قسمت نهم از داستان راهرو مرگ
تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است - مهدی یعقوبی (هیچ)
از مشروطیت به این سو معیارها دگرگون شده است. شاید به یک اعتبار ، در گذشته ها نیز چنین بوده است وگرنه چرا مردم ، یعنی بعضی از اهل ادب ، از مجد همگر بپرسند که «سعدی برتر است یا امامیِ هروی ؟» و او هم با آن سلیقه ی اَجَغ وَجَغَش بگوید : «هرگز من و سعدی به امامی نرسیم.» غرض این است که همیشه نوعی اختلافِ سلیقه ، درباره ی جایگاهِ شاعران ، در میان اهلِ ادب و انجمن های ادبی و به تعبیرِ یکی از بزرگان «در پایِ منقلِ تریاکِ اُدبای ناکام» وجود داشته است. اما این اختلاف سلیقه به دلیل گرایشهای فرهنگی و سیاسی و اجتماعی و طبقاتی ، پس از مشروطیت ، روز به روز بیشتر و بیشتر شده است.
در موردِ شاعرانی از طرازِ بهار و پروین و ایرج و شهریار یا اخوان و شاملو و سپهری و فروغ هرگز کسی نمی تواند جامعه را به اتفاقِ نظرِ نهایی برساند.
غرض ، طرح مساله ی دیگری بود و آن این که در قدیم نوعی اجماعِ غیر مُحَصَّل بر سر جایگاهِ فردوسی یا سعدی یا حافظ یا مولوی یا نظامی یا ....همیشه وجود داشته است ، دستِ کم در «نوع» های مختلفِ شعرِ این استادان ، چنان که شاعری گفته است:
"نعش میرزا اسدالله خان (خواهر زاده میرزا جهانگیرخان) کنار دیوار گذارده شده. خالوی او میرزا جهانگیر خان رسیده نعش خواهرزاده مهربان خود را که بی نهایت به او علاقه مند بود می بیند. درصورتیکه تا این وقت از کشته شدن او خبر ندارد. بی آنکه اظهار تاسفی بنماید به جوانانی که اطراف نعش او هستند رو کرده و می گوید این نعش خواهرزاده عزیز من است و من سزاوارترم برای او سوگواری کنم . بروید بروید مشغول کار خود باشید که وقت تنگ است و کار سخت.
جوانان را بجنگ می فرستد و خود می رود به جستجوی تفنگ..."
در غبار سم اسبان تیره شد دشت افق ناگاه
گرگهای هار
تازیان با نعره الله و اکبر روی لبها آمدند از راه
دینشان در تیغه شمشیر
قلبهاشان تیره تر از قیر
خصم مادرزاد آزادی
دشمن شادی
با خروش و خشم تازیدند
مخالفین رضاشاه اما همچنان گاهی می گفتند و برخی همچنان می گویند: «زمان لازم بود تا زنان به آزادی برسند» و حواس شان نبود و نیست از آنزمان، یعنی پیروزی انقلاب مشروطیت، تا وقتی رضاخان به سلطنت رسید و رضاشاه شد(سال 1304 خورشیدی) سی و یک سال طول کشید و همچنان به موهبت پیروزی انقلاب مشروطیت هم هیچ قانونی در جهت بهتر شدن وضعیت زنان به تصویب نرسید. و تازه در سال 1309 بود که به دستور رضاشاه دولت وقت قانون حق طلاق، ممنوع کردن ازدواج دختربچه های نه ساله و بالا بردن سن ازدواج برای دختران (از 9 سالگی به 15 سالگی) و پسران (از 12 سالگی به 18 سالگی) را به مجلس فرستاد و تصویب آن را گرفت. در دی ماه سال 1314 قانون کشف حجاب و مجاز شدن حضور زنان در دانشگاه ها و موسسات و ادارات نیز به تصویب رسید.
