)
پیش از آن که به نقطه ی امنی برسید، با پای برهنه، مسئله ی غذا و خواب را چگونه حل کردید؟
من در شب اول فرارم چنان اضطراب و هیجانی وجودم را گرفته بود که هیچ دغدغه ای جز دور شدن از محل اعدام نداشتم. روز بعد از فرار هم بالای کوه چند ساعتی خوابیدم که قبلن گفتم. بعد ازظهر آن روز هم ، ته دره، اطراف چشمه ای که قبلن به آن اشاره کردم از یک گیاه شبیه اسفناج که نام بومی اش توله است، تغذیه کردم. از این گذشته در یکی دو روز اول اشتهایی نداشتم. البته در زندان خونریزی معده هم پیدا کرده بودم و کلیه هایم در اثر ضربات کابل دچار ورم و خونریزی شده بود که بعدها در اروپا توسط پزشکان شرافتمند درمان شدم.
صبح روز دوم هم چند ساعتی تا آمدن آشنای قدیمی کف جوی بی آب خوابیدم و بعد هم که صبحانه نان و کره به من دادند با یک جفت کفش لاستیکی که کفش ها کمک شایانی بود و داستان اش را قبلن گفتم.
بعد از اینکه در آن شهرک سوار پیکان باری شدم، خودم را به اندیمشک رساندم. در اندیمشک چند ساعتی توقف داشتم. به درستی حدس زده بودم که خانه مان توسط ماموران اطلاعات و دادستانی تحت نظر باشد. از این رو به خانه ی آشنایی رفتم و در آن چند ساعت توقف، ریشم را زدم، غذا خوردم و لباس هایم را هم عوض کردم. در همین فاصله توسط یک نفر برای زنده یاد پدرم پیغام فرستادم و او را از حضورم در شهر با خبر کردم. پدرم و چند تن از بستگان ام به فاصله ی حدود بیست دقیقه به دیدن من آمدند و من شانس آن را پیدا کردم که با آن ها خداحافظی کنم. از طرف دیگر ماموران تعقیب و مراقبت رژیم به تصور این که من در خانه ی خاله ام هستم به آن جا می ریزند. که خوشبختانه من آن موقع در منزل دیگری بودم و بعد از دیدار پدرم به سرعت از اندیمشک رفته بودم. به این ترتیب من از یک خطر دستگیری جدی، دو باره جان سالم بدر بردم.
بعد از ترک اندیمشک، در بیرون شهر پشت دو کوهه نزدیک یک موتور خانه ی قدیمی پمپاژ آب که در آن موقع مخروبه ای بیش نبود توقف کردم. نیمه شب بود. در حوالی این موتورخانه چندین باغ میوه بود که آن شب من از میوه های آن ها تغذیه کردم. شب را در کنار جوی های سیمانی موتور خانه به صبح رساندم.
صبح زود دو باره راه افتادم و در محلی به نام پشمینه زار با دو کشاورز صحبت کوتاهی داشتم و با آنها صبحانه خوردم. بعد دوباره حرکت کردم و پس ازچند ماجرای دیگر... طی دو روزخودم را به تهران رساندم.
در آنشب چند نفراعدام شدند؟ نام آن هائی که به خاطر می آورید چه کسانی بودند؟
شبی که ما را برای بردن به قتلگاه اماده می کردند من در چند نوبت توانستم با چشم خودم بیشتر زندانیان در استانه ی اعدام را به بینم و تعداد تقریبی انها را حدس بزنم.
اولین نوبت وقتی بود که گفتند وسائلتان را جمع کنید می خواهیم شما را به اهواز ببریم.آن موقع ما حدود ۳۷ نفر بودیم که از سلول ها به بند سیاسی آورده شده بودیم که البته رژیم دوباره سلول ها را از افراد احضار شده ی جدید و نیز زندانیان سیاسی ای که از شهرهای مجاور آورده بود، پر کرد.
همان شب، وقتی که در محوطه ی چمن وسط زندان بودیم تعدادی زندانی سیاسی از سلولهای تازه پر شده به جمع ما اضافه شد. بعد که ما را با چشم ها و دستان بسته برای نوشتن وصیتنامه به دفتر دادستانی بردند من دیگر چیزی ندیدم .
سرپیچی من از نوشتن وصیت نامه موجب شد که ان ها کشان کشان مرا به محوطه ی جلو زندان برگردانند. انجا بود که در فرصت رفت وآمد به دستشوئی از زیر چشم بند متوجه ی پربودن محوطه شدم که در یک نگاه کنجکاوانه و شمارش تقریبی، تعداد انها بین ۴۰ تا ۵۰ نفر به نظرم آمد. در همین دزدکی جستجوکردن و دیدن، متوجه ی دو مینی بوس، دو آمبولانس یک پاترول، دو وانت و چند راس پاسدار و مامور دادستانی شدم.
بعد هم که وصیت نامه نویسی تمام شد، ما را سوار دو مینی بوس کردند که هر کدام ظرفیت ۲۲ سرنشین داشت. با این ترتیب می توان گفت: در آن شب دست کم ۴۳ نفر از فرزندان دلاور مردم ایران به دست یکی از خون آشام ترین رژیم ها ی تاریخ این سرزمین اعدام شدند. البته اگر افراد دیگری هم در آن شب با وسیله ی نقلیه ی دیگر به کشتارگاه برده اند، تا این لحظه بر من دانسته نیست.
اما نام تعدادی از آن شصت و هفتی های جاودانه شده تا جایی که من به خاطر دارم:
۱- احمد آسخ ۲۸ ساله، ساکن اندیمشک ۲- احدی پور (مرد) ۲۰ ساله، ساکن اندیمشک ۳- حسین اکسیر ۲۸ ساله،ساکن دزفول ۴- محمد رضا امیدی ۲۶ ساله ، ساکن اندیمشک ۵ - محمد انوشه باریک آبی ۲۹ ساله، دبیر دبیرستانها، ساکن اندیمشک ۶- محراب بختیاری ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک ۷- جلیل بختیاری ۲۸ ساله، ساکن اندیمشک ۸- خلیل (جلیل) بخش یاوی ۲۸ ساله، ساکن شوش ۹- مصطفی بهزادی نژاد ۲۲ ساله، ساکن اندیمشک ۱۰- صادق بیرانوند ۲۵ساله، ساکن اندیمشک ۱۱- فریدون حنیف نژاد ۱۹ ساله، ساکن اندیمشک ۱۲- شهین حیدری ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک ۱۳- طاهر (صادق) رنجبر ماسوره ای ۲۵ ساله، ۱۴ - پرویز سگوند ۲۵ ساله (شهرک نور) ۱۵- سگوند متولد قلعه نور ۱۶- چنگیز (صادق) شریفی ۲۵ساله، ساکن اندیمشک (چنگیز پسر خاله ام بود. او اگر چه همان شب اعدام شده اما هنوز معلوم نیست که آیا آن شب از زندان اهواز به زندان یونسکو آورده شده و یا همان جا اعدام شده است.) ۱۷- حسین شیخی ۲۲ساله، ساکن اندیمشک ۱۸- علی شیخی ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک ۱۹- شاپور شیرالی (۲۲ ساله) ۲۰- مهدی ظهیرالاسلام زاده ۲۶ ساله، ساکن دزفول ۲۱- عذرا عامری ۲۴ ساله، ساکن اندیمشک ۲۲- رحیم فولادوند ۲۷ ساله، ساکن قلعه نور ۲۳- فاطمه ی قلاوند ۲۴ ساله، ساکن اندیمشک ۲۴ - حجت الله قلاوند ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک (حجت پسر عمه ام بود.) ۲۵ - ابراهیم یو یج زاده (ابی) ۲۵ ساله ، ساکن اندیمشک.
یادآوری آن عزیزان، آن شب و آن لحظه ی وداع در مینی بوس همواره برایم دردناک بوده است . گاهی چنان درد جان کاهی وجودم را پر می کند که هیچ داروئی نمیتواند دردم را تسکین دهد. همه ی امیدم این است که بتوانم هر چه بیشتر صدای آنها را پژواک دهم و عمق آن جنایت را که یکی از هزاران جنایت جمهوری اسلامی است ، بیشتر افشا کنم.
آیا می دانید گوردسته جمعی آنها کجا است؟
در مورد محل به خاک سپردن آن انسان های شریف اطلاع دقیقی در دست نیست. جمهوری اسلامی در این مورد هم مثل هزاران مورد دیگر جز دروغ چیزی تحویل خانواده ها نداده است. اما جاهایی که رژیم نشانی داده ولی معلوم نیست حقیقت داشته باشد به گونه ی زیر است:
۱- گورستان علی روبروی پل قدیم دزفول. به گفته ی رژیم (که اعتمادی به آن نیست) حجت قلاوند از جمله کسانی است که در گوری دسته جمعی در این مکان به خاک سپرده شده است.
