Friday, June 07, 2019

نامهء نیمایوشیج به احسان طبری




امید پلید
در ناحیه یِ سَحَر، خروسان
اینگونه به رَغْمِ تیرگی می خوانند:
ـ « آی آمد! صبحِ روشن از در
بگشاده به رنگِ خونِ خود پَر.
سوداگرهای شبْ گریزان.
بر مَرکبِ تیرگی نشسته،
دارند ز راهِ دور می آیند. » ...
از پیکرِ کلِّه بسته دودِ دنیا
آنگه بجهد شراره ها،
از هم بِدَرَند پرده هایی را
که بسته ره نظاره ها،
خوانند بلندتر خروسان:

ـ « آی آمد صبح، خنده بر لب.
بر باد دهِ ستیزه یِ شب.
از هم گُسَلِ فسانه یِ هول،
پیوند نِهِ قطارِ ایّام،
تا بر سرِ این غبارِ جنبنده
بنیانِ دگر کند.
تا در دلِ این ستیزه جو طوفان
طوفانِ دگر کند.
آی آمد صبح! چست و چالاک
با رقصِ لطیفِ قرمزی هاش،
از قلّه یِ کوه های غمناک
از گوشه یِ دشت های بس دور،
آی آمد صبح! تا که از خاک
اندوده یِ تیرگی کند پاک
وآلوده یِ تیرگی بشوید،
آسوده پرنده ای زند پَر.
اِستاده ولیک در نهانی
سوداگرِ شب، به چشمِ گریان
چون مرده یِ جانور ز دُنب آویزان،
در زیرِ شکسته های دیوارش
حیران شده است و نیست
یک لحظه به جایگه قرارش.
آن دَم که به زیرِ دودها پیداست
شکلِ رمه ها،
وز دور، خروسِ پیره زنْ خواناست،
او بیش تر آورد به دل بیم،
این زمزمه ها
کز صبح خبر می آورَد باز،
همچون خبرِ مرگِ عزیزان
او راست به گوش.
او ( آن دلِ حیله جویِ دنیا )
آن هیکلِ پر شتابِ خودبین،
خشکیده بجای خود بسی غمگین
هر لحظه ای از غم است در حالِ دگر.
در زیرِ درخت های بالا رفته
از دودِ بریشم.
در پیشِ هزار سایه، شیدا رفته
افتاده پس آنگهان ز ره گم.
در زیرِ نگین چند روشن
که بر سر دود آب
لغزان شده اند و عکس افکن،
آنگاه سوی موج گشته پرتاب
او جای گزیده تا به هر سو نگرد
وز اَندُه پَر گشادنِ این مرغ
آشفته شده، زبون شده، غصه خورَد.
اما زِ پسِ غبار، کی می گوید
نه برقِ نگاهِ خادعانه ره می جوید؟
کی مدّعی است چشمِ آن بدجوی،
بر چهره یِ تیره رنگ گنداب،
چون بسته نظر،
شیرینی یک شبِ نهان را
تجدید نمی کند؟
او با نظرِ دگر در این کهنه جهان می نگرد،
با شکلِ دگر چو جنبد از جا
در ره گذرد،
زین روی سوارِ تازیانه یِ خود
می باشد.
چون ذرّه دویده در عروقِ دنیای زبون
بس نقطه یِ تیرگی پیِ هم
می چیند.
تا آنکه شبی سیاه رو را
سازد به فریبِ خود سیه تر.
با دَمِ پُر از سمومش آن بیگانه
آلوده یِ خود بدارد آن را.
بر تیرگیِ سَحَر بیاویزد
تا تیرگی از بَرَش
نگریزد.
تا دائمْ این شب، سیه بمانَد
او می مکد از روشنِ صبحِ خندان.
می بلعد هر کجا ببیند
اندیشه یِ مردمی به راهی ست درست.
وندر دلِشان امید می افزاید.
می پاید
می پاید
تا هیچ که بر رهِ معین ناید،
از زیرِ سرشکِ سردِ چِرکَش
بر رهگذران
مانده نگران،
می سنجد روشن و سیه را
می پرورد او به دل
امّیدِ زوالِ صبحگه را


اسفند 1319

 *******************
 

نامهء نیمایوشیج به احسان طبری
به احسان طبری
دوست عزیز من

مقدمه ی زیبایی را که بر اشعار من نوشته بودید خواندم.
قضاوتها و سلیقه ها هرکدام به نوبه ی خود خلاصه شده و با وضعی شیرین در آن به کار رفته بود. از آنچه در من هست و بر آن افزوده اید، از راه اطمینان و عقیده که به دوست خود دارید، برای روشن ساختن اشعار من، و از آنچه در من نیست و می باید وجود پیدا کند، یا نمی باید. اما نمی تواتم نگویم تا چه اندازه سپاسگزارم و شما تا چه اندازه اطمینان مرا نسبت به قضاوت خود جلب کرده اید درباره ی آنچه سود و زیان آن به دیگران مربوط تر است تا به خود من. چون من قسمت عمده ی عمر خود را گذرانده ام و مقصودی ندارم. اینک مشقت زندگی و فرسودگی از آن مرا عاشق وار به گوشه ی خلوت خود بیشتر می کشاند، همچنین سرگرمی دایمی با کار. روزی نمی گذرد که به فکر نقشه ی طولانی خود نباشم و حقیقتن باقی ی زندگی را برای انجام آن برآورد نکنم.
من دیگر به کار این می خورم که میوه بدهم. اگر بتوانم. نه اینکه قامت سخت و سقط خود را راست بدارم، به طوری که همه کسی بپسندد. اما آنچه را که نه من و نه شما، بلکه هیچکدام، نمی توانیم با کمال وضوح پیشبینی کنیم قضاوتی ست از روی یقین و نهایت دقت درباره ی آنچه ادبیات ما رنگ تازه ای می گیرد. بیرون از هرگونه خودخواهی، درباره ی نقیصه ای که حتمن در اشعار دوست شما هست و رمزی که خود شما در آن خواهید جست.

من فکر می کنم: آیا آنها که به جای ما خواهند بود چه خواهند گفت؟ آنها نتیجه ی هزاران قضاوت گوناگون نخواهند بود؟ آنچه اکنون ما نیستیم و برای خود ممکن است باشیم. و حتمن شما هم همین فکر را می کنید؛ زیرا ما قبلن دانسته ایم که هرچه از جمع می آید، و بنابراین غربال به دست دارد از عقب کاروان. خیلی مدتها پس از این، در طول مدت زمانی که ما نمی توانیم با حدس خود آن را محدود بداریم. اما مسلمن می توانیم به راهی که آنها ناچار از آن خواهند گذشت، نزدیک شده باشیم.
آیا پیکره ی نوین اشعار ما رابطی بیش نیست؟ همچنین نه تقلیدی بیشتر؟ یا در آن نیروی ایجادی به کار رفته؟ آیا ساختمانی ست که رو به کمال خود می رود یا آغاز می کند؟
در صورت نخست - چه چیز آن را نقیصه دار می سازد؟ من از خود بارها این را می پرسم: آیا شکل؟ آیا طرزکار؟ آیا معنی؟ آیا تصور این نقیصه، مبهم و حاصل از پیوستگی با سنتهای پوسیده در ادبیات نیست؟ میزانی که با آن سنجیده می شود از روی دقت شناخته شده؟

در صورت دوم - اگر آغاز می کند و باز می کوشد که آن را با کمال خود پیوسته دارد، آیا نمونه ای از این کمال را می شناسد؟ خود را با کدام روشنی می سنجد که در جهان هنر وجود دارد، تا جلوه ی آن را بگیرد؟

