آخرین نامه به استالين
نیکلای ایوانویچ بوخارین
این احتمالا واپسین نامه ای ست که برایت مینویسم در حالی که در زندان به سر میبرم. از تو تقاضا دارم بگذاری این نامه را بی آنکه در آن دست ببرند به تو برسانند چرا که این نامه را تنها برای تو مینویسم و بود و نبودش در دست توست.
من به آخرین صفحه ی درام زندگی ام رسیده اما در فکر بودم کاغذ و قلمی بردارم و از تمام احساسات درونی ام برایت بنویسم.
به لرزش افتاده ام و به سختی میتوانم خودم را کنترل کنم . میخواهم برایت بنویسم پیش از رفتن و دور شدن و قبل از اینکه دستم از نوشتن باز ایستد و تا جایی که چشمانم را هنوز یارای دیدن است و تا جایی که مغزم هنوز کار میکند.
برای هرگونه سوء تفاهم از این راه دور به تو میگویم : الف:قصد ندارم چیزی را تغییر دهم . ب. منظوری برای خواستن چیزی از تو ندارم . اما نمی توانم با این زندگی بدرود گویم پیش از آنکه چند خطی از ناراحتی که بین من و توست را در میان بگذارم هنگام که در لبه ی پرتگاهی ایستاده ام که در آن هیچ بازگشتی نیست . به شرافتم سوگند میخورم که نسبت به تمام جرائمی که به آنها مجبور به اعتراف شده ام مبرّی هستم و در انتظار مرگم!
در ارتباط با تمام چیزهایی که در مغزم میگذرد میتوانم این را اضافه کنم : الف: شنیدم که یک بار کسی دارد داد میزند که تصور میکنم (کوزمین ) بود اما من هرگز اهمیت این جریان را با کسی در میان نگذاشتم.
ب. یکی از اعضای حزب به اسم آخوال هنگامی که با هم از خیابانی میگذشتیم به من گفت : اعضای گروه یکدیگر را ملاقات کرده اند و گزارشی هم در آنجا خوانده شده و..... بله من این را به کسی نگفتم چون دلم برای گروه به رحم آمده بود .
ج. من به این محکوم هستم که در سال ۱۹۳۲ با طرفداران خودم برخوردی دوگانه داشته ام و دلیلش این بود که باور داشتم میتوانم دوباره آن ها را به سمت حزب بازگردانم وگرنه آنها واقعا از حزب فاصله میگرفتند.
من وجود خودم را با این گفته ها بطور کامل پاک میکنم و بقیه چیزها یا اتفاق نیفتاده و یا من بی خبرم لذا در (پلنوم) چیزی به جز واقعیت نگفتم و کسی مرا باور نکرد. اینجا و هم اکنون تمام واقعیت را میگویم . در تمام سال های گذشته من صادق بودم و یاد گرفتم که خط حزب را به پیش ببرم و یاد گرفتم ترا دوست داشته باشم و به تو احترام بگذارم.
من هیچ راه دیگری جز پذیرش اتهامات وارده نداشتم و مجبور به همکاری شدم.
نکته مهم و جسورانه در رابطه با ایده ی سیاسی ِ پاکسازی بزرگ ( منظور دستگیری و کشتار وسیع مخالفین است. م )
الف: در ارتباط با دوران پیش از جنگ ما ب: در ارتباط با گذر به سمت دموکراسی این پاکسازی در مورد کسانی بود که : ۱. گناهکار بودند. ۲. مظنون بودند. ۳. احتمال مظنونیت وجود داشت و کل این برنامه بدون مدیریت من نمی توانست انجام گیرد.
خواهش میکنم فکر نکن باز دارم راجع به کارهایی که در گذشته انجام دادیم فکر میکنم. میدانم که نقشه های بزرگ ، ایده های بزرگ و خواسته های بزرگ از هر چیزی مهمتر است.
قلبم آتش گرفته از تصور این که تو مرا بابت آن جنایات مقصر بدانی و مرا به انجام آن کارهای هولناک محکوم کنی....
