از کوره خورشید انگار بارانی از آتش بر سرش می بارید و بادها تنوره کشان بر بالهای خسته اش شلاق . تا دورهای دور حتی تکدرختی پیر و خشکیده هم به چشم نمی خورد و از همه مهیب تر لهیب سوزان تشنگی که رگ و روحش را می سوخت.
احساس می کرد که پاهای بزرگ و نیرومند و منقارهای خمیده اش حتی یارای گرفتن شکاری زخمی را هم ندارد . فرسوده بود و بی رمق . تونل تاریک مرگ دهانش را بیرحمانه برای بلعیدنش گشوده بود.
همانطور که بال میزد هذیانی گنگ و دوداندود محصورش کرده بود و تنهایی. کسی در ژرفا ژرف وجودش زمزمه میکرد:
- عقاب نماد جسارت است، پرواز کن پرواز
احساس می کرد که پاهای بزرگ و نیرومند و منقارهای خمیده اش حتی یارای گرفتن شکاری زخمی را هم ندارد . فرسوده بود و بی رمق . تونل تاریک مرگ دهانش را بیرحمانه برای بلعیدنش گشوده بود.
همانطور که بال میزد هذیانی گنگ و دوداندود محصورش کرده بود و تنهایی. کسی در ژرفا ژرف وجودش زمزمه میکرد:
- عقاب نماد جسارت است، پرواز کن پرواز
No comments:
Post a Comment