چگونه داستانک بنویسیم؟
بقلم: دیوید گافنی David Gaffney
ترجمه: مهناز براری
مدت زیادی از انتشار کتاب من نمیگذرد. اما من تا مدت کوتاهی قبل از آن اصطلاحاتی نظیر flash fiction یا micro-fiction یا sudden fiction و نیز short-short storie به گوشم نخورده بود و نمیدانستم اینها چیستند.
اما در شعری از مک میلان یک توصیه را خواندم. و طبق آن پیشنهاد نوشتهام را تکهتکه کردم و به انتشاراتی سالت فرستادم.به خبالم شاعری متفاوت شدم! [کار من متشکل از] پنجاه و هشت داستان بود که طول هرکدامشان حداکثر ۱۵۰ کلمه بیشتر نبود و احتمالا تمامشان هم برعلیه من بود! اما هیچ ناشری حاضر به نبود کتاب مرا چاپ کند. دسته کم بخاطر این که من آدم ناشناختهای بودم و شهرت نداشتم. داستانهایی که زمان خواندن آنها از یک «عطسه کردن» هم کوتاهتر بود. من این را می دانستم اما میخواستم شانسم را امتحان کنم.
اما به هرحال من ساختن و نوشتن داستانهای بسیار کوتاه را شروع کردم – چیزی خودم آنها را داستانهای بریده بریده – میخواندم. اما بجای سیاه کردن کاغذ لپتابم را روشن کردم. زمانی که من در حال رفتن به یک مسافرت از منچستر به لیورپول بودم – سفری که ۵۰ دقیقه طول میکشید.- . دستگیره شیشه پنجره خراب بود و باز نمیشد. من احساس میکردم توی یک بطری که دهانهی آن را با چوب پنبه بستهاند گیر کردم. یک روز وقتی درحال انجام این سفر بودم شروع به خواندن یک داستان کوتاه کردم.
برای من اما؛ اینکه نوشتن این داستان چهمقدار زمان برده محل سوال بود. من پیش خودم فکر کردم در هر بار مسافرت با قطار اگر ۵۰۰ کلمه بنویسم. که با احتساب رفت و برگشت میشود روزی ۱۰۰۰ کلمه. آنوقت چهارماه زمان میبرد که من یک رمان ۸۰ هزار کلمهای را بنویسم.
بنابراین روز بعد من ساعت ۸ و ۱۲ دقیقه صبح برای گرفتن یک کرسی سوار ترن و عازم محل قرارم شدم. اما بجای کاغذ سیاه کردن، لپتاپم را روشن کردم.و شروع کردم به تایپ. البته بعد از چند هفته کارکردن به این شکل مسلما خروجی کار من یک رمان نبود. چیزی که من تولید کرده بودم چندین داستان جداگانه بود که طول هرکدامشان دور و بر ۱۰۰ کلمه میشد.
من دنبال ایدهای برای نوشتن بودم که متوجه شدم یک وب سایت برای کاربرانش نیاز به داستانکهای ۱۵۰ کلمهای دارد تا آنها را برای کاربران گوشیهای آیفون در قالب چندین پیام کوتاه ارسال کند. همه چیزی که من نیاز داشتم کمی ویرایش کردن داستانهایم بود. به اضافه حذف بندها و قسمتهای بیهوده و اضافی. اما من نگران بودم. میترسیدم گند بزنم به داستانهایم. مثل این بود که باتبر به جان یک درخت بیفتم و یا ساختمانی در درون خودم را تخریب کنم. […] اما نتیجه این کار مرا شگفتزده کرد.
طمئناً خروجی کار من شدیداَ کوتاه بود. اما در عوض این کارم را بهتر میکرد. چرا که عرصههای بیشتری برای فکر کردن مییافتم. همینطور فرصتهای بیشتری برای خلق ایدههای ناب. آنهم بواسطهی کمی آب رفتن داستانهایم از طریق حذف کلمات غیر ضروری!
داستانهای باهوشی از آب درآمدند. آنهم برای خواندن روی تلفنهای موبایل که بسیار جذاب بود. برای اینکار تنها آنها را بازنویسی کردم. تا هسته درخشان آن [داستان برای مخاطب] به فوریت مشخص شود.