سرم گیج میرود و احساس میکنم دارم با تمام توانم فریاد میزنم و با سرم به دیوار می کوبم که چه کنم؟ چه کنم؟
از هیچ کی ناراحتی ای به دل ندارم من مسیحی نیستم اما خرده باور های درونی خودم را دارم.. اگر می خواهی بدانی بیش از هرچیز خودم را سر خورده احساس میکنم به خاطر چیزی که شاید تو فراموشش کرده ای : تابستان ۱۹۲۷ بود به من گفتی میدانی چرا ترا دوست خودم انتخاب کرده ام ؟چون تو اهل توطئه نیستی مگر نه؟ و من گفتم نه! در آن دوران من با کامینف ( که به اتهام تروتسکیست بودن اعدام شد رفیق بودم. آه چه ساده که من بودم و حالا با زندگی ام بهایش را می پردازم.
به این خاطر مرا ببخش کُبا ( = لفظ صمیمانه برای خطاب قرار دادن استالین . م ) حال دارم میگریم و مینویسم . دیگر به چیزی نیاز ندارم و احتمالا این نوشتن وضعیت مرا وخیم تر میکند اما باید آخرین خداحافظی ام را با تو بکنم . به خاطر این ماجراها از کسی ناراحتی به دل ندارم حتا نسبت به بازجویان و هئات رئیسه و بقیه.
من از تو عذر خواهی میکنم گرچه مرا به اندازه ی کافی زجر داده اند به گونه ای که دیگر هرچه دور و برم است ابلهانه به نظر میرسد و تاریکی بر من مستولی میشود.
در طی کابوس ناشی از شکنجه چندین بار ترا دیدم یک بار هم نادژا سرگیونا ( همسر دوم استالین.م) او هرگز باور نمیکرد که من نسبت به تو افکار سیاهی داشته باشم در آن خواب ما مدت ها با هم گپ زدیم ...من و تو.. خدای من اگر دستگاهی وجود میداشت که تو با آن بتوانی درون مرا ببینی که چقدر تکه تکه شده است تا بدانی تا چه حد به تو وابسته ام...
در آخر میخواهم از تو چند تقاضای کوچک داشته باشم.برای من مرگ یکباره بهتر از دادگاهی شدن است. نمیدانم چطور خودم را کنترل خواهم کرد . به احتمال زیاد به زانو می افتم و از یاد میبرم که غرور و نجابت چیست. نگذار این اتفاق برایم پیش آید.. گرچه احتمالا این برای تو امکان پذیر نیست. از تو میخواهم پیش از روز دادگاه مرا بکشی با اینکه میدانم چقدر برای تو دشوار است که از قوانین بگذری.
من منتظر دستور اعدام هستم اما از تو تقاضا دارم نگذاری تیرباران شوم ترجیح میدهم در سلول خودم سم بخورم.این خیلی برایم مهم است نمیدانم از چه کلماتی استفاده کنم تا تو مجاب شوی از نظر سیاسی که اصلا اهمیتی ندارد و با این حال هرگز کسی هم نخواهد فهمید. به من رحم کن! تو که مرا خوب میشناسی. خیلی اوقات با مرگ رو در رو میشوم و در همان حال میدانم روحیات قهرمانانه ای هم در من هست و در مواقعی دیگر خودم را رو به سقوط میبینم در حالیکه هیچ توانی در من نیست.
اگر رای نهایی تو ، مرگ من است پس بگذار یک لیوان مورفین بنوشم .
از تو تقاضا دارم بگذاری با همسر و پسرم خداحافظی کنم اما دخترم تحملش را ندارد.همینطور پدرم و همسر اولم نادیا!آنیوتا ( همسر فعلی ام ) خیلی جوان است و میتواند ادامه دهد ، میخواهم قبل از دادگاه ببینمش . اگر خانواده ام ببینند که من دارم به چه چیزهایی اعتراف میکنم ، خودکشی خواهند کرد باید آنها را برای چیزهایی که قرار است ببینند آماده کنم.
