گناهکار شهر تولدو
آنتوان چخوف
هركه محل ساحرهئی را كه می گويد اسمش ماريا اسپالانتسو است، نشان دهد يا مشاراليها را زنده يامرده بههيأت قضات تحويل كند آمرزش معاصی ی خود را پاداش دريافت خواهد نمود.
اين اعـلان به امضای اسقف و قضات اربعهی شهر بارسلون مربوط به آن گذشتهی دوری است كه تاريخ اسپانيا و ای بسا سراسر بشريت باقی را الی الابد چون لكهئی نازدودنی آلوده خواهد داشت.
همهی شهر بارسلون اين اعلاميه را خواند و جستوجو آغاز شد. شصت زن مشابه اين جادوگر دستگير و با خويشـان خود شكنجه شدند… در آن دوران اين اعتقاد مضحك اما ريشهدار رواج داشت كه گويا جادوگران اين توانائی را دارند كه خود را به شكل سگ و گربه و جانوران ديگر درآورند، بخصوص از نوع سياهشـان. درخبراست كه صيادی بارها پنجهی بريدهی جانورانی را كه شكار میكرد به نشانهی توفيق باخود میآورد و هر بار كه كيسه را میگشود دست خونينی در آن میيافت وچون دقت میكرد دست زن خود را بازمیشناخت.
اهالی بارسلون هر سگ و گربهی سياهی را كه يافتند كشتند اما ماريا اسپالانتسو در ميان آن قربانيان بيهوده پيدا نشد.
اين ماريا اسپالانتسو دختر يكی از بازرگـانان عمدهی بارسلونی بود: مردی فرانسوی با همسری اسپانيائی. ماريا لاقيدی خاص قوم گل را از پدر بهارث برده بود و آن سرزندگی بیحـد و مرزی را كه مـايهی جذابيت زنان فرانسوی است از مادر. اندام اسپانيائی نابش هم ميراث مادری بود. تا بيست سالگی قطره اشكی به چشمش ننشسته بود و اكنون زنی بود سخت دلفريب و هميشه شاد و هوشيار كه زندگی را وقف هيچكارهگی سرشار از دلخوشی اسپانيائی كرده بود و صرف هنرهـا… مثل يك كودك خوشبخت بود… درست روزی كه بيست سالهگیاش را تمامكرد به همسری دريانوردی اسپالانتسو نام درآمد كه بسيار جذاب بود و بهقولی دانشآموختهترين مرد اسپانيا و در سراسر بارسلون سرشناش.ازدواجش ريشه در عشق داشت. شوهرش سوگند ياد میكرد كه اگر بداند زنش از زندهگی با او احساس سعادت نمیكند خودش را خواهد كشت. ديوانهوار دوستش میداشت.
اما در دومين روز ازدواج سرنوشت ورق خورد: بعدازغروب آفتاب از خانهی شوهر به ديدن مادرش میرفت كه راه را گمكرد. بارسلون شهر بزرگی است و كمتر زن اسپانيائیيی هست كه بتواند كوتاهترين مسير ميان دو نقطه رابه درستی نشان دهد.
سر راه از راهبی كه به او برخورد پرسيد:ـ “راه خيابان سن ماركو از كـدام سمت است؟ “راهب ايستاد، فكری كرد و مشغول برانداز كردن او شد… آفتاب رفته مـاه برآمده بود و پرتو سردش بهچهرهی ماريا میتابيد. بیجهت نيست كه شاعران در توصيف زنان از ماه ياد میكنند!
ـ زن درروشنائیی مهتاب صد بار زيباتر جلوه میكند… موهای زيبای مشكين ماريا دراثر سرعت قدمها برشانه و برسينهاش كه از نفس زدن عميق برمیآمـد
افشان شده بود و دستهایاش كه شربی را بر شانه نگه میداشت تا آرنج برهنه بود.
راهب جوان ناگهان بیمقدمه درآمد كه: “ـ به خون ژانوار قديس سوگند كه تو جادوگری!”
ماريا گفت:ـ اگر راهب نبودی می گفتم بی گمان مستی!
ـ تو … جادوگری!
راهب اين را گفت و زيرلب شروع به خواندن اوراد كرد.
