نوشتن برای من مانند نفس کشیدن است
این مصاحبه در ژانویه 1970 در خانه وی، در شهر ایسلا نگرا و پیش از کناره گیری او از کاندیداتوری ریاست جمهوری، گرفته شده است. ایسلا نگرا ساحلی زیباست که فاصلهای حدود دو ساعت رانندگی با سانتیاگو دارد.
نرودا قد بلند، چهارشانه و با چهرهای زیتونی رنگ است. خصوصیات شاخص چهرهاش، بینی برجسته و چشمان درشت قهوه ای رنگ است. او واضح و بدون هیچ آب و تابی به سئوالات مصاحبه کننده پاسخ میدهد.
*چرا اسمتان را تغییر دادید و آن را نرودا گذاشتید؟
به یاد نمیآورم چرا. فکر کنم 13، 14 ساله بودم. یادم میآید پدرم از اینکه میخواهم بنویسم آزار میدید. با همه توجهی که داشت، اعتقاد داشت نویسندگی من و خانواده را به سوی نابودی میبرد و منجر به بی فایدگی میشود. او برای این کار عقاید خاص خودش را داشت و این مسائل از انگیزههای اولیه من برای تغییر نامم بود.
*آیا نام نرودا را تحت تاثیر شاعر چکی، ژان نرودا انتخاب کردید؟
داستانی از او را خوانده بودم، اما هیچ وقت شعرهایش را نخوانده بودم. کتابی داشت با نام داستانهای مالا استرانا که در مورد انسانهای محقری در همسایگی وی در پراگ بود. همانطور که گفتم این قضیه به جایی خیلی دور در ذهن من باز میگردد. به هرحال، اهالی چک مرا عضوی از ملت خویش میدانند و من با آنها ارتباط نزدیکی داشتهام.
*اگر رئیس جمهور شیلی شوید آیا باز هم خواهید نوشت؟
نوشتن برای من مانند نفس کشیدن است. بدون نفس کشیدن زنده نخواهم ماند و بدون نوشتن هم زندگی ممکن نیست.
*مردم وقتی اشعار شما را میخوانند چه عکس العملی نشان میدهند؟
آنها با احساس فراوان مرا دوست دارند. نمیتوانم جایی رفت و آمد کنم، همیشه اسکورت ویژهای دارم که در مقابل هجوم زیاد جمعیت از من محافظت میکنند. این مسئله همه جا اتفاق میافتد.
*اگر بخواهید میان ریاست جمهوری شیلی و جایزه نوبل که بسیار حرفش پیش آمده، یکی را انتخاب کنید، کدام را برخواهید گزید؟
این مسئله خیلی غیرواقعی است، نمیتوان درباره آن نظر داد.
*اما اگر ریاست جمهوری و جایزه نوبل را روی یک میز بگذارند؟
اگر این دو را روی یک میز بگذارند، من از پشت آن میز بلند میشوم و پشت میز دیگری مینشینم.
*فکر میکنید اهدای جایزه نوبل به ساموئل بکت درست بود؟
بله، چنین فکر میکنم. بکت کوتاه و مطبوع مینویسد. نوبل نصیب هر که شود، افتخاری برای ادبیات است. من از آنهایی نیستم که مدام درباره این که نوبل به فرد مناسبی رسید یا نه بحث کنم. این جایزه اگر اهمیتی داشته باشد در این است که برای نویسنده عنوانی افتخاری به ارمغان میآورد. این همان چیزی است که اهمیت دارد.
*زندهترین خاطراتتان کدام است؟
نمیدانم، بیشترین خاطراتم آنهایی هستند که مربوط به زندگی ام در اسپانیاست. در سرزمین شاعران. هرگز چنین جمع برادرانهای را در آمریکای خودمان ندیدم. پس از آن وحشتناک بود که ببینیم جمع دوستان نیز با جنگ خانگی از میان رفت.
دوستانم پراکنده شدند. برخی درست همین جا از بین رفتند، مانند گارسیا لورکا و هرناندز. برخی هم در تبعید جان سپردند و برخی هم در تبعید به زندگی خود ادامه دادند. آن دوره از زندگی من سرشار از اتفاقات بود و عمیقا سیرتکاملی زندگی مرا تحت تاثیر قرار داد.
*غزلی که درباره لورکا پیش از مرگش گفتید، به گونهای پایان تراژیک وی را پیش بینی کرد.
بله. آن شعر بسیار عجیب است. عجیب از آن جهت که وی انسان شادی بود. انسانهای کمی را میشناسم که شبیه او باشند. او از هر لحظه زندگی خویش لذت میبرد. در شادی دست و دلباز بود.
*شما او را نیز مانند هرناندز در شعرهایتان ذکر میکردید.
