روی عکس کلیک کنید
بخشی از سخنان دکتر سروش در کالیفرنیا در 40 سالگی انقلاب ایران
دکتر سروش پس از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها با معرفی بهشتی و تأیید روحالله خمینی به عضویت در ستاد انقلاب فرهنگی درآمد و تا سال ۱۳۶۲ که این ستاد منحل شد عضو آن ماند.
انقلاب فرهنگی یا همان کودتای فرهنگی لکه ای ننگین بر پیشانی این منورالفکر اسلامی است .
او هنوز که هنوز است دستهای خمینی را که از خون هزاران هزار ایرانی بیگناه آلوده است می شوید .
او هنوز که هنوز است دستهای خمینی را که از خون هزاران هزار ایرانی بیگناه آلوده است می شوید .
*********
آفتاب دیروز و کیمیای امروز ، عبدالکریم سروش
مجله کیهان فرهنگی
خرداد ۱۳۶۸
بر ارواح پاک همهء انبیاء و اولیا و برگزیدگان خـداوند، درود مـیفرستیم و از روح پاک امـام بزرگوار امت رضوان اله تعالی علیه،استعداد همت میکنیم.
هفتهء پیشین،هفتهء تلخ و شکوهمندی بود.تلخ بود از این جهت کـه مردم ما انسانی بزرگ و روحی عارف و مجاهد را از دست دادند و در سوگ او نشستند و شکوهمند بـود به خاطر تودیع پرشـکوهی کـه مردم با آن بزرگوار کردند و حماسهء شگرف مردمی که در این حادثه آفریدند.برای همهء کسانی که به فضیلت عشق میورزند و نسبت به صلابت و عشق و جهاد و شجاعت،ارادت میورزند،داشتن چنان مردی در میان خود موجب افـتخار است و رفتن او موجب اندوه.
غیرت حق بود و با حق چاره نیست کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟
انا لله و انا الیه راجعون.از خداوند طلب میکنیم که ثوابی از این مجلس به روح آن بزرگوار بفرستد و همهء مـا را در غـم ایشان اجر و صبر عنایت کند.
و این حادثه و امثال آن را موجب عبرت و گشوده شدن چشم و بیناتر شدن نسبت به حقیقت جهان قرار بدهد.
سخن امشب را در اطراف منزلت عرفانی-سیاسی ایشان اختصاص میدهیم و درین جانب از جـوانب شـخصیت ایشان بحث میکنیم.
اذعان میکنیم که شخصیتهای تاریخی معمولا در زمان حیات خودشان،کمتر شناخته میشوند چون تا زمان طولانی نگذرد و حادثهیی فرصت بسط پیدا نکند و مثل غنچهیی باز نشود و به گـل نـنشیند و از اجمال به تفصیل در نیاید و راز دل خود را آشکار نکند،کما هو حقه شناخته نخواهد شد.یکی از مورخین معاصر میگفت(*)که هیچ حادثهای را تا صد سال از او نگذرد،نمیتوان در تاریخ آورد و دربارهء او بحث تاریخی کرد.منظور این نیست کـه گـاهی در زمـان وقوع حادث،پارهای از حاکمان جبار وقـت اجـازهء گـفتن حقایق را نمیدهند.این هست اما این امری عرضی است.مضمون دقیق آن گفتار این است که امور تاریخی(که هر چه عظیمتر باشند این حـکم در مـورد آنـان صادقتر است)چنانند که یکجا تمام ماهیت و مفاد خـود را آشـکار نمیکنند و باید فرصت بیابند تا مثل طوماری باز شوند و آیندگان این طومار را از ابتدا تا انتها بخوانند و به مضمون دقـیق آن آگـاهی یـابند.از این لحاظ آنچه که ما امروز از نهضت بزرگی که در کـشورمان رخ داده است و از شخصیت بزرگی که پشتوانهء این نهضت بوده است، استنباط میکنیم،استنباط کسی است که از فاصلهء بسیار نزدیک چـیزی را مـیبیند و از یـک جانب بیشتر نمیتواند در او بنگرد و هنوز رخصت و فرصت تاریخی نیافته است تـا فـاصلههای دیگر را هم آزمون کند و از جوانب دیگر در آن امر بنگرد و انبان اندوختههای خود را غنیتر سازد. همهء قضاوتهای کـنونی،قضاوتهایی مـستعجل اسـت و زمانی دراز باید بگذرد تا پختهتر و غنیتر شود و ما به استعجالی بودن ایـن داوریـها آگـاهی و اذعان داریم.
اینجانب در گذشته در باب محییان دین سخنانی گفته و نوشته بودم.کسانی میپرسیدند چرا در سلسلهء مـحییان نـام شـریف و جلیل امام خمینی را نیاوردهام.نوشتار این جانب،اصولا برای شناساندن و بزرگداشت منزلت مرحوم شهید مطهری در عـصر حـاضر بود و به مقتضای حال و برای تمهید مقدمه از بزرگان دیگری که در این وادی گـام زدهـاند بـه اختصار نام برده بودم:از میان گذشتگان از غزالی و مرحوم فیض کاشانی و از میان نزدیکان به عـصر مـا و معاصرانمان از سید جمال اسد آبادی،اقبال لاهوری،و دیگران.
اما از رهبر انقلاب ذکری در آن نوشته نرفته بود. قـدر ایـشان البـته بر هیچ منصفی مجهول نبود و دلیریها و دشمن شکنیها و احیاءگریهای ایشان،نیاز به تکرار و تبلیغ نداشت امـا البـته تحلیل دقیق معرفتشناسانه و جامعهشناسانهء اندیشهها و دستاوردهای ایشان کار آسانی نبود و نیست.اینک مـیخواهم،آن نـقیصه را بـه نحوی ناقص و مستعجل مرتفع کنم و درین باب سخنی کوتاه بگویم و تکمیل آنرا به فرصتهای دیـگر و مـحققان دیـگر واگذارم.