درصورتی که نمی سنجد و نباید بسنجد، بی هیچ تشویش، از آنجا که عادت من است به هرکس که این حرف را در پیش روی من به زبان بیاورد خواهم گفت: "نمی سنجد و روزی هم نخواهد آمد که بسنجد." اما کی می تواند انکار کند که پیکر هنرهای دنیایی در زیر جلوه ی زیورهای تازه نمی درخشد؟ زیرا ما در برابر فکرهای گوناگون زمان خود و زاده ی تکاملهای زیاد و پی در پی به سر می بریم. در دنباله ی حاصل زحمت و کار دیگران و چقدر شخصیت های شناخته شده و ساخته و پرداخته های آنها. ما ممکن است همه چیز را به هم مخلوط کرده و بپذیریم. و به همین واسطه، به عقیده ی من، دوره ی ما نباید با دوره ی "ژوکوفسکی" و همکارهای او یا با قرن هفدهم و دوره ی رمانتیسم در فرانسه برابر گذارده شود.
به عکس در صورتیکه می سنجد، و نمونه های دلپذیر در برابر دارد - و بسیارند این نمونه ها - برای شما از یک کار کوچک حرف خواهم زد. چرا مدتهای آنقدر طولانی در انتظار تا اینکه جوجه ای زبان بسته، پرنده ای زیبا شده و به آهنگ دلکش بخواند؟
نکته ای که بدون کمال تعجب را برای من فراهم آورد این بود. ولی بعد دریافتم از کجا این فکر در شما، که به روش فکری خودتان فکر می کنید، رخنه کرده است. بدون آنکه خود متوجه باشید آنها از موافقت با فکر ما درآمده، به دست خود ما نقشه ی تزلزلی است که می کشند. چون نمی توانند اجاق خود را روشن بدارند می گویند "ستاره های آسمان هم روشن نیستند". و حال آنکه با همان عقیده به تکامل تدریجی، به واقعیت بر خلاف این می رسیم: دیگران با وضعیت به وجود آمده، و در هر وضعیت، هنر آنها هم رنگ و زیب تازه گرفته، مثل همه چیز آنها. در صورتیکه برای ما به عکس بوده.
ما از وضعیت به جلوتر پا به عرصه ی وجود گذاشته ایم. در عوض در برابر چقدر جلوه و تابناکی محصولهای فراوان تر هنر و زیبانیی های گوناگون آن. به این جهت پیش از آنکه نیروی زندگی ما کمک کند، نیروی دماغی ماست که کمک می کند، نیروی دماغی ماست که کار خود را انجام می دهد. و چنین به نظر می آید که ما چیزی از وضعیت گرفته ایم و همین ما را به اشتباه می اندازد، در حالتی که این نیست.
پیش از همه چیز با کمال وضوح می بینیم که روابط از جنسی دیگرند. "برای پیشینیان وضعیت، و برای ما منابع هنری ست"، از این گذشته فعالیتها یکسان نیستند. نسبت به پیشینیان، ما به فعالیت کمتر نیازمندیم، همچنین به زمان کمتر.
هرچند شتاب و بی حوصلگی در هنر روا نیست و هرکاری زمان می خواهد. این زمان که آنها می گویند، و در آن تعصب می ورزند، به جز آن و مربوط به دوره های تکامل در عالم هنر است. این زمان، فاصله را می رساند و آن را حتمن با روابط خود باید در نظر گرفت. شما به اندک اشاره درخواهید یافت وقتی که فعالیت دماغی خود را با روابط آن در نظر می گیریم، می بینیم این نمونه ها که در عالم هنر امروز وجود دارد، کیفیت هایی هستند که بدون تردید کمیتها را مختصر می دارند.
به این معنی : وقتی که ما ساخته و پرداخته ی پیشینیان را می پذیریم با ملاحظه و تجربه ی فراوانی که آنها نیازمند بوده اند، خود را نیازمند نخواهیم دید. درواقع همه ی آن کارها که در هنر لازم می آید "رفع زشتیها، جمع آوری زیباییها و به حد اعلا رساندن کار" در زمانی کوتاه صورت می گیرد. ملاحظه و تجربه ای که برای ما باقی می ماند در کار ما و در پیش خودمان است که چگونه آن را مرمت کرده جلوه ای که هنر خواهان است، و ما از هنر خود می خواهیم، به آن بدهیم. این است که از فعالیت دماغی کاسته و می بینیم نسبت به این کاهش، از اندازه ی کار و نسبت به اندازه ی کار، از اندازه ی زمان کاسته است.
از طرف دیگر نسبت به انجام کار در زمان کمتر، طبعن بر سرعت کار افزوده، همچنین هر قدر این کار زمان درخواست کند به حسب نیروی دماغی ما، و شوری که ما را به کار برانگیخته است، تفاوت می یابد و از این راه به زمان تقریبی خیلی کمتر می رسیم. به مراتب نزدیکتر از زمانی که فاصله بین "بوحفص" و "حافظ" است - اگر بتوانیم این دو تن را با هم بسنجیم.
یقین داشته باشید، دوست من، همه ی اینها در موضوع هنر، قبول کردنی ست. هنر با اساسی جدا از علم و اخلاق ما، هرچند هریک در آن موثرند، می کوشد تا زیبایی خود را به دست بیاورد. پس از آنچه را که در ما و طبیعت زندگی وجود دارد با خود بسازد. چیزی که در پی شکل و ساختمان می رود و زاده ی بلافصل هیچگونه وضعیتی شناخته نمی شود، هنر است.
این حقیقتی ست که در باره ی هوش آدمی بیشتر صدق پیدا می کند، تا درباره ی عوض کردن زندگی. زیرا در هوش انسانی و کار دماغی او شتابی ست که در عمل او نیست.
اسباب عمل باید به زحمت فراهم شود. و خیلی با تدریج و پررنج تر. و حال آنکه اسباب ذوق و هوش، همان ذوق و هوش است. تا در کجا و کدام زمان و به نیروی کدام زنده.
هنر را ظاهری ست ساده اما باطنی پیچیده و مرموز. با هر هستی دقیقه ای ست و با هر دقیقه نیرویی خاص برای فهم، آنچه در هنر اساس زیبایی ست همان راستی و حقیقت است.
عمده این است که چگونه کار می کنیم؟ با کدام رابطه؟ و چقدر مدت برای این کار گذارده شده، و از چه راه می آزماییم؟ پس از آن نیروی ایجاد ما هم دیر یا زود با آن شناخته می شود.
اما حقیقت امر این است: هرکدام از این پرسشها چه بسا به خودخواهی من مربوط بود. "هنگامی که در پس پرده از من صحبت است" و من فکر خود را در خصوص آن به زحمت نیانداخته، وقت کار و وظیفه ی اصلی را در میان ساعات طولانی این گونه برخورد یا انجام وظیفه، مستهلک نمی دارم. بلکه به گوشه ی دنج خود که فقط شیطان هوش من، و دلی که از آن من نیست، در آنجا راه دارد، شتافته به کار خود می پردازم.
فقط با خودم می گویم "شرم نمی آوری از این حرفهای سبک و کودکانه؟" آیا تو می کوشی که زبانزد مرده ها باشی تا اگر استخوان سرد خود را، که بوی هزار سال مرگ می دهد، به هم چسبانده و از پشت پنجره ی تو می گذرند – نگاه یخ کرده ی خود را به دیوار تو بیندازند؟ آیا تو شعر خود را جز در مطبخی به دست دوستی از آن خود خواهی داد؟ یا به روزنامه ها و مجله ها می فرستی تا قضاوت مردم را در خصوص چیزی که نمی دانند بسنجی؟ آیا تو شیادی بیش نیستی که به خلوت خود پناه برده – یا حقیقتی در تو هست و راست است که می گویی او روزی به زبان خواهد آمد؟
باور کنید، دوست من، هرچند که من، در کوه ها و جنگلها و در میان زورآزمایان و غارتگران بزرگ شده، و طبعن آشفته و بی اطاعت بارآمده ام، این حقیقتی ست که در برابر آن سر تسلیم فرو می آورم.
راست تر و با حقیقت تر از این در نزد من، کار است و نیروی کار و حوصله ی فراوان در آن و اندازه ی کار و تشخیص راههای آن، در حالتی که خود را در برابر آن نباخته ام:
کم خواندن، چون هرچیز را به طور طبیعی و دلچسب در راه عمل باید به دست آورد.
زیاد به ملاحظه در جوانب کار و آنچه که خوانده شده است، پرداختن.
زیاد فکر کردن و با نظر عیب جویی دیدن در خود و دیگران. و چقدر ساعات دراز را اینگونه گذرانیدن. ساعات دراز یادآوردن آن ساعات به کار رفته را که در نظر مرد کفایت و زیبایی خود را از دست می دهند.
کاوش درباره ی آنچه انجام گرفته. کاوشی پر از شک و تردید که هنر را وسیع تر جلوه می دهد – و اگر روشنی این بر مرد آشکار شود آن را به زور خودخواهی در تاریکی خود پوشیده نمی دارد.
و بسا نکته های دیگر، تا اینکه همه چیز به اندیشه، و همه ی اندیشه ها به اندیشه ی کار بدل شود، در تمام اوقات کار.
ساعات از دست رفته را هم که به ملالت و شنیدن حرفهای بی فایده با مردمان لاابالی و جروبحث ببا آنها گذاشته است با استغفار و شرمساری باید تلافی کرد. البته برای هرکس ضعفی در زندگی هست. باید آن را دریافت و به گوشه ی خلوت خود آمد و با صدای بلند خود را به باد ملامت گرفت و خجل شد از آنکه همیشه با انسان و در درون انسان به سر می برد تا آنکه او هم شکوه و متانت خود را از سخن انسان دریغ ندارد.
با کمال خوشوقتی از اینگونه ساعات در زندگانی دوست شما بسیار کم است. دوست شما نیما یوشیج – که در گوشه ی شهر مردگان به سر می برد – در خلوتگاه خود آن جانورها را، که در دایره ی تنگ زندگی خود غوطه می خورند، در برابر چشم چیده و از آنها – تا اینکه در تقوای او خللی راه نیابد – نفرت می کند. چه بسا از جا برخاسته فریاد برمی آورد و همسایگان خود را در دل شب، که هنگام فهم اسرار است، بیدار می دارد. او متاسفانه درد تلخ اینگونه برخوردهای نابجا را، حتا در اشعار خود، می بیند. اما در تمام احوال رشته ی کار خود را از دست نداده، زود آن را درمی یابد، و با افسونی، که ریاضت او را به او می دهد، به خواب می رود.