هرناندز مانند پسرم بود. او تقریبا در خانه من زندگی میکرد. او آنچه را مقامات دولتی درباره مرگ لورکا میگفتند تکذیب کرد و به همین علت به زندان افتاد و در آنجا از دنیا رفت. اگر توضیحات آنها کافی بود، پس چرا دولت فاشیست هرناندز را تا آخر عمر در زندان نگاه داشت؟ حتی چرا آنها قبول نکردند او را به بیمارستان منتقل کنند؟ مرگ هرناندز در واقع یک قتل بود.
*کتابهای شما بیشتر در ارتباط با زندگی شخصیتان است؟
طبیعتا همین طور است. زندگی شاعر در شعرش منعکس میشود. این قانون هنر و قانون زندگی است.
*کار شما میتواند به چند سطح تقسیم شود، درست است؟
در این باره نظر روشنی ندارم. خود من چندین سطح ندارم. منتقدان آنها را پیدا میکنند. راستش را بخواهید این شعر من است که شکل یک سازمان را دارد، کودکانه وقتی که کودک بودم؛ نوجوانانه وقتی که نوجوان بودم؛ افسرده زمانی که رنج دیده بودم. مبارز زمانی که میخواستم وارد مجادلات اجتماعی شوم. مجموعه ای از این تمابلات در شعر امروز من حاضر هستند.
*شما را دیدهام که در اتومبیل هم شعر نوشتهاید.
من هر زمان و هر مکانی که بتوانم شعر خواهم گفت. اما همیشه در حال نوشتن هستم.
*آیا همیشه شعرهایتان را به صورت دست نویس مینویسید؟
از آن زمانی که در یک تصادف انگشتم شکست و نتوانستم از ماشین تایپ استفاده کنم، به سنت دوران جوانی بازگشتم و دوباره با دست شعر هایم را نوشتم. پس از مدتی کشف کردم که شعرهایی که با دست نوشته بودم لطیف تر بودند.
در یک مصاحبه، روبرت گریز گفته بود که پیرامون هر آدمی باید کمترین مقدار ممکن از چیزهایی باشد که دست ساز نیستند. او میتوانست چنین بگوید که شعر نیز میبایست با دست نوشته شود. ماشین تایپ مرا از آن صمیمیت عمیق با شعر جدا کرده بود و دستم آن صمیمیت را به من بازگرداند.
*شما هرگز چندان به نثر علاقه مند نبودید.
نثر... در تمام زندگیام ضرورت نوشتن شعر را احساس کردم. توصیفات در یک متن چندان نظر مرا جلب نمیکند. از نثر برای بیان احساسات یا اتفاقات زود گذر استفاده میکنم. واقعیت این است که میتوانستم نوشتن را ترک کنم و تنها دورههای زمانی به صورت موقت بدان پرداختهام.
*اگر کارهایتان آتش گرفته باشد و بخواهید آنها را نجات دهید، کدام یک از کارهایتان را انتخاب خواهید کرد؟
شاید هیچ کدامشان را! آنها به چه دردم خواهند خورد؟ ترجیح میدهم مجموعه داستانهای پلیسی یا چیزی را انتخاب کنم که مرا سرگرم کند، نه کارهای خودم را!
*کدام یک از منتقدان کارهای شما را بهتر درک کرده است؟
آه! منتقدانم! منتقدانم با تمام عشق و نفرتشان، تقریبا مرا چندپاره کردهاند. در زندگی هم، مانند شعر، یک نفر نمیتواند همه را خشنود سازد و این وضعیتی است که همیشه با ماست. اما آنچه مرا آزار میدهد انحراف در تفسیر یک شعر یا اتفاق زندگی یک فرد است.
*شما یکی از شاعرانی هستید که اشعارتان بسیار ترجمه شده است. فکر میکنید به کدام زبان اشعارتان بهتر ترجمه شده است؟
فکر میکنم ایتالیایی. به علت شباهت میان دو زبان. غیر از این دو زبان انگلیسی و فرانسوی را هم میشناسم که چندان به اسپانیایی شباهتی ندارند- نه در آواها، نه در رنگ و نه در ارزش کلمات. این مسئله تفسیری یا برابری نیست.
اما صحت این ترجمهها، میتواند شعر به نابودی شعر منجر شود. در بسیاری از ترجمههای شعر من به فرانسه- نه همه آنها- شعر من گریخته و چیزی از آن باقی نمانده است. چیزی که مشخص است این است که اگر من فرانسوی بودم هرگز آن چیزهایی که در آن شعر هست را نمیگفتم، چراکه ارزش کلمات متفاوت هستند.
*و انگلیسی؟
من انگلیسی را بسیار متفاوت از اسپانیایی میدانم.- بسیار بسیار شفاف تر از اسپانیایی. در بسیاری از اوقات معنای شعر من انتقال پیدا کرده اما فضای شعر من ایجاد نشده است. ممکن است این همان چیزی باشد که در ترجمه از انگلیسی به اسپانیایی اتفاق میافتد.