سیستمی که من ساخته بودم بدرستی کار میکرد. در سفر به بیرچ وود ۵۰۰ کلمه و در سفر به لیوپول ۱۵۰ کلمه داستان مینوشتم. تنها یک نیمصفحه. که ازوسط و پایان داستانها کارم را شروع میکردم و بعد با رشد شخصت و پردازش سریع و صریح آنها و نوشتن توصیفات درست همه چیز را در یک بسته کوچک از کلمات جای میدادم.
داستانهای کوتاه من دقیقا به مانند غذایی مناسب بود برای افرادی که چربی خونشان بالاست اما اشتهای زیادی به خوردن غذاهای چرب و چیلی دارند. به جای یک بره کباب شده، به آنها به شیوهای خلاقانه ناگت مرغ میدادم. [البته] عادت به کاهش طول متن و خلاصه کردن داستان ممکن است گاهی از دستتان در برود. من یک بار قبلا به این درد مبتلا شدم و دوتا از جملات کلیدی پایان داستان را حذف کرده بودم!
خوشبختانه آن شرکت خدماتی موبایل از داستانهای من خوشش آمد و آن کارها منتشر شد. و من هم برهمان منوال سابق کارم را ادامه میدادم و هربار که سوار قطار میشدم یک داستانک مینوشتم. و میدیدم که در زمانی که نگهبان متصدی مترو اعلام میکرد که حرکت قطار با تاخیر صورت میگیرد، مسافران بجای خوردن چای از قوری برقی داستانهای مرا میخواندند!
یک هفته بعد از تماس با انتشارات سالت (که کارم را ردکردند) انتشارات جین با من تماس گرفت و به من گفت اگر مایل به نشر کتابم هستم میتوانم یک نقل قول برای گذاشتن روی جلد کتاب و پیشنهاد یک تصویر مناسب را به آنها بدهم. و من از خوشحالی مانده بودم چه بگویم؟
البته من دیگر با قطار رفت و آمد نمیکنم. شرایط کاری من تغییر کرده و من بخاطر ثابت بودن و نامحدود بودن زمان نوشتن، نگارش داستانهایم کمی طولانی تر شده. اما یکبار که سوار قطار شده بودم نگهبان متصدی قطار از من کارت شناسایی خواست چون فکر میکرد من خودم را بجای نویسنده کتاب داستانهای برید بریده جا زدم!
اما برخلاف درخواست ویراستار گاردین برای نگارش ده فرمان داستان نویسی باید بگویم که کار من ۶ مرحله بیشتر ندارد که آنها را برایتان میگویم:
۱- از وسط شروع کنید:
شما زمان زیادی ندارید. بنابراین بدون حشو و زواید یکراست بروید سر اصل مطلب!
۲- از شخصیتهای متعدد استفاده نکنید!
چون شما زمان کافی برای پرداختن و توصیف این شخصیتها در داستانکهایتان را ندارید. حتی گفتن اسم یک کارکتر هم ممکن است لازم نباشد. مگر در جایی که طول کار را خلاصه میکند و باعث صرفه جویی در استفاده شما از کلمات اضافی و اطلاعات بهدرد نخور میشود
۳- مطمئن شوید که پایان ِ داستانکتان، پایان ِ آن نیست!
یک خطر فراگیر در نگارش و خوانش داستانک وجود دارد که ممکن است یقهی نویسنده و یا خواننده را بگیرد و باعث توقف کار بشود. به هیچعنوان در اواسط داستان نتیجه کار را مشخص نکنید. اینکار باعث میشود مخاطب ازهمانجا به بعد دیگر ادامه کارشما را نخواند.برای اجتناب از این مسئله به عیچعنوان درمیانه داستان،
زمان کافی برای چرخش متن به بیرون به منظور تغییر وضعیت یا جایگاه راوی و [بیان] اندیشههای نهفته در پس تصمیماتی که کارکترهایتان گرفتهاند. ندارید
اگر شما دقیق نباشید. داستان ها میتوانند. بواسطه ضعف روایی و یا آشکار سازی بیموقع پایان ماجرا از اصل غافلگیری بیبهره بمانند.برای جلوی گیری از این کار تقریبا تمام اطلاعات مورد نیازتان را در همان خط اول به هرقیمتی که هست ارائه دهید. بقیه پاراگراف را در طول سفر (با قطار) به جلا دادن روایت اختصاص دهید.