۲- گورستان بن جعفر دزفول. رژیم در این گورستان چند جا را به خانواده ها به عنوان محل خاکسپاری عزیزان شان نشان داده است که از جمله میتوان به طاهر رنجبر اشاره کرد که رژیم گفته طاهر را در این گورستان خاک کرده است.
۳- گورستان های متروکه ی اطراف دزفول و اندیمشک. رژیم به خانواده ی احمد آسخ سنگ قبری را در اطراف بالای رودخانه ی دز به عنوان محل خاکسپاری او نشان میدهد، اما خانواده ی او که به رژیم اعتمادی ندارند، نبش قبر می کنند و چیزی در آن مکان نمی یابند!!
اما ان چه که قطعی است این که در منطقه ای از پادگان کرخه ( ولیعصر) در محلی که ماشینهای فرسوده ی پادگان قرار دارد، تعدادی از زندانیان سیاسی در گوری جمعی به خاک سپرده شده اند.
چرا نوشتن وصیتنامه و پوشیدن کفن را نپذیرفتید؟
ج- طی سالها زندان و مشاهده ی این که چگونه زندگی آن همه جوان پرشور و پاکباز بازیچه ی خواست و اراده ی مشتی موجودات جنایتکار (از خمینی گرفته تا بقیه) قرار گرفته، وجودم را چنان از نفرت سرشار کرده بود که تصمیم گرفته بودم با هر چه که از طرف رژیم گفته می شود مخالفت کنم و بهای ان را هم بپردازم. یکی از دلایل فرارم هم از همین دید گاه ناشی می شد.
تاثیر آن فرار در زندگی شما چه بوده است؟
فرار از آن قتلگاه در آن شب و دانستن این که آن همه یارانم به سوی چه سر انجامی می روند، تاثیرات عمیق روانی روی من داشت که در این مختصر جای بحث آن نیست. کوتاه اینکه من پس از فرارم حدود ۶ ماه در ایران مخفی زندگی کردم و بعد هم حدود یکسال در یک کشور عربی به عنوان پناهنده بسر بردم. در این مدت از خون ریزی معده و ناراحتی کلیه ها که ناشی از ۶ بار شکنجه ی اعترافی با شلاق بود ، بسیار رنج بردم. درمان ناراحتی دستگاه گوارشی، کلیه ها و مجاری ادرار در شرایط مخفی ایران و بعد هم شرایط پناهنده گی در یک کشور عربی عملی نبود. بعد از اقامت در یک کشور اروپایی تحت درمان بسیار موثری قرار گرفتم و به طور نسبی بهبود پیدا کردم. اثرات شلاق بعد از بیست وشش سال اگر چه تا حدی از بین رفته اما هنوز جای ضربات کابل روی بدنم کم و بیش قابل تشخیص است.
اما اثرات روانی آنشب و فرار من برای سال ها مرا رنج می داد. در سال های اولیه ورودم به اروپا بی خوابی و خواب های وحشتناک مربوط به زندان و بعد هم فرارم در مسیر رفتن به قتلگاه و نیز اتفاقات مربوط به بعد از آن، آرامش مرا مختل کرده بود. تا اینکه به تدریج به کمک روان پزشکان با وجدان و معالجات روان درمانی تحت نظر آن ها، وضعم بهتر شد. اگر چه هنوز هم از بعضی تاثیرات روانی زندان و آن فرار رنج می برم.
پس از بهبود نسبی با پشتکار چشم گیری برای حدود سه سال به یادگیری زبان هلندی مشغول شدم و چهار سال هم در رشته ی مهندسی بهداشت مواد غذایی تحصیل کردم. کتابی هم ازتولید کشاورزی تا بازار به زبان هلندی نوشته ام با نام ( قلب تولید). بهر حال تمام تلاشم بر این بوده که با فعالیت و امیدواری بر اثرات روانی و بازدارنده ی آن دوره مسلط شوم تا بتوانم به زندگی ادامه دهم و برای خود و جامعه ی انسانی عنصر مفیدی باشم.
اینک پس از بیست و شش سال وقتی به آن شب فکر می کنید اولین چیزی که به خاطر می آورید چیست؟
ج- با اینکه بیست و شش سال از آن فرار گذشته هرگاه به آن دوره فکر می کنم ، تمام لحظات روز وشب آخر تا لحظه ی فرار مثل یک فیلم از جلو چشمانم می گذرد . هنوز یادآوری آن لحظات برایم سنگین است و رنج وغم آن حدی ندارد.
یک دریغ و تاسف هم برای همیشه با من مانده است و آن این که چرا نتوانستم دست های دیگران را باز کنم .شاید عده ی بیشتری میتوانستند فرار کنند. اما وقت تنگ بود و من هم در اثر ضرباتی که توسط پاسداران رژیم بر سر و صورت ام وارد شده بود، توانی نداشتم. در هر صورت آن دریغ و تاسف برای همیشه با من خواهد ماند.
به یاد می آورم که در زندان دزفول همیشه به فرار فکر می کردم. همیشه به خودم می گفتم: تو می توانی فرار کنی و این رژیم قرون وسطایی را رسوا کنی. حالا همیشه به خودم می گویم: دیدی توانستی و سرانجام فرار کردی؟
تنها چیزی که آرام ام می کند این که مثل روز برایم روشن است که جمهوری اسلامی به شکل بسیار زبونی سرنگون خواهد شد و مردم تمام دست اندر کاران آن همه جنایت را به پای میز محاکمه می کشانند. آن ها محل خاکسپاری فرزندان دریادل و مبارز خود را پیدا می کنند و از آن ها به گونه ای شایسته تقدیرخواهند کرد.
با این امید که در زمان حیات محمد رضا آشوغ، جمهوری اسلامی ایران سر نگون گردد و باهمکاری و حضوراو از داستان آن فرار یکی از بهترین فیلم های سینمائی بعد ازسرنگونی رژیم ساخته شود.
محمد رضا آشوغ شاید تنها زندانی سیاسی شصت و هفتی باشد که از میدان تیر باران گریخته است . او سحرگاه ۱۱ مرداد ماه سال ۶۷، در چند قد می مرگ ، مسیر بین زندان و کشتارگاه ، با هوشیاری وشجاعتی کم نظیر از دهان مرگ گریخت تا حکایت جانهای شیفته ای را که در آن سحرگاه شوم به جوخه ی آتش سپرده شدند باز گوید و ازراز های آن جنایت پرده بردارد.
اگر ممکن است ازتحصیلات خود ودوره ویا دوره هایی که در زندان بودید بگویید.
ج- من محمد رضا آشوغ هستم ، تکنسین مهندسی بهداشت و کنترل مواد غذایی که در سال سوم دستگیر شدم . اولین بار در سال ١۳۶۰ بازداشت و به دوسال حبس و ١۰ سال حبس تعلیقی محکوم شدم و تا سال ١۳۶۲ در زندان بودم .
دومین بار اواخر سال ۶۴ دستگیر و به ده سال حبس محکوم شدم . در ۹ مرداد سال ۶۷ بدون محاکمه و حتی بدون رعایت موازین حقوقی و قضایی پوسیده ی مربوط به رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی - و قوانین قضایی بین المللی- بدون جرم جدیدی ، به اعدام محکوم شدم و سحرگاه ۱۱ مرداد، در دو قدمی مرگ، از جوخه ی تیرباران گریختم .
شما درتابستان ۶۷ درزندان یونسکو بودید، تاریخچه ی این زندان چگونه است ومسولان آن درآن مقطع چه کسانی بودند؟
زندان یونسکوی دزفول یک بنیاد خیریه ی سازمان ملل بود که در زمان رژیم پهلوی به قصد مرکزی برای مبارزه با بیسوادی تشکیل شده بود. در اواخر عمر حکومت رژیم سابق، محل بنیاد مذکوردر اختیاراداره ی اموزش و پرورش قرار گرفت تا به عنوان باشگاه فرهنگیان مورد استفاده قرار گیرد.
این محل در همان ابتدای انقلاب ۵۷ به زندان بزرگی برای جوانان و فعالان سیاسی تبدیل شد. در آغاز دارای ۴ اطاق بود که بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ زندانی را در آن جا می دادند؛ اما بعد آنرا به سرعت گسترش دادند و زندان یونسکو دارای چهار بند، ۴۰ سلول و ۶ سلول قرنطینه شد. بعد هم چند اطاق به نام دادگاه انقلاب ساختند که زیر آنها اطاق شکنجه معروف به اطاق تمشیت قرار داشت که بازجویان از آن محل برای شکنجه و اعتراف گیری استفاده می کردند.