محییان احیای دین الهی میکنند و احیای دین به چند معنا و بر چـند نـوع است.در درجهء اول،کسی که به عزم احیای دیانتی برمیخیزد،درد دین دارد و سعادت مردم را در حیات دین میداند.وگرنه کـسی کـه دین را با سعادت و شقاوت مردم مرتبط نداند،به احیاء آن هم نخواهد پرداخت.لذا هـم ایـن گرایش روانی یعنی دردمندی و هم آن اعتقاد عـلمی،یعنی مـرتبط دانـستن حیات دین با حیات سعادتمند انسانی از لوازم اولیـه امـر است و تا کسی به این دو متصف و ملتزم نباشد،گام در این وادی نخواهد نهاد.
محییان وقتی کـه بـه وضع دین در زمانهء خود نـظر مـیکنند،به عزم احـیاء بـرمیخیزند.خود دیـن از آن جهت که دین است و فرستادهء خـداوند و آوردهـء رسول است، نیازی به احیا ندارد.اما وقتی که به دست مردم مـیرسد و در مـیان مردم پخش میشود و رنگ زمان و مـکان و جغرافیا و تاریخ را به خـود مـیگیرد،موجودی از آب در میآید که گاهی رنجور اسـت،و نـیاز به احیا و پیرایش و آرایش دارد.و آن کس که از سر تحقیق نه از سر تقلید در اوضاع زمـان خـود مینگرد و وضع تلخ و ناهموار دیـن و دنـیاداران را تـشخیص میدهد،آنجاست که بـه عـزم احیای دین برخواهد خواست.
احـیای دیـن گاهی چهرهء پیرایشی به خود میگیرد و گاهی چهرهء آرایشی.گاهی هست که یک محیی احـساس مـیکند که دینی که در میان مردم رایـج اسـت و به امـور بـیگانه و زوائد دیـن کش آلوده و آمیخته شده اسـت،به طوری که زیر بار فشار این زوائد سنگین به نفس،نفس افتاده است.حقیقت دین مخفی مانده و خـاشاکهایی در مـیان آمدهاند و آب زلال دین را گلآلود کردهاند و یا تـفسیرهایی نـاصواب،معارف زیـبای شـریعت را چـهرهیی کریه دادهاند.اینجاست کـه مـحیی به کار پیرایش میپردازد.با تشخیص اینکه چه چیزی زائد و بیگانه با دین است به میان میآید،و بـه عـزم پیـرایش و پالایش، دامن همت به کمر میزند و آن امـور بـیگانه را مـیشناساند و طـرد میکند.
گـاهی هـست که پارههایی از دین متروک و مغفول میافتد.مردم به جمیع جوانب و معارف یک نظام اعتقادی و معرفتی به یک چشم نمینگرند.و از میان آن، به دلایل اجتماعی،روانی،معرفتی،عناصری را گزینش میکنند و عناصری را وا مـینهند.دیانت هم از این قاعده مستثنی نیست و لذا جوانبی از آن متروک و مجهول میافتد.به طوری که یک دین ناقص و معوج و مظلوم و ممسوخ در دست مردم میماند.شخص محیی در اینجا به آرایش میپردازد.یعنی آنچه را که از آن دین است امـا مـوقتا بیرون مانده و بر او ستم رفته است،دادش را میستاند و دوباره معرفی میکند و به دینداری دینداران میافزاید.این احیاء آرایشی است و آن هم احیای پیرایشی و پالایشی.که در یکی دغدغهء بازگرداندن تمامیت آن به آن.غزالی و محمد عـبده و فـیض کاشانی و شریعتی درین دو وادی گام میزدند،و باغبانی شریعت میکردند.شاخهای تر میپروردند و شاخهای خشک را میبریدند.
گاهی هم هست که احیا به هیچ یک از این دلایل کـه گـفتیم نیست.نه شخص احساس میکند کـه عـنصری از عناصر دینی مظلوم و متروک افتاده است و نه احساس میکند که بیگانگان هجوم آوردهاند و چهرهء زیبا و نورانی دیانت را تیره و زشت کردهاند،هیچ کدام.بلکه احساس میکند کـه در تـوانایی دیانت خلل افتاده اسـت.به ظـاهر هر چه که باید باشد در میان هست.نه چیزی بیرون مانده است و نه بیگانهای به درون راه یافته است.بلکه این مجموعه از جوابگویی پارهای از امور-به نظر میرسد-که درمانده است.این درماندگی ظاهری است که کـسانی را بـه عزم احیا برمیانگیزد.و آنها میکوشند تا توانایی متوقع دین را دوباره به او برگردانند.درین جاست که کسانی به اجتهاد عمیق در فروع و(اگر تعمق بیشتر ورزند در اصول)میپردازند و تفکر و معرفت دینی را از درون تکامل میبخشند و بـه نـوفهمی و بازسازی فـهم دینی همت میگمارند و کسانی هم به راههای آسانتر میروند،و وقتی که در توانایی دین موجود در دست مردم بـه تردید میافتند از هر جایی عنصری را وام میکنند تا آنرا سازگارانه یـا نـاسازگارانه،بر دیـن بیفزایند و ناتوانی مشهود دین را به زعم خود درمان و مبدل به توانایی کنند.این همان چیزی است که در مـیان مـا به التقاط تعبیر شده است.یعنی چیزی را از جایی گرفتن و در بند سازگاری و ناسازگاری آن با مـبانی مـکتب نـبودن و آنرا به تعالیم و معارف-دینی چسباندن و به آن التزام ورزیدن.
این داستان همیشگی ادیان در میان مردم و در تاریخ دیـنی بوده است.