پیش از هرکار، خوشوقتی او در این است که در راه طلب خود می کوشد و مهمی را در آن به انجام می رساند. هیچ مهمی هم مقدم بر این نمی شود که آدمیزاد نه کم از حیوانات باشد، که در سوراخ خود می توانند مدتهای زیادی بیاسایند. یا حشرات، که برای آنها ممکن است به خواب زمستانی خود فرو رفته باشند. چون او اینطور است، می کاود راه خود را. آنکه در کار خود بیشتر به مرمت خود می پردازد تا به مرمت دیگران، اوست. آنکه چنان به هنرش پیوسته است که بین او و هنرش جدایی نیست، باز اوست و دوست می دارد برای منظوری این را برای دوست خود گفته باشد.
اما کی شمعی افروخته به دست ما می دهد تا اینکه راه ما را به پیش پای ما روشن بدارد و ما را به تاریکی، که خود در آن است، رهنمون نباشد؟ بیش از هرکس برای شما می خواستم گفته باشم اوست که شک می آورد. من نمی خواهم به شما کمک کنم برای دیدن آن، خودتان می بینید، با کمک در راهی که اساس آن مربوط به خود من است و آتش من آن را روشن داشته است.
بیش از من شما تصدیق می کنید که ما در قبرستانی بیش زندگی نمی کنیم. در میان چقدر استعدادهای سوخته و جهنمی و ذوقهای کور و با تاریکی سرشته و ترسو و عذاب دوست. همه چیز بوی استخوان و کفن گرفته است. همه چیز خیال شکست و مرگ را به یاد می آورد. این چهره ی معرفت نارس ماست وقتی که مردمان سرشناس را می ستایند – خیال می کنند راه خود را یافته اند. اما در زیر سنگینی ی زنجیرهای خودشان غلت می زنند و به زودی به شما معلوم می دارند اگر از زنده ای حرفی به میان می آورند و هنر او را به دیده ی تحسین نگاه می کنند، با چشم دیگران در آن دیده اند، زیرا خودشان نمی خواهند راه او را در پیش بگیرند، به اندازه ای که می توانند، و این کار برای منظوری دیگر بوده است.
وقتی که به عکس قطعه ای از اشعار شما را به دست گرفتند – و هنوز شما در جهان آوازه ای ندارید – شهوات خود را به مانند دیگ عفونت به جوش درآورده آنهایی که سرشناس هستند، در برابر شما مانندناپذیر جلوه می دهند. همانطور که سابق بر این قدمای خود را برای همین منظور دیواری تکان نخوردنی می شناختند و بعد به ختم استعداد و ذوق کور خود نظر انداخته، آنها را در کار خود خاتم هنر یا علم لقب می دادند. جز اینکه اکنون به مناسبت زمان، آنها که هیچ چیز خود را عوض نمی کنند، رنگ و آرایش این موضوع را عوض کرده اند.
چنانکه گفتم دست به دامن تکامل تدریجی و زمانهای طولانی زده دلیلی برای نقیصه ای که ممکن است در شعر شما یافت بشود نخواهند جست جز اینکه برای تسکین آتش زبانه ی خود بگویند: "زمان طولانی می خواهد" یا "لفظ ها سست هستند" – سست تر از هوش آنها؟ یا "این تقلیدی از آن است"، "این آن نمی شود" بدون اینکه آنی را بشناسند و مانند اینها. هرچیز که نشدنی ست و قبرستانی را جلوه می دهد. به یک حساب رقت انگیز و کودکانه باید گوش داد – حتا نمی گویم احمقانه. اما شبها را آرایش می دهند تا بلکه شما را سست و سرگردان بدارند، یا جرقه ای را ستاره ای جلوه سازد، یا پاره ی استخوانی بدست آورده آن را به روی استخوانهای پوسیده ی خود بچسبانند. پس از آن در دماغ تنگ آنها هرچیز بیش از پیش مردن آغاز کرده، مثل اینکه ویرانی را از پی کنده اید و اکنون آن ویرانه فرو می ریزد. یا سررشته ی نکبتی گم کرده را به دست آورده، می شتابند، به خیالی که شما می خواهید از دست آنها بگیرید. به هیچ صدایی رو به شما نیاورده، آرامگاه شبهایی چنان وحشتناک هستند که گویا هیچوقت صبحی در پایان آن به خنده درنخواهد آمد. در همین آرامگاه خودشان و در میان جروبحثهای بی اساس و زنانه و لودگیهای طولانی، که طبع سرد و شکست خورده ی آنها را می شناساند، عمر خود را به سر برده مثل مار به روی گنج، که از آن بهره نمی برد، زنگوله به ست گرفته بالای سر برده آن را می نوازند. معلوم نیست برای چه و نمی دانند در این دوران زندگی جویای چه هستند و چه چیز را به پاس آن حقن لازم است خواستار باشند و این چه رقص بی مزه ای ست که در تاریکی ادامه می دهند؟ نه آینده ای وسیع در چشم آنها، نه فکر اینکه در پس دیوار ممکن است زنده ای باشد. چون تمام نظرشان به همین زندگی چندروزه و شهوات آن، در محوطه ی تنگ و تاریک خودشان است. می میرند و از آنجاکه رغبت زنده شدن ندارند، تکان نمی خورند. مثل خیکهای سر به مهر، مثل گوسفندهایی که رو به مسلخ می برند؛ در پی هیچ گونه وسیله ای نمی روند و نمی خواهند بروند و برای نرفتن دلیلها دارند. زیرا شور و دردی در آنها نیست و وسیله ای نمی خواهند برای ابراز آن. تا آنکه بهترین آن را جسته و رجحان داده باشند. بلکه سالهای دراز به شهوت کثیف خود بهایم وار و بی قیدانه پرداخته، ساعتی خود را به مردمانی که رنج می برند و از آنچه در اطراف خود می بینند به زحمت اند، رسانیده می خواهند در خصوص هنر صحبت بدارند!
دوست عزیز من! و بسیار عزیز از این که استعداد دارید و می خواهید به رویه ی نوین شعر گفته باشید. کی عمر خود را به هنر خود فروخته؟ با کدام نیرو؟ با کدام بینایی در کار هنر؟ تا اینکه شما بگویید: این ورقه ی شعر را بخوانید و لطفن بگویید هرچه به نظرتان می رسد؟
هرچند قبول طبع عامه هم موضوعی ست، و چه بسا تواناترین هنرمندان به آن کار خود را می آزمایند، اما هرکدام از اینها موضوع دیگر است و همه چیز را با این رویه نمی توان ساخت. تصدیق می کنید ما در پی کامل تری می رویم و تشنه ی جامی گواراتریم. کی می تواند ساقی باشد و ببیند راه کمال ما را، و کی ممکن است با زیبایی ی زیورهای به دست نیامده ما را آرایش بدهد، و حال آنکه مردمک چشمهای کور خودشان در دو طرف بینی شان آویزان است! یا همانطور که گفته ام چشمهای دیگران را در کاسه ی سر خود گذارده و با آن نگاه می کنند.
بالفرض هم که ممکن بود و دل می تپید که به طرف او پرواز کند و هدف مرغ زیبایی بود به روی شاخسار. آیا نه هرکس راه خود را می آورد؟ آیا این روشنی که در کمال قناعت و قبول با دست دیگران راه ما را پیش پای ما می گذارد، برای هنر ما زیان آور نیست؟ و به عکس آنچه مشکل به دست می آید، مشکل از دست بیرون نمی رود؟ همچنین عمیق تر شناخته نمی شود؟ جز این اگر باشد فکر نیست که ابتکار شده و نه آن چیزی ست که گریبان ما را به سبب خودخواهی که داریم از دست دیگران خلاص کند. مثل معروف است: "باد آورده را باد می برد" روشن تر دلیل آن این است که از ما نیست. در این صورت این هستی ست که به زبان می آید و درون خود را آشکار می سازد، نه زبانی ماهر و استادانه که به هستی پرداخته و بگوید: "این است درون او" و بهتر به ثبوت برساند. این حقیقتی ست که ما را به طرف مسلمی می برد و خیلی باید توانست به هنر خود اخلاص داشت و جدا بود از خودخواهیهای بی جا، که هست و چیزهای بی فایده، که ما را می فریبد، تا اینکه بتوان به آن نزدیک شد.
نه من، نه شما، هر کارگر کهنه کار و توانا در کار هنر که خیال کند روزی راه خاص او را به او نشان می دهند، و توصیه و تحمیلی در کاری غیر مشترک از دیگران خواهد دید، ناچار به خود این را یادآور می شود. این نکته برای ما دیدنی ست و حس کردنی، نه کاویدنی. اگر به سرشت خود مالامال از رموزی که حتا خود ما نمی شناسیم و اندک اندک بر ما آشکار می شود، نظر می انداختیم و می دیدیم با چه اشتهایی، خودسرانه و بیرون از اختیار ما، هنر را به سوی خود می طلبد یک احتیاط ناشی از شک را هم درباره ی چیزی که روزی به یقین خواهد پیوست می دیدیم که به جای خود وجود دارد.
به عقیده ی مسلم دوست شما، این شک و احتیاط خواهد بود که روزی راه ما را در پیش پای ما می گذارد. ما را از تسلیم و شکست و یاس و کم جراتی، و چون راه خود را یافته ایم، از سرگردانی حفظ می کند. همچنین جایگاه مطمئن برای ریشه دوانیدن آن درخت برومند شخصیتی به شمار خواهد رفت که روزی درباره ی میوه های آن سودهایی خواهند شمرد، که اکنون ما واقف بر آن نیستیم. زیرا هنر رشته ای طولانی ست، مثل زندگی خود انسان در روی زمین. چون از زندگی او جدا شده و به زندگی او بازمی گردد. آنکه با هنر مشغول است با زندگی مشغول است، پس از آن نه تنها زندگی روشن و همه چیز آن هویداست و هنری که زاده ی آن ست به همچنین، بلکه مثل این است که به گشودن طلسمی پرداخته. در هر قدم او راهی ست که خود او، آن را به دلپسند خود، در پیش گرفته و می کوشد که بیشتر آن را بر وفق میل خود بدارد. دم به دم فکر می کند "راهی بسیار گریزان و لغزنده در پیش دارم. هیچکس با آن آشنا نیست. چه کنم از آن جدا نشوم؟" این صدای درونی اوست، ولو اینکه به زبان نیاورد. با خود حرف می زند: "من در ذوق و سلیقه ی خود تنها شده ام. هرکس برخلاف میل من نشانی می دهد. من باید از خودم بجویم، نه از دیگران. با کمال بی فرصتی اینک مرگ فرا می رسد، من باید تمام وقت خود را به مصرف این کار برسانم." همچنین می گوید: "نمی توان مثل مرده خود را تسلیم داشت. یا به مانند تخته ی مرده شوخانه به دست مرده شو تا اینکه مرده ها را به روی آن شستشو بدهند و همین که درخور قامت آنها نبود، تخته ای بر آن اضافه کنند." هیچوقت دنیا را با این رویه به جایی نرسیده است.