۴- برای انتخاب عنوان داستان عرق بریزید!
این کار مانند ساختن شروع یک زندگیست!
۵- خط آخر داستانتان را تبدیل به زنگ اِخبار کنید!
بیادبیاورید، که چیزی که ما گفتیم این بود: خط آخر داستان پایان آن نیست. اما روند انتهای داستان باید به نحوی باشد که با اتمام آن روی داستان ادامهی روایت در ذهن مخاطب صورت بپذیرید. برای اینکار ما نباید داستان را کامل بگوییم بلکه باید آن را در فضایی جدید پیبگیریم. فضایی که میتواند تداوم بخش ایدهایی باشد که ما در کل روایت آن را در نظر داشتیم. یک داستان که خودش را تا انتها ادامه میدهد همیشه خوب خوب نیست. اما بعد از خواندن یک قطعه از داستانک خوب ما باید در ستیز برای فهم و درک درست آن باشیم. و در این راه علاقه خود را به خلق معما پرورش بدهیم. و این فرم دیگر از چالشیست که داستانکها میسازند. داستانک خوب میتواند سرشار از احساس و القائات عاطفی در ذهن اکثریت مخاطبان باشد. اما داستانکهای کمیوجود دارند که ما پس از خواندشان احساس تحیّر و غافلگیری داشته باشیم.
۶- طولانی بنویسید بعد کوتاهش کنید.
یک توده سنگی بلند برای خودتان بسازید تا از بلندای آن به بیکرهی داستانتان نظاره کنید. سفر به بیرون از محیط داستان به شما این فرصت را میدهد تا از بیرون به آن نگاه کنید.داستانها میتوانند از زندگی شما مزخرفتر باشند. اما شما باید مراقب باشید. چون معمولا در سفر آنرا میفهمید. البته برای برخیها.نوشتن داستانک برای برخیها مثل رفتن به سفر با یک کاروان است. در مدت کوتاه سفر میتوان خود را روی تخت ماشین کاروان جا کرد اما شما نمیتوانید بقیه عمرتان را روی یک تختخواب تاشوی کوچک و بیرون بر بخوابید.
بقلم: دیوید گافنی David Gaffney
ترجمه: مهناز براری
مدت زیادی از انتشار کتاب من نمیگذرد. اما من تا مدت کوتاهی قبل از آن اصطلاحاتی نظیر flash fiction یا micro-fiction یا sudden fiction و نیز short-short storie به گوشم نخورده بود و نمیدانستم اینها چیستند.
اما در شعری از مک میلان یک توصیه را خواندم. و طبق آن پیشنهاد نوشتهام را تکهتکه کردم و به انتشاراتی سالت فرستادم.به خبالم شاعری متفاوت شدم! [کار من متشکل از] پنجاه و هشت داستان بود که طول هرکدامشان حداکثر ۱۵۰ کلمه بیشتر نبود و احتمالا تمامشان هم برعلیه من بود! اما هیچ ناشری حاضر به نبود کتاب مرا چاپ کند. دسته کم بخاطر این که من آدم ناشناختهای بودم و شهرت نداشتم. داستانهایی که زمان خواندن آنها از یک «عطسه کردن» هم کوتاهتر بود. من این را می دانستم اما میخواستم شانسم را امتحان کنم.
اما به هرحال من ساختن و نوشتن داستانهای بسیار کوتاه را شروع کردم – چیزی خودم آنها را داستانهای بریده بریده – میخواندم. اما بجای سیاه کردن کاغذ لپتابم را روشن کردم. زمانی که من در حال رفتن به یک مسافرت از منچستر به لیورپول بودم – سفری که ۵۰ دقیقه طول میکشید.- . دستگیره شیشه پنجره خراب بود و باز نمیشد. من احساس میکردم توی یک بطری که دهانهی آن را با چوب پنبه بستهاند گیر کردم. یک روز وقتی درحال انجام این سفر بودم شروع به خواندن یک داستان کوتاه کردم.
برای من اما؛ اینکه نوشتن این داستان چهمقدار زمان برده محل سوال بود. من پیش خودم فکر کردم در هر بار مسافرت با قطار اگر ۵۰۰ کلمه بنویسم. که با احتساب رفت و برگشت میشود روزی ۱۰۰۰ کلمه. آنوقت چهارماه زمان میبرد که من یک رمان ۸۰ هزار کلمهای را بنویسم.
