پیرزنی یک همسایه کافر داشت و هر روز و هر شب با آوای بلند همسایه کافر را نفرین می کرد:
که خدایا! جان این همسایه کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن
(گونه ای که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت پیرزن بیمار شد و دیگر نمی توانست خوراک درست کند ولی در کمال شگفتی خوراک پیرزن سر هنگام در خانه اش آشکار می شد
پیرزن سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و خوراک من را در خانه ام ظاهر می کنی و نفرین بر آن کافر خدا نشناس
روزی
که خدایا! جان این همسایه کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن
(گونه ای که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت پیرزن بیمار شد و دیگر نمی توانست خوراک درست کند ولی در کمال شگفتی خوراک پیرزن سر هنگام در خانه اش آشکار می شد
پیرزن سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و خوراک من را در خانه ام ظاهر می کنی و نفرین بر آن کافر خدا نشناس
روزی
این یک پیرزن نبوده یک آخوند بوده و یا یک بسیجی
ReplyDelete