((غزل غزل های سلیمان))
((ترجمه احمد شاملو از عهد عتیق))
سرود نخست
«- کاش مرا به بوسههاى دهانش
ببوسد.
عشقِ تو از هر نوشاکِ مستىبخش
گواراتر است.
عطرِ الاولین
نشاطى از بوى خوشِ جانِ توست
و نامت خود
حلاوتى دلنشین است
چنانست که با کرهگانات دوست مىدارند.»
خود از این رخود مىکش تا بدویم،
که تو را
بر اثر بوى خوشِ جانات
تا خانه به دنبال خواهم آمد.»
«- اینک پادشاهِ من است
که مرا به حجلهى پنهان خود اندر آورد!
سرا پا لرزان
اینک منام
که از اشتیاقِ او شکفته مىشوم!
آه! خوشا محبتِ تو
که مرا لذتاش از هر نوشابهى مستىبخش
گواراتر است!
تو را با حقیقتِ عشق دوست مىدارند.»
«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و مادهآهوانِ دشتها سوگند مىدهم:
دلارامِ مرا که سخت خوش آرامیده بیدار مکنید
و جز به ساعتى که خود خواسته از خواباش بر نه انگیزید!»
«- آوازِ دهانِ محبوبِ من است این که به گوش مىشنوم!
اینک اوست که شتابان از شتابِ خویش
از کوهها مىگذرد و از پشتهها بر مىجهد.
محبوبِ جانِ من آهو بچهیى نوسال است که شیر از پستانِ ماده غزالان مىنوشد.
در پسِ دیوارِ ما ایستاده
از دریچه مىبیند، از پسِ چفتهى تاک
و مرا مىخواند.»
«- برخیز – اى نازنین من! اى زیباى من! – و به سوى من بیا.
یکى ببین که زمستان گریخته، فصلِ بارانها در راهگذر به پایان رسیده است و زمانِ سرود و ترانه فراز آمده.
یکى در خرمن گل ببین که بر سراسرِ خاک رُسته است.
بهارِ نو باز آمده در سراسرِ زمینِ ما آوازِ قمریکان است.
یکى در جوشِ سرخِ میوهى نو ببین که بر انجیربن نشسته،
یکى به خوشههاى به گُل نشستهى تاک ببین که خوش عطرى مىپراکند.
برخیز اى نازنینِ من! اى زیباى من! و به سوى من بیا.
برخیز اى کبوترِ من که در شکافِ صخرهها لانه دارى، اى کبوترِ من که در جاىهاءِ بلند مىنشینى!
بیا که مرا از دیدارِ روى خود شادمان کنى و از شنیدنِ آوازِ خویش شکفته کنى
که صداى تو هوشربا است
و روى تو هوشربا است
در برترینِ مقامى از هوشربایى.»
«- دلدارِ من از آنِ من است بهتمامى و من از آنِ اویم بهتمامى.
همچون شبانِ جوانى که گلهى خود را در سوسنزاران به چرا مىبرد
همچون روباهان جوانسال، که تاکستانهاى پُرگُل را تاراج مىکنند
(روبهکان را از براى من بگیرید! شبان جوان را بگیرید!)
دلدارم رمهى بوسههایش را خوش در سوسنزارانِ من به گردش مىبرد، خوش در تاکستان من به گردش مىبرد.»
«- بدان ساعت که نسیمِ مجمر گردان روز برخیزد،
بدان هنگام که سایهها دراز، و آنگاه بىرنگ شود
زود به سوى منآ، اى دلدارِ بىهمتاى من!
زود به سوى منآ، اى شیرخوارهى ماده غزالان!
از دلِ کوهساران درهم و آبکندهاى بِتِر، زود به سوى دلدارِ خویش آى!»
سرود دوم
«- من گلِ سرخِ شارون نرگسِ خندان و سوسنِ درهام.»
«- چون سوسنِ دره در میانِ خاربُنان، دلارامِ من در صفِ باکرهگان هم از آنگونه است.»