ـ سگی كه هـمالان پيش پـای من دويد چه شد؟ تو همان سگی كه به اين صورت
درآمدی! به چشم خودم ديدم! من میدانم…اگرچه بيست و پنج سـال بيشتر ندارم تا به حال مچ پنجاه جادوگر را گرفتهام. تو پنجاهويكمی هستی! به من میگويند اوگوستين…
اينها را گفت و صليبی به خود كشيد و برگشت و غيبش زد.
ماريا اوگوستين را میشناخت. نقلش را بهكرات از پدر و مادر شنيده بود. هم
به عنوان پرحرارتترين شكارچی جادوگران، هم بهنام مصنف كتابی علمی كه درآن ضمن لعن زنان از مردان هم به سبب تولدشان از بطن زن ابراز نفرت كرده در محاسن عشـق بهمسيح داد سخن دادهاست. اما ماريا بارها با خود فكر كردهبود مگر میشود به مسيحی عشق ورزيد كه خود از انسان متنفر است؟
چند صد قدمی كه رفت دوباره به اوگوستين برخورد. از بنائی با سردر بلند و كتيبهی طويلی به زبان لاتينی چهار هيكل سياه بيرون آمدند، ازميان خود به او راه عبور دادند و بهدنبالاش راهافتادند. ماريا يكی از آنها را كه همان اوگوستين بود شناخت. چهارتائی تا در خانه تعقيبش كردند.
سه روز بعد مرد سياهپوشی كه صورت تراشيدهی پف كرده داشت و ظاهرش میگفت كه بايد يكی ازقضات باشد به سراغ اسپالانتسو آمد و به او دستور داد بیدرنگ به حضور اسقف برود.
اسقف به اسپالانتسو اعلامكرد كه: “ـ عيالات جادوگراست!
رنگ از روی اسپالانتسو پريد.
اسقف ادامه داد كه:ـ به درگاه خداوند سپاس بگذار! انسانی كه از موهبت پرارزش شناسائیی ارواح خبيثه در ميان عوامالناس برخوردار است چشم ما و تو را باز كرد. عيالات را ديدهاند كه به هيأت كلب اسودی درآمده، يك بار هم كلب اسودی را مشاهده كردهاند كه هيأت معقودهی تو را بهخود گرفته…
اسپالانتسوی مبهوت زيرلب گفت:”ـ او جادوگر نيست … زن من است!”
ـ آنضعيفه نمیتواند معقودهی مردی كاتوليك باشد! مشاراليها عيال ابليس است. بدبخت! مگر تا بهحال متوجه نشدهای كه به دفعات به خاطر آن روح خبيث تو را مورد غدر و خيانت قرارداده؟ بلافاصله عازم بيت خود شو و فی الفور او را بهاينجا بفرست.
اسقف مردی فاضل بود و از جمله واژهی Femina(يعنی زن) را به دو جزء fe و minus تجزيه میكرد تا برساندكه ( feيعنی ايمان) زن، minus (يعنی كمتر) است…
اسپالانتسو ازمرده هم بیرنگتر شد. از اتاق اسقف كه بيرون آمد سرش را ميان دستهايش گرفت. حالا كجا برود و به كی بگويد كه ماريا جادوگر نيست؟ مگر كسی هم پيدا میشود كه حرف و نظر راهبان را باور نداشته باشد؟ حالا ديگر دربارسلون همه به جادوگر بودن ماريا يقين دارند. همه! هيچ چيز از معتقد كردن آدم ابله به يك موضوع واهی آسانتر نيست و اسپانيائیها هم كه ماشاءالله همه ازدم ابلهاند!
پدر اسپالانتسو كه داروفروش بود دم مرگ به او گفتهبود:”ـ در همهی عالم بنیبشری از اسپانيـائی جماعت ابلـهتر نيست، نه به خودشـان اعتماد نشان بـده نه معتقدات شان را باوركن!
اسپالانتسو معتقدات اسپانيائی ها را باورمیكرد اما حرفهای اسقف رانه.
زنش را خوب می شناخت و يقين داشت كه زنها فقط در عجوزهگی جادوگر می شوند… از
پيش اسقف كه برگشت بههمسرش گفت:”ـ ماريا، راهبها خيال دارند بسوزانندت!”
میگويند تو جادوگری و به من هم دستور دادهاند تو را بفرستم آنجا … گوشكن ببين چه میگويم زن! اگر راستی راستی جادوگری، كه بهامان خدا: “بشو يكگربهی سياه و دررو جان خودت را نجات بده”، اما اگر روح پليدی درت نيست تو را بهدست راهبها نمیدهم … غل بهگردنت میبندند و تا گناه نكرده را بهگردننگيری نمیگذارند بخوابی.