گاهی هم هست که دیانت نه به منزلهء یک نظام عقیدتی-معرفتی بـه رخوت میافتد بلکه دیـنداران دچـار رخوت میشوند.در این صورت محییان نه به عزم احیای دین که به عزم احیای دینداران،نه به عزم تصفیه و تقویت نظام دینی،بلکه به عزم تصفیه و تقویت روحیه اهل دین،به پا میخیزند.قیام کسی مـثل سید جمال اسدآبادی از این جنس بود.گرچه،هیچگاه نمیشود که کسی به عزم تقویت دینداران برخیزد و در اصل تفکر دینی سخنی نگوید و نظری نداشته باشد(چون این دو لازم و ملزومند و هیچیک را بدون دیگری و مستقل از دیگری نـمیتوان در مـیان آورد.اما چنین است که گاهی تأکید بر یک جانب میرود و گاهی تاکید بر جانب دیگر. کسانی مثل شاگردان سید جمال تقریبا تمام تاکید را بر جانب نظام معرفتی-عقیدتی و تبیین و پیراستن دیـن از زوایـد گذاشته بودند به عکس سید جمال استادشان که در عرصه سیاست جولان میکرد و کمتر به امور نظری میپرداخت.
دیانت به دلیل اینکه با ماورای طبیعت و با احکام ثابت سر و کار دارد،همیشه اسـتعداد بـرخورداری از آفتهای مخصوصی را دارد.این آفتهای مخصوص باید مورد توجه دینداران و به خصوص مصلحان و محییان قرار گیرد. نظامهای علمی و نظامهای فلسفی آفاتی دارند و نظامهای دینی آفاتی دیگر اینها با هم متفاوتند.
در نـظامهای دیـنی،به دلیـل اینکه اعتقاد به امور ثـابتی مـیرود کـه از طریق وحی به مردم رسیده است،و نیز به دلیل آنکه اعتقاد میرود که ماورای طبیعتی وجود دارد،و نیروهایی غیبی در کارند که از بـن و از بـالا نـظام این عالم را تدبیر میکنند و پشتیبان وجودی این عـالماند آفـات ویژهیی جامعهء دینی را تهدید میکند.در اجتماعات دینی این آفت میتواند به سرعت رشد بکند که انسانها به سوی نـوعی«دگماتیسم»ویرانگر بـروند و بـاب تعقل را به طور کامل بر خود ببندند و به دستاویز اعـتقاد به ثبات اندیشهها و معارف دینی،تقدس را در تحجر جستجو کنند و نوفهمی و نوآوری را جسارت در برابر شارع بپندارند. همان آفتی که اخـباریان را بـه شـیعه و حنبلیان را به اهل سنت هدیه کرد.شک نیست که دین مبانی ثـابتی دارد، امـا اگر این ثبات،بد فهم شود و بدل به جمود گردد،در آن صورت نوعی رخوت و رکود فکری و خـویشتنداری از ابـتکار تـفکر و پیشگیری درونی از باز کردن و گشودن دستهای عقل پیش میآید،بهطوری که یک رذیـلت مـحسوب مـیشود و جاهلان متنسک و متهتک بر عالمان دلیر،پیشی خواهند گرفت و به تعبیر زیبای امیر پارسایان و مـولای مـوحدان امـام علی،جاهلان مکرم و عالمان ملجم (لجام زده)میشوند.و به قول مولانا جلال الدین رومی:
جاهلان سـرور شـدستند و ز بیم عاقلان سرها کشیده در گلیم از آنطرف اگر اعتقادی که تفکر دینی به نیروهای مـاوراء طـبیعت دارد(کـه این هم اعتقاد حقی است)بد فهمیده شود و صبغهء عوامانهای به خود بگیرد،به سرعت اجـازهء رواجـ خرافات را در میان مردم خواهد داد و حقیر شمردن اندیشهء علمی و نرفتن به دنبال تبیینهای صـحیح بـرای حـوادث و در همه چیز دست عوامل ماوراء طبیعت را مستقیما دیدن و طبیعت و ماوراء طبیعت را در عرض هم نشاندن و دنـیا را مـزاحم آخرت دیدن و عمل ناکرده چشم به نتیجه داشتن و به بهانهء توکل زانـوی اشـتر را نـابستن و همه جا چشم به آسمان داشتن،و پیشرفتهای دنیوی دیگرانرا تحقیر کردن،و بر ستم ستمگران،به انـتظار انـتقام الهـی صبر کردن و خود را در جهان بیکارهء مطلق و یا نزدیک به بیکارهء مطلق پنـداشتن را بـه دنبال خواهد آورد.اینها اموری است که اگر مصلحان،هادیان و راهبران فکری جوامع دینی در اندیشه آنها نباشند و حـد اعـتدال آنها را نشناسانند و دینداران را از افراط و تفریط در آنها باز ندارند و تحذیر نکنند به سـرعت در جـوامع دینی خواهند روئید و فاجعه خواهند آفرید.وقتی جـامعهیی بـدین آفـات مبتلا شد،و از دینی بودن بجای سود زیـان بـرد،و چون دهل در روز عید،جز چوب خوردن نصیبی نیافت محییان و مصلحان نوع اخیر ظهور خـواهند کـرد تا دینداران را از خفتگی و آلودگی بـرخیزانند و جـامعه را از بیماریهای بـد دیـنی بپیرایند.
ایـن گونه سوء دینداری،مشکلات دیگری را هم پیـش خـواهد آورد که آنچه را که من در باب منزلت و شخصیت عرفانی-سیاسی رهبر فقید انقلاب مـیخواهم ذکـر کنم در این زمینههاست و همچنانکه گفتم بـخشی است از مجموعهای که بـاید بـا بحثهای دیگر انشاء الله تکمیل شـود. ایـشان هم در احیاء فکر دینی و هم در احیاء جامعه دینی(به تصویر صفحه مراجعه شود)
سهم شـایستهیی دارنـد که هر دو باید شناخته شـوند. تـألیفی از سـید جمال و امام غـزالی،شاید بـتواند تصویری از شخصیت ایشان فـراهم آورد.
بـاری،ما از گذشتههای دور در تفکر دینی خودمان مشکلی داشتهایم.و آن مشکل از ناحیه عارفان ما بوده است.
