ازتفریحات ناصرالدین شاه، این بود که بجز جذب دلقک هایی همچون "کریم شیره ای" آدم های استثنایی یا بقول مردم عامی کوتوله ها را نیز در اطراف خود داشت ، بطوریکه تعداد آنها در دربار را تا ۳۷ نفر ذکر کرده اند. از این میان مردی بود ۳۲ ساله و ۸۸ سانتیمتری که او را "خواجه فندقی" می نامیدند و از نظر جسمانی و مردانگی هیچ مشکلی نداشت و حتی بارها از شاه تقاضا کرده بود که اجازه دهد او ازدواج کند. و شاه نیز قهقهه سر داده و میخندید و می گفت: آخه پدر سوخته، کی زنِ تو انچوچک میشه.
بیچاره کوتوله ها ناچار پذیرفتند و معمارها شروع به ساختن خانه عروسکی آنها کردند و هر روز درباریان و شاه و حرمسرا برای تفریح به دیدن آنها می رفتند و هیچکس توجه نداشت که این شوخی منجر به بروز فاجعه ای خواهد شد. تنها کسی که تا این خبر را شنید و سراسیمه از جای جست و وحشت زده خود را به دربار رساند، دکتر "طولوزان" فرانسوی ناصرالدین شاه بود که در همان شب، با اسرار زیاد، خود را به حضور شاه رساند و به شاهِ بوالهوس چنین گفت:
......قربان شنیده ام که این دو نفر را می خواهید زن و شوهر کنید، باید عرض کنم که هردو را میشناسم و در نهایت سلامت هستند و فقط قد آنها کوتاه است. بدون شک "بی بی نقلی" باردار خواهد شد و چون لگن خاصره اش کوچک است، قادر به وضع حمل نخواهد بود و دچار خونریزی شده و خواهد مُرد. ناصرالدین شاه که اوقاتش تلخ شده بود، با خشونت گفت: مگر موش نمی زاید؟ خرگوش چطور؟!! دکتر که از بلاهت سلطان صاحبقران حیرت کرده بود، گفت: قربان، موش و خرگوش میزایند، اما شیر و پلنگ را نمی توانند بزایند!! نوزاد این دو نفر در اندازه و وزن دیگر انسان های معمولی خواهد بود. اما شاه گفت که مزخرف می گویی! از این دو یک نوزاد کوتوله زاده خواهد شد. آنشب و فردای آنروز، هرچه دکتر "طولوزان" دلیل آورد و التماس کرد و اشخاص متنفذ را واسطه کرد، شاه راضی نشد و گفت: ارادهٔ ملوکانه ما چنین است.
خانه و اسباب خانه که آماده شد، جشن مفصلی گرفتند و عروس و داماد را بر اسب های کوچک گذاشته و با ساز و دهل به حجله رساندند و سپس درحالی که شاه از خنده ریسه می رفت، آنها را همچون عروسکی، دست بدست به درون حجله فرستادند. تا اینکه پس از مدتی "بی بی نقلی" باردار شد و در ماه های آخر حاملگی وزنش آنچنان زیاد شد و شکمش چنان بالا آمد که روی زمین کشیده میشد و دیگر قدرت راه رفتن نداشت و بیچاره "خواجه فندقی" که براستی شیفته و عاشق همسرش بود، او را سرپا می گرفت تا رفع حاجت کند! چون نمی توانست روی دو پا بنشیند. تا اینکه یکشب "خواجه فندقی" توی سر زنان از خانه عروسکی اش بیرون دوید و فریاد میزد و مویه میکرد که به فریادم برسید، "بی بی نقلی" داره خفه میشه! خبر به شاهنشاه قدر قدرت قوی شوکت!! رسید و شخصی را بدنبال دکتر طولوزان فرستاد، اما وقتی دکتر رسید که قلب مادر از فشار جنین ازکار باز ایستاده بود.
گفته اند که پس از مرگ "بی بی نقلی" دیگر کسی، رختی بجز سیاه در تن شوهرش ندید و او هرگز نخندید و پس از یکسال و نیم در یک شب سرد زمستان، جسد سیاه شدهٔ "خواجه فندقی" را در کنار قبر "بی بی نقلی" یافتند. ظاهرا هرشب به گورستان می رفت تا همسرش و فرزندش تنها نباشند، تا اینکه خودش نیز از خانهٔ عروسکی به خانهٔ ابدی شتافت.
No comments:
Post a Comment