پس اگر جادوگر هستی فراركن!
اما ماريا نه به شكل گربهی سياه درآمد نه گريخت فقط شروعكرد به اشك ريختن و بهدرگاه خدا توسل جستن… و اسپالانتسو بهاش گفت:”ـ گوشكن. خدابيامرز ابوی میگفت آن روزی كه همه به ريش احمقهای معتقد به وجود جادوگر بخندند نزديك است. پدرم بهوجود خدااعتقادی نداشت اما هيچ وقت ياوه ازدهنش درنمیآمد. پس بايد جائی قايمبشوی و منتظر آنروز بمانی… چندان مشكلهم نيست. كشتیی كريستوفور اخوی كناراسكله در دست تعميراست. آن تو قايمت میكنم و تا زمانی كهابوی میگفت بيرون نمیآئی. آن جور كه پدرم گفت خيلی هم نبايد طول بكشد.”
آن شب ماريا در قسمت زيرين كشتی نشسته بود و بیصبرانه درانتظار آن روز نيامدنیيی كه پدر اسپالانتسو وعدهاش را دادهبود از وحشت و سرما میلرزيد و به صدای امواج گوش میداد.
اسقف از اسپالانتسو پرسيد : “ـ عيالت كجا است؟”
اسپالانتسو هم به دروغ گفت: “ـ گربهی سياهی شد و در رفت.
ـ انتظارش را داشتم. میدانستم اينطورمیشود. لاكن مهم نيست. پيداش میكنيم. اوگوستين قريحهی غريبی دارد! فیالواقع قريحهی خارقالعادهئی است! برو راحت باش و منبعد ديگر منكوحهی جادوگر اختيار مكن! مواردی بوده كه ارواح خبيثه از جسم ضعيفه بهقالب رجلاش انتقال نموده… درهمين سنهی ماضی خودم كاتوليك مؤمنی را سوزاندم كه در اثر تماس با منحوسهی غيرمطهرهئی برخلاف ميل خود روحاش را به شيطان لعين تسليم نمودهبود… برو!
ماريا مدتها دركشتی بود. اسپالانتسو هرشب به ديدناش میرفت و چيزهائی را كه لازم داشت برایاش میبرد. يكماه بهانتظار گذشت، بعد هم يك ماه ديگر و ماه سوم… اما آن دوران مطلوب فرا نرسيد. پدر اسپالانتسو درست گفته بود، اما عمر تعصبات با گذشت ماهها بهآخر نمیرسد. عمر تعصبات مثل عمر ماهی دراز است و سپری شدنشان قرنها وقت میبرد…
ماريا رفته رفته با زندهگیی جديدش كنار آمده بود و كمكم داشت به ريش راهبها كه اسمشان را كلاغ گذاشته بود میخنديد و اگر آن واقعهی خوفانگيز و آن شوربختیی جبرانناپذير پيش نمیآمد خيال داشت تا هر وقت كه شد آنجا بماند وبعد هم به قول كريستوفور، كشتی كه تعمير شد با آن بهسرزمينی دور دست كوچكند: “بهجائی بسيار دورتر از ايناسپانيای شعورباخته.”
اعلان اسقف كه در بارسلون دست به دست میگشت و درميدانها وبازارها به ديوارها چسبانده شده بود بهدست اسپالانتو هم رسيد. اعلان را كه خواند فكری بهخاطرش رسيد. وعدهی انتهای اعلان درباب آمرزش گناهان تمام حواساش را بهخود مشغول كرد.
آهی كشيد و باخودش گفت:”ـ كسب آمرزش گناهان هم چيز بدی نيستها!
اسپالانتـسو خودش را غرق در معاصیی كبيره میدانست. معاصیی كبيرهئی بر وجداناش سنگينی میكرد كه مؤمنان بسياری بهخاطر ارتكاب نظاير آن برخرمن آتش يا زير شكنجه جان سپرده بودند. جوانیاش در تولدو گذشته بود: شهری كه درآن روزگار مركز ساحران و جادوگران بود… طی قرون دوازده و سيزده، رياضيات دراين شهر بيش از هر نقطهی ديگر اروپا شكوفا شد. در بلاد اسپانيا هم كه، از رياضيات تا جادو يك گـام بيشتر فاصله نيست… پس اسپالانتسو زير نظر ابوی به ساحری هم پرداخته بود.