یکی اینکه کـوشیدهاند از جـمیع تعالیم اسلامی تعبیری عارفانه بدهند،و دوم ایـنکه عـرفان اکثر عـارفان مـا از جـهاد تهی بوده است.اتفاقا ایـنها دو نکته است که کاملا مورد توجه امام امت هم بوده است.شما اگر پارهای از تفسیرهایی کـه عـارفان ما بر قرآن نوشتهاند بخوانید،به ایـن نـکته بـه وضـوح خـواهید رسید که ایـن بـزرگان پیامبر را و مردم عصر پیامبر را چنان وانمودهاند که گویی پیغمبر ص،شخص درویشی بوده است که در خانقاهی در مـکه مـینشسته اسـت و برای درویشهای دیگر درس تصوف میداده است.بزرگان عـرفان مـا چـنین کـردهاند و چـنین تـصویری از قرآن و از شخصیت پیامبر عرضه کردهاند.تصویری که به نظر آنان نهایت تقدیس شخصیت پیغمبر است.مبادا گمان کنید که خدای ناکرده میخواستند،تحریف عمدی در تعلیمات اسلامی پدید بیاورند.آنان،بهترین و کاملترین فـهم از معارف دین را، به نظر خودشان،عرضه میکردند.به تأویلات ملا عبد الرزاق،تفسیر کشف الاسرار رشید الدین میبدی و یا تفسیر عرائس البیان شیخ روزبهان بقلی نگ
اه کنید تا صدق این معنی را دریابید.افتادن یـوسف بـه چاه یا رفتن موسی نزد فرعون یا حکم انفال و غنایم و یا زرد بودن گاو در قصهء بنی اسرائیل،همه بطونی عرفانی و باطنی داشت و معانی و تأویلات بعیده از آنها استخراج میشد. چنین نگاهی بـه دیـن،بیاعتنایی مطلق به دنیا و«به فکر خود بودن»را تقویت میکرد و بیاعتنایی توأم با ترحم را نسبت به مردم افتاده در چاه طبیعت به دنبال میآورد. اقـبال لاهـوری در احیاء فکر دینی در اسلام،در ابـتدای فـصل پنجم میگوید که پیامبر اسلام به معراج رفت و بازگشت اما یکی از مشایخ بزرگ طریقت،عبد القدوس گنگهی میگفت اگر من بودم باز نمیگشتم.این سخن بـه صـراحت و به کمال،آن روحیهء نـامیمون تـصوفی را که فارغ از غم خلق بوده است تصویر میکند.زندگی این جهانی دون شأن عارفان بود و آمیختن با دیگران از سر ضرورت و اجبار بود و ذکر خدا آشکارا با بیع و تجارت و سیاست منافات پیدا مـیکرد(و ایـن کجا و هدایت قرآن کجا که میفرماید رجال لا تلیههم تجاره و لا بیع عن ذکر اله و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه).
عارفان ما پس از اینکه به مراحلی از تفکر و معرفت عرفانی میرسیدند،چارهای جز عزلت برای خود نمیدیدند.بهترین شـیوهء زنـدگی را این مـیدیدند که از زندگی کنارهگیری کنند.یعنی یک نوع تقریبا خودکشی عمدی،و به ظاهر مشروع.کناره گرفتن از تمام امور زندگی بـدین پندار که رسیدن به کمالات انسانی در گرو دوری گزیدن از این نوع زنـدگیست کـه مـردم در آن سهیم و غوطهورند.لذا،شما میبینید که آنچه که در عرفان ما از او هیچ سخن نمیرود و یا بسیار کم سخن مـیرود، شـجاعت است و آنچه که دربارهء آن سخن بسیار میرود «عزلت»است.به جامع السعادات که از آخرین کـتب اخـلاقیست مـراجعه کنید و دو بحث شجاعت و عزلت را مقایسه کنید.پرهیز از ثروت و قدرت،و پیشه کردن عجز و فقر،در صدر این دنـیا گریزیها بود.عارفان ما یک نکته را به درستی فهمیده بودند و آن اینکه کمتر کسی اسـت که در برابر وسوسهء قـدرت و وسـوسهء ثروت خویشتنداری کند و تسلیم نشود.سخن از شهوت،غضب،و امیال باطنی نیست.از عوامل ابژکتیو بیرونی یعنی،قدرت و ثروت است.«قصهء اژدها و مارگیر»که مولوی در مثنوی آورده است،همهمان شنیدهایم.این قصه برای بیان همین معنا است:مارگیری،مار افسرده و یخ زدهای را گـرفت به خیال اینکه مرده است و مار را به بغداد آورد و بر روی پل افکند و مردم را به تماشا خواند،برای اینکه پولی به دست بیاورد.رفته رفته آفتاب گرم عراق تابید و یخهای اژدهای افسرده آب شد و اژدها جان گـرفت،جهید و در اولیـن قدم مارگیر را بلعید و سپس دیگران را.نتیجهای که از این داستان گرفته میشود و نتیجه عامی است که عموم عارفان و صوفیان ما گرفتهاند،این است که:
نفست اژدهاست،او کی مرده است از غم بیآلتی افسرده اسـت کـرمک است این اژدها از دست فقر پشهای گردد ز مال و جاه صقر اژدها را دار در برف فراق هین مکش او را به خورشید عراق تا فسرده میبود آن اژدهات رحم کم کن،نیست از اهل صلات هر خـسی را ایـن تمنا کی رسد موسیی باید که اژدرها کشد
این نتیجهء صریح این داستان است که مال و جاه یعنی قدرت و ثروت آفتاب عراقند که وقتی بر اژدهای افسرده نفس بتابند،جان خـواهد گـرفت و در اولیـن قدم خود تو قربانی او خـواهی بـود و سـپس نوبت دیگران خواهد رسید.