«- چون درختِ سیبى میانِ درختانِ جنگلى، دلدارِ من در صفِ همگنان، هم از آنگونه است. دوست مىدارم به سایهاش بنشینم و میوهاش در کامِ من چه دلانگیز است! دلدارِ من مرا به خانهى سرمستى رهنمون شده و درفشِ او بر سرِ من محبت است. آه! اینک یکى منم از عشق نالان و درمانده… نیروهاى مرا به گردههاى کشمشدار مایه دهید و جانِ مرا به سیبِ عطر آگین تازه کنید که من بیمارِ عشقام. اینک نوجوانِ جمیلى که مناش دوست مىدارم! دستِ چپاش زیرِ سرِ من است و بازوى راستاش مرا تنگ در بر مىفشارد.»
«- اى دختران اورشلیم! من سیه چردهام اما جمیله مىخوانندم همچون خیمههاى قیدار و شادروان سلیمان. در من به شگفتى مبینید که سیه چردهام، که مرا آفتاب بریان کرده است، ازین دست که مىبینید. پسرانِ مادرم آرى به من بر آشفتند و مرا، در تفِ آفتاب به نگهبانىِ تاکستانهاى خویش گماشتند و بدینگونه، دریغا! از تاکستانِ خویش مراقبت نتوانستم…»
«- با من بگوى، اى که جانِ منات دوست مىدارد! به هنگامِ خوابِ نیمروزى کجا بودى؟ با ماده غزالان صحرایىِ خویش کجا آرامیده بودى و تا به کِى آوارهى آغلهاى همراهانِ تو بایدم بود؟»
«- اى میانِ تمامىِ باکرهگان به زیبایى سر! راستى را یاراى دریافتنات نیست، یا مگر خود سرِ دانستن ندارى؟ یا مگر خود از این مایه بىغش و ساده دلى؟- : رمهى گوسپندان را پى بگیر و بزغالهگانات را به چراگاهها بران که از مسکنهاى شبانان دور نیست… تو خود این همه را مىدانى – اى دلارامِ من اى مادیانِ سرکشِ من، میانِ ارابههاى فرعون! – که مرا دلفریبندهئى، به واسطهى دو رُخانت، با آرایهها و پیرایههاشان و به واسطهى گلوگاهات، با آویزهها و سینهریزهایش… هم امشب از براى تو خواهم آورد این بازو بندکان را که از زرِ سرخ به دستان خود ساختهام به راى تو، و این زینتهاى قلمکار را که از زرِ سپید است.»
«- دلدارِ شاهوارِ من بر مُخّدهى خویش از ضیافتِ عشقِ ما سرمست مىشود و از محبوبهى خویش عطرِ محرمِ صحرا را مىبوید. از براى من او طبلهى مُرى است که میانِ دو پستانم مىآرامد. محبوب من مرا خوشهى عطر افشانِ سنبل است خرمنى از گلهاى حناست خوشهئى از انگورِ شیرینِ بان است در تاکستانهائى که از چشمهساران جدى سیراب مىشود.»
«- چه زیبائى تو! اى یار، چه زیبائى! و چشمانت دو کبوترند. چه نیکویى تو اى دلدار، و از حلاوت چه سرشارى! نگاه کن که سرسبزىِ چمن چهگونه به آرامیدنمان مىخواند! آنک چمن: که زفافِ ما را بستر خواهد شد؛ و درختانِ سدر: سایبان و بامى که پناهمان دهد، و این سروها که به چشم زیباست ستونهاى خانهى ما خواهد شد.»
سرود سوم
«- شب همه شب تنها در فرشِ خوابِ خویش
بىخود از خویش هواى زیبارویى را به سر داشتم که جانم از او سوزان است.
اما او را نیافتم.
پس خانه را وانهاده سرگشتهى سوقها و گذرها در شهر پریشان شدم.
به هواى آن که جانم از او سوزان است.
به هر جائى جُستماش، به هر جائى پرسیدماش
اما بازش نیافتم، بازش نیافتم.
چون در گروهِ گزمگان درآمدم که گشتِ شبانه را گِردِ شهر مىگشتند با ایشان گفتم:
- اى مردان نیکدل! آیا آن را که دلم از او بىخویش است ندیدهاید؟»
لیکن ایشان راه خود گرفتند و مرا پاسخى نگفتند.
«بارى. هنوز از ایشان چندان بر نگذشته بودم که آنرا که دلم از او بىخویش است باز یافتم
و او را گرفته رها نکردم، تا به خانهى مادرِ خود بردماش،
به حجلهى پنهانِ زنى که مرا در سینهى خویش حمل کرده است. -
و او مرا شد
و من او را شدم بهتمامى.»
