آخرین شعر مولانا
افلاكي) دربارهي سبب سرودن اين غزل نوشته: (حضرت سلطانولد) در مرض فوت (مولانا) از خدمت بيحد و رقـّت بسيار و بيخوابي، به غايت ضعيف شده بود و دايم نعرهها ميزد و جامهها پاره ميكرد و نوحهها مينمود و اصلا ً نميغنود. همان شب (حضرت مولانا) فرمود كه «بهالدين، من خوشم. برو سري بنه و قدري بياسا.» چون (حضرت ولد) سر نهاد و روانه شد اين غزل را فرمود و (چلبي حسامالدين) مينوشت و اشكهاي خونين ميريخت:
رو سر بنه به بالين، تنها مرا رها كن
تـَرك من ِخراب شبگرد مبتلا كن
ماييم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا كن
از من گريز، تا تو هم در بلا نيفتي
بگزين ره سلامت، ترك ره بلا كن
ماييم و آب ديده، در كنج غم خزيده
بر آب ديدهي ما، صد جاي آسيا كن
خيرهكـُشيست مارا، دارد دلي چو خارا
بـُكشد، كـَسـَش نگويد: تدبير خونبها كن
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
اي زرد روي عاشق، تو صبر كن، وفا كن
درديست، غير مـُردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گويم، كاين درد را دوا كن؟
در خواب، دوش، پيري در كوي عشق ديدم
با دست اشارتم كرد، كه عزم سوي ما كن
گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد
از برق اين زمرد، هين دفع اژدها كن *
بس كن كه بيخودم من، ور تو هنر فزايي
تاريخ بوعلي گو، تنبيه بوالعلا كن
*در قديم اينگونه فكر ميكردند كه اگر زمرد را در مقابل چشم افعي قرار دهند، افعي كور ميشود.
No comments:
Post a Comment