نیما یوشیج می گوید: پیش از این و خیلی پیش از اینها، سالها و ماهها می گذشت، به سرعتی که گویا زمان بی مهابا را با تازیانه تعقیب کرده اند و ما به ذوق و هنر خود تسلیم شده و سر به پیمان او درآورده بودیم. مثل اینکه هر دقیقه بین ما و دیگران جدایی بیشتر است و هنر، هستی ی صفایافته تری را می طلبد. اگر به جز این باشد تامل نکنید که آن برای هنر است یا نیست. هستی معین، راه معین می جوید و آنچه معین نیست، نشان روزی ست برای زوال و خرابی. در این شکی نداشته باشید. ساعتی که می گذرد و درخشیدن صبح را مژده می آورد با خود ماست و نیروی ما که از عین حیات مادی به وجود آمده و با ما به حیات مادی بازگشت می کند. در حالتی که به جلوه و زیبایی هرچیز افزوده و ماده ی حیات ما را با معنویت خود، که ظاهر آن هنر است، پیوند می دهد. مثل اینکه ما سرچشمه ای بی پایان هستیم. نیروی ما می کوشد به طرف آن نهایتی که با او نیست، و می خواهد آن را پیدا کند. در همین نهایت است آینده ی ما و، دور از دستبرد دیگران، این آینده یکی از خواص حرکت خود ماست که با آن نهایت تماس خواهد گرفت، برای نهایت دیگر. نقطه ای ست که روزی مشخص می شود و چیزی به جز این نیست. و چون ما در حرکتیم او هم در حرکت است، فقط حاصل این حرکت ممکن است چیزی جز روشنی، و ممکن است به جز تاریکی، چیزی نباشد. در آن متاسفانه نه نیروی ایجادی، نه ابتکاری، نه شخصیتی سودمند و همه ی آن سقوط. مثل اینکه جسد اسب مرده ای را از که به زیر غلتانیده اند و روزی می آید که بقایای استخوانهای او هم به ته دره سقوط می کند، یا به عکس بسته به این است که این حرکت تا چه اندازه مسلم و به حال طبیعی انجام بگیرد. یعنی از روی حقیقتی که مثمر ثمر است، و این حقیقت خود ماییم. در بین تمام حقیقتها که انسان نسبت به زمان معین می فهمد، و ممکن است در راه آن به سرحد اشتباهی رسیده باشد. هم این حقیقتی ست.
ما زنده ایم، دوست می داریم، می کاویم، می کوشیم که هرچیز را بر وفق میل خود بسازیم و این فعالیت، که در ماده ی زندگی انسان همیشه برجا خواهد بود، نشان می دهد انسان، در ساحت زندگی، نه غلامی مطیع بلکه فرمانروایی سازگار است. او می تواند واسطه ی دقیق آن روشنی بارآور باشد که بی وجود آن زندگانی از جلوه و جلای خود کاسته است و ممکن است فعالیت عقلی و مادی آن جلوه ها را که به کنه هستی راه می برد در تاریکی زحمت افزای خود نگه بدارد. از این قرار هنر واسطه ی بیان فکر و حسی نازل نمی شود که برای طبیعت زنها موافق تر باشد، در بسیاری از موضوع های خود.
با این وجود، در تمام این احوال، آنچه حقیقتی دارد مقدمه ی کار از روی "خود" است. خودی نیرومند و حاصل از تمام شئون هستی. خودی که می تواند ما را "بی خود" بدارد و نشان بدهد بهار در کجا گلهای نهفته اش را می خنداند و کجا شمعی بر بالین سحر مرموزتر از هر مرموزی می سوزد. خودی که با آن می شناسیم پیش از آنکه بجوییم و می جوییم بر اثر شناسایی بدون دلیل. و این خواهد بود و دور از قبول نیست. هنگامی که صفا یافته ایم و وجود ما سرشته شده است با "خود" و با خود همه ی هستی را سرشته و هستی ی خود را خاص یافته ایم. هنگامی که غرق در رویاهای شگفت انگیز خود می باشیم، او به ما حکم می کند. هنگامی که در کار خود کهنه و عمیق و متین و روان شده ایم، هنگامی که از روی راستی هر کار ما انجام می گیرد و به مانند مگسی هرجانشین کار و خیال خام ما را در پی نکبتی نمی برد تا اینکه به فراخور انصاف خود درون پاکیزه و مرموز ما را که حاصل از این مقدمه ی طولانی ست به میل خود مرمت بدارد. در آن هنگام مثل این است که فرمانفرمایی غیبی در پشت سر ما ایستاده و به ما فرمان می دهد که بگو. راجع به آنچه هست و راجع به آنچه می آید و هنوز نیامده – و چه بسا قبلن دریافته پس از آن دلیل آن را پیدا کرده ایم. زیرا رمزهای دقیق کار و گفته های ما را با حقیقت و واقعیتی که در عالم وجود دارد میزان گرفته اند و در هرحال چنان به نظر می آید که چیزی می سوزد و در آن که می سوزد، ما اجاقی بیش نیستیم.
حتمی بدانید دوست من، او به ما فرمان می دهد. در میان چیزهای دروغ و تصنعی که می خواهند فرمان خود را مرجع بدارند، هیچ کاوشی نمی تواند به آن وقع نگذارد. او آفتاب است که روزی از زیر ابر بیرون می آید و می شکافد تاریکی ها را. او از هزارها مردم که برای معیشت خود بیهوده معطل اند و به لباسی که در خور آنها نیست درآمده و هر روز رنگ خود را ریاکارانه عوض می کنند، "آنی" را که خود می شناسد به همپای خود می برد. او را صیقل می دارد. او را به جذبه ی هستی ای بزرگوارتر می کشاند، که حتمن طبیعت شاعری به آن نزدیک تر است تا طبایع دیگران.
در صورتیکه "خود" را مطیع نباشیم، هیچ چیز را مطیع نخواهیم بود و هیچ جلوه ای را چنان که باید نمی پذیریم. همچنین اگر روزی هم هنر ما بارور است، هیچ کس به آن سر تسلیم فرود نیاورده و آن را نمی پذیرد و ما برای جهان زندگی هیچ جلوه ای را نیافزوده ایم. به عکس همینقدر که به خود آمدیم و بر طبق هستی ی خاص خود دیدیم و دریافتیم که همین چشمها و گوشها دیگرگونه تر می بینند و می شنوند، می توانیم بگوییم که با ما همه چیز هست. به این معنی که ما خدمتی را انجام داده و هستی ای را با خود ساخته ایم. زیرا وقتی این هستی، به ما تعلق داشته و تنها ما بوده ایم که زیباییهای آن را می ستوده ایم. به این ترتیب آن چیزها که امروز زیبا شناخته می شوند بر طبق ضرورتهای هستی هایی خاص بوده و در مرحله ی نخستین عده ی کمی آن را زیبا می شناخته اند. برای ما شکی باقی نباید بماند که وقتی می بینیم در آن مرحله ی نخستین به سر می بریم، نه فقط شادمانه می باید به کار خود باشیم، بلکه باید رویه خود را توفیقی شناخته، چشمها و گوشها را که کودکانه فریب می دهند در برابر ترغیب و تکذیب بیگانه، بسته داشته برای جستن از یک فریب کودکانه ی دیگر به یاد بیاوریم: ما نخواهیم همه کس شد ولی بدون اشتباه می توانیم خودمان باشیم.
حتمن ما چون زنده ایم، همه چیز در ما وجود دارد و چون در دیگران هم وجود دارد، در ما، که با نیروتریم، زیباتر و با جلوه تر آن را باید انتظار داشت. از این گذشته چون در ما هست، و بر حسب ضرورت است که هست، حقیقی ست، و چون حقیقتی ست، بی اثر نیست. ما هم از هنر خود اثر آن را خواهانیم، نه چیز دیگر. نسبت به زمانی که هست، یا خواهد آمد.
نکته ای را که مایل بودم گفته باشم: این روشی ست که دوست شما از آغاز کار و اوان جوانی، به حمایت آن راه خود را در پیش گرفته است. اگر توانسته است یک قدم در پیش پای خود ببیند، آن را نباید با جهات دیگر زندگانی سنجید و نباید پنداشت که هیچ هنرمندی برای ساختن تکنیک خود نیازمند نیست، یا هیچ تازه کاری نباید دقیقه ای از بینایی فرا بگیرد.
این درس را ما به خودمان می دهیم در عالم دقیق تر هنر، مع الوصف خشن ترین تکنیکها بهره ی بی خودترین کسان است. آنها بازیچه ی سلیقه ی مردم، و چه بسا سلیقه های پوسیده اند، و بی جهت تکنیک را متهم می دارند. زیرا در آنها هیچ حس و تمایلی با رویه ی خاص خود میزان گرفته نشده. چون خودی سر به راه در کار نیست، هیچ چیز سر به راه وجود ندارد. ولی من بیش از این در این موضوع حرف نمی زنم.
در عالم هنر، که وقت همیشه حکمفرماست، به خود نبودن پرآزارترین بی دقتی هاست. هنگامی که از شخصیت و برومندی بیشتر صحبت به میان است ،پیش از همه کس و همه چیز باید بتوانیم به نیرومندی خود اطمینان داشته باشیم و این تصویری از روی حماقت نباشد. در این مورد اگر شما چیزی فهمیدید که دیگران نفهمیدند یقین بدانید کسی نیست که شما را بفهمد.