مسولان زندان در مقطع ۶۷- علی رضا آوایی به عنوان دادستان ، هردوانه مسول زندان ، خلف رضایی (معروف به خلف رینگو) بازجوی شکنجه گر، شمس الدین کاظمی بازپرس شکنجه گر و نداف بازجوی معتاد و قاچاقچی که گویا به جرم مواد فروشی به زندان افتاده است . کف شیری پاسدار شکنجه گر که بعد ها به پاس جنایتهایش مسول سپاه پاسداران دزفول شد. عبدالعظیم توسلی پاسدار بازجو و شکنجه گر که مسول دادستانی استان خوزستان شد. دیگری علی خلف ( معروف به علی کور) پاسدار شکنجه گر و عبدالرضا سالمی که به بیماری ناعلاجی مبتلا شد.
در مقطع تابستان ۶۷ تعداد زندانیان سیاسی این زندان چند نفربودند و ازکدام سازمانها و گروههایی؟
بیشتر زندانیان سیاسی این دوره از سازمان مجاهدین خلق بودند. تعدادی ( چهار یا پنج نفر) هم از سازمان فدائیان خلق (اقلیت) در این زندان حضور داشتند.
تعداد کل زندانیان سیاسی زندان یونسکو در آن زمان حدود ۱۰۰ نفر بودند که بعضی از آنها را از شهرستان آورده بودند و تعدادی هم زندانیان سیاسی سابق بودند که دوباره دستگیر و به زندان بر گردانده بودند.
کمیسیون مرگ دراین زندان از چه کسانی تشکیل شده بود و چه زمان و چگونه کارش را شروع کرد؟
کمیته ی مرگ تشکیل شده بود از آخوندی به نام محمد حسین احمدی ( حاکم شرع) ، شمس الدین کاظمی (باز پرس)، علیرضا آوایی (دادستان) و یک نماینده ی وزارت اطلاعا ت که او را نمی شناختم. البته هردوانه مسول زندان و چند پاسدار نیز حضور داشتند.
به تقریب اواخر تیر ماه ۱۳۶۷ بود که زندانیان تازه ای را به زندان ما آوردند؛ در همین دوره شایع شده بود که قرار است کمیته ای از طرف خمینی برای عفو زندانیان به زندان بیاید.در اوائل مرداد ماه اول ملاقاتها قطع شد. روز ۹ مرداد ۱۳۶۷ همگی ما را به صف کردند و ۸ نفر۸ نفر به داخل دفتر زندان بردند وپس از مطرح کردن یک سوال به ما حکم اعدام دادند.
وقتی درمقابل هیئت مرگ قرارگرفتید چشمانتان بسته یا باز بود؟ سوالات هیئت مرگ از شما چه بود؟ این رویارویی چه مدت طول کشید؟
ما همگی چشم بسته بودیم. هنگام سوال کردن برای یک لحظه چشم بند را پایین می آوردیم و مامور وزارت اطلاعا ت و یا حاکم شرع یک سوال می پرسید و آن این بود: حالا که منافقین (مجاهدین خلق) به ما حمله کرده اند ، حاضرید با آنها بجنگید یا نه؟ در پاسخ به این سوال هر کس جوابی می داد. در گروه ما جز یک نفر که کم سن و سال بود بقیه جوابشان منفی بود. هر کس موضوع حکم داشتن و شغل خود را مطرح می کرد.
در مورد خود من مامور اطلاعات پرسید: حاضری روی مین بروی؟ من هم گفتم: آیا همه ی مردم باید روی مین بروند تا شما قبولشان داشته باشید؟
در آن موقع بین حاکم شرع و مامور اطلاعات بر سر دادن حکم اعدام اختلاف نظر پیش آمده بود، بطوریکه بعدا حاکم شرع (محمد حسین احمدی) از نماینده ی اطلاعات به احمد خمینی و حسینعلی منتظری شکایت می کند که در کتاب خاطرات منتظری هم مطرح شده است. (نگاه کنید به پیوست شماره ۱۵۷ کتاب خاطرات منتظری)
خلاصه اینکه من در آخر به هیئت مرگ گفتم: کار من درمان است نه جنگیدن؛ البته اگر کشور ما از طرف یک قدرت خارجی مورد حمله قرار گیرد، من حتما از کشورم دفاع می کنم. دوباره نماینده ی اطلاعات پرسید: تو حاضری همین الان با منافقین بجنگی؟ منهم گفتم نه. و او بلافاصله گفت: اسمش را بنویس جزو لیست اون طرفی ها. و اینگونه حکم اعدام مرا صادر کردند. این گفت وشنید حدود یک دقیقه بیشتر طول نکشید!
در گروه ۸ نفره ی ما، محمد انوشه باریک آبی خیلی کوتاه گفت: نه حاج آقا من با مجاهدین نمی جنگم. احمد آسخ هم خیلی کوتاه گفت: نه، منهم با مجاهدین نمی جنگم. طاهر رنجبر گفت: حاج آقا اسلحه بده تا به تو نشان بدهم جنگیدن یعنی چی.
در هیئت مرگ چه کسی حرف آخررا می زد؟
در گروه هشت نفره ای که من بودم ، تقریبا همه را نماینده ی وزارت اطلاعات و بازپرس تعیین تکلیف می کردند و حکم می دادند. در این بین حاکم شرع در اقلیت و عملا هیچکاره بود.
آیا وقتی دربرابر هیئت مرگ قرارگرفتید قصد آنها را ازاین به اصطلاح محاکمه می دانستید؟
بطور دقیق نمی دانستم. اما دو نکته در ذهنم بود: یکی اینکه رژیم را ضدانسانی می دانستم وبه هیچ وجه فکر نمی کردم که خمینی هیئت عفو برای افراد سیاسی که دشمن او هستند بفرستد. دوم اینکه در ابتدا فکر می کردم این یک تاکتیک سیاسی است و می خواهند ما را بترسانند. اما خیلی زود مطمئن شدم که خمینی دژخیم می خواهد با کشتن انسانهای مبارز اسلامش را با خون آبیاری کند.
پس از رویارویی با هیئت مرگ شما را کجا بردند؟
بعد از آن به اصطلاح محاکمه ی یکدقیقه ای، ما را به بندها و سلولهایمان بر گرداندند.روز بعد عصر هنگام بود که گفتند وسائلتان را جمع کنید می خواهیم شما را به اهواز ببریم. تنگ غروب بود که وسائلمان را جمع کردیم. از زندانیان خواستند که وسائلشان را روی محوطه ی چمنی که جلو سلولها بود بریزند. بقیه هم وسائلشان را در دفتر دادستانی گذاشتند. بعد هم زندانیان را یکی یکی داخل اطاقک هایی بردند و گفتند: شما محکوم به اعدام شده اید، باید وصیت نامه تان را بنویسید.
نوبت من که شد وصیت نامه ننوشتم. پس از بازگشت کاظمی بازپرس زندان، بخاطر ننوشتن وصیت نامه مورد حمله ی پاسداران و بازجویان قرار گرفتم. بعد هم مرا به محوطه ی زندان بردند و روی زمین نشاندند. تا همه وصیت نامه هاشان را بنویسند و آنها را به محوطه ی زندان بیاورند، ساعت حدود یازده یا دوازده شب شد.
کار هیئت مرگ چه مدت طول کشید و چه کسانی درآن زندان دستیار وهم دست آنها بودند؟
همان روز اول که من آنجا بودم خیلی از زندانیان را که حدود ۷۰ نفرشان را من دیده بودم، حکم اعدام داده بودند. بعدن هم بنا به اطلاعات موثق، صدور احکام اعدام تا مدتی ادامه داشته است.
در مورد همکاری مسولان زندان با هیئت مرگ، بدون شک هردوانه (رئیس زندان)، عبدالعظیم توسلی بازجو (بعدن دادستان استان خوزستان) ، عبدالرضا سامی نژاد پاسدار، نعمت الله کف شیری پاسدار جلاد ( مسول سپاه دزفول) ، غلامرضا خلف رضائی زارع بازجو، عبدالحسین دهیجی( دعیجی) پاسدار،رشیدیان پاسدار ، گندمی پاسدار،حمید نادی خلف پاسدارو علی نادی خلف پاسدار جلاد از جمله کسانی هستند که با هیئت مرگ هم دست بودند. افراد دیگری هم مثل پاسدار قرائتی- که از طرف ارشاد آمده بود - و یکی دو آخوند هم بودند که با هیئت همکاری می کردند که برای من ناشناخته بودند.