پس چه کنیم تا چنین ذبحی و چنین هلاکتی نصیب نشود؟ از این آفتاب کناره بگیرید
اژدها را دار در برف فراق هین مکش او را بـه خـورشید عراق
خـود را به ثروت و قدرت عرضه مکنید.کم کسی است کـه بـتواند در برابر وسوسههای قدرت و ثروت مفتون نشود.و لذا بهترین کار این است که گرد آنها نگردد.و به تعبیر روشنتر و صریحتر دنـیا را بـه دنـیاخواهان و دنیاداران بسپارد و برای سلامت نفس و سعادت آخرت از دنیا و دنیاداری کـناره بگیرد و با آن وداع کند.این سخن بزرگان ما بود.یک نکته را این بزرگان به درستی دریافته بودند اما در علاج آن،روش و پویـش نـاصوابی را ارائه مـیکردند.یعنی لازمهء سلوک عرفانی را دست شستن از ثروت و قدرت میدانستند و پارسایی را با عـجز و فـقر مناسبتر مییافتند تا با حشمت و سلطنت.و همین جاست که بنده میخواهم گرهی بزنم میان عرفان و سـیاست.باز مـولوی در جـای دیگر مثنوی،در داستان مردی که از موسی میخواست زبان حیوانات را به او بیاموزد،به هـمین مـعنا اشـاره میکند:
نیست قدرت هر کسی را سازوار عجز بهتر مایه پرهیزگار فقر ازین رو فخر آمد جـاودان کـه بـه تقوی ماند دست نارسان زان غنا و زان غنی مردود شد که ز قدرت صبرها بدرود شد آدمـی را عـجز و فقر آمد امان از بلای نفس پر حرص و غمان
آنچه اینان بدرستی دریافته بودند،همین بود کـه آدمـیان در بـرابر وسوسهء ثروت و قدرت کمتر مصون میمانند.همینطور است.
ان الانسان لیطغی ان راه استغنی
.آدمی که ببیند به استغنا رسیده اسـت،سر بـه طغیان برخواهد داشت.مال و جاه هر دو چنین میکنند.
تلک الدار الاخره نجعلها للذین لا یریدون عـلوا فـی الارض و لا فـسادا و العاقبه للمتقین
.
دار آخرت از آن کسانی است که درین جهان نه استعلا میطلبند و نه اهل فسادند.و آنها هـمان پارسـایاناند که عاقبت نیک و سرانجام خوب از آن آنان است.
اما از این«است»درست یک«باید»نادرست بیرون میآوردند و آنـ«باید»نادرست ایـن بـود که پس،از ثروت و قدرت کناره بگیرید.آتش را بگذارید شعله بکشد،اما شما نزدیکش نروید.ولی کجا چنین اسـتنتاجی مـقبول اسـت؟مگر نمیشود این امر را بنحو دیگری تدبیر کرد؟ آنکه چون جهنمی آدمیان و آدمـیت را مـیسوزاند قدرت انبوه و ثروت انبوه است نه هر قدرت و ثروتی.
نکته اینجاست.انسانها که به طور عادی زندگی مـیکنند در بـرابر وسوسهء قدرتها و ثروتهای کوچک کم و بیش میتوانند قهرمانی کنند و مقاومت ورزند و مـیتوانند تـا حدود زیادی به ارزشهای اخلاقی گردن بـگذارند و مـفتون نـشوند اما همینکه ثروت بزرگ شد و برق زر و سـیم درخـشیدن گرفت آنجاهاست که افراد میلغزند و خویشتنداری کمتری نشان میدهند.همچنین است قدرتهای بزرگ.شما کـمتر کـسی را میتوانید پیدا بکنید که اخـتیارات وسـیع و قدرت عـظیمی را در اخـتیار او بـگذارند و باز همان کس بماند که پیـش از آن بـوده است. و کمتر کسی را میتوانید بیابید(مگر نوادری از اولیاء خدا)که ثروت عظیمی را در اختیار او بـگذارند و او هـمان بماند که بوده است.یک قطره و دو قـطره می چه کسی را بـه بـدمستی خواهد افکند؟و از آن طرف چه کـسیست کـهخم خانهیی می را فرو بلعد و همچنان هشیار بماند؟حال چارهء امر چیست؟
آیا همانطور که عـموم عـارفان گفتهاند،از تدبیر و سیاست مدرن کـناره بـگیریم و قـدرت را به اهل قـدرت و ثـروت را به اهل ثروت بـسپاریم،و خـود شاکر خداوند باشیم که دامنمان را از لوث قدرت و ثروت منزه نگهداشته است و بر دنیاپرستان تحقیر و تـمسخر روا داریـم که مفتون درهم و دینار و سلطنت و اقـتدار شـدهاند یا نـه،راه دیـگری هـم میتوان اندیشید؟و آن ایـن که طرحی بدهیم و بکوشیم تا نه قدرت انباشته و نه ثروت انباشته هیچکدام پیدا نشود. نـگذاریم گـردش پول و حرکات اجتماعی چنان باشد که اخـتیارات و قـدرتهای وسـیع در دسـت یـکنفر یا ثروتهای عـظیم نـزد آحادی از افراد پیدا شود(کیلا یکون دوله بین الاغنیاء منکم)آیا این خود مقتضای آن اندیشهء عرفانی نیست؟آیا سعی در ضـبط و مـهار قـدرت و ثروت،خود نوعی سلوک عرفانی نیست؟آیا رها کـردن دیـگران در آتـش، و فـقط جـانب خـود را پاک داشتن،شفقت بر خلق است؟ چرا از آن اندیشهء صواب این روش ناصواب را نتیجه بگیریم و بگوئیم حالا که کمتر کسی میتواند در برابر وسوسههای ثروت و قدرت مقاومت کند پس هم ثروت بـماند،و هم قدرت هم بماند اما در دست دیگران.چه عیب دارد اگر بگوئیم نه ثروت انبوه بماند نه قدرت انبوه؟که ثروتمندان رفته رفته به قدرتمندان،و قدرتمندان رفته رفته به ثروتمندان بدل خواهند شـد.نه ایـنکه هیچ ثروتی و هیچ قدرتی نماند.آن قدرت تجمع یافته وسوسهگر و آن ثروت تجمعیافته وسوسهگر نماند.اگر آنها نمانند عموم انسانها از وسوسهء ثروت و قدرت مصون خواهند ماند و باب سلامت و سعادت بروی عموم گـشوده خـواهد گشت.نه ظلم که فرزند قدرت بیمهارست و نه فقر که زادهء ثروت بیشمارست،هیچکدام رخ نخواهند نمود.دیگر امر منحصر به این نمیماند که کسانی در خـلوت و در عـزلت به انحاء مرارت و مشقت بـر روح خـود سنگپا بکشند و زهد و تهذیب بورزند و خود را توانای پشت کردن و چشم بستن به ثروتها و قدرتها سازند.و این فقط نصیب نوادری از افراد بشود و بقیه در دام قدرت و ثـروت بمانند.