ازجمله اينكه دل و اندرون جانوران را میشكافت و گياهان غريب گرد میآورد… يكبـار كه سرگرم كوبيدن چيزی در هاون آهنی بود روح خبيثی با صدای مخوف به شكل دود كبود رنگی از هاون بيرون جسته بود! درآن روزگار زندهگی در تولدو سرشار از اينگونه معاصی بود. هنوز ازمرگ پدر و ترك تولدو چندی نگذشته بود كه اسپالانتسو سنگينیی خوفانگيز بار اين گناهانرا بر وجدان خود احساسكرد. راهب ـ اقيانوسالعلوم پيری كه طبابت هم میكردـ بدو گفته بود فقط درصورتی معاصیاش بخشيده خواهدشد كه به كفارهی آنها كاری سخت نمايان بهمنصه بروز و ظهور رساند. اسپالانتسو حاضر بود همه چيزش را بدهد و در عوض روحاش از خاطرهی زندهگیی ننگين تولدو و جسماش از سوختن در آتش دوزخ نجات پيداكند. اگر در آن زمان فروش تصديقنامهجات آمرزش گناهان باب شده بود برای بهدستآوردن يكی ازآن قبضها، بیمعطلی نصف همهی داروندارش را مايه میگذاشت. حاضر بود برای آمرزش روحاش پياده بهزيارت يكی از امكنهی مقدسه مشرف بشود، افسوس كه كارها و گرفتاریهايش مانع بود.
اعلان عالیجناب اسقف را كه خواند با خود گفت: اگر شوهرش نبودم فوری میبردم تحويلاش میدادم… ـ اين فكر كهتنها با گفتن يك كلمه تمام گناهاناش آمرزيده میشود از سرش بيرون نمیرفت و شب و روز آرامش نمیگذاشت… زناش را دوست میداشت، ديوانهوار دوستاش میداشت… اگر اين عشق نمیبود، اگر اين ضعفی كه راهبان و حتا طبيبان تولدو چشم ديدناش را نداشتند درميان نبود، میشد كه…
اعلان را كه به برادرش نشانداد كريستوفور گفت:”ـ اگر ماريا جادوگر بود و اين همه خوشگلی و تودلبروی نداشت من خود تحويلاش میدادم… آخر آمرزش گناه معركه چيزی ست!… اما اگرحوصله كنيم تا ماريا بميرد و پس از آن جنازهاش را ببريم تحويل كلاغها بدهيم هم چيزی ازكيسهمان نمیرود. بگذار مردهاش را بسوزانند. مرده كه درد حالیاش نمیشود… تازه! ماريا وقتی میميرد كه ديگر ما پير شدهايم. آمرزش گناه هم چيزی ست كه تنها به درد دوران پيری میخورد…
كريستوفور اينها را گفت قاهقاه خنديد و به شانهی برادره زد. اما اسپالانتسو درآمد كه:”ـ اگر من زودتر از او مردم چه؟ به خدا قسم اگر شوهرش نبودم تحويلاش میدادم !”
هفتهئی پسازاين گفتوگو اسپالانتسو كه روی عرشه قدم میزد زير لب میگفت:”ـ آخ كه اگر الان مرده بود!… من كه زنده تحويلاش نخواهم داد. اما اگر مرده بود تحويلاش میدادم. در آنصورت، من، هم سر اين كلاغهای لعنتی را كلاه میگذاشتم هم آمرزش گناههایام را به چنگ میآوردم!”
اسپالانتسوی بی شعور سرانجام زناش را مسموم كرد…
خودش جسد ماريا را برد برای سوزاندن تحويل هيأت قضات داد.
معصيت هائی كه در تولدو مرتكب شده بود آمرزيده شد. اين گناهاش هم كه برای
درمان مردم درس خوانده بود و ايامی از عمرش را صرف علمی كرده بود كه بعدها ناماش را شيمی گذاشتند بخشوده شد و عالیجناب اسقف پس ازتحسين بسيار كتابی از مصنفات خود را به او هديهداد… مرد عالم دراين كتاب نوشته بود جنيان از آن جهت در جسم ضعيفهگان سياهمو حلول میكنند كه لون مویشان با لون خود ايشان مطابقه میكند.