در شما نیرویی ست که ممکن است خود شما هم به آن پی نبرده باشید. حاصل زندگی شما و دیگران این فهم رسا و برومند است که اکنون در شما جمع آمده، و روا نیست آن را در معرض عیبجویی مردم قرار بدهید، چون خودتان آزموده اید، آرزوی خودتان را واقف ترید به خودتان تا دیگران. مثل اینکه از ماهیتی عصاره ای به دست آورده، اما دوباره آن را مخلوط می دارید. این کار جز دشمنی با وقت نیست. از خاصیت انداختن و عقیم ساختن است. به جای این کار همان اطمینان به خود ضروری تر است.
با کمال اطمینان خود را در مورد آزمایش بیشتر قرار بدهید، در راهی که به پیش دارید، استقبال کنید آنچه را که به ذوق شما وارد است. هریک از نام آوران، که از آنها اسم می برند، شمایید و مردم نمی فهمند و نمی توانند بفهمند. در شما شکسپیرها و دانته ها، و هرکدام را که بخواهید و بپسندید، وجود دارد، و با مزیتهای دوره ی خود شما. مثل اینکه در شما همه ی آن ناموران پا به رکاب ایستاده اند که چه وقت شما فرمان می دهید: آهای بتازید! به خودتان بگویید به جز این نیست. این شدنی ست. من از پی شدنی می روم و حقیقتن اگر شدنی نبود چرا شما با این نیروی شگفت و حرص و طلب تمام برانگیخته شده اید؟
در حالتی که مفلوج ها و کورها در اطراف شما دست به زمین می مالند که چاله ای را برای مردن خود پیدا کنند. یا مردمان سست و لاابالی، که زود از کاری خسته می شوند و مثل شیطان به دنبال هوس می چرخند، این حرص طلب شما را ناروا می دانند. پس از همه کس و همه چیز چشم پوشیده به کار خود مشغول باشید؛ به طوری که گویا آن شدنی ست که شما را می برد.
این عقیده را پیشنیان خیلی جلوتر و به مراتب منظم تر از من و دیگران در شیوه ی ساختن هستی خود گفته اند. من از آن هستی ی عمیق تر حرف نمی زنم، همچنین نمی گویم خوشوقت کسی که هنرش واسطه ی بیان آن هستی ست، معهذا اختلافی نیست. هنر با هستی سبک و مبرا نشده، آشتی ندارد. من آن را برای زمان خودمان می سنجم، ولی نه آن کسم که بخواهم کشفی بنمایم، بلکه می خواهم دوستی از آن خود را، شاید، سودمند باشم.
مطمئن باشید هرکس با آن شدنی می رود و یک دلیل بیشتر نمی شناسد و آن خود اوست. رموزش جدا و پوشیده از چشم مردم، پوشیده تر به چشم خود شما تا چه رسد به دیگران. ولی چون شما سازنده هستید، همه ی اطمینان ها هست، آنچه را که ذوق شما برآن صحه می گذارد سر توفیق مرموزی ست. بر طبق دقت و نظمی که در آن اندیشیده اید انجام بدهید، ولو برخلاف هرگونه مقررات نو و کهنه، بدون کاوش در رموز این فعالیت بارآور، و باز تکرار می کنم بدون کاوش. کاوش در این ممکن است زبان عیبجویان را به طرف شما باز کند – حتا مگسی از زیر دست شما برخاسته دستور بدهد – و چون در این مورد فکر کمتر پیدا می کند تا حس، حساسیت خود را به پاس فکری تازه ببازید و برای شما ممکن نباشد که بدانید تا چه اندازه حرف عیب جویان را قبول کنید. به این واسطه آنچه را که روزی برای شما مزیتی خواهد بود، متاسفانه امروز با یک بی قیدی از دست داده باشید.
بگذارید این کاوش را دیگران داشته باشند. زیرا این مربوط به هنر شما نیست، بلکه هنر شما زاییده ی آن است، و هرچیز که به زندگی تعلق دارد و به آن باید در شناختن زندگی درونی شما اهمیت گذاشت، حتا یک سفر مختصر و چند ساعت شب منزل در جوار دهکده ای و دریایی خاموش. شبی که تا صبح شما در زیر درختها به آتش کلبه ی خود نگاه می کردید و همراهان را خواب ربوده بود.
چه گیرودارهای پنهانی بین شما و دقایق زندگی شماست که شما جز به قسمتی از آن واقف نیستید. چه خواستنها و نخواستنها که ظهر آن را می دیدید. چه نزدیکیها و چه دوریها که دست به کار ساختن شما زده بودند، مثل اینکه در شب تاریکی انجام می گرفت و شما عادتی را ادامه می دادید. شما از همه ی اینها و در آن تاریکی ها به وجود آمدید. هزار شدنی شد تا این که شما بشوید و حاصل اینکه توانستید شعری دلچسب بسرایید، حتا در آغاز جوانی. زیرا هرچند شعر کل کار است، آنچه را درد حس ادا می کند، کار ادا نکرده است. کار شعر را می سازد و حس کار را و زندگی هر سه را و اطمینانی که به خود لازم است داشتن همه را برومند می دارد.
به عقیده ی دوست شما، اعتقادی را که به جمع می توان داشت، در دل مقام آفرینش هنر، از این راه می توان معنی داد، نه راه دیگر، یعنی خود را باید به جای دیگران نشانید و از آن معنای جمع گرفت، دلیل آن هنر خود شماست. در این هنگام با کمال وضوح می بینید قطعه شعری که به دست شما ساخته و پرداخته آمده است – با وجود همه ی تصحیحات بعدی و گاهی بی آن – در نهایت آسانی بوده. در حالتی که دیگران عاجز بوده اند از ساختن مثل آن، عاجزتر از این هنگامی که نمی توانند خود را با درون آت چیزها که شما می یابید پیوستگی و آشنایی داده به کنه آنها رسیده باشند، و به همین جهت آن را بی اثر و مبهم و چه بسا بی معنی می یابند. درواقع آنچه را ممکن بود دیگران به شما بدهند، در معرض بسیار پنهان که نمی توانند به جزییات آن راه یابند، به دست همانها، به شما داده شده، ولی اینکه اکنون شما هستید آنها نیستند و نمی توانند باشند. حتمن برای شما، دوست من، همه چیز عوض شده و رنگ از هستی شما گرفته و برای آنها به عکس.
سر این پیشرفت در این نیست که چگونه منصفانه ما را مرمت کرده اند و اگر روزی به مفلوجی رسیده ایم به ما یاد داده است که با چه وسیله پاهای خود را به مانند پاهای او بداریم؛ یا از روی صمیمیت نابکاری به تشویق ما پرداخته اینک آن چیزها را که از راه فروختن هنرهای خود جسته ایم، از دست گشاده یا زبان آفرین گوی آنها گرفته ایم!
سر این پیشرفت در این است که چگونه ما را برانگیخته اند خود را با وسعتی که بیرون از ما وجود دارد برابر داشته ایم. پس از آن هوشمندانه و برحسب ضرورتی، از راه دقیق آن گرفته و در آن دخالت کرده ایم؛ بی آنکه به زبان بیاوریم، این کار آرام و به حال طبیعی خود بوده است، مثل آسیابی که با وسایل لازم خود منظمن کار کند.
میل داشتم دوست من این حرفها در پیش شما بماند، از طرف دوستی که به او عقیده دارید و اکنون به رویه ای که او در کار خود دارد پی می برید، ولو اینکه امروز موافقت نداشته باشید، او یقین دارد در موقعی محرک و بارآور در این خصوص فکر می کنید. آنچه را مردم نمی توانند بفمند، به طوری که چه بسا بی معنی می یابند، چطور می توانید مرمت کنید؟ آیا دانش عمومی، و این قدر عادی و خشک در هنر و استتیک، کافی ست؟ آیا برطبق این دانش ماشین وار می توان در کار و موضوع هنر به استحصال پرداخت و مانند سرمایه داران، قوای کارگران در این رشته را برای محصول بیشتر و دلچسب تر به رنج در آورد؟ باز اعتراف باید کرد که هنر ازین دقیق تر است، هنگامی که از آفریدن آن صحبت به میان است. چیزی که به دست همه ساخته می شود، شعر نیست بلکه معجونی ست که بیشتر اوقات تهوع می انگیزد و خاطر را مشوش کرده و درد سر می آورد، در صورتیکه هرگاه چیزی از همه به وجود بیاید، و از روی همه ساخته شود، شعر است. لازم نیست هرکس آن را بفهمد وقتی که برای همه کس گفته نشده. لازم نیست کودک وار به هرکس با سماجت و التماس عجیبی فهمانید و کوشید که قبول کنند آن شعر به حد زیبایی خود رسیده است.
خواه بخواهند، خواه نخواهند، خواه طبعن شاد باشند و خواه دانشی در این رشته اندوخته و شعری گفته، و چون دیگر وقت برای برتری از راه دیگر برای آنها باقی نمانده، خود را در ردیف شاعران انداخته باشند. هرکس ساخته ی زندگی ی خود است. فکر من و شما، او را عوض نخواهد کرد. اگر زندگی آنها را عوض نکند، همچنین اگر زندگی آنها را برای شناسایی شعر نساخته باشد، شعر آنها را نخواهد ساخت. این گونه شعر، که برحسب ضرورتهای رقتناک و جلوه های گوناگون زندگی، که مرضی یا نمونه ای ست، به وجود آمده، به سوی وسعت و رموزی که از آن جدا شده است می رود واسطه ای بین حال و آینده است و فهم و واقعیت آن برای خود شاعران؛ فقط دانستنی هایی با آن خواهد بود که به توسط دوستان شعر، و چه بسا دست فروشها که شعر می فروشند، وصف می شود.
همچنین است حال و مقام شاعران در نظر مردم. تفاوت دقیقی را که بین "دانستن" و "فهمیدن" وجود دارد از نظر دور نکنید. پس از آن هرگونه سنجشی آسان خواهد بود. زیرا برای فهمیدن "باید ساخته شد" در صورتیکه برای دانستن "کم و بیش نزدیکی به چیزی کفایت می کند".
گمان می برم مطالب لازم را درین خصوص گفته ام و اگر بیافزایم، و فرصتی باشد، چیزی به جز این نخواهد بود. زیرا دوست شما چیزی به جز این نمی داند.