یـک قوم در حشمت بسوزند و یـک قـوم در حسرت. این روش اجتماعی دستگیری از دیگران،و طرح میسر ساختن سلوک عرفانی برای عموم است که از عرفان ما غائب است.
حافظ میگفت:
ساقی بیار آبی از چشمهء خرابات تا خرقهها بشوئیم از عجب خانقاهی
و سعدی هم میگفت:
صـاحب دلی بـه مدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود تا اختیار کردی از آن این فریق را گفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج و این سعی میکند کـه بـگیرد غریق را
مـسأله این است:کسانی در فکر نجات دادن غریقاند و کسانی تنها خود را غریق میبینند و در فکر بیرون کشیدن گلیم خود از موجاند.سر مـطلب هم همین است که ذکر کردم.یعنی نداشتن یک تفکر اجتماعی و ثـروت و قـدرت را یـک نهاد اجتماعی ندیدن.گویی قدرت و ثروت چیزی است که خداوند در اختیار بعضیها میگذارد و بعضیها را از آن بینصیب میگذارد.توزیع ثروت و قـدرت در اخـتیار خداوند است و گویی مردمان سهمی و
تصرفی در تنظیم توزیع آنها ندارند.
اما همین که شما نـگاه تـازهای بـه این امر بیفکنید، خواهید دید که هیچ منافاتی نیست که ما هم آن اندیشهء والای عرفانی را داشـته باشیم و هم این اندیشهء اجتماعی نهادی دیدن ثروت و قدرت را داشته باشیم.و این دو را نـه تنها با هم عـجین کـنیم،بلکه یکی را دقیقا مجرای اعمال دیگری بدانیم،دست بسته در برابر آن ننشینیم.و اینجاست که اگر کسی این امر را دریافت،خواهد کوشید تا مقتضای این اندیشهء عرفانی را برای همهء مردم به ارمغان بیاورد.نگوید حالا که مـا دانستیم نوعی آلودگی، نوعی میکرب در جامعه وجود دارد،خودمان را مصون بدانیم و دیگران را ملوث باقی بگذاریم.مدعی نیستیم که تنها چیزی که امام امت را در راه حرکت دینی و نهضت اجتماعی خود به پیش میراند،این امر بود.
در مـورد نـهضت ایشان باید تحلیل وسیعتری صورت گیرد. آنچه میگویم اینست که وقتی عارفی به عزم یک حرکت اجتماعی برمیخیزد،کسی که این دنیا و طبیعت را چاهی میداند که آدمیان در او افتادهاند.عالم ماده را خطهای و عـرصهای از وجـود میداند که خداوند نظر عنایتی به آن نکرده است.آنرا بیقابلیتترین و غیر قابل اعتناترین و پستترین عرصههای وجود میداند،و همو، با این اعتقاد و بینش به این عالم پست میپردازد و عمر خود را مـصروف آن مـیکند،نمیتواند از داشتن یک چنین بینشی در ذهن خود بینصیب باشد.قاعدتا باید این معنا را حل کرده باشد تا قدم به عرصهء مبارزات اجتماعی بگذارد تا تئوری او با عمل او سازگار افتد.دیگران هم کـه از راه او و از مـشی او درس مـیگیرند باید در این جهت فکر بـکنند و از ایـن روزن در کـار او و در حرکت او بنگرند. گفتم،عارفان ما علی الاغلب اهل این گونه حرکتها نبودند،به دلیل اینکه بنا بر تئوری آنها پارهای از انسانها که راه خـودشان را یـافتهاند،باید سـر خود بگیرند و به سوی قبلهای که شناختهاند،بشتابند.و انـدوه نـخورند که چرا همگان از چاه طبیعت بیرون نیامدهاند و بدانند که ستون جهان غفلت است و اگر همه بیدار شوند نظام جـهان تـباه و ویـران خواهد شد.سلاطین باید بر سر سلطنت نزاع کنند و خون یـکدیگر را بریزند،و اغنیاء مانند سرگین کشان،چرکهای گرمابهء عالم را بکشند،تا پارسیان با فراغت در درون گرمابه به تطهیر خویش مشغول باشند. غـزالی دقـیقا چـنین فکر میکرد،میگفت مسئولیت تاریخ به عهدهء ما نیست و خداوند که ایـن جـهان و مردم را آفریده است،خودش بهتر میداند که جهان را چگونه اداره کند و با کنار رفتن کسی مثل من و یـا تـو،امور ایـن عالم مختل نخواهد شد.این صریحا فتوای او بود.و صریحا هم بر این مـبنا عـمل کـرد،بدون ذرهای نفاق ورزیدن،میگفت که: من میدانم و این روایت پیامبر را شنیدهام که یکروز امارت و حـکومت بـر مـسلمین معادل شصت سال عبادت است.اما آنرا برای دنیاپرستان و یا توانایان و مخلصان میگذارم.من که از خـود اطـمینان ندارم گام در این وادی نخواهم نهاد.و اگر از من بپرسید که اگر تو کنار بـروی، دیـگری و دیـگران هم کنار بروند،دنیا چه خواهد شد به شما جواب خواهم داد که:
بیا که رونق ایـن کـارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی این دنیا ویـران نـخواهد شـد و خداوند آن را اداره خواهد کرد و آن قدر ریاستطلب و سلطنتجو درین عالم هست که با پند ما هـیچگاه آتـش حب مال و جاه خموشی نخواهد گرفت.زیرک آنست که در میان نزاع دیگران،به کـار خـود مـشغول شود و از نصیب خود غافل نماند و آنانرا در نزاع بگذارد و:
به دریا در منافع بیشمارست وگر خواهی سـلامت بـر کنارست شما خـیالتان از سامان عالم و ادارهء امور دنیا راحت باشد و بلکه خداوند دنیا را با غـضب و شـهوت اهلش اداره خواهد کرد.اگر آتش این غضب و شهوت فرو خسبد،این دنیا فرو خواهد خفت.این نظریهء او بود.اما هـمهء سـخن اینست که مگر باید همیشه بر سر قدرت جنگید.چرا برای شکستن اسـطورهء قـدرت و ثروت نمیجنگی؟چرا فرض میکنی که ثروت و قـدرت انـبوه و بـیمهار و بیشمار، تقدیر ازلی و دگرگون ناشدنی حیات انسانیست؟چرا بـه آن هـجوم نمیبری تا راه را برای سلامت همگان هموار کنی؟حقیقت اینست که عارفان ما در کـنار نـظریهء عرفانی خویش،یک نظریهء نادرست اجـتماعی هـم داشتهاند و آنـ ایـنکه نـظم موجود و بالفعل جوامع خود را نظمی طـبیعی و غـیر قابل تغییر میپنداشتند و میگفتند خدا خود میداند چرا دنیا را چنین آفریده اسـت.ما هـم نمیخواهیم درین جهان خدایی کنیم و جـهانرا عوض کنیم و فلک را سـقف بـشکافیم و طرح نو دراندازیم.و لذا حداکثر در مـملکت وجـود خود حکم میراندند و خود را از وسوسهها دور نگاه میداشتند.همین که آن تئوری اجتماعی عوض شود و آدمـی بـه تغییر عالم دست ببرد،طرح تـقدیر و مـهار ثـروت و قدرت به وضـوح مـطرح خواهد
شد و نهضت اجـتماعی ویـژهیی را در پی خواهد آورد.