آنتوان چخوف
هركه محل ساحرهئی را كه می گويد اسمش ماريا اسپالانتسو است، نشان دهد يا مشاراليها را زنده يامرده بههيأت قضات تحويل كند آمرزش معاصی ی خود را پاداش دريافت خواهد نمود.
اين اعـلان به امضای اسقف و قضات اربعهی شهر بارسلون مربوط به آن گذشتهی دوری است كه تاريخ اسپانيا و ای بسا سراسر بشريت باقی را الی الابد چون لكهئی نازدودنی آلوده خواهد داشت.
همهی شهر بارسلون اين اعلاميه را خواند و جستوجو آغاز شد. شصت زن مشابه اين جادوگر دستگير و با خويشـان خود شكنجه شدند… در آن دوران اين اعتقاد مضحك اما ريشهدار رواج داشت كه گويا جادوگران اين توانائی را دارند كه خود را به شكل سگ و گربه و جانوران ديگر درآورند، بخصوص از نوع سياهشـان. درخبراست كه صيادی بارها پنجهی بريدهی جانورانی را كه شكار میكرد به نشانهی توفيق باخود میآورد و هر بار كه كيسه را میگشود دست خونينی در آن میيافت وچون دقت میكرد دست زن خود را بازمیشناخت.
اهالی بارسلون هر سگ و گربهی سياهی را كه يافتند كشتند اما ماريا اسپالانتسو در ميان آن قربانيان بيهوده پيدا نشد.
اين ماريا اسپالانتسو دختر يكی از بازرگـانان عمدهی بارسلونی بود: مردی فرانسوی با همسری اسپانيائی. ماريا لاقيدی خاص قوم گل را از پدر بهارث برده بود و آن سرزندگی بیحـد و مرزی را كه مـايهی جذابيت زنان فرانسوی است از مادر. اندام اسپانيائی نابش هم ميراث مادری بود. تا بيست سالگی قطره اشكی به چشمش ننشسته بود و اكنون زنی بود سخت دلفريب و هميشه شاد و هوشيار كه زندگی را وقف هيچكارهگی سرشار از دلخوشی اسپانيائی كرده بود و صرف هنرهـا… مثل يك كودك خوشبخت بود… درست روزی كه بيست سالهگیاش را تمامكرد به همسری دريانوردی اسپالانتسو نام درآمد كه بسيار جذاب بود و بهقولی دانشآموختهترين مرد اسپانيا و در سراسر بارسلون سرشناش.ازدواجش ريشه در عشق داشت. شوهرش سوگند ياد میكرد كه اگر بداند زنش از زندهگی با او احساس سعادت نمیكند خودش را خواهد كشت. ديوانهوار دوستش میداشت.
اما در دومين روز ازدواج سرنوشت ورق خورد: بعدازغروب آفتاب از خانهی شوهر به ديدن مادرش میرفت كه راه را گمكرد. بارسلون شهر بزرگی است و كمتر زن اسپانيائیيی هست كه بتواند كوتاهترين مسير ميان دو نقطه رابه درستی نشان دهد.
سر راه از راهبی كه به او برخورد پرسيد:ـ “راه خيابان سن ماركو از كـدام سمت است؟ “راهب ايستاد، فكری كرد و مشغول برانداز كردن او شد… آفتاب رفته مـاه برآمده بود و پرتو سردش بهچهرهی ماريا میتابيد. بیجهت نيست كه شاعران در توصيف زنان از ماه ياد میكنند!
ـ زن درروشنائیی مهتاب صد بار زيباتر جلوه میكند… موهای زيبای مشكين ماريا دراثر سرعت قدمها برشانه و برسينهاش كه از نفس زدن عميق برمیآمـد
افشان شده بود و دستهایاش كه شربی را بر شانه نگه میداشت تا آرنج برهنه بود.
راهب جوان ناگهان بیمقدمه درآمد كه: “ـ به خون ژانوار قديس سوگند كه تو جادوگری!”
ماريا گفت:ـ اگر راهب نبودی می گفتم بی گمان مستی!
ـ تو … جادوگری!
راهب اين را گفت و زيرلب شروع به خواندن اوراد كرد.
