در گوشه دنج رستوران جمشید که به آرامی مشغول گفتگو با دوستش بود ناگاه چشمش افتاد به کتاب جنگ چریکی . بی اختیار با خود گفت :
- کتاب جنگ چریکی چگوارا ترجمه فارسی
دختری که این کتاب در دستش بود موهای بلوند و چهره ای جذاب داشت . فکر کرد که اشتباه می بیند . عینکش را از روی میز بر داشت و گذاشت روی چشمش و دوباره نگاه . درست میدید همان کتاب بود . متعجب شد آخر در آن رستوران هلندی که در نقطه ای متروک قرار داشت تا بحال ایرانی ای ندیده بود . به دوستش اکبر اشاره ای کرد و او هم که در مقابلش نشسته بود آرام سرش را بر گرداند و چشمش افتاد به دختری زیبا با دامنی کوتاه و کفشی پاشنه بلند که انگار آنقدر غرق در کتابش شده بود که از همه عالم و آدم بی خبر . جمشید گفت:
- قیافه اش به ایرونی ها نمیخوره ، نکنه افغانیه
- بذار به حال خودش
- کتاب جنگ چریکی چگوارا ترجمه فارسی
دختری که این کتاب در دستش بود موهای بلوند و چهره ای جذاب داشت . فکر کرد که اشتباه می بیند . عینکش را از روی میز بر داشت و گذاشت روی چشمش و دوباره نگاه . درست میدید همان کتاب بود . متعجب شد آخر در آن رستوران هلندی که در نقطه ای متروک قرار داشت تا بحال ایرانی ای ندیده بود . به دوستش اکبر اشاره ای کرد و او هم که در مقابلش نشسته بود آرام سرش را بر گرداند و چشمش افتاد به دختری زیبا با دامنی کوتاه و کفشی پاشنه بلند که انگار آنقدر غرق در کتابش شده بود که از همه عالم و آدم بی خبر . جمشید گفت:
- قیافه اش به ایرونی ها نمیخوره ، نکنه افغانیه
- بذار به حال خودش
No comments:
Post a Comment