نیازی به گفتار نیست که امام،قطعا تفکر عرفانی داشتهاند که قطعا عـارف بـودهاند و به خوبی با اندیشههای عارفان آشـنا بـودهاند.بیشتر آثار ایـشان،غیر از آثـار فـقهی و اصولی،در زمینهء عرفان است.
فـصوص الحکم محیی الدین عربی از اهم کتب عرفانی و یا اهم کتب عرفانی است که در فرهنگ اسـلامی نـوشته شده است و مشکلترین آنهاست.ایشان بر آن کـتاب تـعلیقاتی دارنـد کـه بـه طبع رسیده اسـت.حتی وقـتی هم شنیدم که ایشان گفتهاند کسی را نمیشناسم که به خوبی من بر رموز و اسرار این کـتاب واقـف بـاشند.کتاب شرح دعای سحر،مصباح الهدایه،معراج السالکین از دیگر آثـار عـرفانی ایـشانست.و شـنیدهام کـه در دروس فـلسفیشان،هر جا به مطالب عرفانیتر میرسیدند بر سر شوق میآمدند و گرم میشدند و بسط کلام میدادند و مستمعان و مخاطبان را سیراب میکردند.ایشان به مولوی هم علاقه بسیار داشتند.و گاهی به ابـیات او استشهاد میکردند.اگر بخاطر داشته باشید،پس از شهادت مرحوم مطهری،در خطابهء رثای ایشان،این بیت را خواندند:
آنکه مردن پیش جانش تهلکه است نهی لا تلقوا بگیرد او به دست اخیرا،چند ماه پیش،بنده و چند نفر از دوستان سفری بـه تـرکیه داشتیم و زیارت مزار مولوی هم نصیب شد.یکی از خویشاوندان سببی امام هم در جمع ما بودند.ایشان بعدا برای من نقل کردند که من شرح سفر و زیارت مولوی را،برای امام نقل کـردم.امام فـرمودند که:
«بله،وقتی من در ترکیه تبعید بودم،در شهر بورسا،پیشنهاد شد که به زیارت مزار مولوی برویم. منتهی گفته شد که شرط این رفتن آن است کـه لبـاس روحانی را کنار بگذاریم و لباس شـخصی بـپوشیم»(میدانید که بر طبق قوانین کشور ترکیه پوشیدن لباس روحانی فقط در مساجد مجاز است و در بیرون از مساجد مجاز نیست.هنوز هم به این قانون عمل میشود.ائمهء جـماعت در بـیرون لباس عادی و شخصی دارنـد،وقتی داخـل مسجد میآیند،عمامهای میگذارند و اقامهء جماعتی میکنند و دوباره لباس بیرون را میپوشند و از مسجد خارج میشوند)و ایشان نپذیرفته بودند و نرفته بودند.امام این مطلب را نقل کرده بودند و بعد گفته بودند هنوز هم متأسفم و پشـیمانم کـه چرا نرفتم و به آن شرط عمل(به تصویر صفحه مراجعه شود)
نکردم.و این نشان میدهد میزان وقوف و احترام ایشانرا نسبت به منزلت عرفانی مولوی و من حیث المجموع نسبت به سلسلهء جلیل عارفان.یکبار هـم از جـناب آقای خـامنهیی شنیدم که امام،با تحسین و تصویب از یکی از علماء نقل میکردند که کتاب مثنوی را«تفسیر ملا جلال»میخوانده است و هـمچنانکه همه میدانید در پیام به رهبر شوروی،ویرا به خواندن آثار کسانی چـون مـحیی الدیـن ترغیب کردند.
علی ای حال این بیانات و سخنان دیگری که از ایشان شنیدهایم و تعلم ایشان نزد مرحوم شاهآبادی و عمری را کـه در آمـوختن اندیشههای عارفان و سلوک بر وفق مسلک آنان داشتهاند در عارف بودن و عرفان شناسی ایـشان تـردیدی بـجا نمیگذارد.اما ایشان یک تفاوت آشکار با گذشتگان داشتهاند و آن اینکه،گویی ایشان نشان دادهاند که لازمهء عـارف بودن اهل عزلت بودن نیست و برای حل آن معما که عارفان در پیش پای ما نـهادهاند،بگونه دیگری هم میتوان انـدیشید و عـمل کرد.برای حسن ختام،اولا سخنانی را از ایشان در همین باب میخوانم و بعد دعای عارفانهای را از ایشان ذکر میکنم و کلام را خاتمه میدهم.
