از روزی که نعمت نظافتچی و نگهبان ویلایش فرار کرده بود سید هاشم از این رو به آن رو شده بود. شب ها خوابش نمی برد. اگر هم لحظه ای پلکهایش را روی هم می گذاشت کابوس های دهشتناک می آمدند به سراغش و چنگالهای تیزشان را بیرحمانه فرو میکردند در روح و روانش . تن و بدنش غرق در عرق میشد و دچار تشنج. برای رهایی از این هجوم و حملات پابرهنه میرفت در حیاط خانه و در حالی که اسلحه کمری اش را در دست می فشرد تا گرگ و میش صبح قدم میزد و زمین و زمان را لعن و نفرین.
No comments:
Post a Comment