آیا مسولان زندان به هیئت مرگ خط هم می دادند؟
البته، همینطور بود . در آن یک دقیقه ، یک سوال مطرح می شد و همه گی افراد حاضر در آن محل حرف می زدند و اگر لازم بود خط هم می دادند. مثلا وقتی طاهر رنجبر گفت : حاج آقا شما اسلحه بده تا به تو نشان بدهم جنگیدن یعنی چه،
بلافاصله یکی از پاسداران بنام نعمت الله کف شیری گفت : فردا به تو نشان خواهم داد و با طاهر برخورد لفظی کرد.
اصولن چون هیچکس در قوه ی قضائیه استقلال رای نداشت و ندارد. هر کس برداشت خودش را داشت. در مجموع افراد اطلاعات و دادستانی دو نفری حکم را می دادند و حاکم شرع اگر چه در جلسه حضور داشت اما نظرش زیاد مطرح نبود و در اقلیت بود.
در بسیاری اززندانها مسولان زندان جنایت اعدام را درخود زندان مرتکب می شوند، چرا درزندان یونسکو زندانیان سیاسی را برای اعدام به بیرون از زندان می بردند ؟
بنظر من زیاد بودن تعداد زندانیان سیاسی محکوم به اعدام و واقع بودن زندان در مرکز شهر می تواند بخشی از دلایل آن باشد.همچنین مخفی کاری رژیم در کشتن این همه زندانی سیاسی بی گناه در زمانی کوتاه و دفن مخفیانه ی آن ها ممکن است دلیل دیگر آن باشد.
در سالهای ۶۰ تا ۶۲ ، تقریبن همه ی اعدامها در محوطه ی این زندان ، پشت حیاط خلوت آن صورت می گرفت .در آن جا محوطهی پرت افتادهای وجود داشت که تعدادی درخت کهن و قطور داشت. زندانیان کم سن وسال را به درخت میبستند و سپس با سنگد لی تمام به آنها شلیک میکردند. من و عیدی دانگا بارها این صحنه ی فجیع را از بالای هواکش سلولهای روبروی محوطه ی اعدام شاهد بودیم. درختان تنومند از شلیک گلولهها، سوراخ سوراخ و خونین شده بود ند و تکههایی از گوشت بدن انسان به درختها چسبیده بود. جنایت کاران بعدها به قصد از بین بردن آثار جنایات خود ،تعدادی از این درختان را قطع کردند.
از جمله بچههایی که در این محل اعدام شدند می توان از عبدالرضا زنگویی، حمید آسخ و غلامرضا گلال زاده نام برد
در آن غروب شوم مقدمات اعدام را چگونه فراهم کردند وشما را کجا بردند؟
همانطور که قبلن گفتم ، روز ۹ مرداد ما را دسته دسته به دفتر زندان یونسکوی دزفول بردند وهیئت مرگ ما را افراد سر موضعی تشخیص داد. غروب روز بعد (۱۰مرداد) بین ساعت هفت یا هشت بود که گفتند وسائلتان را جمع کنید می خواهیم شما را به اهواز ببریم. بعد هم که مرحله ی وصیت نامه نوشتن بود و در محوطه ی زندان به انتظار نشستن تا همه وصیت نامه هاشان را بنویسند که این خود تا حدود یازده تا دوازده شب طول کشید. در این فاصله آن ها وسائل کشتار ما را تدارک می دیدند. من در آن شلوغی تقاضا کردم که دستشوئی لازم دارم و به این صورت توانستم چند مینی بوس و جیپ لندرور سپاه، دو آمبولانس و یکی دو ماشین پاترول را به بینم.
سپس ما را که چشما ن مان با چشم بند و دستان مان با طناب های پلاستیکی بسته بود سوار دو مینی بوس کردند که هر کدام ۲۲ نفر جا می گرفت. یعنی حدود ۴۴ نفر در آن دو مینی بوس بودند. سرنشین بقیه ی ماشینها هم، جوخه ی مرگ (پاسداران)، بازجوها و ماموران اطلاعاتی بودند.
ماشینها که راه افتادند، بعد از مدتی بچه های زندانی در شرایطی پرابهام، شروع کردند با هم دیگر صحبت کردن. آخرین گفت وگوها، در چند قدمی مرگ! اول فکر کردیم به سمت اهواز می رویم.اما خیلی زود متوجه شدیم که دارند ما را به سمت جاده ی دهلران و رودخانه ی کرخه می برند.
بعد از حدود یک ساعت رفتن، ما را از مینی بوس ها پیاده کردند و به محوطه ای که یک حمام بزرگ در آن بود، بردند. در این حمام بزرگ تعدادی اطاقک دوشدار شبیه حمام های نمره بود. آن ها چشم بند و دست های ما را باز کردند و هر کدام ما را به یکی از این حمام های کوچک فرستادند و گفتند: دیگر لازم نیست لباس های خودتان را به تن کنید؛ غسل کنید و بعد کفنی را که به هر کدام می دهیم بپوشید. بعد هم از پنجره ی حمامک کفنی به من دادند و گفتند: بعد از غسل کردن این را بپوش.
من در همان لحظه به کاظمی (بازپرس) گفتم من غسل نمی کنم و لباس های خودم را می پوشم. در این موقع به در و دیوارها نگاه کردم دیدم بسیجی ها روی دیوار یادگاری نوشته اند. از روی یادگاری های روی دیوار فهمیدم که در حمام پادگان ولی عصر هستیم. در همان حال که با کنجکاوی به در دیوار نگاه می کردم ، پنجره ی بزرگ بالای دوش نظرم را جلب کرد.با خودم گفتم: بهتر است از همین جا فرار کنم. ولی دل دل کردم و این امکان را دادم که محوطه توسط نگهبان ها در محاصره باشد. از این رو بی آنکه فکر فرار را از سرم بیرون کنم، موقتا صرف نظر کردم و لباس هایم را پوشیدم.
در این هنگام پیرمردی که آشپز زندان یونسکو بود از پنجره ی حمامک به هر زندانی مقداری سدر و کافور می داد برای غسل میت کردن. این کار او اعتراض زندانیان زن و مرد را به همراه داشت. انها در حالی که شعار مرگ بر خمینی جنایتکار را سر می دادند، هم دیگر را با اسم صدا می کردند. در میان صداها، من صدای فاطمه ی قلاوند، شهین حیدری و چند تن از زنان زندانی سیاسی را شنیدم. (من قبلا در مصاحبه ای به جای فاطمه ی قلاوند به اشتباه صغرا قلاوند گفته بودم که این اشتباه من از همهمه و صداهای زیادی که در آن لحظات وجود داشت ناشی می شد.)
چه شد که به فکر فرار افتادید و آنرا چگونه انجام دادید؟
فکر فرار از سالها قبل تو ذهن من بود. همان سال ها در سلول، فکرم را بطور خصوصی مطرح کرده بودم ولی نمی دانم چگونه به گوش دادستان علیرضا آوایی رسیده بود؛ به طوریکه وقتی برای حضور در مراسم خاکسپاری زنده یاد مادرم می خواستند چند ساعت مرخصی بمن بدهند ، آوایی گفته بود غیر از ضمانت کتبی دو نفر هم باید ضامن او شوند تا در صورت فرار محمدرضا، آنها را به زندان بیاوریم.
من در آن چند ساعت مرخصی امکان فرار داشتم (چونکه همه ی امکانات فراهم شده بود) اما به خاطر تعهد آن دونفر و دردسرهایی که فرار من برای آن ها به وجود می آورد، فرار نکردم.
آن روز در حمام بعد از اینکه دوش گرفتم، لباس هایم را پوشیدم. کاظمی بازپرس با چند پاسدار آمدند پشت در دوش.
کاظمی پرسید: غسل کردی؟ کفن پوشیدی؟ گفتم نه. بعد در دوش (حمام) را باز کردند وچشم ها و دستان ام را بستند وچند نفری ریختند روی من و شروع کردند به کتک زدن. بعد از مدتی کتک زدن مرا کشان کشان به محوطه ی پادگان، نزدیک مینی بوس ها بردند. من به حالت نیمه بیهوش روی زمین افتاده بودم. کاظمی، چند پاسدار و ماموران اطلاعات بالای سرم ایستاده بودند. کاظمی رو به آنها گفت: این را همین طور بالباس اعدام می کنیم .بندازیدش توی مینی بوس.