«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده آهوانِ دشتها سوگند مىدهم
دلارامِ مرا که سخت خوش آرامیده است بیدار مکنید
و جز به ساعتى که خود خواسته از خواباش بر نه انگیزید!»
«- به غریو و هلهلهى عبورِ این موکب از حاشیهى بیابان از خواب برآمدهام.
راستى را این موکب از آنِ کیست؟
مانا ستونى از دود است، از عطر مُر و بخور آکنده
چنان که گوئى همه کالاى سوقِ عطاران را یک جا بر آتش نهادهاند.
اینک تختِ روانِ شاه سلیمان است با شصت جنگاورِ گزیده از تمامىِ یلانِ اسرائیل به گرد اندرش.
نگهبانانى نبرد آزموده با شمشیرهاى بلند
که گام برمىدارند و سلاحها بر گردههاى زرهبندِ ایشان صدا مىکند.
و در برابرِ دامهاى ظلمت، پا تا به سر غرقه در سلاحاند.
آرى، هودج زرینى است این
که به راى شاه سلیمان طرح افکندهاند از براى او.
از چوب مضاعف سدرِ لبنان است.
ستونهایش یکپارچه از سیمِ فشرده است، کرسىاش از ارغوان.
میاناش مُعَرقِ لعلگون است و آسترش از شورِ عشق به سرانگشتِ دخترانِ اورشلیم چشمهدوزى شده است.
هان، شتاب کنید اى دخترانِ صهیون شتاب کنید!
شتابان از خانههاى خویش به در آئید!
آه! به تحسین و تماشا آیید، نه شاه سلیمان را و کبکبهاش را
بل آن را که بسى نیکوتر از سلیمان است: پادشاهِ محبت را به تماشا آیید، آراسته به تاجى که مادرش به روزِ همایونِ عروسىِ ما بر سرِ او نهاد.
اى روزِ زفاف، روزِ شکوفائىِ دلها!…»
سرود چهارم
«- تو زیبائى اى عزیزِ من
با چشمهایت این دو کبوتر، از پسِ برقعِ کوچکِ خویش چه زیبائى!
موهایت، چون فرو افتد رمهى بزغالهگان را مانَد بر دامنههاى جلعاد که به زیر آیند.
دندانهایت رمهى برهگانِ سپید است که جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آیند.
لبانات مخملى است خیسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونههایت از پسِ روبندِ نازک دو نیمهى نارى را مانَد
و گلوگاهت زیبا و برکشیده از این دست، با سینه ریزها و آویزها برج داود را مانَد که غنیمتهاى یلان را از آن در آویخته باشند.
دو پستانِ تو بر سینهات آهو بچهگانى توأمانند که بى رها کردنِ مادرِ خویش، بر گسترهى سوسنزارى مىچرند.
چون نسیمِ شبانگاهى برآید، سرِ خود گرفته بخواهم رفت،
به ساعتى که سایهها دراز شده رنگ وا مىنهد
به دامنههاى مُر و خاکپشتههاى کندر گذر خواهم کرد
و از براى تو پیشکشهاى عطرآگین را به جست و جو خواهم رفت.
تمامىِ تو زیباست اى دلارام
تو را در سراپاى تو از نقص نشانى نیست.
با من از لبنان بیا اى نوعروس من با من از لبنان بیا
از بلندىهاى امانه در من ببین، از قلههاى شنیر و فرازِ حَرمون در من ببین اى جمیلهى من از بلندىهائى که کنامِ شیران و دخمهى پلنگان است در من ببین.
با من از لبنان بیا اى خواهرم اى همبسترِ من!
اى که هم به یکى نگاه از نگاههاى چشمانت جانِ مرا شیدا کردهاى!
اى که هم به حلقهئى از حلقههاى گردنآویزِ خویش بند بر دلِ من نهادى!
چه گواراست عشقِ تو محبوبِ من اى خواهرم!
محبتات از شراب مستى بخشترست.
محبتات حیاتبخشتر از تمامىِ مرهمهاست.
لبانت اى نوعروسِ من، سبوئى است که از آن عسلِ ناب مىتراود.
و زیر زبانت خود عسلى دیگر است.
و عطر جامههایت بوى خوشِ بلسانِ کوه لبنان است.
