Sunday, September 27, 2020

مقدسات - داستان کوتاه نوشته مهدی یعقوبی


 

آنشب سید اسماعیل پیشنماز مسجد عرق سگی دست ساز و تقلبی را تا آخر سر کشید. در همان دقایق اولیه سرش شروع کرد به چرخیدن. بدنش داغ شد و دانه های عرق نشست روی پیشانی اش . هذیان می گفت و حرفهای نامفهوم. خواست از جایش بلند شود و زنش را صدا بزند اما قدرتش را نداشت. به هر نحوی که بود کشان کشان خودش را رساند به دستگیره در. دستش را بلند کرد اما توانش را نداشت که کلید را بچرخاند. افتاد به زمین. صورتش کبود شد و دست و پایش بی حس. در دمدمای صبح که صدای اذان بلند شد بر اثر مسمومیت جان داد. خبرش آنروز که به مقامات بالا و از ما بهتران رسید. تاکید اکید کردند که

ادامه داستان 

    



No comments:

Post a Comment