اگر تبرئه شدم از تو تقاضا دارم مرا به امریکا بفرستی . در آنجا میخواهم یک جنگ خونین به ضد تروتسکی براه بیندازم و تمام آدم های نخبه را بدور خود جمع کنم و تو حتا میتوانی بهمراه من یک پلیس امنیتی ویژه بفرستی و میتوانی همسرم را شش ماه در اینجا نگهداری تا یقین حاصل کنی که دارم تروتسکی و دوستانش را در هم میکوبم اما اگر کوچکترین شکی در ذهنت هست مرا به کمپ (پکورا ) یا (کولیما ) بفرست حتا اگر برای مدت بیست و پنج سال آنجا بهمراه خانواده ام بمانم تا بتوانم کارهای فرهنگی انجام دهم. مثل یک دینامو به هر کجا که مرا بفرستی کار خواهم کرد با این حال اگر راستش را بخواهی به این امر امیدی ندارم و این ها آخرین خواسته هایم هستند.
یوزف ویساریونوویچ ! تو یکی از قابل ترین ژنرال هایت را از دست دادی ، کسی که عمیقا به تو علاقمند و وابسته است ... اما این گذشته و تلخ است که بخواهم به این مساله بپردازم.
از نظر ذهنی خودم را آماده کرده ام تا فراموش کنم همه ی اشک هایم را. هیچ حس بدی نسبت به هیچ یک از شما ندارم.. نسبت به حزب و تمام کارهایی که صورت گرفته.. اما..دارم تمام کارهایی را انجام میدهم که از نظر انسانی شدنی و نا شدنی ست . در این نامه تمام حروف ( تی ) را به صورت صلیب و همه ی حروف ( ای) را نقطه گذاشتم .. با وجود سردرد و اشک در چشمانم خاطرم پاک است که تو بدانی کُبا برای بار آخر.. می خواهم مرا ببخشی ( فقط در قلبت) من نیز در فکرم ترا در آغوش میگیرم.
نیکلای ایوانویچ بوخارین
این احتمالا واپسین نامه ای ست که برایت مینویسم در حالی که در زندان به سر میبرم. از تو تقاضا دارم بگذاری این نامه را بی آنکه در آن دست ببرند به تو برسانند چرا که این نامه را تنها برای تو مینویسم و بود و نبودش در دست توست.
من به آخرین صفحه ی درام زندگی ام رسیده اما در فکر بودم کاغذ و قلمی بردارم و از تمام احساسات درونی ام برایت بنویسم.
به لرزش افتاده ام و به سختی میتوانم خودم را کنترل کنم . میخواهم برایت بنویسم پیش از رفتن و دور شدن و قبل از اینکه دستم از نوشتن باز ایستد و تا جایی که چشمانم را هنوز یارای دیدن است و تا جایی که مغزم هنوز کار میکند.
برای هرگونه سوء تفاهم از این راه دور به تو میگویم : الف:قصد ندارم چیزی را تغییر دهم . ب. منظوری برای خواستن چیزی از تو ندارم . اما نمی توانم با این زندگی بدرود گویم پیش از آنکه چند خطی از ناراحتی که بین من و توست را در میان بگذارم هنگام که در لبه ی پرتگاهی ایستاده ام که در آن هیچ بازگشتی نیست . به شرافتم سوگند میخورم که نسبت به تمام جرائمی که به آنها مجبور به اعتراف شده ام مبرّی هستم و در انتظار مرگم!
در ارتباط با تمام چیزهایی که در مغزم میگذرد میتوانم این را اضافه کنم : الف: شنیدم که یک بار کسی دارد داد میزند که تصور میکنم (کوزمین ) بود اما من هرگز اهمیت این جریان را با کسی در میان نگذاشتم.
ب. یکی از اعضای حزب به اسم آخوال هنگامی که با هم از خیابانی میگذشتیم به من گفت : اعضای گروه یکدیگر را ملاقات کرده اند و گزارشی هم در آنجا خوانده شده و..... بله من این را به کسی نگفتم چون دلم برای گروه به رحم آمده بود .
ج. من به این محکوم هستم که در سال ۱۹۳۲ با طرفداران خودم برخوردی دوگانه داشته ام و دلیلش این بود که باور داشتم میتوانم دوباره آن ها را به سمت حزب بازگردانم وگرنه آنها واقعا از حزب فاصله میگرفتند.