*برخی شما را متهم میکنند که نسبت به خورخه لوئیس بورخس خصومتآمیز هستید.
خصومت با بورخس احتمالا در فرم ذهنی و فرهنگی است چراکه ما دارای گرایشهای متفاوتی هستیم. آدمی میتواند با آرامش جنگ کند. اما من دشمنان دیگری دارم و آنها نویسنده نیستند. دشمن من امپریالیسم است و دشمنان من کاپیتالیست و آنهایی هستند که ویتنام را بمباران کردند. اما بورخس دشمن من نیست.
*نظرتان درباره نوشتههای بورخس چیست؟
او نویسنده فوق العادهای است و آنهایی که اسپانیایی سخن میگویند، از وجود وی بسیار مفتخر هستند و از همه آنها بیشتر مردم آمریکای لاتین. پیش از بورخس ما نویسندگان کمی داشتیم که بتوانند با نویسندگان اروپایی رقابت کنند.
ما نویسندگان خوبی داشتهایم اما کسی که مانند بورخس بتواند جهانی شود، در کشورهای ما خیلی کم اتفاق میافتد. نمیتوانم بگویم که او بهترین است و امیدوارم بسیاری دیگر نیز در آمریکای لاتین پیدا شوند و از او سبقت بگیرند، اما به هر روی او راهی را باز کرد و توجه نخبگان کنجکاو اروپایی را به سمت کشورهای ما جلب کرد.
با این حال، آنچنان که همه میخواهند من با بورخس نزاعی ندارم. اگر او مثل دایناسوها فکر میکند، بگذارید چنین باشد و این ابدا به من مربوط نیست. او از دنیای معاصر چیزی نمیداند و او نیز فکر میکند که من نیز چیزی نمیفهمم. لااقل در این مورد با یکدیگر هم عقیده هستیم.
*شاعر روس مورد علاقه شما کیست؟
شخصیت برجسته شعر روس همچنان مایاکوفسکی است. او مربوط به انقلاب روسیه است، درست مانند والت ویتمن که مربوط به انقلاب صنعتی آمریکای شمالی است. او چنان شعر را اشباع کرد که تقریبا همه شاعران پس از آن دنبالهرو وی بودند.
*چه نصیحتی برای شاعران جوان دارید؟
آه، هیچ نصیحتی برای شاعران جوان ندارم! آنها باید راه خود را پیدا کنند، باید با موانع توصیفات خود روبرو شوند و آنها را از پیش رو بردارند، اما هرگز به آنها نصیحت نمیکنم که با شعر سیاسی شروع کنند. لازم است که ابتدا همه انواع دیگر شعر را گذرانده و سپس شاعری سیاسی شوند.
شاعر سیاسی میبایست برای هر نوع انتقادی آماده باشد. شاعر سیاسی چنان باید از نظر محتوا، ماده، روشنفکری و احساسی غنی باشد که بتواند همه چیز را خرد بشمارد و این خیلی کم اتفاق میافتد.
*چه توضیحی درباره علاقه بسیارتان به طبیعت دارید؟
از زمان کودکی علاقه بسیاری به پرندگان، حلزونها، جنگلها و گیاهان داشتم و مجموعه بینظیری جمع کردم. من نمیتوانم دور از طبیعت زندگی کنم. من هتلها را برای چند روز و هواپیما را برای ساعتی میپسندم. اما در جنگل شادم؛ روی شنها، یا قایقرانی، در ارتباط بودن با آتش، زمین، باد و آب.
*نمادهایی در شعر شما وجود دارند که تکرار میشوند و همیشه شکلشان را از دریا، ماهی، یا پرندگان میگیرند.
من به نمادها اعتقادی ندارم. آنها تنها ابزار هستند. دریا، ماهی و پرندهها تنها در دنیای مادی وجود دارند. من همان طور که از نور خورشید استفاده میکنم، آنها را به کار میبرم. این حقیقت که برخی پیش زمینهها در شعر من برجسته هستند - همیشه اتفاق میافتند- نشان از حضور این مواد است.
*کبوتر و گیتار نماد چه چیزی هستند؟
کبوتر نماد کبوتر و گیتار نماد ابزاری برای نواختن موسیقی است.
*می خواهید بگویید آنهایی که تلاش میکردند تا این نمادها را متمایز کنند...
وقتی کبوتری را میبینم، آن را کبوتر مینامم. کبوتر، چه حاضر باشد یا نه، برای من فرمی دارد، این فرم میتواند ذهنی یا عینی باشد اما هرگز فراتر از یک کبوتر نمیرود.
پاریس ریویو / مصاحبه کننده: ریتا گیبرت / ترجمه: احمد عطارزاده
No comments:
Post a Comment