"آورده اند که موشی از کاشانه به در شد تا خورشی یابد. در راه به غوکی رسید. غوک وی را گفت: موش را دنب بلند است.
موش از پی دنبی کوته شد.
هم در آن راه قاقمی بدید. قاقم وی را گفت: موش را جثه حقیر است و نه همچند آن هوش و عقل که دارد.
موش از پی جثه ای بزرگوار شد و همچنان که شدی هرکه او را دیدی سخنی گفت و موش از پی آن شدی آسیمه و از فی الجمله چندانکه بجست، کمتر بیافت و روی به کاشانه آوردن گرفتت که تن از خستگی بیاساید، لیکن کاشانه گم کرده بود."

اما در پایان آن مقدمه ی زیبا، اینکه گفته اید: "باید منصفانه انتقاد کرد"، هرچند این قطعه (امید پلید) جز آزمایش قلمی برای من نبوده و کمتر وقت خود را برای اینگونه قطعات صرف می کنم. نخستین کس، خود من خواهم بود که عیب بسیار در آن بجویم، سوای عیبهایی که در آن لحظه ی شیرین و محرک بر من آشکار شد و در قالب بندی ی اشعار آینده ی خود، تلافی خواهم کرد.

[در اینجا نیما غلطهایی را که در چاپ شعر "امید پلید" در روزنامه ی "نامه مردم" وجود داشته را یادآور شده و تصحیح می کند]