نوعروسِ من، اى خواهرِ من!
اى باغِ در بستهى پریان اى سیبستانِ قفل بر نهاده اى کاریزِ سرپوشیده!
آن چشمه سارى تو که هرگز بنخشکد.
تو بهشتِ نخستینى که عطرالاولیناش از بوى خوشِ خویش سرمست است
و خوشههاى یاسهاىِ بنفشاش به سنبلالطیب پهلو مىزند.
ریحاناش عطرِ کافور مىپراکند
و دارچیناش به زعفران مىخندد
و بوى خوشِ باناش عودِ بویا را بىقدر مىکند
و مُرش به حجلهى کندر در مىآید
و ناربناش
جادوئى میوههاى خویش
به ناز مىجنبد
و جان
مفتون بوىهاء خوش
از خویش رها مىشود.
و تو آن چشمهسار جادوئى نیز
که در قلمروِ قدرتهاى خداداده مىجوشد.
و تو آن تندابِ پُر خروشى نیز
که از بلندىهاى لبنان کوه
جارى است.
و تو اى نسیمِ مهربان شمالى! راز پوشانه برآى.
برخیز و بیا، با خواهرِ دریائىِ خویش
با هم از بَرِ محبوب فراز آیید از جانبِ بهشتِ من وزان شوید
و عطرِ خوشِ مستس بخش را
به هواى پیرامون من اندر
بپراکنید!»
«- کاش محبوبِ من به بهشتِ خویش درآید!
کاش به تماشاى باغِ دلانگیزِ خود بخرامد
و از باغِ دلدادهى با وفاى خویش
میوههائى را که خاصهى اوست، نوبر کند!»
«- من به باغِ خویش درآمدهام اى همبالینِ من!
باغِ جانفزاى خود را سیاحت کرده نوبرهاى دستناخوردهى خود را چشیدهام
کام خود را از شهد و عسل شیرین کرده از مستىِ بادهى شهد آلودى که از عطرِ جانات مىتراود سرمست برآمدهام.
و آن را باغى در بسته یافتم، باغى در به مُهر که هدیتِ عشق است.
آه! بیا که دیگر بار با هم از آبشخورِ مستى بخشاش بنوشیم.
با یکدیگر بنوشیم اى همبالینِ من، و از مستىِ عشق مست برآئیم.»
سرود پنجم
«- چرا دلِ من، هنگامى که به خواب اندرم پریشان و ناآرام بیدارى مىکشد؟
سرانجام آوازِ دهانِ خوبروئى را که دوست مىدارم به گوش مىشنوم:
اوست اینک که بر در مىکوبد!»
«- در باز کن دلارامِ من، خواهرِ من،
در باز کن کبوترِ من اى یگانهى من!
در باز کن اى بىآهوى من!
در ژاله بار شبانگاهى به سوى تو آمدهام و زلفانِ مرا باد برآشفته است.»
«- تا بر عاشقِ خویش در بگشایم فرشِ خواب را شتابان ترک مىگویم اگر چند همه عریان باشم.
از باز آلودنِ پایکان پاکیزهى خویش پروا ندارم
اما دلم از شوق مىتپد و تمامىِ جانم در برم مىلرزد.
به دستانِ نکرده کارِ خویش
آلودهى روغن مُر و حنا
کلون از در برمىگیرم و در بر دلدار مىگشایم.
اما محبوبِ خود را بازنیافتم، باز نیافتم
جانام از تن برفت و چنان چون مردهگانِ موت از پاى در افتادم.
پس به جست و جوى دلدارِ خویش شتافتم
و شحنه که گشتِ شبانه را به شهر اندر مىگشت مرا بدید.
و با من عتاب کرد و تندى آغاز نهاد
چرا که پاى تا به سر عریان بودم و هیأتى بس غمانگیز داشتم.
خدا را اى دختران اورشلیم!
شما را به جانتان و به جانِ چشمانتان سوگند
چون محبوبِ مرا ببینید از جانبِ من با او به سخن درآیید
و با او بگوئید که من از دردِ عشق در آستانهى مرگم!»
«- مگر دلدارِ تو کیست
و بر دلدارانِ دیگرش چه فضیلت است اى خوبروىترین باکرهگان که از این دست سوگندمان مىدهى؟
بگوى تا بدانیم و آنگاه پیغامِ عشقِ تو بگذاریم.»