ـ سگی كه هـمالان پيش پـای من دويد چه شد؟ تو همان سگی كه به اين صورت
درآمدی! به چشم خودم ديدم! من میدانم…اگرچه بيست و پنج سـال بيشتر ندارم تا به حال مچ پنجاه جادوگر را گرفتهام. تو پنجاهويكمی هستی! به من میگويند اوگوستين…
اينها را گفت و صليبی به خود كشيد و برگشت و غيبش زد.
ماريا اوگوستين را میشناخت. نقلش را بهكرات از پدر و مادر شنيده بود. هم
به عنوان پرحرارتترين شكارچی جادوگران، هم بهنام مصنف كتابی علمی كه درآن ضمن لعن زنان از مردان هم به سبب تولدشان از بطن زن ابراز نفرت كرده در محاسن عشـق بهمسيح داد سخن دادهاست. اما ماريا بارها با خود فكر كردهبود مگر میشود به مسيحی عشق ورزيد كه خود از انسان متنفر است؟
چند صد قدمی كه رفت دوباره به اوگوستين برخورد. از بنائی با سردر بلند و كتيبهی طويلی به زبان لاتينی چهار هيكل سياه بيرون آمدند، ازميان خود به او راه عبور دادند و بهدنبالاش راهافتادند. ماريا يكی از آنها را كه همان اوگوستين بود شناخت. چهارتائی تا در خانه تعقيبش كردند.
سه روز بعد مرد سياهپوشی كه صورت تراشيدهی پف كرده داشت و ظاهرش میگفت كه بايد يكی ازقضات باشد به سراغ اسپالانتسو آمد و به او دستور داد بیدرنگ به حضور اسقف برود.
اسقف به اسپالانتسو اعلامكرد كه: “ـ عيالات جادوگراست!
رنگ از روی اسپالانتسو پريد.
اسقف ادامه داد كه:ـ به درگاه خداوند سپاس بگذار! انسانی كه از موهبت پرارزش شناسائیی ارواح خبيثه در ميان عوامالناس برخوردار است چشم ما و تو را باز كرد. عيالات را ديدهاند كه به هيأت كلب اسودی درآمده، يك بار هم كلب اسودی را مشاهده كردهاند كه هيأت معقودهی تو را بهخود گرفته…
اسپالانتسوی مبهوت زيرلب گفت:”ـ او جادوگر نيست … زن من است!”
ـ آنضعيفه نمیتواند معقودهی مردی كاتوليك باشد! مشاراليها عيال ابليس است. بدبخت! مگر تا بهحال متوجه نشدهای كه به دفعات به خاطر آن روح خبيث تو را مورد غدر و خيانت قرارداده؟ بلافاصله عازم بيت خود شو و فی الفور او را بهاينجا بفرست.
اسقف مردی فاضل بود و از جمله واژهی Femina(يعنی زن) را به دو جزء fe و minus تجزيه میكرد تا برساندكه ( feيعنی ايمان) زن، minus (يعنی كمتر) است…
اسپالانتسو ازمرده هم بیرنگتر شد. از اتاق اسقف كه بيرون آمد سرش را ميان دستهايش گرفت. حالا كجا برود و به كی بگويد كه ماريا جادوگر نيست؟ مگر كسی هم پيدا میشود كه حرف و نظر راهبان را باور نداشته باشد؟ حالا ديگر دربارسلون همه به جادوگر بودن ماريا يقين دارند. همه! هيچ چيز از معتقد كردن آدم ابله به يك موضوع واهی آسانتر نيست و اسپانيائیها هم كه ماشاءالله همه ازدم ابلهاند!
پدر اسپالانتسو كه داروفروش بود دم مرگ به او گفتهبود:”ـ در همهی عالم بنیبشری از اسپانيـائی جماعت ابلـهتر نيست، نه به خودشـان اعتماد نشان بـده نه معتقدات شان را باوركن!
اسپالانتسو معتقدات اسپانيائی ها را باورمیكرد اما حرفهای اسقف رانه.
زنش را خوب می شناخت و يقين داشت كه زنها فقط در عجوزهگی جادوگر می شوند… از
پيش اسقف كه برگشت بههمسرش گفت:”ـ ماريا، راهبها خيال دارند بسوزانندت!”
میگويند تو جادوگری و به من هم دستور دادهاند تو را بفرستم آنجا … گوشكن ببين چه میگويم زن! اگر راستی راستی جادوگری، كه بهامان خدا: “بشو يكگربهی سياه و دررو جان خودت را نجات بده”، اما اگر روح پليدی درت نيست تو را بهدست راهبها نمیدهم … غل بهگردنت میبندند و تا گناه نكرده را بهگردننگيری نمیگذارند بخوابی.