این است آنچه از من خواستید تا درباره ی آن مقدمه ی زیبا بنویسم. چون چیزی در نظر نداشتم و دشوار بود برای من جدا شدن از کار، و بیش از این به طول می انجامید، به چند نکته در آن مقدمه که بهتر این بود روشن شده باشد، پرداختم.
خوشوقت خواهم بود که قطعه شعر را خودتان در روزنامه اصلاح یا تجدید کنید تا اینکه نادلچسب تر از این که هست در برابر ذوق مردم قرار نگرفته، از تحیر مردم در برابر چیزی که تحیر ندارد، دوست شما اسباب کیف و لذت بیشتری برای خود به دست آورده باشد.

آنکه منتظر است روزی شما را بیش از خود در نظر مردم ناستوده ببیند.
نیما یوشج

یادداشت –
در ص 2 شماره ی هجده سال اول "نامه ی مردم" به تاریخ هجده اردیبهشت 1322، شعری از نیما به نام "امید پلید" به صورتی مغلوط چاپ شده است. احسان طبری مقدمه ای بر این شعر نوشته بود به این شرح:

کسانی که با شاعران و نویسندگان جدید و اشعار و آثار آنها آشنایی دارند، بدون شک نیما یوشیج را می شناسند. اشعار ایشان تقریبن از بیست و پنج سال پیش به این طرف در مجامع ادبی و مجموعه های آثار خوانده و نوشته می شود.
از اوایل کار شاعری خود، نیما مایل بود که رسوم و قیود کهنسال شعر فارسی را در هم شکند و به جای تکرار تشبیهات و توضیحات قدما که فقط برای ذکر احوال محیط خاص آنها رسایی داشت، محیط تازه و فراختر برای بیان احساسات و افکار خود ایجاد کند.
در این زمینه نیما کوشید و ارزش کوشش او را البته به تدریج، زمان به ثبوت رساند. تعصب مخالفین سبک نو و طرفداران آن هردو منافی عقل سلیم و بیرون از حدود قضاوت صحیح است؛ ولی آنچه که در آن شکی نیست اینست که برای نیما امتیاز اقدام به در هم شکستن سلاسل سنن شعرگویی به سبک قدیم باید محفوظ بماند و همچنین در این نیز شکی نیست که اشعار او و دیگرانی که به این طریق فکر خود را سروده اند، مراحل بدوی را طی می کند. به مثابه شعر افسانه ای یا واقعی ابوحفض سغدی که عنصر نخستین اشعار زیبای حافظ و سعدی ست. اشعار نیما در جاده ی تکامل شعر از اشعار متقدمین جلوتر است گرچه نامانوس و غریب و احیانن بی ثمر به نظر می رسد.
چنانکه روز نخستین که ارابه ی آتشی و بخاری اختراع شد، هیئت ظاهری و صدای دلخراش و کندی رفتار آن، آن را از کالسکه های مزین شش اسبه براق و تندرو و زیبا پست تر جلوه می داد، ولی هیچ نادانی نبود که اتومبیل را از کالسکه در مرحله ی تکامل وسایط نقلیه، عقب تر بداند.
شاید اگر کسی بپرسد که اگر این اشعار نامانوس و غریب است، چرا باید سروده شود؟ جواب آن است که ما از ساختن اتومبیل اولیه ناگزیریم تا به اتومبیل امروزی برسیم که رجحان آن بر تخت روان آراسته ی پیشینیان مسلم است. اینها و بسیاری از ملاحظات دیگر را باید قبل از خواندن اشعار نیما یوشیج و هر شاعر متجدد دیگر ولو "وازده و بی موفقیت" در نظر گرفت و نپنداشت که شاعر خواسته است به عروض قدیم شعر بگوید و نتوانسته و نباید قیاس ارزشیابی را مفاهیم اولی کهن قرار داد. باید این اشعار را به اندازه های تازه ی فکر و قضاوت سنجید و اگر هم بر آنها نقصی و عیبی وارد باشد، باید این عیوب و نقایص از این طریق سنجش مکشوف شده باشد، نه از طریق دیگر.
اما قطعه ی زیرین که "امید پلید" نام دارد یک قطعه ی سمبولیک یعنی "کنایه"ایست. صبح کنایه از طلیعه ی یک اجتماع جدید و یک نظام حیاتی نوین است. شب ارتجاع، عقب ماندگی، جهل و فساد اجتماع کنونی ست. شب به صورت دیوی ست که در مرداب های گندیده پنهان شده، از طلوع صبح هراسناک است. خود را به طنابهای شب می آویزد و روشن صبح را می مکد تا مبادا صبح طالع گردد، ولی این امید پلید وی بی ثمر است و صبح خواهد درخشید.
در این شعر چنان که ملاحظه خواهید کرد، نه فقط تشبیهات تازه بلکه ترکیبات تازه ای از لحاظ صرف و نحو زبان فارسی دیده می شود. مثلن "روشن صبح" به جای ترکیب عادی ی "روشنی ی صبح". شاعر این ترکیب را برای آن پذیرفته است که می خواهد "آن چیز روشن که در صبح است" بیان کند، نه روشنی ی صبح را که مفهوم کاملن مجزایی ست.
یا مثلن این بیت: " در زیر درختان بالا رفته از دود ابریشم" یعنی در زیر درختانی که در مه غلیظ صبح مانند دود به آسمان برخاسته هستند ولی دودی بسیار لطیف و مواج که به دود ابریشم شبیه است، یعنی ماده ای که لطیف و مواج است.
تردیدی نیست که متعصبین در سبکهای کهنه به این ترکیبات خواهند خندید و من به جای آقای نیما اقرار می کنم که سخره ها و سفسطه ی آنها بسیار شیرین و بامزه خواهد بود و به خوبی می توانند با این هوها خود را مصاب جلوه دهند و جنون و خطای دیگران را ثابت سازند چنانکه در بدو پیدایش رمانتیسم در فرانسه همین وضع پیش آمد و نخستین کسی را که در اندیشه ی اختراع هواپیما افتاد، نقادان آن عصر به باد مسخره گرفتند و او را دیوانه خواندند ولی احدی نیست که امروز جرات این پیشروان را نستاید.
نتیجه می گیریم:
1- باید به هرقیمت کوشید که در زمینه ی شعر و نثر فارسی میدانی پهناورتر ایجاد شود ولی در این کار نباید مانند مخالفین متعصب و محدود بود یا کبر بیجا فروخت و خود را کاشف و مخترع دانست یا آن را بر دیگران تحمیل کرد. این وظیفه را باید با خضوع تمام انجام داد.
2- نباید از نقص و سستی ی اسلوبهای نوین زده شد. باید آن را تشویق کرد.
3- برای قضاوت درباره ی این اسلوبهای نو نباید مقیاسها و اندازه ی کهنه را به کار برد و باید ذهن خود را هنگام قضاوت از هرگونه سابقه ای پرداخت و صرفن به جنبه ی هنری نگریست.
4- باید این اشعار را منصفانه انتقاد و صمیمانه تشویق کرد."