«- محبوبِ من سپیدروى و سرخگونه است
از ده هزار نوجوان بازش توان شناخت.
سرش از زرِ ابریزى نیکوتر است
مویش به نرمى چون شاخسارِ نو رُستهى نخل است
و به سیاهى پَرِ غُراب را مانَد.
چشمانش دو جوجه قمرى را مانَد
که در جامى پُر شیر
شستوشو کنند
یا دو کبوترِ چاهى بر کنارهى کاریز
یا خود دو گوهرِ سنگین بها
برنشانده به یکى قوطىِ عاج.
رُخاناش چنان است که از بوتهى یاسمن چیده باشند.
لبانش دو گلبرگِ ارغوان است که از آن مُرِ صافى همىتراود
و بَرَش دستکارى زرین است.
دستاناش را به چرخِ تراش برآوردهاند
و ناخنهاىاش
میناى تُرسیسىست.
شکماش از عاجِ بىنقص است.
رانهایش دو ستونِ رُخام است
استوار بر دو پایهى زرین.
درونِ دهاناش دکهى شکر ریزان است
و او خود – اگرش ببینید!- خدنگ، همچون یکى نهالِ جوانِ سدر است و
نیکو چون سراسرِ خطهى لبنان است
و سراپا چیزى دلکش است،
سازهئى در نهایتِ دلفریبى.
دلدارِ من، از اینگونه است،
دلدارِ من
اى تمامىِ دخترانِ اورشلیم!
چنین است.»
«- اکنون اى خواهر، فرمانِ تو بر سرِ ما و بر دیدهگانِ ماست.
تنها با ما بگوى
اى زیباتر از تمامىِ زیبایان!
دلدارِ تو از کدامین سوى رفته است.»
«- اما چهگونه پاسخ توانم گفت اى جمیلهگان؟
دلدارِ من، همچون عطرِ فرو ریخته پریده است
به هنگامى که رمهى بوسههایش را در سوسنزارانِ من همىچرانید.
کنارِ خرمنِ سوسناش بجوئید!
در برِ یاسمناش بجوئید اى خواهران من!
همه آنچه با شما در میان توانستمى نهاد همین است
در بابِ نوجوانى که شادىِ جانِ من است.»
سرود ششم
«- تو زیبایى اى دلارام، همچون اورشلیم در ذروهى شوکتِ خویش و همچون ترسه به اسرائیل.
هیبتات اى جنگجوى من، از سپاهى که جنگ را صف آراسته افزون است.
اما تو را به جانِ تو سوگند که یک دم چشمانِ ملامتگرِ خویش از من بگردانى
چرا که بر غلبهى چشمانت معترفم.
موهایت، چون فرو افتد، رمهى بزغالهگان را مانَد بر دامنهى جلعاد، که به زیر آید.
دندانهایت رمهى برهگانِ سپید است که جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آیند.
لبانات مخملىست خیسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونههایت از پسِ روبندِ نازک دو نیمهى نارى را مانَد
و گلوگاهت زیبا و بر کشیده از این دست، با سینه ریزها و آویزها برج داوود را ماند که غنیمتهاى یلان را از آن در آویخته باشند.
و دو پستانِ تو بر سینهات آهوبچهگانى توأماناند که مادرِ خود رها نمىکنند.
بگذار با تو بگویم که مرا در حرمِ خویش
شصت دختر از تخمهى پادشاهان است همه با نشان و علامت
و هشتاد مُتعه، و باکرهگانى بیرون از حدِ شمار.
اما یگانهى جانِ من از زمرهى آنان نیست:
او کبوترِ من، یارِ بىآهوى من است.
آمیزهى فضیلتها، دردانهى مادرِ خویش، عزیزِ جانِ بانوئىست که به دنیاش آورده.
چندان که زنانِ حرم بازش بینند غریو بردارند:
«- اى نیکبخت! شادکامىِ جاودانه از آنِ تو باد!»
و پادشا زادهگان و کنیزکان بىآنکه دمى از ستایشِ او باز ایستند
فریاد برآرند:
«- هان! بنگرید، بنگرید،
چون چشم باز مىگشاید، سپیدهدمان را مانَد.
