لمس روح - مهدی یعقوبی
صبح که از خواب بر خاستم عطر سکرآور موهای لطیفش روی رختخوابم پیچیده و نجواهای عاشقانه اش در هوایم موج میزد . و رد لبخندهای مرموز و سایه های روحش بر دیوار بنفش اتاقم پرسه . انگار که در کنارم روی همین تختخواب قدیمی خوابیده بود و مرا در حلقه حریر دستان نرم و نازکش در بر گرفته بود .
گویی در بیداری بخواب رفته بودم و در آغوش رویاهایی زلال شناور .
وقتی که مرا در آغوشش میفشرد . تپشهای گرم قلبش را احساس میکردم و چنان مستی گوارایی بهم دست میداد که انگار در اوج آبی ها و دشت های روشن خورشید بال و پر می گشودم .
آرامشی بی پایان ، مثل موجهای آرام سواحل دریا نرم نرمک در خونم میدوید و خلسه ای شگرف مرا از بند همه اندوه هایی که محصورم کرده بود رها میکرد و در ابدیتی ناب غوطه ور.
No comments:
Post a Comment