Sunday, May 17, 2020

افغانی ممنوع - مهدی یعقوبی




هوا گرگ و میش بود و باد ملایم تابستانی آمیخته با بوی کوچه های خاکی به صورت گندمگون عمر میوزید و نوازشش میکرد.  در مغزش هزاران فکر و خیال بالا و پایین میرفتند و بر رگ و روحش تیغ میکشیدند . کوله ای را که بر پشتش حمل میکرد کمی سنگین بود و عرقش را در آورده بود .
خواهر کوچکترش گوهر که 14 سال بیشتر نداشت به همراه مادرش در پشت سرش با اندوهی سنگین در دل و پاهایی خسته و بی رمق گام بر میداشت .
عمر را مادرش به عللی شریف صدا میزد. 

No comments:

Post a Comment