من وجود خودم را با این گفته ها بطور کامل پاک میکنم و بقیه چیزها یا اتفاق نیفتاده و یا من بی خبرم لذا در (پلنوم) چیزی به جز واقعیت نگفتم و کسی مرا باور نکرد. اینجا و هم اکنون تمام واقعیت را میگویم . در تمام سال های گذشته من صادق بودم و یاد گرفتم که خط حزب را به پیش ببرم و یاد گرفتم ترا دوست داشته باشم و به تو احترام بگذارم.
من هیچ راه دیگری جز پذیرش اتهامات وارده نداشتم و مجبور به همکاری شدم.
نکته مهم و جسورانه در رابطه با ایده ی سیاسی ِ پاکسازی بزرگ ( منظور دستگیری و کشتار وسیع مخالفین است. م )
الف: در ارتباط با دوران پیش از جنگ ما ب: در ارتباط با گذر به سمت دموکراسی این پاکسازی در مورد کسانی بود که : ۱. گناهکار بودند. ۲. مظنون بودند. ۳. احتمال مظنونیت وجود داشت و کل این برنامه بدون مدیریت من نمی توانست انجام گیرد.
خواهش میکنم فکر نکن باز دارم راجع به کارهایی که در گذشته انجام دادیم فکر میکنم. میدانم که نقشه های بزرگ ، ایده های بزرگ و خواسته های بزرگ از هر چیزی مهمتر است.
قلبم آتش گرفته از تصور این که تو مرا بابت آن جنایات مقصر بدانی و مرا به انجام آن کارهای هولناک محکوم کنی....
سرم گیج میرود و احساس میکنم دارم با تمام توانم فریاد میزنم و با سرم به دیوار می کوبم که چه کنم؟ چه کنم؟
از هیچ کی ناراحتی ای به دل ندارم من مسیحی نیستم اما خرده باور های درونی خودم را دارم.. اگر می خواهی بدانی بیش از هرچیز خودم را سر خورده احساس میکنم به خاطر چیزی که شاید تو فراموشش کرده ای : تابستان ۱۹۲۷ بود به من گفتی میدانی چرا ترا دوست خودم انتخاب کرده ام ؟چون تو اهل توطئه نیستی مگر نه؟ و من گفتم نه! در آن دوران من با کامینف ( که به اتهام تروتسکیست بودن اعدام شد رفیق بودم. آه چه ساده که من بودم و حالا با زندگی ام بهایش را می پردازم.
به این خاطر مرا ببخش کُبا ( = لفظ صمیمانه برای خطاب قرار دادن استالین . م ) حال دارم میگریم و مینویسم . دیگر به چیزی نیاز ندارم و احتمالا این نوشتن وضعیت مرا وخیم تر میکند اما باید آخرین خداحافظی ام را با تو بکنم . به خاطر این ماجراها از کسی ناراحتی به دل ندارم حتا نسبت به بازجویان و هئات رئیسه و بقیه.
من از تو عذر خواهی میکنم گرچه مرا به اندازه ی کافی زجر داده اند به گونه ای که دیگر هرچه دور و برم است ابلهانه به نظر میرسد و تاریکی بر من مستولی میشود.
در طی کابوس ناشی از شکنجه چندین بار ترا دیدم یک بار هم نادژا سرگیونا ( همسر دوم استالین.م) او هرگز باور نمیکرد که من نسبت به تو افکار سیاهی داشته باشم در آن خواب ما مدت ها با هم گپ زدیم ...من و تو.. خدای من اگر دستگاهی وجود میداشت که تو با آن بتوانی درون مرا ببینی که چقدر تکه تکه شده است تا بدانی تا چه حد به تو وابسته ام...
در آخر میخواهم از تو چند تقاضای کوچک داشته باشم.برای من مرگ یکباره بهتر از دادگاهی شدن است. نمیدانم چطور خودم را کنترل خواهم کرد . به احتمال زیاد به زانو می افتم و از یاد میبرم که غرور و نجابت چیست. نگذار این اتفاق برایم پیش آید.. گرچه احتمالا این برای تو امکان پذیر نیست. از تو میخواهم پیش از روز دادگاه مرا بکشی با اینکه میدانم چقدر برای تو دشوار است که از قوانین بگذری.
