داستانی از غول های نهان و آخوندهای پنهان در درون ما ایرانیان
رضا در کنار بوتیک برادر بزرگش ایستاده بود و تسبیح زنان ذکر و دعا میخواند. اوقاتش مثل همیشه تلخ و قمر در عقرب بود و با فیس و افاده به اطراف و اکناف نگاه میکرد. روی در ورودی مغازه روی تابلو با خط درشت نوشته بود:
بوتیک زنانه و دخترانه لاکچری
از پذیرفتن بانوان بدحجاب معذوریم
در همین حیص و بیص دو جوان بیکار که در همان حوالی پرسه میزدند از راه رسیدند. یکی از آنها دستش را گذاشت روی شانه مانکنی که در جلوی ویترین بود و در همان حال نگاهی به لباس های شیک و پیک. دوستش گفت:
- بیا بریم ناصر، این لباسا برا انگل زاده هاس، ما که هشتمون گرو نه مونه
- دیدن که مالیات نداره
- تو این مملکت حتی نفس کشیدنم مالیات داره
از کنارشان دو دختر چادری رد شدند . نگاهی انداختند به لباسها و سپس وارد بوتیک شدند. در جا چادرشان را از سر بر داشتند. لباس های مدل بالا و گرانقیمتی بتن داشتند و چهره ای بزک کرده. ناصر زل زد به لمبر باسن هایشان. آب دهانش را قورت داد و گفت:
- عجب کونی، چه پستونایی، نظرت چیه قاسم
- وصف العیش نصف العیش از هیچی که بهتره
- میگم اینا رو کیا میگان
- از ما بهترون
No comments:
Post a Comment