پس اگر جادوگر هستی فراركن!
اما ماريا نه به شكل گربهی سياه درآمد نه گريخت فقط شروعكرد به اشك ريختن و بهدرگاه خدا توسل جستن… و اسپالانتسو بهاش گفت:”ـ گوشكن. خدابيامرز ابوی میگفت آن روزی كه همه به ريش احمقهای معتقد به وجود جادوگر بخندند نزديك است. پدرم بهوجود خدااعتقادی نداشت اما هيچ وقت ياوه ازدهنش درنمیآمد. پس بايد جائی قايمبشوی و منتظر آنروز بمانی… چندان مشكلهم نيست. كشتیی كريستوفور اخوی كناراسكله در دست تعميراست. آن تو قايمت میكنم و تا زمانی كهابوی میگفت بيرون نمیآئی. آن جور كه پدرم گفت خيلی هم نبايد طول بكشد.”
آن شب ماريا در قسمت زيرين كشتی نشسته بود و بیصبرانه درانتظار آن روز نيامدنیيی كه پدر اسپالانتسو وعدهاش را دادهبود از وحشت و سرما میلرزيد و به صدای امواج گوش میداد.
اسقف از اسپالانتسو پرسيد : “ـ عيالت كجا است؟”
اسپالانتسو هم به دروغ گفت: “ـ گربهی سياهی شد و در رفت.
ـ انتظارش را داشتم. میدانستم اينطورمیشود. لاكن مهم نيست. پيداش میكنيم. اوگوستين قريحهی غريبی دارد! فیالواقع قريحهی خارقالعادهئی است! برو راحت باش و منبعد ديگر منكوحهی جادوگر اختيار مكن! مواردی بوده كه ارواح خبيثه از جسم ضعيفه بهقالب رجلاش انتقال نموده… درهمين سنهی ماضی خودم كاتوليك مؤمنی را سوزاندم كه در اثر تماس با منحوسهی غيرمطهرهئی برخلاف ميل خود روحاش را به شيطان لعين تسليم نمودهبود… برو!
ماريا مدتها دركشتی بود. اسپالانتسو هرشب به ديدناش میرفت و چيزهائی را كه لازم داشت برایاش میبرد. يكماه بهانتظار گذشت، بعد هم يك ماه ديگر و ماه سوم… اما آن دوران مطلوب فرا نرسيد. پدر اسپالانتسو درست گفته بود، اما عمر تعصبات با گذشت ماهها بهآخر نمیرسد. عمر تعصبات مثل عمر ماهی دراز است و سپری شدنشان قرنها وقت میبرد…
ماريا رفته رفته با زندهگیی جديدش كنار آمده بود و كمكم داشت به ريش راهبها كه اسمشان را كلاغ گذاشته بود میخنديد و اگر آن واقعهی خوفانگيز و آن شوربختیی جبرانناپذير پيش نمیآمد خيال داشت تا هر وقت كه شد آنجا بماند وبعد هم به قول كريستوفور، كشتی كه تعمير شد با آن بهسرزمينی دور دست كوچكند: “بهجائی بسيار دورتر از ايناسپانيای شعورباخته.”
اعلان اسقف كه در بارسلون دست به دست میگشت و درميدانها وبازارها به ديوارها چسبانده شده بود بهدست اسپالانتو هم رسيد. اعلان را كه خواند فكری بهخاطرش رسيد. وعدهی انتهای اعلان درباب آمرزش گناهان تمام حواساش را بهخود مشغول كرد.
آهی كشيد و باخودش گفت:”ـ كسب آمرزش گناهان هم چيز بدی نيستها!
اسپالانتـسو خودش را غرق در معاصیی كبيره میدانست. معاصیی كبيرهئی بر وجداناش سنگينی میكرد كه مؤمنان بسياری بهخاطر ارتكاب نظاير آن برخرمن آتش يا زير شكنجه جان سپرده بودند. جوانیاش در تولدو گذشته بود: شهری كه درآن روزگار مركز ساحران و جادوگران بود… طی قرون دوازده و سيزده، رياضيات دراين شهر بيش از هر نقطهی ديگر اروپا شكوفا شد. در بلاد اسپانيا هم كه، از رياضيات تا جادو يك گـام بيشتر فاصله نيست… پس اسپالانتسو زير نظر ابوی به ساحری هم پرداخته بود.