بر زیبائىاش آفرین کنید
که نگاهاش دلفریبنده است
به زیبائى
ماه را ماند
به پاکیزهگى
چشمهى خورشید را.
بر این باکرهى جنگاور به ستایش بنگرید
که هیبتاش از سپاهى که جنگ را صف آراسته بر مىگذرد
و همچون اخترِ نرگال
هراس به دل مىنشاند.»
سرود هفتم
«- بامدادان گامزنان به باغِ خوشمنظرِ درختانِ گردو درآمدم
و سرسبزىِ دره را به تماشا ایستادم.
سرِ آن داشتم که جوشِ جوانه را بر چفتهى تاکها نظاره کنم
و برافروختنِ لالههاى گلنار را بر ناربُنان.
اما ندانستم که روحِ نا آرامِ من چهگونه مرا به پیش راند
که بىخبر، کنارِ ارابههاى چار اسبِ امیناداب
به میانِ انبوه ملازمانِ رکابم هدایت کرد.»
«- باز آ، باز آ، اى بانوى شولمى!
خدا را خرامان باز آ
خوش مىخرام تا به تماشاى تو بنشینیم!
چرخى بزن تا در همه سویت ببینیم
و به تحسینات زبان بگشائیم!
شما را چه افتاده است اى ملازمان، شما را چه افتاده است؟
براى چه مىخواهید در بانوى شولمى ببینید؟
براى چه مىخواهید خیره در بانوى شولمى بنگرید؟
مگر او رقاصهى اردوگاه است
یا خود مگر از بازیگرانِ مههه نائیم است؟
ترانه و آهنگ است بانوى شولمى:
سرشتِ او همه رقص است و خرام است باکرهى شولم.
آه، ساقهاى تو در سندلهاى خویش چه زیبایند، اى شاهزاده بانوى من،
چه زیبایند ساقهاى تو در پوزارهایت اى دوشیزه که از تبارى محتشمى!
تراشِ ساقها و گِردىِ رانها و انحناى کمرگاهِ تو بس شگفتانگیز است!
گِردِ تهىگاهت طوقِ زرىست، دستکارِ هنرورى استاد.
حقهى نافت ساغرىست لبریز از معجونى دلانگیز.
شکمت به بىنقصى برگچهى انجیرى را مانَد به سپیدىِ گلبرگِ سوسنى،
پستانهایت
شیرخوارهگانِ توأمان ماده غزالىست
گلوگاهت به زیبائى برج عاجى.
چشمانت دریاچههاى دوگانهى حشبون است که دخترانِ نو بالغِ دروازهى بیت رَبیم دوست مىدارند خود را در آئینهى زلالىاش نظاره کنند.
بینىات غره و راست همچون برجِ لبنان است که راست به نخوت در دمشق مىنگرد.
سرت زیبا چون ستیغِ کرمل است بر کنارهى دریا.
و موى سرخت بر شانههاى تو همچون جبهى شاهىست
و پادشاهان را در حلقههاى خویش به زنجیر مىکشد.
نوکِ پستانهایت دو حبهى انگور است،
و بالاى تو نرم
شاخِ پُر انعطافِ نخل را مانَد.
و تمامىِ تو خوشى و دلکشىست اى دلارام.
تو سرچشمهى لذتهائى در مستىِ خواهشها
و به سببِ انگورکانِ آن دو پستان است
که عطش را از میوهى تمامىِ تاکستانها خوشتر فرومىنشانى.
سیببُن از شوقِ نفست به شکوفه مىنشیند
و نسیمِ دهانت مشامِ جان را عطرآگین مىکند.»
«- از این بیش درنگ مکن اى دلدار اى یگانهى من!
بیا تا به باغها بیرون رویم
شب را در واحهى نزدیک به سر آریم
سپیدهدمان برخیزیم
و جوشِ جوانه رابر چفتهى تاکها بنگریم.
بنگریم که شکوفه بر تاک چگونه مىشکفد
و مردنگىهاى نارُبن چهگونه بر مىافروزد.
لبانِ تو را آنجا از بادهى خویش تازه خواهم کرد
و تو را از داشتههاى نهانِ خویش هدیهها خواهم داد
و مهر گیاه
گرد بر گردِ ما
عطرِ خوش خواهد افشاند
و میوههاى خوشِ فصلِ نو و میوههاى فصلِ گذشته در دسترسِ ما خواهد بود.
