نیمه های شب بابک اسلحه کمری اش را در آورد و دستی به سر و رویش کشید . نان و خرما را بر داشت و کوله پشتی را انداخت روی دوش. از لای در به بیرون چشم انداخت. روستا در زیر آسمان پرستاره در سکوتی ژرف فرو رفته بود . در را به نرمی در پشت سرش بست و راه افتاد. وقتی به حوالی قهوه خانه رسید نگاهی به جوان شورشی که هنوز در میان آسمان و زمین بر فراز دار آویزان بود انداخت. خواست نزدیک شود که صدای پایی شنید. یکی از لباس شخصی ها بود . رفت در کنار قهوه خانه در کنار اسبی که افسارش به تیرک چوبی بسته بود پنهان شد. چاقوی نظامی اش را از جیبش در آورد و در مشتش محکم فشرد. انگار نوبت کشیکش بود. آنها پس از مراسم اعدام برای چشم زهره گرفتن شب را در همان قهوه خانه اطراق کرده بودند. لباس شخصی چراغ قوه اش را روشن کرد و آمد به سمت اسب که ساکت و آرام در جایش ایستاده بود .مسلسلش را گذاشت زمین. زیب شلوارش را کشید و همین که خواست ادرار کند چشمش افتاد به بابک . وحشت کرد و تا رفت سلاحش را
No comments:
Post a Comment