ازجمله اينكه دل و اندرون جانوران را میشكافت و گياهان غريب گرد میآورد… يكبـار كه سرگرم كوبيدن چيزی در هاون آهنی بود روح خبيثی با صدای مخوف به شكل دود كبود رنگی از هاون بيرون جسته بود! درآن روزگار زندهگی در تولدو سرشار از اينگونه معاصی بود. هنوز ازمرگ پدر و ترك تولدو چندی نگذشته بود كه اسپالانتسو سنگينیی خوفانگيز بار اين گناهانرا بر وجدان خود احساسكرد. راهب ـ اقيانوسالعلوم پيری كه طبابت هم میكردـ بدو گفته بود فقط درصورتی معاصیاش بخشيده خواهدشد كه به كفارهی آنها كاری سخت نمايان بهمنصه بروز و ظهور رساند. اسپالانتسو حاضر بود همه چيزش را بدهد و در عوض روحاش از خاطرهی زندهگیی ننگين تولدو و جسماش از سوختن در آتش دوزخ نجات پيداكند. اگر در آن زمان فروش تصديقنامهجات آمرزش گناهان باب شده بود برای بهدستآوردن يكی ازآن قبضها، بیمعطلی نصف همهی داروندارش را مايه میگذاشت. حاضر بود برای آمرزش روحاش پياده بهزيارت يكی از امكنهی مقدسه مشرف بشود، افسوس كه كارها و گرفتاریهايش مانع بود.
اعلان عالیجناب اسقف را كه خواند با خود گفت: اگر شوهرش نبودم فوری میبردم تحويلاش میدادم… ـ اين فكر كهتنها با گفتن يك كلمه تمام گناهاناش آمرزيده میشود از سرش بيرون نمیرفت و شب و روز آرامش نمیگذاشت… زناش را دوست میداشت، ديوانهوار دوستاش میداشت… اگر اين عشق نمیبود، اگر اين ضعفی كه راهبان و حتا طبيبان تولدو چشم ديدناش را نداشتند درميان نبود، میشد كه…
اعلان را كه به برادرش نشانداد كريستوفور گفت:”ـ اگر ماريا جادوگر بود و اين همه خوشگلی و تودلبروی نداشت من خود تحويلاش میدادم… آخر آمرزش گناه معركه چيزی ست!… اما اگرحوصله كنيم تا ماريا بميرد و پس از آن جنازهاش را ببريم تحويل كلاغها بدهيم هم چيزی ازكيسهمان نمیرود. بگذار مردهاش را بسوزانند. مرده كه درد حالیاش نمیشود… تازه! ماريا وقتی میميرد كه ديگر ما پير شدهايم. آمرزش گناه هم چيزی ست كه تنها به درد دوران پيری میخورد…
كريستوفور اينها را گفت قاهقاه خنديد و به شانهی برادره زد. اما اسپالانتسو درآمد كه:”ـ اگر من زودتر از او مردم چه؟ به خدا قسم اگر شوهرش نبودم تحويلاش میدادم !”
هفتهئی پسازاين گفتوگو اسپالانتسو كه روی عرشه قدم میزد زير لب میگفت:”ـ آخ كه اگر الان مرده بود!… من كه زنده تحويلاش نخواهم داد. اما اگر مرده بود تحويلاش میدادم. در آنصورت، من، هم سر اين كلاغهای لعنتی را كلاه میگذاشتم هم آمرزش گناههایام را به چنگ میآوردم!”
اسپالانتسوی بی شعور سرانجام زناش را مسموم كرد…
خودش جسد ماريا را برد برای سوزاندن تحويل هيأت قضات داد.
معصيت هائی كه در تولدو مرتكب شده بود آمرزيده شد. اين گناهاش هم كه برای
درمان مردم درس خوانده بود و ايامی از عمرش را صرف علمی كرده بود كه بعدها ناماش را شيمی گذاشتند بخشوده شد و عالیجناب اسقف پس ازتحسين بسيار كتابی از مصنفات خود را به او هديهداد… مرد عالم دراين كتاب نوشته بود جنيان از آن جهت در جسم ضعيفهگان سياهمو حلول میكنند كه لون مویشان با لون خود ايشان مطابقه میكند.
No comments:
Post a Comment