بارى این همه از آنِ تو تنهاست که دلم به دلکشىهاى تو مفتون است
اى که اشتیاقِ خود را بر جانِ من افکندهاى!»
سرود هشتم
«- دریغا دریغا که برادرِ من نیستى از بطنِ مادرم!
و رویاروىِ همه عالم شیر از پستانهاى مادرِ من نمکیدهاى!
مىتوانستم با تو به هر جاى در آیم
از یکدیگر بوسه گیریم و به یکدیگر بوسه دهیم
بى آن که زهرخندِ حاسدان برانگیخته شود.
دستِ تو را به دست گرفته تو را به خانهى مادرِ خود مىبردم
به حجرهئى که در آن پا به جهان نهادهام،
و مادرم لحظاتِ عشقِ ما را مراقبت مىکرد.
به دلاسودهگى شرابِ خاصِ مرا مىچشیدى و عصارهى نارهاى مرا مىمکیدى:
دستِ چپم را زیرِ سرِ تو مىنهادم و به بازوى راست
تو را تنگ در خود مىفشردم…»
«- اى دختران اورشلیم! شما را
به غزالان و ماده آهوانِ دشت سوگند مىدهم
دلارامِ مرا که خوش آرمیده است بیدار مکنید
و جز به ساعتى که از خود خواسته
از خواباش بر نهانگیزید!»
به جستوجوى تو مىآیم اى دلارامِ من
زیر درختى که به یکدیگر دل سپردیم
هم در آن جاى که شورِ عشقات از خواب بر آمد.»
«- اى دلدار! مرا تنگ در خود بفشار،
مرا مُهر وار بر دل خود بگذار
و همچون یارهیى بر ساعدِ خویش در بند
چرا که فرزانهئى گفته است:
«- عشق به زورمندىِ مرگ است
و محنتاش همچون سرنوشت شکست نمىپذیرد.
همچون شائول
شعلهئى کاهشناپذیر است.
پیکانِ آتشینِ یهوهى سرمدىست این.
لهیبِ عشق را سیلابها و نهرها خاموش نمىتواند کرد.
اگر آدمى هر آنچه را که در تعلقِ دستهاى اوست ببخشد
و هر آنچه را که در سراى اوست ایثار کند
به امیدِ آن که اندکى عشق به کف آرد،
تا خود به هیأتِ عشق درنیاید این همه جهدى بىثمر خواهد بود.»
نیز پیشینیان گفتهاند:
« شاه سلیمان را در بَعلْ آمون تاکستانى بود
و آن را به اعتماد به ناتوران سپرده،
و ناتوران هر یکى
شاه سلیمان را
به عوض
هزار سکهى سیم مىپرداختند.»
ناتوران را و سکههاى سیم را به شاه سلیمان وا مىگذارم
و تاکستانِ یگانهى خود را، من
از براى دلدارِ یگانهى خویش نگهبانى مىکنم.
از آن سو پسرانِ مادرم با خود چنین مىگویند:
«- ما را خواهرکى نو جوان هست
که دیرى نیست تا به بلوغ رسیده شده
و پستانهایش تازه برآمده است.
یکى دغدغهى خاطر ست و غمِ جان!
بر ماست که هوشیارِ کارش باشیم.»
مرا نیاز مباد! که محبتِ دلدارِ من، مرا خود حفاظى استوار است.
محبتِ دلدارِ من مرا به باروئى مبدل کرده تسخیرناپذیر.
از براى او، فوارهى شادىهایم من.»
«- تو سخت استوارى، آرى اى نگارینِ من!
همچون حصارى با کنگرههاى سیمین
تزلزل ناپذیرى
و چونان دروازهئى از چوبِ سدر که به سیم و زر اندوده باشند پاى در جائى.
از براى دلدارِ خویش سرچشمهى همه لذتهائى، فوارهى همه شادىهایى.
آه، در باغستانى که شب به نشاط مىگذرد
آوازت را آهسته کن
تا همراهانِ من نشنوند!»
«- اکنون بگریز اى محبوبِ من!
لیکن تیز بازآى!
از بلندىهاى عطرآگین به چالاکىِ آهوان و غزالانِ تند رفتار
شتابان به سوى من باز آى!»
No comments:
Post a Comment