بعد از اینکه مرا پرت کردند داخل مینی بوس، یکی از ماموران مرا برد ردیف آخر صند لی های مینی بوس و روی یکی از آنها نشاند. در مینی بوس متوجه شدم که در خلال کتک خوردن و کشاندن من روی زمین، طناب پلاستیکی دست هایم شل شده است. دست هایم را تکان دادم دیدم می توانم آن ها را از طناب آزاد کنم. صبر کردم تا مینی بوس راه افتاد. شروع کردم به باز کردن دستهایم. چشمبند را هم از چشمم پایین کشیدم. مینی بوسی که من در آن بودم پر شده بود. همه کفن پوشیده بودند. به اطراف نگاهی کردم: پسر عمه ام حجت قلاوند کفن پوشیده روی صندلی جلوی من نشسته بود. جلو مینی بوس دو مامور مسلح کنار راننده ایستاده بودند.
کنارم در صندلی آخر طاهر رنجبر و محمد انوشه با چشمان و دست های بسته، کفن پوش دو طرف من نشسته بودند. به طاهر و محمد گفتم: من دست هایم باز است؛ می خواهم فرار کنم. طاهر ناباورانه گفت: پس منتطر چی هستی؟ برو اگر میتونی.
دو مینیبوس اعدامیها را می برد و بقیهی ماشینها همراه این دو مینی بوس به صورت ستون تپه ماهورها را طی میکردند و به سمت میدان تیر می رفتند. منطقه جنگی بود. به خاطر عبور و مرور تانکهای زنجیردار، جاده ناهموار شده بود و مینی بوسها و بقیه ی ماشینها آهسته حرکت میکردند. با این وجود توفانی از گرد و خاک در هوا بلند بود و به راحتی چیزی دیده نمیشد. من فقط چراغ ماشینها را که در فاصلهی حدود ۲۰ متری از عقب میآمدند میدیدم.
من تصمیم خودم را گرفته بودم .این آخرین شانس من برای انتخاب مرگ یا زندگی بود. پنجره ی مینی بوس را خیلی آرام باز کردم.دوباره به پاسدارانی که جلو مینی بوس کنار راننده بودند نگاهی کردم. دیر وقت بود. حدود ساعت ۳ نیمه شب. داخل مینی بوس سر وصدا و همهمه بود. عده ای سرودهایی زمزمه می کردند و بعضی هم شعار می دادند.
همه خسته بودند. پاسدارها هم. کفش هایم را در آوردم. هوا تاریک بود . گرد وخاک در عقب مینی بوس ها پیچیده بود و میدان دید را محدود می کرد. لحظه ی بسیار حساس و دشواری بود. در دلم آشوبی بود. این آخرین دیدار من با سر نشینان مینی بوس مرگ بود.هیچ شکی در درستی فرار نداشتم . فکر این که با این فرار می توانم از راز جنایتی که دراین سحرگاه داشت اتفاق می افتاد پرده بردارم، به من انرژی و قوت قلب می داد.
اگر چه سال ها در سلول سر کرده بودم اما هنوز از لحاظ بدنی سر حال و چابک بودم. به یارانم که آنها را برای آخرین بار میدیدم گفتم: اگر تا ده یا پانزده متری صدای تیر نیامد، دیگر رفته ام.در همان لحظات کسی در درونم می گفت: نترس برو.
انگار کسی مرا هل دهد. در این هنگام رفتم روی صندلی آخر مینی بوس که کمی بلند تر از بفیه بود، دستهایم را روی پنجره ی مینی بوس گذاشتم و خود را تا جایی که امکان داشت بیرون بردم به طوری که کاملاً از پنجرهی مینیبوس آویزان شده بودم. بعد با یک حرکت پاهای خود را جمع کردم و از پشت خود را پشتک وار به بیرون پرتاب کردم. با پا روی زمین قرار گرفتم و بعد با صورت به زمین خوردم. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شروع کردم به صورت مارپیچ دویدن.
۴۰۰ متری رفته بودم که با دیوار بلند وتوری سیم خاردار اطراف پادگان رو برو شدم. بدون لحظه ای مکث وبا سرعت عجیبی خودم را به بالای سیم خاردار رساندم و پریدم پایین، طرف دیگر و به دویدن ادامه دادم. بدنم در چند نقطه زخمی شد و دستهایم چنان زخمی بر داشت که هنوز بعد از بیست و شش سال آثارش روی آنها هست.
هنوز می توانستم نور چراغ ماشین ها را به بینم. اما فاصله ی من بطور نسبی از آنها زیاد شده بود.آنقدر دویدم تا به نقطه ای رسیدم که رودخانه ی کرخه دو شاخه می شد. یک شاخه به سمت هویزه می رفت و شاخه ی دیگر به سمت شوش، شاهور و اهواز. البته من به طور تصادفی به این سمت آمده بودم. مرداد ماه بود و هوا گرم. داخل آب شدم؛ عمق آب زیاد نبود. از یک قسمت آن عبور کردم و به طرف دیگر رودخانه رفتم. آب خیلی سرد نبود.
بعد از عبور از رودخانه آرام تر میدویدم. درونم گرم شده بود. کسی درونم می گفت: آرام باش دیگر تمام شد. در این هنگام متوجه شدم که هنوز چشم بندم به گردنم است. آنرا در آوردم و زیر خاک کردم.
همینطور که می رفتم صدای تیراندازی رامی شنیدم و بعد هم صدای تیرهای خلاص را. هر کدام از آن تیرها یکی از یارانم را به خون غوطه ور می کرد. هنوز بعد از ۲۶ سال صدای آن تیرها در گوشم زوزه می کشد و آزارم می دهد.
بعد از اینکه از دهان مرگ گریختید چه احساسی داشتید و کجا رفتید؟
بعد از عبور از رودخانه ی کرخه، ابتدا به سمت عراق می رفتم اما بعد تغییر جهت دادم و به سمت کوه های شمالی پشت رودخانه ی کرخه راه افتادم. از اینکه فرار کرده بودم احساس خوبی داشتم. احساس می کردم وظیفه ی سنگین پژواک دادن صداهایی که در این سحرگاه خاموش شدند به دوش من است. هم چنان صدایی در درونم می گفت: همه چیز تمام شد راحت باش. هوا داشت روشن می شد. در چشم اندازم جاده ای دیده می شد که بعضی ماشینها در آن در حال رفت و آمد بودند.اولش فکر کردم که جاده ی اهواز است؛ اما خیلی زود متوجه شدم این جاده ی دهلران است که از اندیمشک به آن سمت می رود.
همینطور که می رفتم متوجه شدم که این اطراف همه اش پادگان و منطقه ی نظامی است. در فرصتی مناسب که جاده خلوت بود از عرض آن عبور کردم و به سمت کوه های بالای دشت عباس راه افتادم . پاهای برهنه ام از راه پیمایی شب قبل خراشیده و زخمی شده بود. در مسیرم به سمت کوهها که می رفتم، چادر نشین هایی را در دور دست دیدم. سعی کردم به آنها نزدیک نشوم. خودم را به سختی به بالای کوه ها ی منطقه رساندم. مایل بودم به دانم کجا هستم؛ اما خیلی خسته بودم.
در غار کوچکی بالای کوه دراز کشیدم. بعد از چند ساعت بیدار شدم و دو باره به سمت ارتفاعی بالاتر راه افتادم.حالا بهتر می توانستم دور دستها را به بینم. از نقطه ای که ایستاده بودم توانستم پل کرخه و جنگل های دشت عباس در کنار کرخه را به بینم و موقعیت خودم و منطقه ای را که در آن بودم تشخیص دهم. منطقه بنظرم آشنا می آمد. به اطراف دقیق تر نگاه کردم. یادم آمد که سالها پیش با تنی چند از دوستانم برای شکار به این منطقه آمده بودیم و چشمه آبی در این منطقه بود. پس از مدتی جستجو جای آنرا پیداکردم. چشمه ته دره قرار داشت. جای دوری که بعید به نظر می رسید مزدوران رژیم تا این جا بیایند. تازه فهمیدم چه فاصله ی دوری را شبانه پیاده آمده ام. اطراف چشمه علف های مختلفی بود که هنوز کمی سبزی داشتند.
وسایل فرسوده ی سربازان در اطراف چشمه حکایت از آن داشت که آنها در زمان جنگ مدتی در این اطراف بوده اند.