بنابراین روز بعد من ساعت ۸ و ۱۲ دقیقه صبح برای گرفتن یک کرسی سوار ترن و عازم محل قرارم شدم. اما بجای کاغذ سیاه کردن، لپتاپم را روشن کردم.و شروع کردم به تایپ. البته بعد از چند هفته کارکردن به این شکل مسلما خروجی کار من یک رمان نبود. چیزی که من تولید کرده بودم چندین داستان جداگانه بود که طول هرکدامشان دور و بر ۱۰۰ کلمه میشد.
من دنبال ایدهای برای نوشتن بودم که متوجه شدم یک وب سایت برای کاربرانش نیاز به داستانکهای ۱۵۰ کلمهای دارد تا آنها را برای کاربران گوشیهای آیفون در قالب چندین پیام کوتاه ارسال کند. همه چیزی که من نیاز داشتم کمی ویرایش کردن داستانهایم بود. به اضافه حذف بندها و قسمتهای بیهوده و اضافی. اما من نگران بودم. میترسیدم گند بزنم به داستانهایم. مثل این بود که باتبر به جان یک درخت بیفتم و یا ساختمانی در درون خودم را تخریب کنم. […] اما نتیجه این کار مرا شگفتزده کرد.
طمئناً خروجی کار من شدیداَ کوتاه بود. اما در عوض این کارم را بهتر میکرد. چرا که عرصههای بیشتری برای فکر کردن مییافتم. همینطور فرصتهای بیشتری برای خلق ایدههای ناب. آنهم بواسطهی کمی آب رفتن داستانهایم از طریق حذف کلمات غیر ضروری!
داستانهای باهوشی از آب درآمدند. آنهم برای خواندن روی تلفنهای موبایل که بسیار جذاب بود. برای اینکار تنها آنها را بازنویسی کردم. تا هسته درخشان آن [داستان برای مخاطب] به فوریت مشخص شود.
سیستمی که من ساخته بودم بدرستی کار میکرد. در سفر به بیرچ وود ۵۰۰ کلمه و در سفر به لیوپول ۱۵۰ کلمه داستان مینوشتم. تنها یک نیمصفحه. که ازوسط و پایان داستانها کارم را شروع میکردم و بعد با رشد شخصت و پردازش سریع و صریح آنها و نوشتن توصیفات درست همه چیز را در یک بسته کوچک از کلمات جای میدادم.
داستانهای کوتاه من دقیقا به مانند غذایی مناسب بود برای افرادی که چربی خونشان بالاست اما اشتهای زیادی به خوردن غذاهای چرب و چیلی دارند. به جای یک بره کباب شده، به آنها به شیوهای خلاقانه ناگت مرغ میدادم. [البته] عادت به کاهش طول متن و خلاصه کردن داستان ممکن است گاهی از دستتان در برود. من یک بار قبلا به این درد مبتلا شدم و دوتا از جملات کلیدی پایان داستان را حذف کرده بودم!
خوشبختانه آن شرکت خدماتی موبایل از داستانهای من خوشش آمد و آن کارها منتشر شد. و من هم برهمان منوال سابق کارم را ادامه میدادم و هربار که سوار قطار میشدم یک داستانک مینوشتم. و میدیدم که در زمانی که نگهبان متصدی مترو اعلام میکرد که حرکت قطار با تاخیر صورت میگیرد، مسافران بجای خوردن چای از قوری برقی داستانهای مرا میخواندند!
یک هفته بعد از تماس با انتشارات سالت (که کارم را ردکردند) انتشارات جین با من تماس گرفت و به من گفت اگر مایل به نشر کتابم هستم میتوانم یک نقل قول برای گذاشتن روی جلد کتاب و پیشنهاد یک تصویر مناسب را به آنها بدهم. و من از خوشحالی مانده بودم چه بگویم؟
البته من دیگر با قطار رفت و آمد نمیکنم. شرایط کاری من تغییر کرده و من بخاطر ثابت بودن و نامحدود بودن زمان نوشتن، نگارش داستانهایم کمی طولانی تر شده. اما یکبار که سوار قطار شده بودم نگهبان متصدی قطار از من کارت شناسایی خواست چون فکر میکرد من خودم را بجای نویسنده کتاب داستانهای برید بریده جا زدم!