من منتظر دستور اعدام هستم اما از تو تقاضا دارم نگذاری تیرباران شوم ترجیح میدهم در سلول خودم سم بخورم.این خیلی برایم مهم است نمیدانم از چه کلماتی استفاده کنم تا تو مجاب شوی از نظر سیاسی که اصلا اهمیتی ندارد و با این حال هرگز کسی هم نخواهد فهمید. به من رحم کن! تو که مرا خوب میشناسی. خیلی اوقات با مرگ رو در رو میشوم و در همان حال میدانم روحیات قهرمانانه ای هم در من هست و در مواقعی دیگر خودم را رو به سقوط میبینم در حالیکه هیچ توانی در من نیست.
اگر رای نهایی تو ، مرگ من است پس بگذار یک لیوان مورفین بنوشم .
از تو تقاضا دارم بگذاری با همسر و پسرم خداحافظی کنم اما دخترم تحملش را ندارد.همینطور پدرم و همسر اولم نادیا!آنیوتا ( همسر فعلی ام ) خیلی جوان است و میتواند ادامه دهد ، میخواهم قبل از دادگاه ببینمش . اگر خانواده ام ببینند که من دارم به چه چیزهایی اعتراف میکنم ، خودکشی خواهند کرد باید آنها را برای چیزهایی که قرار است ببینند آماده کنم.
اگر تبرئه شدم از تو تقاضا دارم مرا به امریکا بفرستی . در آنجا میخواهم یک جنگ خونین به ضد تروتسکی براه بیندازم و تمام آدم های نخبه را بدور خود جمع کنم و تو حتا میتوانی بهمراه من یک پلیس امنیتی ویژه بفرستی و میتوانی همسرم را شش ماه در اینجا نگهداری تا یقین حاصل کنی که دارم تروتسکی و دوستانش را در هم میکوبم اما اگر کوچکترین شکی در ذهنت هست مرا به کمپ (پکورا ) یا (کولیما ) بفرست حتا اگر برای مدت بیست و پنج سال آنجا بهمراه خانواده ام بمانم تا بتوانم کارهای فرهنگی انجام دهم. مثل یک دینامو به هر کجا که مرا بفرستی کار خواهم کرد با این حال اگر راستش را بخواهی به این امر امیدی ندارم و این ها آخرین خواسته هایم هستند.
یوزف ویساریونوویچ ! تو یکی از قابل ترین ژنرال هایت را از دست دادی ، کسی که عمیقا به تو علاقمند و وابسته است ... اما این گذشته و تلخ است که بخواهم به این مساله بپردازم.
از نظر ذهنی خودم را آماده کرده ام تا فراموش کنم همه ی اشک هایم را. هیچ حس بدی نسبت به هیچ یک از شما ندارم.. نسبت به حزب و تمام کارهایی که صورت گرفته.. اما..دارم تمام کارهایی را انجام میدهم که از نظر انسانی شدنی و نا شدنی ست . در این نامه تمام حروف ( تی ) را به صورت صلیب و همه ی حروف ( ای) را نقطه گذاشتم .. با وجود سردرد و اشک در چشمانم خاطرم پاک است که تو بدانی کُبا برای بار آخر.. می خواهم مرا ببخشی ( فقط در قلبت) من نیز در فکرم ترا در آغوش میگیرم.
*********
پ.ن:نیکلای ایوانویچ بوخارین (۱۸۸۸ تا ۱۹۳۸) رهبر انقلابی و تئوریسین کمونیسم و بلشوویسم ، از ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۹ سردبیر پراودا(نشریه ارگان کمیته ی مرکزی حزب کمونیست شوروی) بود. بوخارین از جمله کسانی بود که علیه تروتسکی با استالین متحد شد . آثار او منابعی پیچیده در مورد اقتصاد و سوسیالیسم بازار به شمار میرود.
پ.ن:بوخارین پس ار طی مراحل دادگاه استالینی در سال ۱۹۳۸ محکوم شناخته شده و تیرباران گشت.بعد از مرگ استالین ، نامه ی آخر بوخارین را در کشوی میز کارش جایی که همواره آن را نگهداری میکرد ؛ یافتند.
No comments:
Post a Comment