بعد از اینکه از آب چشمه سیر نوشیدم، بلند شدم و اطراف چشمه جستجو کردم به این امید که از میان وسائل فرسوده ی سربازان ظرف آبی پید اکنم. (امیدوارم روزی برای فیلم برداری به قصد ثبت این واقعه به آن منطقه برویم) سر انجام یک گالن پنج لیتری شکافته شده پیدا کردم. آنرا تمیز و از آب پر کردم. بعد هم مدتی دنبال یک جفت تخت پوتین کهنه ی سربازها گشتم تا اینکه دو تا پیدا کردم. آنها را به زیر پایم بستم و با ظرف آب به بالای کوه بر گشتم. گرمای هوا حدود پنجاه درجه بود.
از بالای کوه مسیری را برای خودم در نظر گرفتم: من باید از میان پادگان های ارتش عبور می کردم و خودم را به نقطه ای می رساندم که لامپ های زیادی داشت و حدسم این یود که پل کرخه باشد.
به سمت پل کرخه راه افتادم. شاید فاصله ام تا آن نقطه ۱۵ تا ۲۰ کیلومتر بود. اما من باید با احتیاط کامل حرکت می کردم.
بعد از چند ساعت پیاده روی، آب داخل ظرف تمام شد و تشنگی فشار می آورد. دیروقت شب بود؛ شاید ۲ نیمه شب. به یکی از پادگان ها نزدیک شدم. دیدم سربازی نگهبانی میدهد. در نزدیکی او یک کولر آبی برای اطاق نگهبان ها قرار داشت.
روی زمین، زیر کولر آبی سطلی پلاستیکی گذاشته بودند تا آبی که از پایین کولر می چکید در آن جمع شود. در همان نزدیکی، بیش از نیم ساعت منتظر ماندم تا نگهبان به نقطه ی دیگری رفت. باشتاب خودم را به سطل آب رساندم و در حالی که خیلی وحشت کرده بودم، سطل را که ۵ تا ۶ لیتر آب داشت برداشتم و در تاریکی شب محو شدم.
در آن برهوت و گرما، آب بودار چکیده از کولر غنیمتی بود. بلافاصله سیر از آن نوشیدم و دوباره به سمت پل کرخه براه افتادم.
هوا داشت روشن می شد که دیدم دارم وسط زمینهای کشاورزی راه می روم. برای عادی سازی، چوب بلندی پیدا کردم و سطل پلاستیکی را به یک سر آن آویزان کردم و روی شانه ام گذاشتم. شبیه کشاورزان و دامداران محلی. در حین رفتن به اطراف هم با دقت نگاه می کردم که به بینم کجا هستم. یک باره چشمم به جاده ی کرخه – دهلران افتاد. به سمت آن رفتم و در یک موقعیت مناسب به طرف دیگر جاده رفتم. رسیدن به پل کرخه و عبور از آن هدف مورد نظرم بود. پگاه بود و هوا روشن شده بود و می توانستم اطراف و آدمهایی که در دور دست بودند را بهتر به بینم. لحظه ای ایستادم و اطراف را از نظر گذراندم. یادم آمد که طرفهای پل کرخه آشنایی قدیمی داریم. (هنوز به لحاظ امنیتی نمی توانم در مورد این نقطه روشن تر بنویسم؛ آدرس این محل را بعد از سرنگونی حتمی جمهوری اسلامی خواهم گفت.) خودم را به محل آشنای قدیمی رساندم. آنها آن موقع نبودند. کسی که آنجا بود گفت که آشنایان ام ساعت ۹ صبح می آیند. پنجشنبه بود؛ روز دوم فرارم. ساعت حدود ۵ صبح. مسیری طولانی را شبانه از کنار آن چشمه که سمت راست جاده ی دهلران و در میان کوه ها قرار داشت آمده بودم. خیلی خسته بودم. تصمیم گرفتم تا آمدن آشنایانمان کمی بخوابم. در کف جوی بی آبی که همان نزدیکی بود دراز کشیدم و به فاصله ی کوتاهی به خوابی عمیق که به بیهوشی شبیه بود فرو رفتم. با آمدن آشنایان قدیمی منهم بیدار شدم. برای آنها موضوع فرارم و نیز تیرباران بچه ها را گفتم. آنها بمن گفتند که برای عبور از پل کرخه حتما باید کارت عبور داشته باشی که من نداشتم. پس عبور از روی پل منتفی بود. آن ها همچنین گفتند که از دیروز پاسداران هر چند ساعت یکبار به این جا می آیند و پس از بازرسی بدون آن که چیزی بگویند می روند. بعد هم سریع برایم نان تازه و کره و یک جفت کفش آوردند. من هم تند صبحانه ام را خوردم. تمام این کارها در عرض ۱۰ دقیقه انجام شد. فقط یک فکر تو ذهنم بود و آن این که هر چه زودتر از منطقه دور شوم. آن ها همچنین بسته ی کوچکی نان برای تو راهم به من دادند. هدف بعدی من شهرکی بود که آن ها نشانی اش را دادند و از آن نقطه ای که بودم ۷ تا ۸ ساعت پیاده روی بود. آن ها پیشنهاد کردند که از مسیری که به گودار معروف بود و آب کرخه در آنجا کم عمق و پهن می شد و محل عبور گاومیش ها بود، از کرخه عبور کنم. به این ترتیب که بطور مایل از بالای گودار داخل رودخانه شوم و یواش یواش از عرض آب کرخه عبور کنم.
من که عجله داشتم، به اعتبار این که شنا بلدم بعد از جداشدن از آن ها مستقیم به آب زدم. اما خیلی زود متوجه شدم که فشار آب دارد مرا می برد. این بود که برگشتم به جایی که آن ها گفته بودند و از بالای محل گودار همراه آب خودم را به سمت دیگر رودخانه رساندم. حسابی خیس شده بودم اما خودم را نباخته بودم. آب کرخه در زمان جنگ سربازان زیادی را غرق کرده بود. از آب که در آمدم از میان گاومیش ها و درختچه های اطراف و به موازات رودخانه به سمت جنوب حرکت کردم.
حدود ساعت دوازده ظهر به ورودی جنگل کرخه که به بیشه معروف است رسیدم. داخل جنگل شدم و در مسیر آب به سمت شهرکی که آشنای قدیمی نشانی داده بود راه افتادم. حدود ۵ یا ۶ بعد از ظهراز جنگل بیرون آمدم و خودم را به ورودی شهرک مذکور رساندم و با تعدادی از مردم آن شهرک، که از قبرستان بر می گشتند همراه شدم و به مرکز شهرک رفتم. در آن جا کمتر از ده دقیقه ماندم و بعد با یک پبکان باری که به سمت شمال حرکت می کرد از منطقه دورشدم.
آنگاه به فاصله ی چند روز پس از پشت سر گذاشتن حوادث خطرناکی که فعلا به خاطر مسائل امنیتی از ذکر آن ها معذورم، خودم را به تهران رساندم.
واکنش رژیم جمهوری اسلامی درمورد فرار شما چه بود؟
بعدن شنیدم که پاسداران تا سه روز، تمام جاده ها و مناطق اطراف پادگان کرخه (ولی عصر)، پل کرخه، جاده ی دهلران و مسیر جاده ی اهواز و اندیمشک را به شدت کنترل کرده بودند.
همچنین حاکم شرع، زنده یاد پدرم را احضار می کند و سراغ مرا از او می گیرد. پدرم هم می گوید: او سال ها است که پیش شما است، ما جه خبر داریم؟ بعد هم او را تهدید می کند که از هرگونه کمکی به من خوداری کند.
رژیم همچنین در جستجوی من به خانه ی فامیلها هم می ریزد. آن ها در مساجد دزفول و اندیمشک شایع می کنند که یک جاسوس عراقی از محل اعدام فرار کرده و به سمت امام زاده ابن جعفر (اطراف دزفول) رفته و آن اطراف مخفی شده است.
بعد از فرار من محمد حسین احمدی ، حاکم شرع خوزستان، که تضادش با نماینده ی اطلاعات و دادستان بالا گرفته بود، نامه ای به خمینی می نویسد و رونوشتی از آن را هم برای حسینعلی منتظری می فرستد. از این نامه به خوبی دیده می شود که حرف آخر را نماینده ی وزارت اطلاعات می زده و حاکم شرع نقش ناظر و تایید کننده داشته است. در این نامه به فرار من هم اشاره شده است.