اما برخلاف درخواست ویراستار گاردین برای نگارش ده فرمان داستان نویسی باید بگویم که کار من ۶ مرحله بیشتر ندارد که آنها را برایتان میگویم:
۱- از وسط شروع کنید:
شما زمان زیادی ندارید. بنابراین بدون حشو و زواید یکراست بروید سر اصل مطلب!
۲- از شخصیتهای متعدد استفاده نکنید!
چون شما زمان کافی برای پرداختن و توصیف این شخصیتها در داستانکهایتان را ندارید. حتی گفتن اسم یک کارکتر هم ممکن است لازم نباشد. مگر در جایی که طول کار را خلاصه میکند و باعث صرفه جویی در استفاده شما از کلمات اضافی و اطلاعات بهدرد نخور میشود
۳- مطمئن شوید که پایان ِ داستانکتان، پایان ِ آن نیست!
یک خطر فراگیر در نگارش و خوانش داستانک وجود دارد که ممکن است یقهی نویسنده و یا خواننده را بگیرد و باعث توقف کار بشود. به هیچعنوان در اواسط داستان نتیجه کار را مشخص نکنید. اینکار باعث میشود مخاطب ازهمانجا به بعد دیگر ادامه کارشما را نخواند.برای اجتناب از این مسئله به عیچعنوان درمیانه داستان،
زمان کافی برای چرخش متن به بیرون به منظور تغییر وضعیت یا جایگاه راوی و [بیان] اندیشههای نهفته در پس تصمیماتی که کارکترهایتان گرفتهاند. ندارید
اگر شما دقیق نباشید. داستان ها میتوانند. بواسطه ضعف روایی و یا آشکار سازی بیموقع پایان ماجرا از اصل غافلگیری بیبهره بمانند.برای جلوی گیری از این کار تقریبا تمام اطلاعات مورد نیازتان را در همان خط اول به هرقیمتی که هست ارائه دهید. بقیه پاراگراف را در طول سفر (با قطار) به جلا دادن روایت اختصاص دهید.
۴- برای انتخاب عنوان داستان عرق بریزید!
این کار مانند ساختن شروع یک زندگیست!
۵- خط آخر داستانتان را تبدیل به زنگ اِخبار کنید!
بیادبیاورید، که چیزی که ما گفتیم این بود: خط آخر داستان پایان آن نیست. اما روند انتهای داستان باید به نحوی باشد که با اتمام آن روی داستان ادامهی روایت در ذهن مخاطب صورت بپذیرید. برای اینکار ما نباید داستان را کامل بگوییم بلکه باید آن را در فضایی جدید پیبگیریم. فضایی که میتواند تداوم بخش ایدهایی باشد که ما در کل روایت آن را در نظر داشتیم. یک داستان که خودش را تا انتها ادامه میدهد همیشه خوب خوب نیست. اما بعد از خواندن یک قطعه از داستانک خوب ما باید در ستیز برای فهم و درک درست آن باشیم. و در این راه علاقه خود را به خلق معما پرورش بدهیم. و این فرم دیگر از چالشیست که داستانکها میسازند. داستانک خوب میتواند سرشار از احساس و القائات عاطفی در ذهن اکثریت مخاطبان باشد. اما داستانکهای کمیوجود دارند که ما پس از خواندشان احساس تحیّر و غافلگیری داشته باشیم.
۶- طولانی بنویسید بعد کوتاهش کنید.
یک توده سنگی بلند برای خودتان بسازید تا از بلندای آن به بیکرهی داستانتان نظاره کنید. سفر به بیرون از محیط داستان به شما این فرصت را میدهد تا از بیرون به آن نگاه کنید.داستانها میتوانند از زندگی شما مزخرفتر باشند. اما شما باید مراقب باشید. چون معمولا در سفر آنرا میفهمید. البته برای برخیها.نوشتن داستانک برای برخیها مثل رفتن به سفر با یک کاروان است. در مدت کوتاه سفر میتوان خود را روی تخت ماشین کاروان جا کرد اما شما نمیتوانید بقیه عمرتان را روی یک تختخواب تاشوی کوچک و بیرون بر بخوابید.
مجله ادبی آوانگارد
No comments:
Post a Comment