مطالب این مقدمه بر نیما گران آمد و نوشته ای به احسان طبری نوشت، که در این بالا خواندید.
لازم به یادآوری ست که این نوشته ی احسان طبری، لابد پس از دریافت آن نامه، اولین و آخرین نوشته ی او درباره ی نیما و شعر اوست.


کتاب "نامه های نیما"، به کوشش سیروس طاهباز، نشر آبی



 خاطرات احسان طبری از نیما یوشیج
در كودكی منظومه "خانواده‌سرباز" نیما را خوانده‌ بودم، بی‌آن كه او را بشناسم. نام نیما و سبك اشعارش برای من در آن ایام غریبه بود. سپس در گزینه‌ای از محمدضیاء هشترودی در باره شعرای آغاز عصر پهلوی، شعر "ای‌شب" را با شرح حالی از نیما خواندم و نیز مثنوی "ای فسانه، فسانه، فسانه" را. روی هم رفته سبك نیما را نپسندیدم ولی احساس كردم كه او به راه به كلی تازه‌ای می‌رود.
پس از آزادی از زندان ابتدا برخی وصف‌های منفی در باره نیما از نوشین شنیدم. آن‌ها در "مجله موسیقی" با هم كار می‌كردند. نیما با كمك حقوق زنش عالیه خانم جهانگیر به سر می‌برد و درباره قریحه‌اش نیز با بانگ رسا داوری كرد و به او مقامی ارجمند كه در خورش بود عطا نمود. در آستانه ازدواج خود با آذر بی‌نیاز، دانستم كه خانواده‌ آن‌ها با نیما رفت و آمد دارد. نیما، چنان كه در مجموعه نامه‌هایش (كه فرزندش نشر داده) دیده می‌شود، به پدر همسرم، یعنی عبدالرزاق‌ بی‌نیاز، یك انقلابی ایرانی كه با حیدرعمو اوغلی به همراه « اروجونی كیدزه » در دوران انقلاب مشروطیت به ایران آمده بودند، مهری فراوان داشت. من نخستین بار نیمای "فسانه" و نیمای افسانه‌ای را در نزد خانواده همسرم دیدم.
همه، عكس های "نیما" را دیده‌اند.مردی مازندرانی و جنگلی، دُرشت چشم، آشفته مو، میانه بالا، با تخیل شاعرانه‌ای كم نظیر. من و او از همان آغاز دیدار به هم اُنس یافتیم. نیما مردی بسیار شوخ طبع بود و می‌توانست رویدادهای روزمره زندگی را با طنزی كه شخص را حتی گاه به خنده‌های هیستریك وا می‌داشت، وصف كند. یك سناریوساز عالی كمدی، از ساده‌ترین حوادتْ زندگی بود... نیما به فشار عالیه خانم (همسرش) به دنبال كار می‌رفت. ولی البته كاری به دلخواه خود نمی‌یافت. تنها از جریان كاریابی‌های خود صحنه‌هائـی چنان مضحك پرورش می‌داد كه همه ما را از خنده به تمام معنی روده بر می‌كرد. نیما در اثر اُنس خویشاوندمآبانه با من، شروع به همكاری با حزب (حزب توده ‌ایران) كرد. من از او خواهش كردم كه اشعارش را برای چاپ به ما بدهد. او برخی اشعار كهنه‌اش مانند "آی آدم‌ها" را به ما داد و دو قطعه شعر "مادری و پسری" و "پادشاه فتح" را برای ما سرود. برخی اشعار قدیمی‌ خود را در مجله‌ای كه تحت نظارت حزبی من بود (ماه نامه مردم) به چاپ رساند. از این كه وارد محیط هنری شد شادمان بود. در كنگره اول نویسندگان شركت جست. نامش به تدریج بر سر زبان‌ها افتاد.
در جریان انشعاب (شكست حكومت خود مختار آذربایجان و انشعاب خلیل ملكی) عده‌ای او را علیه حزب تحریك كردند و او بی دلیل رنجیده خاطر شد.
دوست شاعر من، سیاوش كسرائی می‌گوید، كه پس از عزیمت من به مهاجرت، نیما شعر زیبای "پی دارو چوپان" را با یادی از من نوشت. نمی‌دانم و تعجب می‌كنم. اگر چنین باشد، بسیار شادمان می‌شوم، زیرا من نیما را به دلائل مختلف هنری، انسانی، خانوادگی و فكری زیاد دوست داشتم و دور شدنش از ما برای من بسی ناگوار بود و این عدالت تاریخ است، اگر او پی برده باشد، كه زیاده‌روی كرده و به عواطف محبت آمیز خود بازگشته باشد.
من، نیما را سكان دار بزرگ كشتی شعر در معبر از یك اقیانوس (یعنی اقیانوس كلاسیك) به اقیانوس دیگر (یعنی اقیانوس نوپردازی) می‌دانم. او را مانند ویكتور هوگو شمرده‌ام كه "باستیل" (یا قزل قلعه) وزن و قافیه را تصرف كرده و ویران ساخته و شعر را از اسارت عروض رها كرده ‌است. نیما از جهت اندیشه اجتماعی، انقلابی بود ولی انقلاب واقعی او در عرصه قدوسی شعر روی داد... او كاروان سالار نوپردازان و از سیماهای برجسته ادب ما است. بافت اندیشه‌ای و هنری و استه تیك ظریف و بدیعی در روانش بود. از آن محصولات ویژه است كه تاریخ ما پیوسته عرضه داشته‌است

No comments:

Post a Comment