در زیر نامه ی محمد حسین احمدی به خمینی را ملاحظه می کند:
متن نامه ی محمد حسین احمدی به خمینی:
«حضرت آیت الله العظمی امام خمینی دامت برکاته، با عرض سلام در رابطه با حکم اخیر حضرتعالی راجع به منافقین گرچه این جانب کوچکتر از آن ام که در این باره صحبتی بکنم ولی از جهت کسب رهنمود و من باب وظیفه ی شرعی و مسئولیت خطیری که در تشخیص موضوع به عهده ی من می باشد معروض می دارد که بر سر نفاق بودن یا پافشاری بر موضع منافقین، تفسیرها و تعبیرهای گوناگونی می شود و نظرها و سلیقه ها بین افراط و تفریط قرار دارد که به تفصیل خدمت حاج احمد آقا عرض کردم و از تکرار آن خودداری می شود. من باب مثال در دزفول، تعدادی از زندانیان به نام های طاهر رنجبر، مصطفی بهزادی، احمد راسخ، و محمد رضا آشوغ بودند با این که منافقین را محکوم می کردند و حاضر به هر نوع مصاحبه و افشاگری در رادیو و تلویزیون و ویدئو و یا اعلام موضع در جمع زندانیان بودند، نماینده ی اطلاعات از آنها سئوال کرد که شما جمهوری اسلامی را برحق و منافقین را بر باطل می دانید، حاضرید همین الان به نفع جمهوری اسلامی در جبهه و جنگ و گلوگاه ها و غیره شرکت کنید؟ بعضی اظهار تردید و بعضی نفی کردند. نماینده ی اطلاعات گفت اینها بر سر موضع هستند چون حاضر نیستند که در راه نظام به جنگند. به ایشان گفتم که پس اکثریت مردم ایران که حاضر نیستند به جبهه بروند، منافقند؟ جواب داد: حساب این ها با مردم عادی فرق می کند، در هر صورت با رای اکثریت، نامبرد ه گان (به اعدام) محکوم شدند فقط فرد اخیر (محمد رضا آشوغ) در مسیر اجرای حکم فرار کرد. لذا خواهشمند است در صورت مصلحت ملاک و معیاری برای این امر مخشص فرمایید تا مسئوولین اجرا دچار اشتباه و افراط و تفریط نشوند.
حاکم شرع دادگاه انقلاب اسلامی خوزستان، محمد حسین احمدی،
رونوشت: حضرت آیت الله العظمی آقای منتظری مد ظله».
از: «متن کامل خاطرات آیت الله حسینعلی منتظری به همراه پیوست ها»، اتحاد ناشران ایرانی در اروپا، چاپ دوم، دیماه ۱۳۷۹ (نشر باران، سوئد، خاوران، فرانسه و نیما، آلمان)
پیش از آن که به نقطه ی امنی برسید، با پای برهنه، مسئله ی غذا و خواب را چگونه حل کردید؟
من در شب اول فرارم چنان اضطراب و هیجانی وجودم را گرفته بود که هیچ دغدغه ای جز دور شدن از محل اعدام نداشتم. روز بعد از فرار هم بالای کوه چند ساعتی خوابیدم که قبلن گفتم. بعد ازظهر آن روز هم ، ته دره، اطراف چشمه ای که قبلن به آن اشاره کردم از یک گیاه شبیه اسفناج که نام بومی اش توله است، تغذیه کردم. از این گذشته در یکی دو روز اول اشتهایی نداشتم. البته در زندان خونریزی معده هم پیدا کرده بودم و کلیه هایم در اثر ضربات کابل دچار ورم و خونریزی شده بود که بعدها در اروپا توسط پزشکان شرافتمند درمان شدم.
صبح روز دوم هم چند ساعتی تا آمدن آشنای قدیمی کف جوی بی آب خوابیدم و بعد هم که صبحانه نان و کره به من دادند با یک جفت کفش لاستیکی که کفش ها کمک شایانی بود و داستان اش را قبلن گفتم.
بعد از اینکه در آن شهرک سوار پیکان باری شدم، خودم را به اندیمشک رساندم. در اندیمشک چند ساعتی توقف داشتم. به درستی حدس زده بودم که خانه مان توسط ماموران اطلاعات و دادستانی تحت نظر باشد. از این رو به خانه ی آشنایی رفتم و در آن چند ساعت توقف، ریشم را زدم، غذا خوردم و لباس هایم را هم عوض کردم. در همین فاصله توسط یک نفر برای زنده یاد پدرم پیغام فرستادم و او را از حضورم در شهر با خبر کردم. پدرم و چند تن از بستگان ام به فاصله ی حدود بیست دقیقه به دیدن من آمدند و من شانس آن را پیدا کردم که با آن ها خداحافظی کنم. از طرف دیگر ماموران تعقیب و مراقبت رژیم به تصور این که من در خانه ی خاله ام هستم به آن جا می ریزند. که خوشبختانه من آن موقع در منزل دیگری بودم و بعد از دیدار پدرم به سرعت از اندیمشک رفته بودم. به این ترتیب من از یک خطر دستگیری جدی، دو باره جان سالم بدر بردم.
بعد از ترک اندیمشک، در بیرون شهر پشت دو کوهه نزدیک یک موتور خانه ی قدیمی پمپاژ آب که در آن موقع مخروبه ای بیش نبود توقف کردم. نیمه شب بود. در حوالی این موتورخانه چندین باغ میوه بود که آن شب من از میوه های آن ها تغذیه کردم. شب را در کنار جوی های سیمانی موتور خانه به صبح رساندم.
صبح زود دو باره راه افتادم و در محلی به نام پشمینه زار با دو کشاورز صحبت کوتاهی داشتم و با آنها صبحانه خوردم. بعد دوباره حرکت کردم و پس ازچند ماجرای دیگر... طی دو روزخودم را به تهران رساندم.
در آنشب چند نفراعدام شدند؟ نام آن هائی که به خاطر می آورید چه کسانی بودند؟
شبی که ما را برای بردن به قتلگاه اماده می کردند من در چند نوبت توانستم با چشم خودم بیشتر زندانیان در استانه ی اعدام را به بینم و تعداد تقریبی انها را حدس بزنم.
اولین نوبت وقتی بود که گفتند وسائلتان را جمع کنید می خواهیم شما را به اهواز ببریم.آن موقع ما حدود ۳۷ نفر بودیم که از سلول ها به بند سیاسی آورده شده بودیم که البته رژیم دوباره سلول ها را از افراد احضار شده ی جدید و نیز زندانیان سیاسی ای که از شهرهای مجاور آورده بود، پر کرد.
همان شب، وقتی که در محوطه ی چمن وسط زندان بودیم تعدادی زندانی سیاسی از سلولهای تازه پر شده به جمع ما اضافه شد. بعد که ما را با چشم ها و دستان بسته برای نوشتن وصیتنامه به دفتر دادستانی بردند من دیگر چیزی ندیدم .
سرپیچی من از نوشتن وصیت نامه موجب شد که ان ها کشان کشان مرا به محوطه ی جلو زندان برگردانند. انجا بود که در فرصت رفت وآمد به دستشوئی از زیر چشم بند متوجه ی پربودن محوطه شدم که در یک نگاه کنجکاوانه و شمارش تقریبی، تعداد انها بین ۴۰ تا ۵۰ نفر به نظرم آمد. در همین دزدکی جستجوکردن و دیدن، متوجه ی دو مینی بوس، دو آمبولانس یک پاترول، دو وانت و چند راس پاسدار و مامور دادستانی شدم.
بعد هم که وصیت نامه نویسی تمام شد، ما را سوار دو مینی بوس کردند که هر کدام ظرفیت ۲۲ سرنشین داشت. با این ترتیب می توان گفت: در آن شب دست کم ۴۳ نفر از فرزندان دلاور مردم ایران به دست یکی از خون آشام ترین رژیم ها ی تاریخ این سرزمین اعدام شدند. البته اگر افراد دیگری هم در آن شب با وسیله ی نقلیه ی دیگر به کشتارگاه برده اند، تا این لحظه بر من دانسته نیست.