پس از پیروزی مشروطیت، در مرداد 1285 (آگوست 1906 )صراحتا زنان را نه تنها از فعالیت های سیاسی و اجتماعی منع کرد بلکه در مقابل اعتراض گروهی از زنان که به مجلس رفته بودند، به فرمان همین نوع از افرادی که اکنون بر سرزمین ما حکومت می کنند، به آن ها گفته شد: «زنان تنها کارشان امور خانگی و پرورش بچه و خدمت به شوهر و حفظ آبرو و ناموس خانواده است»
شکوه میرزادگی
ای غوکها که موج، برآشفته خوابتان
وافکنده در تلاطم ِ شط ِ شتابتان
خوش یافتید این خزهی سبز را پناه
روزی دو، گر امان بدهد آفتابتان
دم از زلال ِ خضر زنید و مسلّم است
کز این لجنکدهست همه نان و آبتان
بیشرم تر ز جمع ِ شمایان نیافرید
ایزد، که آفرید برای عذابتان
کوتاهبین و تنگنظر، گرچه چشمها
از کاسهخانه جسته برون چون حبابتان
روش درمانی زکریای رازی
نوشته اند که امیر منصور بن نوح سامانی دچار ضعف بیماری شد. پزشکان بخارا از درمان وی درماندند. وی گروهی را در پی زکریای رازی فرستاد. این افراد رازی را یافتند و وی با آنها همراه شد تا به نزدیک روی جیحون رسیدند. رازی وقتی رود خروشان را دید از سوار شدن بر قایق و عبور از رود سر باز زد. هرچه اصرار کردند هم نپذیرفت و گفت خدا گفته نباید خودتان را با دست خودتان به هلاکت بیندازید. فرستاده ای نزد امیر فرستادند که رازی پشت رود ایستاده و حاضر به سوار قایق شدن نیست. امیر هدایایی برای وی فرستاد و درخواست کرد که بگذرد. اما بی فایده بود. چند بار پیکی بین رازی و امیر رفت و آمد کرد و هر بار هم هدایای بیشتری برای رازی فرستاده می شد اما رازی راضی به نمی شد سوار قایق شود. دست آخر امیر به پیک دستور داد اگر این بار راضی نشد دست و پایش را ببندید و سوار قایقش کنید. خلاصه بار فرستاده ها در بار آخر مجبور شدند دست و پای وی را ببندند و سوار قایقش کنند و از رود عبور کنند. بر خلاف انتظارشان اتفاقا رازی چندان مقاوتی نکرد و توی قایق هم بی تابی نکرد ! وقتی به بخارا رسید امیر پرسید چرا سوار قایق نمی شدی و رازی هم همان وپاسخ را داد بعد امیر گفت خب چرا وقتی به زور سوارت کردند دیگه مقاوت نکردی و نمی ترسید. رازی هم گفت چون اگر در این حالت می مردم و می رفتم اون دنیا می گفتم که من را به زور سوار قایق کردند و باعث هلاکم شدند و خدا و فرشته ها هم به من با رحمت و مهربانی رفتار می کردند اما اگر خودم سوار قایق می شدم و می مردم اون وقت مستحق عذاب و سرزنش خدا بودم.
تهران ــ ۲۳/۱/۱۳۳۱
قای کیوان عزیزم…
امروز شنبه است و من با آنکه قرار بود اکنون در راه باشم، در خانه نشستهام. می توانستم امروز را بعنوان آخرین روز اقامتم در تهران پیش شما بیایم و با شما باشم، امّا با آنکه در خانه ماندن حوصلهام را بکلی تنگ کرده است بخودم فشار آوردم و بیرون نیامدم… مثل اینست من خودم را محکوم کردهام که در تهران رنگ خوشبختی و خوشوقتی را نبینم؛ با خودم فرض میکنم که اصولاً یک قانون فیزیکی که طبق آن هوا و محیط تهران روی اعصاب من بد عمل میکند، نمیگذارد در این شهر من راحت و بیخیال بمانم؛ و بر طبق همین «تصمیم»، با آنکه از دیشب زندگی من رنگ و جلا و راه دیگر گرفته است، امروز را هم که برای دیدن آخرین غروب تهران در این شهر ماندهام، کسل و افسرده و بیحوصله در خانه میگذرانم، و فقط از فردا صبح که براه میافتم، شروع میکنم که از امیدم گرمی بگیرم، و شور و شادمانییی را که بالاخره بدست آوردهام بمصرف راه آیندهام برسانم.