امام،ضمن یکی از سخنرانیهایشان،چنین فرموده بودند(سخنرانی در تاریخ ۸۵/۴/۷۱ در جمع وعاظ و روحانیون تهران القاء شده است):«…اسلام غریب اسـت از اول غریب بوده و الان هم غریب است.برای اینکه غریب آن است که نمیشناسند او را.در یک جامعهای هست او، اما نمیشناسند.همیشه یک ورق را گرفتهاند و آن ورق دیگر را حذف کردهاند یا مخالفت با آن کردهاند.یک مدت زیادی،گرفتار عرفا ما بودیم.اسلام گـرفتار عـرفا بود،آنها خدمتشان خوب بود،اما گرفتاری برای این بود که همه چیز را برمیگردانند به آن طرف.هر چه دستشان هر آیهای دستشان میآمد،میرفت آنطرف.مثل تفسیر ملا عبد الرزاق،خوب،او مرد بسیار دانشمندی،مرد با فـضیلتی اسـت،اما همهء قرآن را برگردانده آنطرف.کانه قرآن با اینکارها کار ندارد.یک وقت هم گرفتار شدیم به دستهء دیگری که همه معنویات را برمیگردانند.به اینطرف.اصلا به معنویات کار ندارند اسلام آمده برای ایـنکه اسـلام هم طریقهاش مثل هیتلر که او آمد که دنیا گیری کند و کشورگشایی کند،اسلام هم آمده کشورگشایی کند.»این از بیانات بسیار روشنگریست از ایشان که به نظر من کاملا نشان میدهد که فـکر ایـشان بـه هیچ وجه دربست در اختیار فـکر عـرفانی پیـشینیان نبوده است.
علیرغم اینکه به آن اندیشهها حرمت مینهادند،بر آن کتابها شرح مینوشتند،از آن عارفان دفاع میکردند، کسی چون حافظ را مطرح میکردند،و از پارهای تنگنظریها و خـشک مـغزیهایی کـه نسبت به او شده گله و اظهار تأسف میکردند امـا در کـنار همهء اینها گویی به ما میآموختند که مطلب چنان نیست و تمام راه آن نیست که آن بزرگان رفتهاند.در روزگار حـاضر مـا احـتیاج داریم و باید بیندیشیم که اعمال و تطبیق راه عارفان میتواند به شـیوه دیگری باشد و لزوما نه هر ارزشی که آنان پیش نهادهاند،روش خوبی هم در کنارش نهادهاند و ما با حفظ ارزشـها مـیتوانیم در کـالبد روشها روح تازهای بدمیم و در یک کلام باید عارف این عصر بود هـمچنانکه بـاید فقیه این عصر بود.و آنانکه غم خلایق میخورند و شفقت بر خلق دارند میتوانند عارفانه زمام حـکومت را در دسـت گـیرند و سلوک عرفانی خویش را در مهار زدن بر قدرت و ثروت جستجو کنند و آتش جهنم را از هـمین جـا خـاموش کنند تا مؤمنان وقتی به بهشت میرسند بگویند«جزناها و هی خامده».
نکتههای نیکویی هم در وصیتنامهء سـیاسی الهـی ایـشان آمده است که با گفتار ما تناسب بسیار دارد و آوردنش درینجا بجاست:
«آنچه مردودست حکومتهای شـیطانی و دیـکتاتوری و ستمگریست که برای سلطهجویی و انگیزههای منحرف و دنیایی که از آن تحذیر نمودهاند، جمعآوری ثروت و مـال و قـدرتطلبی و طـاغوتگراییست و بالاخره دنیاییست که انسان را از حق تعالی غافل کند.»و نیز«اسلام نه با سرمایهداری ظالمانه و بـیحساب و مـحروم کنندهء تودههای تحت ستم و مظلوم موافق است بلکه آن را به طور جدی در کتاب و سـنت مـحکوم مـیکند و مخالف عدالت اجتماعی میداند.و نه با رژیمی مانند رژیم کمونیست و مارکسیسم لنینیسم موافق است کـه بـا مالکیت فردی مخالف و قائل باشتراک میباشند…و یک دیکتاتوری و استبداد کوبنده در بر داشته…»
در پایـان،از انـتهای کـتاب معراج السالکین و صلوه العارفین ایشان،این دعای عارفانه را میخوانم و همهء کسانی که این کتاب را نخواندهاند،توصیه مـیکنم کـه آنـرا بخوانند.این کتاب را ایشان در اوج احوال سلوک عرفانیشان در حدود ۸۳ تا ۰۴ سالگی نوشتهاند و بـرای اولیـن بار در جلد اول یادنامهء شهید مطهری،با اجازه و اهداء خود ایشان به طبع رسیده و از مکتوبات بسیار لطیف ایـشان است:
«بـارالها پایان کار ما را به سعادت مقرون فرما.و سرانجام رشته معرفت و خداخواهی را بـه دسـت ما بده.و دست تطاول دیو رجیم و شـیطان را از قـلب مـا کوتاه فرما.و جذوهیی از آتش محبت خود در دل مـا افـکن.تا جذبهای حاصل آید و خرمن خودی و خودپرستی ما را به نور نار عشقت بسوزان،تا جـز تـو نبینیم و جز سر کوی تـو بـار قلوب را نـیندازیم.محبوبا اکـنون کـه از تو دوریم و از جمال جمیلت مهجور،مگر آنـکه دسـت کریمانهایت تصرفی کند و حجابهای ضخیم را از میان بردارد تا در بقیهء عمر جبران مـا سـبق گردد.انک ولی النعم».و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
پایان مقاله
آفتاب دیروز و کیمیای امروز ، عبدالکریم سروش
مجله کیهان فرهنگی
خرداد ۱۳۶۸
شماره ۶۳ (ص ۴ تا ۷)
No comments:
Post a Comment