اما نام تعدادی از آن شصت و هفتی های جاودانه شده تا جایی که من به خاطر دارم:
۱- احمد آسخ ۲۸ ساله، ساکن اندیمشک ۲- احدی پور (مرد) ۲۰ ساله، ساکن اندیمشک ۳- حسین اکسیر ۲۸ ساله،ساکن دزفول ۴- محمد رضا امیدی ۲۶ ساله ، ساکن اندیمشک ۵ - محمد انوشه باریک آبی ۲۹ ساله، دبیر دبیرستانها، ساکن اندیمشک ۶- محراب بختیاری ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک ۷- جلیل بختیاری ۲۸ ساله، ساکن اندیمشک ۸- خلیل (جلیل) بخش یاوی ۲۸ ساله، ساکن شوش ۹- مصطفی بهزادی نژاد ۲۲ ساله، ساکن اندیمشک ۱۰- صادق بیرانوند ۲۵ساله، ساکن اندیمشک ۱۱- فریدون حنیف نژاد ۱۹ ساله، ساکن اندیمشک ۱۲- شهین حیدری ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک ۱۳- طاهر (صادق) رنجبر ماسوره ای ۲۵ ساله، ۱۴ - پرویز سگوند ۲۵ ساله (شهرک نور) ۱۵- سگوند متولد قلعه نور ۱۶- چنگیز (صادق) شریفی ۲۵ساله، ساکن اندیمشک (چنگیز پسر خاله ام بود. او اگر چه همان شب اعدام شده اما هنوز معلوم نیست که آیا آن شب از زندان اهواز به زندان یونسکو آورده شده و یا همان جا اعدام شده است.) ۱۷- حسین شیخی ۲۲ساله، ساکن اندیمشک ۱۸- علی شیخی ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک ۱۹- شاپور شیرالی (۲۲ ساله) ۲۰- مهدی ظهیرالاسلام زاده ۲۶ ساله، ساکن دزفول ۲۱- عذرا عامری ۲۴ ساله، ساکن اندیمشک ۲۲- رحیم فولادوند ۲۷ ساله، ساکن قلعه نور ۲۳- فاطمه ی قلاوند ۲۴ ساله، ساکن اندیمشک ۲۴ - حجت الله قلاوند ۲۵ ساله، ساکن اندیمشک (حجت پسر عمه ام بود.) ۲۵ - ابراهیم یو یج زاده (ابی) ۲۵ ساله ، ساکن اندیمشک.
یادآوری آن عزیزان، آن شب و آن لحظه ی وداع در مینی بوس همواره برایم دردناک بوده است . گاهی چنان درد جان کاهی وجودم را پر می کند که هیچ داروئی نمیتواند دردم را تسکین دهد. همه ی امیدم این است که بتوانم هر چه بیشتر صدای آنها را پژواک دهم و عمق آن جنایت را که یکی از هزاران جنایت جمهوری اسلامی است ، بیشتر افشا کنم.
آیا می دانید گوردسته جمعی آنها کجا است؟
در مورد محل به خاک سپردن آن انسان های شریف اطلاع دقیقی در دست نیست. جمهوری اسلامی در این مورد هم مثل هزاران مورد دیگر جز دروغ چیزی تحویل خانواده ها نداده است. اما جاهایی که رژیم نشانی داده ولی معلوم نیست حقیقت داشته باشد به گونه ی زیر است:
۱- گورستان علی روبروی پل قدیم دزفول. به گفته ی رژیم (که اعتمادی به آن نیست) حجت قلاوند از جمله کسانی است که در گوری دسته جمعی در این مکان به خاک سپرده شده است.
۲- گورستان بن جعفر دزفول. رژیم در این گورستان چند جا را به خانواده ها به عنوان محل خاکسپاری عزیزان شان نشان داده است که از جمله میتوان به طاهر رنجبر اشاره کرد که رژیم گفته طاهر را در این گورستان خاک کرده است.
۳- گورستان های متروکه ی اطراف دزفول و اندیمشک. رژیم به خانواده ی احمد آسخ سنگ قبری را در اطراف بالای رودخانه ی دز به عنوان محل خاکسپاری او نشان میدهد، اما خانواده ی او که به رژیم اعتمادی ندارند، نبش قبر می کنند و چیزی در آن مکان نمی یابند!!
اما ان چه که قطعی است این که در منطقه ای از پادگان کرخه ( ولیعصر) در محلی که ماشینهای فرسوده ی پادگان قرار دارد، تعدادی از زندانیان سیاسی در گوری جمعی به خاک سپرده شده اند.
چرا نوشتن وصیتنامه و پوشیدن کفن را نپذیرفتید؟
ج- طی سالها زندان و مشاهده ی این که چگونه زندگی آن همه جوان پرشور و پاکباز بازیچه ی خواست و اراده ی مشتی موجودات جنایتکار (از خمینی گرفته تا بقیه) قرار گرفته، وجودم را چنان از نفرت سرشار کرده بود که تصمیم گرفته بودم با هر چه که از طرف رژیم گفته می شود مخالفت کنم و بهای ان را هم بپردازم. یکی از دلایل فرارم هم از همین دید گاه ناشی می شد.
تاثیر آن فرار در زندگی شما چه بوده است؟
فرار از آن قتلگاه در آن شب و دانستن این که آن همه یارانم به سوی چه سر انجامی می روند، تاثیرات عمیق روانی روی من داشت که در این مختصر جای بحث آن نیست. کوتاه اینکه من پس از فرارم حدود ۶ ماه در ایران مخفی زندگی کردم و بعد هم حدود یکسال در یک کشور عربی به عنوان پناهنده بسر بردم. در این مدت از خون ریزی معده و ناراحتی کلیه ها که ناشی از ۶ بار شکنجه ی اعترافی با شلاق بود ، بسیار رنج بردم. درمان ناراحتی دستگاه گوارشی، کلیه ها و مجاری ادرار در شرایط مخفی ایران و بعد هم شرایط پناهنده گی در یک کشور عربی عملی نبود. بعد از اقامت در یک کشور اروپایی تحت درمان بسیار موثری قرار گرفتم و به طور نسبی بهبود پیدا کردم. اثرات شلاق بعد از بیست وشش سال اگر چه تا حدی از بین رفته اما هنوز جای ضربات کابل روی بدنم کم و بیش قابل تشخیص است.
اما اثرات روانی آنشب و فرار من برای سال ها مرا رنج می داد. در سال های اولیه ورودم به اروپا بی خوابی و خواب های وحشتناک مربوط به زندان و بعد هم فرارم در مسیر رفتن به قتلگاه و نیز اتفاقات مربوط به بعد از آن، آرامش مرا مختل کرده بود. تا اینکه به تدریج به کمک روان پزشکان با وجدان و معالجات روان درمانی تحت نظر آن ها، وضعم بهتر شد. اگر چه هنوز هم از بعضی تاثیرات روانی زندان و آن فرار رنج می برم.
پس از بهبود نسبی با پشتکار چشم گیری برای حدود سه سال به یادگیری زبان هلندی مشغول شدم و چهار سال هم در رشته ی مهندسی بهداشت مواد غذایی تحصیل کردم. کتابی هم ازتولید کشاورزی تا بازار به زبان هلندی نوشته ام با نام ( قلب تولید). بهر حال تمام تلاشم بر این بوده که با فعالیت و امیدواری بر اثرات روانی و بازدارنده ی آن دوره مسلط شوم تا بتوانم به زندگی ادامه دهم و برای خود و جامعه ی انسانی عنصر مفیدی باشم.
اینک پس از بیست و شش سال وقتی به آن شب فکر می کنید اولین چیزی که به خاطر می آورید چیست؟
ج- با اینکه بیست و شش سال از آن فرار گذشته هرگاه به آن دوره فکر می کنم ، تمام لحظات روز وشب آخر تا لحظه ی فرار مثل یک فیلم از جلو چشمانم می گذرد . هنوز یادآوری آن لحظات برایم سنگین است و رنج وغم آن حدی ندارد.
یک دریغ و تاسف هم برای همیشه با من مانده است و آن این که چرا نتوانستم دست های دیگران را باز کنم .شاید عده ی بیشتری میتوانستند فرار کنند. اما وقت تنگ بود و من هم در اثر ضرباتی که توسط پاسداران رژیم بر سر و صورت ام وارد شده بود، توانی نداشتم. در هر صورت آن دریغ و تاسف برای همیشه با من خواهد ماند.
به یاد می آورم که در زندان دزفول همیشه به فرار فکر می کردم. همیشه به خودم می گفتم: تو می توانی فرار کنی و این رژیم قرون وسطایی را رسوا کنی. حالا همیشه به خودم می گویم: دیدی توانستی و سرانجام فرار کردی؟
تنها چیزی که آرام ام می کند این که مثل روز برایم روشن است که جمهوری اسلامی به شکل بسیار زبونی سرنگون خواهد شد و مردم تمام دست اندر کاران آن همه جنایت را به پای میز محاکمه می کشانند. آن ها محل خاکسپاری فرزندان دریادل و مبارز خود را پیدا می کنند و از آن ها به گونه ای شایسته تقدیرخواهند کرد.
با این امید که در زمان حیات محمد رضا آشوغ، جمهوری اسلامی ایران سر نگون گردد و باهمکاری و حضوراو از داستان آن فرار یکی از بهترین فیلم های سینمائی بعد ازسرنگونی رژیم ساخته شود.
گریز از دهان مرگ!
ReplyDeletehttps://iranglobal.info/node/73719